بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت‌های K.A (27)

K.A

1401/02/29

            آمیختن طعم و لحن تجربه های شخصی افراد نسبت به مجلس های روضه و این خرده روایت ها، روایت فراگیری افریده که هویتی مستقل از اجزای خودش دارد. کنار هم چیدن این صداهای فردی، به گزارش یک پدیده بدل شده و در غالب یک کتاب در آمده. این کتاب یک روایت است، روایت یک کآشوب....
همانطور که گفته شد کتاب کآشوب شامل بیست و سه روایت از نویسنده‌های مختلف با دیدگاه‌های متفاوت است که درباره‌ی نسبت خودشان و محرم نوشته‌اند. روایت‌ها به زبانی روشن و ساده نوشته شده‌اند و هرکدام طعم و لحن اقلیم یا فکری را دارند که نویسنده در آن رشد یافته است. دغدغه‌های متفاوت هر کدام از نویسندگان، روایتشان را منحصربه‌فرد کرده و یکنواختی را از کتاب گرفته است.
اول از همه بگویم که همچین موضوعی برایم جالب بود. همیشه این را دوست داشتم که بدانم الان، در این لحظه یا در آن لحظه ای که آن اتفاق افتاد فلان آدم از فلان قشر جامعه چه فکری می کرده و این کتاب دقیقا همین بود. بیست و سه روایت از روضه ها در  محرم....
نکته دیگری دلم میخواهد بگویم این بود که همیشه برای من اسم گذاری فصلو خصوصا کتاب خیلی اهمیت دارد. اسم گذاری کتاب را دوست داشتم اما بعضی از فصل ها بود که علت نام گذاریشان را متوجه نمی شدم. یا مثلا میتوانم بگویم جملات عربی داشت که من به عنوان خواننده ای نوجوان یا اصلا خواننده ای که زبان عربیش قوی نیست دوست داشتم معنایش را بفهمم. حالا چه از طریق پاورقی یا اشاره ای ریز در ادامه متن یا .... 
در ادامه همین مبحث دلم میخواست در کتاب روایتی از زبان نوجوان ها هم بود. یعنی اینکه همه این روایات که چه بسا بعضی هایشان ادبی هم بودند به مرور زمان خسته کننده میشدند، و من دلم میخواست و میخواهد کتابی باشد که حالا بعد تمام مردم، از زبان تمام نوجوان های قشر های مختلف جامعه را باشد.
از آنجایی که کتاب داستانی نبود و روایت بود نمیتوانم در مورد دیالوگ ها، زاویه دید یا پیرنگ صحبت میکنم. فقط میتوانم بگویم که روایت های چه بسا کوچک و کم کتاب روند خوبی داشتند. یعنی وقتی گوینده از زبان اول شخص تمام ماجراها را میگفت و اینکه در اغلب موقعیت های روایات ما با فضای آن ها آشنا بودیم کمک می کرد کتاب اذیت کننده نباشد.
در نهایت اینکه کتاب کآشوب را پیشنهاد میکنم. حداقل اگر برایتان خسته کننده  یا اشتیاق آور نبود چند تا از روایت هایش را بخوانید. مطمئن باشید دیدن ماجرا از زوایه دیگری دلنشین است. در آخر هم دلم میخواهد این متن را با بریده ای از کتاب به پایان برسانم:« اگر خواستی بر چیزی در این عالم گریه کنی، اگر خواستی بر ظلمی که به تو شده گریه کنی، اگر خواستی بر نداری گریه کنی، اگر دلت تنگ شده بود، بر حسین گریه کن...» و لازم است بگویم اگر غم دیگری دارید گریه کردن برای حسین(ع) دوا و درمانتان است و خیلی اوقات به علاوه برطرف شدن غمتان، ثوابی هم به دلیل گریه برای اباعبدالله(ع) نوشته می شود. باشد که جزو یارانشان باشیم....
          
