بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

K.A

@K.A

13 دنبال شده

22 دنبال کننده

                      Buried under an old beech tree. Help me now that the east wind is blowing. Dig 16 by 6. 
نیازمند معرفی کتاب!
یکی از عملیات‌های مهم غرب کشور به پایان رسید. پس از هماهنگی، بیشتر رزمندگان به زیارت حضرت امام رفتند. با وجودی که ابراهیم در آن عملیات حضور داشت ولی به تهران نیامد. رفتم و از او پرسیدم: چرا شما نرفتید!؟ گفت: نمیشه همه بچه ها جبهه‌ها را خالی کنند. باید چند نفری بمانند. گفتم: واقعا به این دلیل نرفتی؟ مکثی کرد و گفت: «ما رهبر را برای دیدن و مشاهده کردن نمی خواهیم. ما رهبر را می خواهیم برای اطاعت کردن. من اگه نتوانستم رهبرم را ببینم مهم نیست بلکه مهم این است که مطیع فرمانش باشم و او از من راضی باشد.
#سلام_بر_ابراهیم
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                آمیختن طعم و لحن تجربه های شخصی افراد نسبت به مجلس های روضه و این خرده روایت ها، روایت فراگیری افریده که هویتی مستقل از اجزای خودش دارد. کنار هم چیدن این صداهای فردی، به گزارش یک پدیده بدل شده و در غالب یک کتاب در آمده. این کتاب یک روایت است، روایت یک کآشوب....
همانطور که گفته شد کتاب کآشوب شامل بیست و سه روایت از نویسنده‌های مختلف با دیدگاه‌های متفاوت است که درباره‌ی نسبت خودشان و محرم نوشته‌اند. روایت‌ها به زبانی روشن و ساده نوشته شده‌اند و هرکدام طعم و لحن اقلیم یا فکری را دارند که نویسنده در آن رشد یافته است. دغدغه‌های متفاوت هر کدام از نویسندگان، روایتشان را منحصربه‌فرد کرده و یکنواختی را از کتاب گرفته است.
اول از همه بگویم که همچین موضوعی برایم جالب بود. همیشه این را دوست داشتم که بدانم الان، در این لحظه یا در آن لحظه ای که آن اتفاق افتاد فلان آدم از فلان قشر جامعه چه فکری می کرده و این کتاب دقیقا همین بود. بیست و سه روایت از روضه ها در  محرم....
نکته دیگری دلم میخواهد بگویم این بود که همیشه برای من اسم گذاری فصلو خصوصا کتاب خیلی اهمیت دارد. اسم گذاری کتاب را دوست داشتم اما بعضی از فصل ها بود که علت نام گذاریشان را متوجه نمی شدم. یا مثلا میتوانم بگویم جملات عربی داشت که من به عنوان خواننده ای نوجوان یا اصلا خواننده ای که زبان عربیش قوی نیست دوست داشتم معنایش را بفهمم. حالا چه از طریق پاورقی یا اشاره ای ریز در ادامه متن یا .... 
در ادامه همین مبحث دلم میخواست در کتاب روایتی از زبان نوجوان ها هم بود. یعنی اینکه همه این روایات که چه بسا بعضی هایشان ادبی هم بودند به مرور زمان خسته کننده میشدند، و من دلم میخواست و میخواهد کتابی باشد که حالا بعد تمام مردم، از زبان تمام نوجوان های قشر های مختلف جامعه را باشد.
از آنجایی که کتاب داستانی نبود و روایت بود نمیتوانم در مورد دیالوگ ها، زاویه دید یا پیرنگ صحبت میکنم. فقط میتوانم بگویم که روایت های چه بسا کوچک و کم کتاب روند خوبی داشتند. یعنی وقتی گوینده از زبان اول شخص تمام ماجراها را میگفت و اینکه در اغلب موقعیت های روایات ما با فضای آن ها آشنا بودیم کمک می کرد کتاب اذیت کننده نباشد.
در نهایت اینکه کتاب کآشوب را پیشنهاد میکنم. حداقل اگر برایتان خسته کننده  یا اشتیاق آور نبود چند تا از روایت هایش را بخوانید. مطمئن باشید دیدن ماجرا از زوایه دیگری دلنشین است. در آخر هم دلم میخواهد این متن را با بریده ای از کتاب به پایان برسانم:« اگر خواستی بر چیزی در این عالم گریه کنی، اگر خواستی بر ظلمی که به تو شده گریه کنی، اگر خواستی بر نداری گریه کنی، اگر دلت تنگ شده بود، بر حسین گریه کن...» و لازم است بگویم اگر غم دیگری دارید گریه کردن برای حسین(ع) دوا و درمانتان است و خیلی اوقات به علاوه برطرف شدن غمتان، ثوابی هم به دلیل گریه برای اباعبدالله(ع) نوشته می شود. باشد که جزو یارانشان باشیم....
        
