بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

حسین دهلوی

@hoseyndehlavi

2 دنبال شده

14 دنبال کننده

                      ادبیات‌چی و طلبه‌ی ادبیات فارسی|
معلم|
                    
hoseyn_dehlavii

یادداشت‌ها

نمایش همه

باشگاه‌ها

فعالیت‌ها

            واقعا حمیدرضا شاه‌آبادی رو تحسین می‌کنم. برای همهٔ مواجه‌‌های تاریخی جذابی که ایجاد می‌کنه. :)
داستان این چنین شروع می‌شه: پدرِ راوی، که نقاش سبک سنتی و قهوه‌خانه‌ای هست، برای یکی از کارهاش دنبال یه دست‌نوشتهٔ قاجاریه، که بتونه به‌عنوان پس‌زمینهٔ کار جدیدش استفاده کنه. بالاخره همچین متنی رو پیدا می‌کنه و میاره خونه. راویمون می‌بینتش و شروع به خوندنش می‌کنه…
و ما در این بین بخش‌هایی از داستان رضاقلی میرزا، کتابدار مدرسهٔ دارالفنون رو می‌خونیم؛ که ادعا می‌کنه جهان مردگان رو دیده. و اوایل داستانش از خانه‌ای شروع می‌شه، که بهش می‌گن قبرستان عمودی. چرا که دیوارهاش جنازه‌های زیادی رو در دل خودشون جا دادن…
در این بین داستان‌هایی هم از تهران قدیم می‌شنویم و کمی از ماجرای میرزا حسن‌خان رشدیه و ساخت مدرسه‌هاش می‌شنویم و بیشتر جنبهٔ تاریخی داستان رو می‌بینیم. 
———
حالا از خود داستان که بگذریم؛ و به احساسات من برسیم، فقط می‌گم که گرچه درد و غمش زیاد بود، خیلی خوب بود و مشتاق خوندن دو جلد بعدی هستم.
و با اینکه اسم کتاب داستان نوجوانه و این وسط حالت‌های داستان نوجوان‌گونه‌ای هم می‌بینیم، اما بنظرم برای بزرگسالان هم خیلی خوب و جذابه.
          
            بسم الله الرحمن الرحیم 

تا بهار صبر کن باندینی، دومین کتابی است که فانته نوشته است اما اولین کتابی منتشر شده او است. پیش از این او کتاب جاده لس‌آنجلس را نوشته بود که بعد از مرگش در میان دستنوشته‌هایش پیدا شد و در سال ۱۹۸۵ به چاپ رسید.
کتاب تا بهار صبر کن باندینی، از جهت زمان داستان اولین کتاب مجموعه باندینی است. 
البته چهار کتابی که با محوریت باندینی نوشته شده‌اند ارتباطی با هم ندارند و هر کدام، با تم‌های مشترک، یک زندگی‌نامه‌ی متفاوت از دیگری برای شخصیتی واحد هستند. در نتیجه تفاوتی ندارد که از کدام کتاب شروع شود. اما پیشنهاد من خواندن آن‌ها به ترتیب نوشته شدن‌شان است.

آرتورو باندینی دوازده، یا چهارده ساله[۱]، همراه با پدر، مادر و دو برادر کوچک‌ترش در شهر کوچکی از ایالت کلرادو آمریکا زندگی فقیرانه‌ای دارد. او ایتالیایی‌تبار است و به دلیل احساسات نوجوانانه‌اش او را از نام و نام خانوادگی‌اش، محل زندگی‌اش، تبارش، صورت کک‌مکی‌اش و... بیزار است.
او عاشق قدرت است و به خاطر مهربانی مذهبی مادرش، که آرتورو از آن تعبیر ضعف می‌کند، از او بیزار است. پدرش را به خاطر قوی بودن دوست دارد و از مذهب و دو برادرش متنفر است. ولی مانند تمام نوجوانان او احساسات متغیری دارد. گاهی به خاطر ترحم به مادرش علاقه‌مند می‌شود و همیشه به خاطر ترس از مرگ و جهنم به سراغ کشیش می‌رود تا اعتراف کند. 
احساسات آرتورو نسبت به آنچه گفته شد و نسبت به مسائل دیگری مانند مرگ یکی از دوستان یا کشتن یک مرغ و... تقریبا غالب داستان را شکل می‌دهد.
بخش‌هایی که به آرتورو پرداخته نمی شود، مثل تکه‌های مربوط به اسوو یا ماریا، در واقع مقدمه‌ای هستند برای نشان دادن وفاداری آرتورو به خانواده‌اش_با وجود نفرت از تبار ایتالیایی‌ش_ 
داستان تقریبا بدون پیرنگ و جذابیت خاصی است و توانایی فانته در روایت احساسات و توصیفات، باعث جذابیت آن شده است.
احتمالا اگر قرار بود این داستان مانند خاطره‌ای گذرا و بدون این نوع بیان تعریف بشود، داستانی پوچ و بی‌ارزش می‌شد.