K.A

1401/02/29

                خبر قتل در شهری کوچک می پیچد. خبر قتل مردی که کاری به کار کسی نداشت. از آن مردان مظلوم و همیشه ساکت و مهربان نبود، برعکس، مردی بود تقریبا همیشه اخمو و گرفته. این قتل دقیقا بعد از دزدیدن قایل آن مرد توسط دوست شخصیت اصلی داستان است. اما او که نمی تواند قاتل باشد... قاتل کیست که هم او را نمی شناسند و هم همینطور در شهری متشکل از دو خیابان برای خودش می گردد؟
 همانطور که گفته شد ماجرای کتاب در مورد دختری به نام "مو" است که از ابتدای تولدش مادرش را به دلیل طوفانی ندیده و نمی شناسد و همیشه به همراه صمیمی ترین دوستش "دیل" به دنبال مادرش می گردد. ناگهان در شهرشان ماجرای قتلی اتفاق می افتد و "مو" و "دیل" به دنبال قاتل آقای جسی (مقتول) میگردند....
اول از همه اینکه باید بگویم مقتول کتاب مثل خیلی از کتاب های معمایی_جنایی شخصیتی کلیشه ای نداشت. و نمی دانم چطور شد که دقیقا به همین دلیل دلمبرای مقتول داستان بیشتر سوخت. چیز دیگری که در این رابطه میخواهم بگویم این است که از وارد شدن به موقع شخصیت واقعی قاتل خوشم آمد. راستش به نظرم اگر زودتر از اینها وارد داستان می شد داستان حوصله سربر و خسته کننده میشد. و اگردیرتر وارد میشد شخصیتی غیرقابل باور و غیرقابل درک پیدا می کرد.البته لازم است بگویم این که درطول داستان مقدمه سازی های ساده اما غیرقابل حدسی که برای ورود قاتل چیده شده بود کمک زیادی به باور کردن قاتل کرد. اگرچه باید بگویم که منفی بودن دستیار قاتل را پیش بینی  کرده بودم.
نکته ی دیگری که به ذهنم میرسد این است که شاید برخلاف خیلی ها شخصیت کلنل را دوست داشتم. احساس میکردم حرفای منطقی زیادی می زند و با وجود اینکه گذشته مبهمی دارد، شخصیت الانش به جز مورد سنش کاملا مشخص بود. در مورد سنش هم باید بگویم که تا قبل از صحبت های ته کتاب مادر غیر واقعی اما حقیقی "مو" شخصیت کلنل جوانی که مثلا سربازی رفته تصور میکردم.
نکته بعدی که به صحبت های کلنل مربوط است هم مبحث دیالوگ هاست. دیالوگ به غیر از دیالوگ های کلنل که به دلیل شخصیتش بود همه محاوره بود. دیالوگ های کلنل هم آنقدر ادبی و کتابی نبود که خواننده متوجه نشود، فقط در حدی بود که فرق کلنل با دیگران مشخص باشد.
توصیفات داستان هم خوب و زاویه دید اول شخص داستان هم کمکی به ای قضیه کرده بود. اینطور بگویم که برای ماجرای پدر دیل، واقعا او بدم می آمد و واقعا دلم میخواست خودم حسابش را برسم. و وقتی که او وارد خانه خانواده دیل شد عمیقا می ترسیدم که نکن همچین آدمی که اکثرا عقل درستی ندارد واقعا کاری کند. بعد از آن به طرز وحشتناکی دلم برای دیل و مادرش می سوخت...
موردی که در داستان متوجهش نشدم موقعیت مکانیِ مکان های اصلی داستان مانند کلیسا، خانه اقای جسی و خانه مو و دیل بود. یعنی وقتی برای بیان استدلال ها از موقعیت های مکانی استفاده میکرد من چیز زیادی نفهمیدم و قانع نشدم.
اخرین نکته ای که دلم میخواهد بگویم پایان داستان بود. پایان داستان کاملا مفهوم بود و همه گره ها حل شد. به غیر از حل شدن گره ها باید بگویم کار "مو" خیلی لذت بخش بود و به گمانم نویسنده انتخاب فوق العاده ای داشته. چرا که اگر مادر "مو" پیدا میشد داستان کمی زیادی کلیشه ای میشد. اما این اتفاق نیفتاد و خواننده میدانست آن جملات مو چه ارزشی دارد. چرا که از ابتدای داستان متوجه اهمیت مادر "مو" برای خودش بودیم. اگرچه شاید همین قضیه برای بعضی منفی بیاید چرا که امکان است بگویند این حجم از عوض شدن عقیده غیرقابل باور است.
در اخر اینکه باید بگویم کتاب را دوست داشتم و از آن خوشم آمد جا دارد بگویم که بعضی از سخنان کلنل یا حتی صحبت هایی که مو خطاب به مادرش می گفت را دوست داشتم و برای خود یادداشت کردم... با کتاب همراه شوید و پس از خواندن آن بگویید: پس اینگونه بود که مو خانواده دار و دیل شجاع شد...
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

K.A

1401/02/18

            تلنگر واجب!
بعد از این که کتاب سه دقیقه در قیامت را خواندم هی میگفتم: این کار فلان بلارو سر ادم میاره، اگه فلان اتفاق افتاده بخاطر فلان چیزه، یه نگاه محبت امیز به پدر و مادر از چند ده حج واجب ارزش بیشتری داره و.... یا مثلا وقتی کاری برای کسی انجام میدادم و تشکر نمیکرد وقتی میخواستم فکر کنم که: چرا از من تشکر نکرد؟ مثلا کمکش کردما... به یاد ماجرای پریدن راوی داستان درون رودخانه ای پر آب و نزدیک سد می افتادم که برای نجات پسری، فقط بخاطر رضای خدا درون اب پرید و بعد از برگشت و نجات نیتش را عوض کرد که این باعث شد عملا ثواب کارش به فنا رفت.... بعد از ان بود که سریع می گفتم: خدایا غلط کردم وجدانا حواسم نبود....
کتاب سه دقیقه در قیامت را همه باید بخوانند. حتی به عقیده من کسانی که شاید خیلی فرصت کتاب خواندن ندارند هم بهتر است که از این کتاب استفاده کنند چرا که این کتاب حجم خیلی زیادی ندارد و با متن روان و قابل تصوری که دارد هم باعث می شود هر نوع مخاطبی بتواند از ان بهره ببرد. فقط من اینطور بودم که پس از مدتی فراموش کردم و به عقیده من چند وقت یه بار، باید این کتاب را خواند... کاش این تلنگر های واجبی که بهشان نیاز داریم روز به روز بیشتر شوند...
          
K.A

1401/02/16

                "نگویید مثل برق، بگویید مثل باد!"
شروع کتاب همانطور که انتظار میرفت واقعا فکر می کردیم ابراهیم در مسابقات دو مقام آورده، منتها نمی فهمیدیم چرا همه انقدر زیاد گریه میکنند... اما ماجرا و داستان را که خواندیم و به ته کتاب رسیدیم ما هم همراه با بقیه گریه کردیم...
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

