آن مرد با باران می آید
یاد بار آخری می افتم که با بهروز بودم.از سر خاک یاسر بر می گشتیم. نشسته بود کنار پنجره و باد موهایش را در هوا تکان می داد. خیلی خسته و گرفته بود. غم عجیبی در چشمانش موج می زد.یادم می آید که تسبیح شیشه ای عزیز هم به گردنش بود. یعنی الان هم آن تسبیح همراهش است؟ یا در بازجویی ها آن را گرفته اند. شاید هم پاره اش کرده باشند. چشمانم را می بندم و دانه های شیشه ای سبز را می بینم که روی موزائیک ها می غلتند و هرکدام به طرفی می روند.پلک هایم را روی هم فشار می دهم...
بریدۀ کتابهای مرتبط به آن مرد با باران می آید
نمایش همهلیستهای مرتبط به آن مرد با باران می آید
نمایش همهیادداشتهای مرتبط به آن مرد با باران می آید