بعضی احساسات آرتورو ما را یاد هولدن کالفیلد می‌اندازند. هر چند فانته در تا بهار صبر کن باندینی، هنوز مسیری که سلینجر در ادبیات طی کرده بود را نرفته بود و یک سال بعد و در از غبار بپرس به سطح هم‌تراز ناتوردشت از جهت فنی رسید.
خود سلینجر هم در داستان کوتاه من خُلم، که روایت آخرین شب هولدن در مدرسه است و قبل از ناتور دشت نوشته شده، همچنان قلمی خام و حتی ضعیف‌تر از همین اثر فانته دارد. اما در ناتور دشت پیشرفت زیادی کرد.

آرتورو باندینی را شخصیت دوم فانته می‌دانند. چرا که هر دو ایتالیی‌تبارهای ساکن کلرادو بودند و زندگی فقیرانه‌ای داشتند و ادامه داستان زندگی فانته نیز ماننده ادامه داستان‌های باندینی است، چنانکه در جاده لس‌آنجلس و دیگر کتاب‌ها خواهد آمد.
با اینکه از غبار بپرس را بهترین کار فانته می‌دانند، اما خود او در نامه‌ای به پسرعمویش برای بیان احساسش نسبت به دو کتاب اولش این اینچنین می‌نویسد:
از نامه‌ات ممنونم، اینکه باندینی[۲] را بیشتر از از غبار بپرس دوست داری، نه شگفت‌زده‌ام کرد نه سرخورده. فکر می‌کنم از غبار بپرس بهتر از باندینی نوشته شده، ولی داستان باندینی خیلی به من نزدیک‌تر است. به همین دلیل ممکن نبود این کتاب را با همان لحن غنایی باندینی به نغمه درآورم. کتاب اول از دلم مایه می‌گرفت و دومی از سرم.[۳]

۱_دو گمان برای این تفاوت سنی که در کتاب گفته شده وجود دارد، یکی اینکه فانته اشتباه کرده است که امری بعید است. چرا که به سن آرتورو فقط در فصل اول اشاره می‌شود که کل فصل سی و چند صفحه است و بعید است در این مقدار کم فانته دچار اشتباه شده باشد. گمان دیگر این است که چون راوی دارد ناظر به اسوو باندینی، پدر آرتورو، روایت می‌کند، اسوو به دلیل حضور کم در خانه از سن دقیق فرزندانش بی‌اطلاع است، در نتیجه سن آرتورو هم متفاوت گفته شده است.
۲_کتاب تا بهار صبر کن باندینی
۳_کتاب از غبار بپرس، نشر چشمه، ترجمه بابک تبرایی، ص ۲۷۱(نسخه الکترونیک)
          
«انسان برای خوشبخت‌بودن خلق شده است و اسباب خوشبختی در وجود او و در ارضای طبیعی احتیاجات انسانی او نهفته است و علت بدبختی انسان‌ها نه کمبود بلکه فراوانی است.»

⁉️فیلسوف یا رمان‌نویس؟!

📌پایانِ حمله‌ به مسکو و عقب‌نشینی مفتضحانه ناپلئون و بعدتر پایان حکومتش، کلان‌روایت های این جلد نهایی هستند.

🔹️در یادداشت هایی که برای سه جلد پیشین این کتاب نوشتم به اندازه کافی هنر داستان‌گویی و چیره‌دستی جناب تالستوی را خاطرنشان کردم و از این بابت دِین خود را پرداختم. اما وَجه دیگر تالستوی که کم‌تر اشاره‌ای به آن می‌شود و شخصاً هم در آن یادداشت‌ها به آن کم‌لطفی کردم، حکمت این مرد است. 