K.A

1401/02/15

            ابرنورانی
مایکل وی نوجوانی 14 ساله است که در ابتدای داستان پسری معمولی و حتی شاید بیچاره بی نظر می رسد. پسری که تنها یک دوست دارد، به او زور می گویند و سندروم "تورت" نامی دارد که باعث میشود در زمان های اضطراب تیک بزند یا کارهای غیرعاد بکند. اما همه اینها تا زمانی اینطور به نظر می رسد که مایکل برای فرار از دست قلدران مدرسه مجبور به استفاده از از نیروی ماوراءالطبیعه خود که همان قدرت الکتریکی اش است می شود. پس از آن مایکل با دختری به نام تایلور اشنا میشود که او هم مانند او الکتریکی است. اگرچه تایلور جور دیگری می تواند از این قدرت استفاده کند. مایکل و تایلور که علت غیرعادی بودن خود را نمی دانند با کمک از دوست مایکل که هوش بسیار فراوانی دارد متوجه علت این اتفاق می شوند. متوجه میشوند که تنها نیستند، متوجه می شوند که رازی تاریک پشت این قدرت هاست، اما متوجه نمی شوند که این پایان دردسر ها نیست....
اول از هر چیزی باید بگویم ایده داستان ایده ای جذاب و تازه بود. این داستان که که آدم ها یا حتی آدم فضائی هایی با قدرت های ماوراءالطبیعه وجود داشته باشند همیشه بوده است اما هیچوقت اینکه نوجوانانی باشند با قدرت الکتریکی و هر کدام هم دارای نوعی متفاوت از الکتریسیته بیان نشده. تازه هر کدام از اینها در داستان دلیلی منطقی دارد. خلاصه بگویم ایده داستان را خیلی دوست داشتم.
نکته دیگری که درباره این کتاب باید بگویم این بود که روند داستان خیلی سریع و در زمان هایی غیرقابل باور بود. این مورد را میتوانستیم حتی در جلد های 4 مشاهده کنیم که اتفاقا خود مایکل هم در جایی میگفت"باورم نمیشه همه این اتفاقا (مثلا) تو سه ماه بوده" ! حتی اگر بخواهیم از 4 جلد بگذریم درون هر یک از این جلد ها هزاران هزاران اتفاق جدید می افتاد. اگرچه من این اتفاقات هیجان انگیز و غیرقابل باور بودن داستان را برخلاف خیلی ها که می گفتند "آزار دهنده و حوصله سر بر بود" دوست داشتم.
یکی از موارد دیگری که نیاز به صحبت دارد تغییر زاویه دید بود. یعنی بعضی از فصل ها از زبان اول شخص یا همان مایکل بود و بقیه فصل ها از زبان دانای کل بود. 
مورد بعدی که دوست داشتم بگویم این بود که صحنه های چندش آور یا خشونت آمیز داستان همانطور که مشخص است کمی دردناک بود و میتوانست کمتر باشد. خود انتشارات پرتقال هم کتاب را در رده بندی +12 قرار داده که اگر بخواهیم با رده سنی های پرتقال پیش برویم بالاترین رده سنی است
اخرین نکته ای که به نظرم می رسد پایان های ناگهانی بود. به عقیده من در کتاب های چند جلدی یک قلاب انتهای داستان هم داریم و در مایکل وی اگر کل داستان را حساب نمی کردیم صفحات اخر عملا قلابی نداشتند و در گنگی تمام میشدند که این باعث سردرگمی یا همان اعصاب خردشدن خودمان میشد
در اخر اینکه با تمام اینها مایکل وی را خیلی دوست داشتم و به نظرم میتوانستیم از همیه اینها گذر کنیم. داستانش برایم جذاب بود و عمیقا منتظر بقیه ماجراهای 13 نورانی هستم. باشد که پیروز شوند:)
          
K.A

1401/02/15

            آینده ی نامعلوم

شرور ها با شرور ها و خوب ها با خوب ها. آدم های دنیا را با این دو دسته بندی می کنند. حتی در دوران کودکی مان هم شعری رایج را می خواندیم "دخترا با دخترا ، پسرا با پسرا". با وجود این دسته بندی ها قصه ها و داستان هایی سر هم می شود که هیچکسی پایانش را نمی دانند. و در کتاب خوب های بد بد های خوب هم کسی نمیداند کی خوب و کی بد است.
مدیر مدرسه این بار هم به روستا می آمد و کسی را با خود می برد. هیچ معلوم نیست که چه کسی ساحره است و چه کسی شاهزاده…سوفی مطمئن بود که این بار مدیر مدرسه، او را به عنوان پرنسس می دزدد. و همین دلیل دوستی او با اگاتا بود.اما انتخاب نهایی مدیر مدرسه چه کسی بود؟ این انتظار فقط تا زمان رسیدن نیمه شب بود. و چقدر رفاقت هایی بودند که بعد از شب به رقابت تبدیل می شدند…
کتاب خوب های بد بد های خوب را می توان به عنوان یکی از بهترین کتاب هایی که در ژانر ماجراجویی، تخیلی و چاشنی معمایی است، انتخاب کرد. کتابی که قوت ها جلوی نقطه ضعف ها را می پوشاند. این کتاب با نقطه های اوج، شخصیت پردازی،دیالوگ ها و توصیفات فوق العاده خود کاری کرده کرده که ما به جای یک کتاب، یک فیلم ببینیم. کتابی که بعد از تمام کردن جلد یک اش ناخودآگاه به سراغ جلد دوم می رویم.
در شخصیت پردازی، آن ها دیگر برای ما شخصیت های داستان نبودند، بلکه انگار دوست هایی هستیم که از مدت ها همدیگر را می شناسیم. سوفی را به خوبی شناختیم و حتی در ابتدا فکر کردیم که او را اشتباهی به آن مدرسه بردند و آگاتا هم جایش آنجا نیست و با کسانی که در آنجا بودند فرق دارد. در طول داستان متوجه تغییر سوفی و اگاتا می شدیم، کسانی که حالا دارند به باطن اصلی خود بر می گردند؛ و همین گره های داستان بیشتر باز می کرد. ما شخصیت های فرعی را هم به خوبی می شناختیم. مثل بئاتریکس که می دانستیم زیبا، مغرور و رقابت طلب است. حتی می دانستیم که تدروس چه زمانی عصبانی می شود، چه زمانی خوشحال و چه اتفاقاتی او را ناراحت می کند.
دیالوگ ها هم خوب بودند و به روند زیبای داستان کمک می کردند. البته به جز مواقعی مثل تیکه آخر کتاب که اسم ها زیاد تکرار شد و سلام و احوال پرسی خیلی خشک در دیالوگ آمد. تیکه های مثل بحث اگاتا و یکی دیگر از شخصیت های کتاب که در مورد زیبایی بود را بهتر بود که توصیف کند و نشان بدهد، در صورتی که آن قسمت از کتاب فقط بیان شد. اگر این موارد را در نظر نگیریم دیالوگ ها بسیار خوب بودند.
به غیر از بعضی از قسمت های کتاب که متن کمی مبهم و تامل برانگیز بود، بقیه قسمت ها را مانند فیلم سینمایی میدیدم. مثل توصیفات مدرسه که انگار خودمان درون انجا بودیم و خودمان در حال راه رفتن در مدرسه بودیم و نه شخصیت های کتاب.
این کتاب یکی از کتابهای خیلی خوبی بود که خوانده بودم. یا بهتر بگویم فیلمی جذاب که تماشایش کردم. فیلمی که پر از معما های حل نشده  و سرنوشت های ناتمام بود. افسانه هایی که شاید در ذهن خیلی هایمان خاک گرفته بودند دوباره جان گرفتند و ما را به دنیای رویایی خود بردند. و سوفی و اگاتا که جزو دوستان ابدی ام می شوند. یکی ازکتاب های بسیار خوبی، در ژانر ماجراجویی، تخیلی و معمایی که  دلم می خواهد آن را به همه  معرفی کنم: خوب های بد بدهای خوب:)
          