                خبر قتل در شهری کوچک می پیچد. خبر قتل مردی که کاری به کار کسی نداشت. از آن مردان مظلوم و همیشه ساکت و مهربان نبود، برعکس، مردی بود تقریبا همیشه اخمو و گرفته. این قتل دقیقا بعد از دزدیدن قایل آن مرد توسط دوست شخصیت اصلی داستان است. اما او که نمی تواند قاتل باشد... قاتل کیست که هم او را نمی شناسند و هم همینطور در شهری متشکل از دو خیابان برای خودش می گردد؟
 همانطور که گفته شد ماجرای کتاب در مورد دختری به نام "مو" است که از ابتدای تولدش مادرش را به دلیل طوفانی ندیده و نمی شناسد و همیشه به همراه صمیمی ترین دوستش "دیل" به دنبال مادرش می گردد. ناگهان در شهرشان ماجرای قتلی اتفاق می افتد و "مو" و "دیل" به دنبال قاتل آقای جسی (مقتول) میگردند....
اول از همه اینکه باید بگویم مقتول کتاب مثل خیلی از کتاب های معمایی_جنایی شخصیتی کلیشه ای نداشت. و نمی دانم چطور شد که دقیقا به همین دلیل دلمبرای مقتول داستان بیشتر سوخت. چیز دیگری که در این رابطه میخواهم بگویم این است که از وارد شدن به موقع شخصیت واقعی قاتل خوشم آمد. راستش به نظرم اگر زودتر از اینها وارد داستان می شد داستان حوصله سربر و خسته کننده میشد. و اگردیرتر وارد میشد شخصیتی غیرقابل باور و غیرقابل درک پیدا می کرد.البته لازم است بگویم این که درطول داستان مقدمه سازی های ساده اما غیرقابل حدسی که برای ورود قاتل چیده شده بود کمک زیادی به باور کردن قاتل کرد. اگرچه باید بگویم که منفی بودن دستیار قاتل را پیش بینی  کرده بودم.
نکته ی دیگری که به ذهنم میرسد این است که شاید برخلاف خیلی ها شخصیت کلنل را دوست داشتم. احساس میکردم حرفای منطقی زیادی می زند و با وجود اینکه گذشته مبهمی دارد، شخصیت الانش به جز مورد سنش کاملا مشخص بود. در مورد سنش هم باید بگویم که تا قبل از صحبت های ته کتاب مادر غیر واقعی اما حقیقی "مو" شخصیت کلنل جوانی که مثلا سربازی رفته تصور میکردم.
نکته بعدی که به صحبت های کلنل مربوط است هم مبحث دیالوگ هاست. دیالوگ به غیر از دیالوگ های کلنل که به دلیل شخصیتش بود همه محاوره بود. دیالوگ های کلنل هم آنقدر ادبی و کتابی نبود که خواننده متوجه نشود، فقط در حدی بود که فرق کلنل با دیگران مشخص باشد.
توصیفات داستان هم خوب و زاویه دید اول شخص داستان هم کمکی به ای قضیه کرده بود. اینطور بگویم که برای ماجرای پدر دیل، واقعا او بدم می آمد و واقعا دلم میخواست خودم حسابش را برسم. و وقتی که او وارد خانه خانواده دیل شد عمیقا می ترسیدم که نکن همچین آدمی که اکثرا عقل درستی ندارد واقعا کاری کند. بعد از آن به طرز وحشتناکی دلم برای دیل و مادرش می سوخت...
موردی که در داستان متوجهش نشدم موقعیت مکانیِ مکان های اصلی داستان مانند کلیسا، خانه اقای جسی و خانه مو و دیل بود. یعنی وقتی برای بیان استدلال ها از موقعیت های مکانی استفاده میکرد من چیز زیادی نفهمیدم و قانع نشدم.
اخرین نکته ای که دلم میخواهد بگویم پایان داستان بود. پایان داستان کاملا مفهوم بود و همه گره ها حل شد. به غیر از حل شدن گره ها باید بگویم کار "مو" خیلی لذت بخش بود و به گمانم نویسنده انتخاب فوق العاده ای داشته. چرا که اگر مادر "مو" پیدا میشد داستان کمی زیادی کلیشه ای میشد. اما این اتفاق نیفتاد و خواننده میدانست آن جملات مو چه ارزشی دارد. چرا که از ابتدای داستان متوجه اهمیت مادر "مو" برای خودش بودیم. اگرچه شاید همین قضیه برای بعضی منفی بیاید چرا که امکان است بگویند این حجم از عوض شدن عقیده غیرقابل باور است.
در اخر اینکه باید بگویم کتاب را دوست داشتم و از آن خوشم آمد جا دارد بگویم که بعضی از سخنان کلنل یا حتی صحبت هایی که مو خطاب به مادرش می گفت را دوست داشتم و برای خود یادداشت کردم... با کتاب همراه شوید و پس از خواندن آن بگویید: پس اینگونه بود که مو خانواده دار و دیل شجاع شد...
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                تلنگر واجب!
بعد از این که کتاب سه دقیقه در قیامت را خواندم هی میگفتم: این کار فلان بلارو سر ادم میاره، اگه فلان اتفاق افتاده بخاطر فلان چیزه، یه نگاه محبت امیز به پدر و مادر از چند ده حج واجب ارزش بیشتری داره و.... یا مثلا وقتی کاری برای کسی انجام میدادم و تشکر نمیکرد وقتی میخواستم فکر کنم که: چرا از من تشکر نکرد؟ مثلا کمکش کردما... به یاد ماجرای پریدن راوی داستان درون رودخانه ای پر آب و نزدیک سد می افتادم که برای نجات پسری، فقط بخاطر رضای خدا درون اب پرید و بعد از برگشت و نجات نیتش را عوض کرد که این باعث شد عملا ثواب کارش به فنا رفت.... بعد از ان بود که سریع می گفتم: خدایا غلط کردم وجدانا حواسم نبود....
کتاب سه دقیقه در قیامت را همه باید بخوانند. حتی به عقیده من کسانی که شاید خیلی فرصت کتاب خواندن ندارند هم بهتر است که از این کتاب استفاده کنند چرا که این کتاب حجم خیلی زیادی ندارد و با متن روان و قابل تصوری که دارد هم باعث می شود هر نوع مخاطبی بتواند از ان بهره ببرد. فقط من اینطور بودم که پس از مدتی فراموش کردم و به عقیده من چند وقت یه بار، باید این کتاب را خواند... کاش این تلنگر های واجبی که بهشان نیاز داریم روز به روز بیشتر شوند...
        