◽️تالستوی از جلد سوم کتاب شروع به فلسفه پردازی کرد و گهگاه جلوی دوربین آمد و شروع به ادای مونولوگ های اندیشمندانه کرد. آن مونولوگ ها لابه‌لای داستان گفته شدند و شخصیت ها را عمیقتر ترسیم کردند. اما اینبار آقای تالستوی به این سخنرانی های نسبتاً کوتاه قانع نبود و بعد از بستن پرونده شخصیت ها، به طور مفصل و در بخشی جداگانه در طی ۴۷ صفحه فلسفهٔ خود را ارائه کرد.

🔸️کلمه فلسفه البته بسیار وسیع است و طبعاً حتی تالستوی که چیره‌دست‌ترينِ نویسندگان است می‌داند که در ۴۷ صفحه نمی‌تواند این هدف را میسر کند. این جستار کوتاه ضمیمه می‌شود به هرآنچه ۴ جلد داستان در پی آن بود و آن پاسخی به این پرسش بود: "جنگ ها چگونه رخ می‌دهند و چه کسانی آنها را پیش می‌برند؟'' 
این جستار به راحتی قابلیت چاپ جداگانه و نقد و بررسی های مفصل دارد که این را به اهلش می‌سپارم. 

◾️اما یک سوال در نهایت برای مخاطب حرفه‌ای رمان پیش می‌آید: آیا جنگ و صلح به راستی یک رمان عظیم است؟ یا حماسه‌ای مدرن؛ فرزند ایلیاد و شاهنامه در عصر صنعتی؟
پاسخ همان است که تالستوی گفت: این نوعی داستان‌گویی متفاوتِ روسی است که از زندگی متفاوت روس‌ها نشأت گرفته است.

💠این بود تجربه خواندن رقیب سرسخت جنایت و مکافات برای من. نتیجه نبرد را به بعد از بازخوانی داستان راسکولنیکف موکول می‌کنم:)
            «انسان برای خوشبخت‌بودن خلق شده است و اسباب خوشبختی در وجود او و در ارضای طبیعی احتیاجات انسانی او نهفته است و علت بدبختی انسان‌ها نه کمبود بلکه فراوانی است.»

⁉️فیلسوف یا رمان‌نویس؟!

📌پایانِ حمله‌ به مسکو و عقب‌نشینی مفتضحانه ناپلئون و بعدتر پایان حکومتش، کلان‌روایت های این جلد نهایی هستند.

🔹️در یادداشت هایی که برای سه جلد پیشین این کتاب نوشتم به اندازه کافی هنر داستان‌گویی و چیره‌دستی جناب تالستوی را خاطرنشان کردم و از این بابت دِین خود را پرداختم. اما وَجه دیگر تالستوی که کم‌تر اشاره‌ای به آن می‌شود و شخصاً هم در آن یادداشت‌ها به آن کم‌لطفی کردم، حکمت این مرد است. 

◽️تالستوی از جلد سوم کتاب شروع به فلسفه پردازی کرد و گهگاه جلوی دوربین آمد و شروع به ادای مونولوگ های اندیشمندانه کرد. آن مونولوگ ها لابه‌لای داستان گفته شدند و شخصیت ها را عمیقتر ترسیم کردند. اما اینبار آقای تالستوی به این سخنرانی های نسبتاً کوتاه قانع نبود و بعد از بستن پرونده شخصیت ها، به طور مفصل و در بخشی جداگانه در طی ۴۷ صفحه فلسفهٔ خود را ارائه کرد.

🔸️کلمه فلسفه البته بسیار وسیع است و طبعاً حتی تالستوی که چیره‌دست‌ترينِ نویسندگان است می‌داند که در ۴۷ صفحه نمی‌تواند این هدف را میسر کند. این جستار کوتاه ضمیمه می‌شود به هرآنچه ۴ جلد داستان در پی آن بود و آن پاسخی به این پرسش بود: "جنگ ها چگونه رخ می‌دهند و چه کسانی آنها را پیش می‌برند؟'' 
این جستار به راحتی قابلیت چاپ جداگانه و نقد و بررسی های مفصل دارد که این را به اهلش می‌سپارم. 

◾️اما یک سوال در نهایت برای مخاطب حرفه‌ای رمان پیش می‌آید: آیا جنگ و صلح به راستی یک رمان عظیم است؟ یا حماسه‌ای مدرن؛ فرزند ایلیاد و شاهنامه در عصر صنعتی؟
پاسخ همان است که تالستوی گفت: این نوعی داستان‌گویی متفاوتِ روسی است که از زندگی متفاوت روس‌ها نشأت گرفته است.