K.A

1401/02/15

            در داستان های معمایی همیشه یک یا دو شخص گناهکار وجود دارد و همیشه هم کاراگاهی این افراد را پیدا می کند. اما کتاب قتل در قطار سریع السیر شرق نشان داد که همیشه هم یک یا دو مظنون وجود ندارد….
ژانر معمایی_جنایی را بسیار دوست دارم و همیشه جزو سه ژانر برترم بوده، داستان های پوارو، شرلوک و خانم مارپل را همیشه دوست داشتم و می توان گفت یکی از طرفداران ژانر معمایی و معمایی_جنایی هستم. این کتاب هم مثل تمام داستان های جنایی روایت حادثه ای مرموز، بی رحمانه و خطرناک بود که در یک قطار اتفاق می افتاد. و در این داستان هم پوارو کاشف پرونده بود…
تقریبا همه ما تا بحال کتاب هایی را خوانده ایم که شخصیت ها فقط یک اسم  ، حتی در بعضی کتاب ها ما از شخصیت های اصلی هم اطلاعات کافی را نداشتیم! اما در این کتاب ما خصوصیات شخصیت های فرعی داستان را هم می دانستیم. و این مشخصات و اطلاعات به طور خودکار و غیر مستقیم به ما منتقل می شد و اصلا حالت پرتابی نداشت. مثلا در یک قسمت کتاب پیرزنی به یک گوسفند تشبیه شده بود و ما از این تشبیه متوجه می شدیم که این خانوم پیر و سالخورده است و موهای سفیدی دارد. یا مثلا از روی سفارش پوارو برای کوپه درجه یک می توانستیم بفهمیم پوارو راحت طلب است. و به همین دلیل خواننده به طور کامل می توانست بفهمد که نقش اصلی کارآگاه است و به همه چیز مشکوک است. و صد البته پرتابی نبودن اطلاعات بخاطر هنر نویسنده بود.
معرفی شخصیت ها توسط خود شخصیت ها انجام می شد وهمین معرفی را جذاب می کرد ولی استفاده زیاد از ان کمی حوصه سر بر شد. مثلا انجایی که اقای بوس پرنسس دراگومیردف را به پوارو معرفی می کرد معرفی اصلا پرتابی به چشم نمیامد و همین پئنی مثبت بود.
زاویه دید داستان به خوبی انتخاب شده بود. اگر زاویه دید داستان چیزی جز دانای کل می بود اصلا نمی شد اطلاعات بیرون از کوپه، قطار و … را توصیف کند.
توصیفات داستان خیلی خوب بود و خواننده می توانست حال و هوا را درک کند. مثلا وقتی صدای داد و فریاد میامد ما به شدن نگران می شدیم و به قول خودمان تپش قلبمان زیاد میشد. و وقت هایی هم که پوارو با یک خانوم صحبت می کرد ما فضای بی حس وحال انجا را حس میکردیم.
کتاب هایی که از روی آنها فیلم ساخته می شود، و ما هم فیلم و هم کتاب را می بینیم و می خوانیم، بدون شک بهتر و بیشتر متوجه می شویم و خیلی از سوال  های ما با دیدن فیلم یا خواندن کتاب برطرف می شود.
یکی از مهم ترین خوبی های این کتاب پایان متفاوت ان بود که به قول خودمان خواننده را شوکه کرد! معمولا در داستان هیچوقت همه قاتل نیستند، اما در اینجا همه افراد حاضر در قطار گناهکار بودند! همین پایان جذاب و متفاوت، کاری کرد که این کتاب را بیشتر و بیشتر دوست داشته باشم.
از نظرم نویسنده این کتاب(خانم کریستی) نویسنده بسیار فوق العاده ای است که شخصیت پردازی و توصیف صحنه فوق العاده ای هم دارد که همین باعث شده کتاب قتل در قطار سریع السیر شرق محشر شود. بدون شک اگر توصیفات این نویسنده نبود کتاب افت شدیدی پیدا می کرد. و چه بسیار که این موضوع در ژانر معمایی و جنایی چند برابر می بود.
تنها ایراد این کتاب تکرار بعضی از جملات بود؛ که زیاد نبود و بدون شک با وجود پئن های مثبتش می توان ازش گذشت.:)
و در آخر کتاب قتل در قطار سریع السیر شرق یکی از کتاب هایی است که با قطعیت می توان گفت برای معما دوستان پیشنهاد ویژه ای است. کتابی که مطمئنا بعد از خواندن آن خوشحال هستید که وقتتان را برایش گذاشته اید. پس این کتاب را از دست ندهید:)
          
K.A

1401/02/15

                شب و روزی پر راز
دو دختر بودند؛ یکی با موهای سفید و به قول مادرش گرگ‌دل و دیگری با موهایی مشکی و خرگوش‌دل… با هم خوش بودند، حیف که پدرشان رفت و برنگشت، حیف که به جنگل رفتند، حیف که سرنوشتشان رازی نهان را در دل داشت….
ماجرا همانطور که گفته شد ماجرای دو دختری است که تا پدرشان به سفر نرفته بود و مفقود نشده بود، عملا پولدار بوده اند و بهترین خانه را داشتند. از روزی که به جنگل رفتند چیزهایی را دیدند و شنیدند و حس کردند که تا به حال هیچوقت تجربه نکرده بودند.
اولین چیزی که مرا جذب کتاب «برفین و رزالین» کرد خلاصه و تصویرگری کتاب بود. تصویر کتاب به قدری زیبا و به اصطلاح ناز بود که وقتی دیدمش احساس کردم خریدنش حتی برای کشیدن نقاشی ها از رویش باز هم می ارزد. خلاصه داستان را هم اینگونه نوشته شده بود که "برفین و رزالین دو خواهر بودند، متفاوت همچون شب و روز. برای زندگی به جنگلی رفتند پر از رمز و راز"...
 تقریبا همه داستان به جز چند فصل که گفتگوی چند درخت را روایت می‌کرد، روی برفین و رزالین می چرخید. و همین باعث می‌شد که زاویه دید از زبان دانای کل یا همان سوم شخص باشد که انتخاب بود. چرا که احساسات شخصی شخصیت ها وارد داستان نمی‌شد و از آنجایی که کتاب کمی هم چاشنی معمایی داشت بیان ماجرا از زبان سوم شخص انتخاب بهتری بود.
شخصیت پردازی داستان هم خوب بود و ما با شخصیت های فرعی ای مانند ادیث و عموی آیوو هم آشنا بودیم. 
نکته بعدی که به مبحث شخصیت پردازی هم مربوط است توصیفات کتاب است. کتاب توصیفات خوبی داشت و تصویرگری کتاب هم به توصیفات ظاهری شخصیت ها کمک بزرگی می‌کرد. برای مثال وقتی کلمات خرگوش‌دل و گرگ‌دل توضیح داده می‌شدند با به خوبی می فهمیدیدم و نیاز به دوباره خواندن متن نبود. 
توصیف دیگری که در کتاب وجود داشت و به نظرم جالب آمد تصویر شخصیت ها در انتهای کتاب بود. یعنی تصاویر مکان ها و اشخاصی که کمتر توضیح داده شده بودند یا درکشان سخت تر بود مانند فیلمی مشخص، واضح و دل‌نشین بود
دیالوگ ها که بخش اعظمی از کتاب را تشکیل می‌دادند محاوره بودند و همین به روان خواندن متن کمک می‌کرد. چه بسا که اکثر اوقات وقتی دیالوگی لحنی کتابی دارد خواننده هم خسته می‌شود و بعضی وقت ها هم اعصابش خرد می‌شود. 
امتیازی که مثبت یا منفی بودنش به عهده خواننده است مقدار کتاب بود. یعنی کتاب خیلی طولانی نبود و وقت زیادی برای خواندنش نیاز نداشتید. که این مسئله برای بعضی کتاب خوار‌ها بد و برای بعضی دیگر خوب است.
فانتزی بودن کتاب کاملا مشهود بود. چرا که داستان کوتوله ای ذاتا پلید داشت که میتوان گفت جادوگری بلد بود و افراد زیادی را جادو کرده بود. و مشخصا کوتوله و اکثر شخصیت های خیالی جزو ژانر فانتزی هم قرار میگیرند
مسیر داستان به غیر از گنگی اصلی که باید وجود می‌داشت بدون عیب بود. ما با دو دختر متفاوت داستان سفر و خطر کردیم. به جنگل رفتیم و مچ کوتوله داستان را گرفتیم…
در آخر اینکه ماجرای برفین رزالین ماجرایی شاید کلیشه ای اما جذاب و پر‌پیچ و خم بود. ماجرای برفین و رزالین را بخوانید و اگر از نسخه کاغذی کتاب استفاده می‌کنید سعی کنید نقاشی هایش را بکشید. چه می‌دانید، شاید روزی شما هم مانند "امیلی وینفیلد مارتین" کتابی را بنویسید و خودتان تصویرگری‌اش بکنید:)
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

K.A

1401/02/15

            نقشه سرخ
خطرات پشت سر هم اتفاق می افتند. همه بزرگ، همه مبهم، همه ترسناک. فقط چندی از ویروس زایو گذشته و مشکلات خیلی بد تر از آن پیش رو هستند. کسی میتواند رائولی با چشمان آبی، موهای سرخ و پوستی رنگ پریده را بگیرد یا سورنا قربانی هکر روح بودنش می شود؟ این بار حافظ، نقش فرعی کتاب زایو قهرمان کتاب ایذا است.
زایو ماجرای ویروسی در 21 سال آینده بود و ایذا، جلد دوم کتاب زایو در زمان پس از یافت زایوکس، واکسن زایو سیر میکند. اما اتفاقاتی از قبیل مرگ بیل اسمیت، کنسل شدن المپیک بازی های رایانه ای به دلیل اختلال در رایانه ها، مسمومیت دانشمندان بزرگ کشور ها در همایش و…. در حال رخ دادن است و حافظ باید برنامه ریز همه ایت اتفاقات را شناسایی و دستگیر کند…
اول از همه به نکته ای می پردازیم که در زایو هم قابل مشاهده بود. توصیفات! توصیفات زیاد باز هم مشاهده می شد. به طوری که میتوانستی چندین صفحه را بگذرانی و اتفاق خاصی نیفتد. و همین باعث سر رفتن حوصله خواننده میشد.
بحث بعدی دیالوگ هاست. دیالوگ ها ترکیبی از محاوره نویسی و کتابی نوشتن بود! برای مثال در یکی از دیالوگ ها گفته بود:" آن را از روی یه فیلم برداشتم" یا "همان رو انجام بده" ! انگار نویسنده در حسی بلاتکلیف به سر میبرد. یعنی نه کتابی نوشته و نه محاوره و این فهمیدن متن را سخت تر میکرد. نکته دیگری در مبحث دیالوگ ها توصیفات بین دیالوگی و گفتن نام گوینده بود. در کتاب فقط نام اولین گوینده و شروع کننده بحث گفته میشد و بقیه دیالوگ ها به صورت پشت سر هم در حال خطی در کنارشان و خط بعد نوشته میشدند. در گفتگو های دونفره میشد فهمید چه کسی در حال صحبت است اما در صحبت های سه نفره ای مانند صحبت های حافظ و فرانس و توماس قابل تشخیص نبود. توصیفات بین دیالوگی هم فقط معدود دفعاتی دیده شد. اگرچه بعضی وقت ها علائم نگارشی یا تفکر افراد کمک زیادی می کردند. و در مجموع ما فقط جملاتی را میخواندیم…