💠این بود تجربه خواندن رقیب سرسخت جنایت و مکافات برای من. نتیجه نبرد را به بعد از بازخوانی داستان راسکولنیکف موکول می‌کنم:)
          
            هیچ کس معصومانه حکومت نمی‌کند. 
سن ژوس

کتاب پر از سوالات و مفاهیم جالب توجهه و یه زمانی نیازه که آدم بشینه تک‌تکشون رو بررسی کنه. تحلیل شباهت هوگو با اسم مستعار حزبیش یعنی راسکلنیکف و جنایتی که مرتکب شدن و مکافات بعدش خودش میتونه یه مقاله جدا باشه. دو آدم که برای پایبندی به دو عقیده جداگانه دست به قتل زدن و نتونستن تبعات بعدش رو تاب بیارن.

تو این رمان رد پای کتاب دیگه سارتر،*دوزخ* هم دیده می‌شد. آدمایی که هر لحظه هوگو رو قضاوت می‌کردن و بهش برچسب می‌زدن: بورژوا، روشنفکر، آنارشیست... و دوزخی رو ساختن که هوگو برای رهایی ازش حاضر بود هر کاری بکنه.

و موضوع چندین باره‌ای که لرزه به تن میندازه: اطاعت با چشمای بسته... اشکال هوگو هم همین بود، نمی‌تونست چشاشو ببنده، هیچ فکری نکنه و فقط شلیک کنه...
«توی حزب وقتی تصمیم می‌گیرند که آدمی باید بمیرد، درست مثل این است که اسمی را از توی فهرستی خط می‌زنند و این کار خیلی هم تمیز است؛ خیلی عالی است؛ اما اینجا مرگ شده یک شغل. دکان آدم‌کشی اینجاست. یارو شراب می‌خورد، سیگار می‌کشد و با من از حزب حرف می‌زند و نقشه می‌کشد و من همه‌اش در فکر نعشی هستم که او خواهد شد. چیز کریهی است. چشم‌هایش را دیده‌ای؟»

و مسئله اصلی کتاب، اخلاقیات و سیاست، راه و هدف، دروغ و پیروزی... اگه برای رسیدن به هدف باید دستات رو آلوده کنی، این کارو میکنی؟

پ.ن: چه قدر اولش از ژسیکا و رهاییش خوشم اومد و آخر داستان که همه چیو خراب کرد، عصبانی شدم 😑
          
            شاید یکی از وحشتناک‌ترین و دردناک‌ترین اتفاقا برای یه آدم این باشه که صبح از خواب بیدار بشه و هیچ‌چیز و‌ هیچ‌کس رو‌ نشناسه، توی آینه نگاه کنه و‌ چهره‌اش رو به خاطر نیاره =I .
داستان با راوی اول شخص توسط زنی (کریستین) روایت میشه که دقیقاً این اتفاق براش افتاده. شاید یه ایده یا طرح تکراری باشه اما نحوه‌ی روایتش، بارِ معمایی، حتی جنایی داستان و تلفیقش با جنبه‌های روان‌شناختی جذابش کرده. اوایل داستان چون راوی خودشه و فراموشم میکنه :) تا عادت کنین کند پیش میره ولی از یه جایی به بعد جذاب‌تر میشه..
تقریباً از اوایل کتاب شروع کردم به قضاوت و دلیل تراشیدن، برای من معماهای خیلی قوی‌ای ایجاد نکرد و یکمم مصنوعی و کشدار بود :/ اما چرخشی که به داستان میده غیرقابل پیش‌بینیه🫠

از‌ دیگر مواردی که اصلا دوست نداشتم این بود که آخرای کتاب به صورت گزارش، وقایع رو میخونین! به نظرم بهتر بود دیگه نویسنده بعد از مشخص شدن یه سری چیزا رها میکرد خواننده رو🤷🏻‍♀️


❌⚠️
اینکه کریستین نویسنده بود، یادداشت‌های عجیب غریبی نمی‌نوشت! یا حتی یبار کتابشو ورق نزد بخونه یکم اذیتم کرد☹️
خب اگه قرار نیست اون کتاب چیزی به خاطرش بیاره، پس فایده‌اش چی بود؟ 👀 کتابی که خودش نوشته، حتما یه چیزایی داره واسش دیگه..!

و از همه مهم‌تر تأیید کلیر در کشته شدن آدام و آتش‌سوزی خونه رو نفهمیدم! :/

مایک بعد از ضربه‌ای که به کریستین زده باید بترسه که اون یادش بیاد، همه‌چیزو لو‌ میده اما..! 🤷🏻‍♀️