کتاب فصل فصل بود و در کنار نوشتن شماره فصل، مکان و زمان هم نوشته شده بود و همین صریح گفتن حداقل برای من راحت تر بود.
گفتن اتفاقاتی که در زایو افتاد و اینجا نامی ازش برده شد به خوانندگانی که جلد 1 را نخوانده اند کمک میکرد که بتوانند ایذا را بخوانند اگر فقط نام برده می شدند فهمیدن موضوعات حتی برای خوانندگانی که جلد زایو خیلی قبل تر خوانده  اند سخت میشد.
در زایو می دیدیم که دکتر پارسا رادیو را در کنار حوضی در خانه هایی مثل قدیم گوش میدهد و سپس سوار هوارو میشود! انگار مشاهده گر سوتی هایی در تشکیل دنیای اینده(هر دنیایی که ندیدیم) بودیم. اما در ایذا این مشکل برطرف شده بود و همه چیز در دنیای بیست و چند سال آینده سیر می کرد
اخرین نکته پایان داستان و روند کشدار یک موضوع بود. در 271 صفحه کتاب تازه در 10 صفحه اخر عملیات شروع شده بود و قبل از ان همش اتفاقات و گره های قبل از گره اصلی بود. داستان بعد حل شدن گره اصلی و خیلی از گره های فرعی تمام نشد. حتی در نقطه ای که فصل تمام میشود هم نشد. بلکه در بین مکالمه حافظ بود. به طوری که من خواننده بعد از اتمام کتاب با خودم گفتم: واقعا تموم شد؟ چی شد اصلا؟ صفحه هاش کامل اند؟ و….
در اخر خواندن ایذا، کتابی در ژانر علمی-تخیلی و به نظرم ماجراجویی، با ماجراهای پر هیجان و معماهای مبهمش خالی از لطف نیست و حداقل یکبار خواندش می ارزد.
          
K.A

1401/02/15

            غرق تاریکی
تاریکی ها و سایه ها همه به دلیل نبود نور در جایی اتفاق می افتند. اما دروازه مردگان چیزی بیشتر و کمتر از نبود نور بود. انگار این بار نور بود که به دلیل وجود سایه ها پدید امده بود..
داستان از جایی شروع می شود که پدر برای تکمیل یکی از بهترین آثار هنری، چند تکه کاغذ قدیمی را به خانه می آورد. بچه ها اتفاقی و شاید از روی کنجکاوی نوشته ها را می خوانند و می فهمند که داستان زندگی یکی از جوانان دوره مظفرالدین شاه قاجار است. ماجرایی وحشتناک و عجیب که یک دانشجوی پزشکی از کودکی اش روایت می کند، عمده حجم کتاب را به خود اختصاص داده است. کودکی که ناگهان چشمانش را باز می کند و خودش را در میان افرادی ناشناس می یابد و مجبور میشود با ده ها پسر بچه دیگر در خانه ای قدیمی زندگی کند. خانه ای که در دیوار ها و شکاف هایش پر از حرف و حدیث است. ستون ها و حوضچه هایش پر از رازهای مخوف است. نیمه شب هایی دارد که نور ماه آن را به مردگان وصل می کند. اینجا دروازه مردگان است؟
فعلا فقط کلماتی مثل خوفناک یا تاریخی برای توصیف کتاب به ذهنم می رسند. خوفناک بود چون بین اجر های عمارتی در کتاب اجساد بودند و در حوضچه ای اجساد مرده که همین باعث تعفن آمیز بودن حوضچه میشد. روح هایی که به گمانم تصورشان هم تن ادم را بلرزاند. اما خب نمیشود گفت نقص بود. چرا که این ژانر کتاب بود و این بسته به علایق متفاوت است.
از جهتی برای کسانی که تاریخ را دوست ندارند کتاب اندکی حوصله سربر بود. سفر در دوران قاجار و شخصیت اصلی به نام رضا قلی و …
اولین نکته شخصیت پردازی است. رضا شخصیت اصلی داستان شخصیت پردازی خوبی داشت و خواننده او را به طور کامل میشناخت. هم ظاهرش و هم احساسات درونی اش بیان شده بود. حتی شخصیت های فرعی هم توصیف شده بودند. اگرچه شخصیت اصلی زمان حال یا همان مجید خیلی توصیف نشده بود و ما از ان اطلاعات زیادی نداشتیم. حتی اگر این نشان میداد که تمرکز نویسنده روی رضا بوده، باز بهتر بود مجید هم بیشتر توصیف شود.
مبحث بعدی که به شخصیت پردازی هم مربوط است دیالوگ هاست. اولین نکته اینکه اینکه دیالوگ ها چه در زمان حال و چه در زمان گذشته محاوره بودند و این خودش مزیت بزرگی برای کتابی با ژانر تاریخی بود! نکته دوم اینکه دیالوگ ها طبیعی بودند و این موضوع را مدیون شخصیت پردازی خوب هستیم. یعنی میتوانستیم متوجه لحن و احساسات و شخصیت ها از روی دیالوگ بشویم. یا مثلا کم کم می دانستیم یکی از شخصیت ها با لحنی طلبکارانانه صحبت می کند.
توصیفات عصر قاجاری که ما ان را فقط در سریال های تاریخی دیده ایم واقعا برای ارتباط بهتر با کتاب مهم است. که به نظرم در این کتاب صحنه ها به دقیقی توصیف شده بودند و همین باعث میشد باور کردن یک داستان خیالی راحت بشود.
فضای داستان در فضایی سیاه می گذشت. همه غمگین بودند و مشکلات زیادی داشتند. عمارتی پر از روح ها و مردگان و در اخر دنیایی سیاه… که این برای خواننده کمی ازار دهنده بود. 
پایان داستان فوق العاده نبود چرا که انگار مباحثی باز ماند و پایان کتاب انچنان محکم نبود. اگرچه این میتواند شروع جلد های بعدی کتاب باشد و به همین دلییل شاید این مورد نادرست باشد. پایان میتوانست بهتر باشد اما بد نبود و حداقل انتظارات خواننده براورده میشد. به همین دلایل دوست داشتم ماجرای تخیلی 240 صفحه ای حوض، طور دیگری تمام بشود. 
در اخر کتاب دروازه مردگان، رمانی ایرانی که در ژانر های تاریخی و تخیلی سیر میکند برای یکبار خواندن پیشنهاد میشود. اگرچه اگر کتاب را خواندید چند جلدی بودن کتاب را هم در نظر بگیرید.
          
K.A

1401/02/15

            جنگ بهانه ای برای اثباتِ "من زنده ام" 
حتی اگر سال ها در اسارت پنجره باشی و دنیا را از قاب پنجره ببینی، باز فرق می کند که دنیای بیرون جنگ باشد یا نه!
"جنگی که نجاتم داد" از ان کتاب هایی بود که در لیست کتابهایم نوشته بودم تا بخوانم. ماجرای دختری که مشکلی در پایش دارد،آدا. که مادر بی رحمش زندگی را برایش جهنم کرده. اجازه هیچ کاری را به او نمی دهد و عملا آدا را در خانه زندانی کرده. آدا اجازه ندارد کار های کوچکی مثل غذا خوردن را انجام دهد؛ مادرش بین او و برادر کوچکترش تبعیض قائل میشود و کتک های وحشتناکی می زند! تا اینکه جنگ جهانی دوم شروع میشود و مادرش میخواهد فقط برادر کوچکتر ادا را به جای امنی ببرد…
همان اول که اسمش را دیدم مشتاقش شدم. جنگی که خسارت که نمی زند هیچ، ناجی هم هست! اما بعد از اینکه چند خلاصه از کتاب خواندم و نظرات خوانندگان قبلی را دیدم، شوقی که برای خواندنش داشتم ذره ذره کم شد. چرا که احساس میکردم همه اش درباره جنگ جهانی و فرانسه و … است. بعد هم در مورد مادری به شدت نفرت انگیز. اما خب خوشحالم که تقدیر کاری کرد که مجبور شوم و بخوانمش…
شخصیت پردازی داستان خوب بود. آدا با وجود متفاوت بودنش قابل درک بود. به جز ظاهر ادا که کم پردازش شده بود، شخصیتش را می شناختیم. علایقش و می توان گفت ترسی که نسبت به مادرش داشت مشهود بود. با وجود متفاوت بودنش با سایر شخصیت ها توصیف خوبی داشت و باعث شد من دچار اینکه "اصلا شخصیت اصلی کدوم بود؟" یا مجبور به دوباره خواندن متن نشوم.
زاویه دید از دید اول شخص بود و این به درک بهتر آدا کمک می کرد. اگرچه چون آدا دختری بود که زندگی را فقط از پشت پنجره دیده بعضی اوقات زاویه دید و داستان دچار لغزش و اشکالات کوچکی درمتن میشد. در نهایت میتوان گفت زاویه دید مناسب بود اما در بعضی جاها متن توانایی بهتر بودن را داشت.
دیالوگ ها محاوره بودند و این مهم ترین نکته در مبحث دیالوگ ها است(اگرچه بخش زیادی از ان را مدیون مترجم یا مترجمان هستیم). به جز موضوع محاوره بودن، نکته ای که کمی برایم عجیب بود تناقض بین دیالوگ ها و شاید بتوان گفت بخشی از شخصیت پردازی ادا بود. مثلا اینکه ادا نمی دانست گوجه چیست عجیب بود و غیر منطقی. چون درست است که او تا به حال از خانه بیرون امده اما گوجه خوراکی ای عجیب غریب نیست که مثلا بگوییم حق داشته. یا مثلا در بعضی جاها که ادا سوالی میکرد توضیحات می توانستند بهتر باشند. یعنی بعضی کلمات یا موضوعات اسان را سخت توضیح داده میشد و بعضی از چیز های سخت، راحت و واضح. اگرچه به گمانم بخشی از این ها به دلیل ترجمه باشد.
روند داستان کمی کند بود و خواننده در بعضی مواقع کمی خسته میشد. اما هر از گاهی توصیفات و حس درک کردن اتفاقاتی مانند بغل کردن سوزان به داد میرسید و احساس میکردی ارزشش را داشت. چرا که ما هم ان حس به آغوش کشیدن گرم را از دید ادا درک میکردیم و این نکته ای زیبا بود.
در اخر هم باید بگویم کتاب "جنگی که نجاتم داد" از ان کتاب هایی است که می تواند شما را از اتفاقات هر از گاهی و بد زندگیتان نجات دهد. کتابی که قدر زندگی خودتان را می دانید. فقط کافی است دل را به دریا بزنید و بخاطر ناراحت کننده بودن اوایل داستان، کتاب را نبندید. چه میدانید؟ شاید آدا کاری کند کارستان. از کجا معلوم؟ شاید "کیمبرلی بروبیکر بردلی" ثابت کند کتابش ارزش رفتن سراغ جلد دو داستان آدا را دارد و شما وقت اضافی برایش نگذاشتید! پس ماجرای جنگی که آدا را نجات داد را بخوانید:)
          
K.A

1401/02/15

            قاب آینه ای یا شیشه ای؟
ایوی دستش را تکان می دهد، عکس روبرویش هم دستش را تکان میدهد. ایوی می خندد، عکس می خندد. اما او عکس درون اینه ایوی است؟ یا خواهر دوقلویش اینبار هم با او بازی می کند؟ اسکارلت همانند الان نزدیک است؟
ایوی و اسکارلت به دوقلو های اینه ای شناخته می شوند. درست شبیه هم اما برعکس. ظاهرشان مو نمیزند اما اگر علایق و رفتار هایشان را نگاه کنیم، به هر چیزی میخورند جز خواهر دوقلو!
چند ماهی میشود که اسکارلت، قل شیطان و نترس ایوی در مدرسه شبانه روزی میمیرد. ایوی ای که خواهر اینه ای خود را از دست داده نامه ای دریافت می کند که از طرف مدیر مدرسه اسکارلت امده و از او خواسته شده به مدرسه بیاید و به جای ایوی اسکارلت باشد… اسکارلتی متضاد رفتارها و عادت های خودش…
شخصیت پردازی داستان فوق العاده بود. ما دیگر در طول داستان به خوبی می دانستیم ایوی چه عاداتی دارد و اسکارلتی که به جز صفحات آخر داستان، حضور نداشت چطور است. بحث ظاهریشان که جای صحبت ندارد و به خوبی می دانستیم چطور هستند. بحث رفتاری و باطنیشان در طول داستان کم کم فهمیده می شد. مثلا اینکه اسکارلت همیشه دنبال دردسر است و ایوی همیشه از دردسر خودداری می کند و مطیع است. یا حتی چیزهای جزئی تری مانند اینکه اسکارلت همیشه چیزی که سمت راست است را انتخاب می کند و ایوی چیزی که سمت چپ است. شخصیت های فرعی هم توصیف شده بودند. مانند اریادنی که کوچک و ریزه بود.
دیالوگ ها محاوره بودند و بخش اعظمی از صمیمیت و درک داستان به این دلیل بود. نکته ی دیگری که درباره دیالوگ به نظرم آمد طبیعی بودنشان بود که این نکته می تواند باز به بحث شخصیت پردازی برگردد. چرا که ما می توانستیم حدس بزنیم در جواب حرف فلانی ایوی به عنوان ایوی چه جوابی می دهد و به عنوان اسکارلت چه حرکتی می زند.
زاویه دید از زبان اول شخص بود و این جنبه معمایی داستان را بیشتر می کرد. چون ما دیگر داستان را از دید دانای کل نمی دیدیم و دیگر اطلاعاتی به غیر از اطلاعاتی که ایوی دارد نداشتیم. 
از توصیفات چیز خاصی را به خاطر نمی آورم. اگر چه به نظرم به خاطر جذاب بودن داستان بود که وقت نداشتم توصیفات را تصور کنم. اما با وجود اینکه چیزی را به خاطر ندارم کتاب برایم به صورت فیلم بود و به این دلیل میگویم حتما توصیفاتش خوب بوده.
پیرنگ و متن داستان را هم تا نخوانید نمی دانید چقدر بی نقص بود. انگار با ایوی همراه می شویم و سعی می کنیم معما های اسکارلت را حل کنیم. به خوبی متوجه تغییر ایوی و رفته رفته شبیه شدنش به اسکارلت را متوجه شویم. اواخر انگار ایوی دیگر نقش بازی نمی کرد و به نظر می امد روح اسکارلت به درونش حلول یافته باشد! در آخر داستان هم وقتی ایوی دست تکان داد احساسی ته دلمان می گفت آینه هم باید همزمان با او دستش را تکان بدهد، اما چون صفحات اخر کتاب بود می دانستیم این اتفاق نخواهد افتاد و اسکارلت ازپشت پنجره تیمارستان با تاخیر دستش را تکان می دهد. 
در اخر اسکارلت و ایوی(دوقلوی گمشده)، برای چندین بار خواندن هم توصیه می شود. کتابی که بعد از خواندنش احساس می کنی به یک دوقلوی آینه ای نیاز داری. جلوی آینه می روی و دلت میخواهد بعد از اینکه سرت را کج کردی اینه سرش را کج نکند و ناگهان بغلت کند…:)
          
K.A

1401/02/15

            باران پیغام رسان می شود
قطره های باران همیشه خبری دارند و ما نمیدانیم. اگرچه همیشه وقتی باران می اید فکر میکنیم آسمان دلش گرفته. اما این بار اسمان قطره های بارانش را به عنوانی شرشره هایی به سمت زمین می فرستد. شاید هم می خواهد فرش قرمزی از جنس باران پهن کند…
بهزاد در کتاب ان مرد با باران می اید ما را همراه خودش در تظاهرات و خیابان هایی در دوران انقلاب میبرد. داستان پسرکی در فراز و فرود های هر پسر نوجوان در انقلاب.
زاویه دید داستان از دید اول شخص بود و این نکته به شخصیت پردازی کمک بزرگی می کرد. ما همه را از دید بهزاد می دیدیم و احساسات او را احساس می کردیم. اینطور نبود که بهزاد مانند بسیاری از کتاب ها بی نقص و به اصطلاح قهرمان باشد. او می ترسید، حسادت می کرد و بی تجربه بود. اما رفته رفته و به مرور در پایان داستان قهرمان ما شکل گرفت
توصیفات قابل درک بودند. می توان گفت توصیفات خوب وبدند. یعنی نه انگونه بودند که خشک یا غیر طبیعی باشد نه ان طور که ان قدر زیاد شود که من خواننده خسته شوم و چند خطی را رد کنم تا به ادامه داستان برسم. وقتی روی دیوار های مدرسه شعار نوشتند ما خشم مدیر را درک کردیم و وقتی خودشان در حال دیوار نویسی بودند متوجه ان نم نمک ترسشان می شدیم. وقتی هوا سرد بود زیر کرسی می رفتند ما هم دلمان می خواست زیر کرسی برویم و …
پیرنگ و متن داستان نه انقدر سریع بود که ناگهان مشکلات فوران کنند و در اخر یکدفعه حل شوند، نه انقدر کند بود که من اصلا یادم برود موضوع قبلی چی بود و بپرسم این چطور حل شد. 
دیالوگ ها را نه میتوان گفت خوب بود نه میتوان گفت بد بود. چرا که صحبت عامیانه و غیر اطلاعاتی طبیعی و قابل باور بودند. اما بحث سخت ماجرا که دیالوگ های حاوی اطلاعات هستند، کلیشه ای و سخت بود. یعنی خشک و تا حدود زیادی پرتابی. اگرچه به گمانم تغییر این نوع دیالوگ ها خیلی سخت است و بنابراین به خانم وجیهه سامانی حق میدهم.
نکته اخر که دوستش داشتم مطابقت اسم و پایان داستان بود. صحنه ورود امام و باران و اسم ان مرد باران می اید…
کتاب ان مرد با باران می اید حداقل یکبار به دوستداران دم دمای انقلاب و چاشنی ماجراجویی پیشنهاد می شود. کتاب را بخوانید و بهزادی باشید که دچار تحول میشود…