                ابرنورانی
مایکل وی نوجوانی 14 ساله است که در ابتدای داستان پسری معمولی و حتی شاید بیچاره بی نظر می رسد. پسری که تنها یک دوست دارد، به او زور می گویند و سندروم "تورت" نامی دارد که باعث میشود در زمان های اضطراب تیک بزند یا کارهای غیرعاد بکند. اما همه اینها تا زمانی اینطور به نظر می رسد که مایکل برای فرار از دست قلدران مدرسه مجبور به استفاده از از نیروی ماوراءالطبیعه خود که همان قدرت الکتریکی اش است می شود. پس از آن مایکل با دختری به نام تایلور اشنا میشود که او هم مانند او الکتریکی است. اگرچه تایلور جور دیگری می تواند از این قدرت استفاده کند. مایکل و تایلور که علت غیرعادی بودن خود را نمی دانند با کمک از دوست مایکل که هوش بسیار فراوانی دارد متوجه علت این اتفاق می شوند. متوجه میشوند که تنها نیستند، متوجه می شوند که رازی تاریک پشت این قدرت هاست، اما متوجه نمی شوند که این پایان دردسر ها نیست....
اول از هر چیزی باید بگویم ایده داستان ایده ای جذاب و تازه بود. این داستان که که آدم ها یا حتی آدم فضائی هایی با قدرت های ماوراءالطبیعه وجود داشته باشند همیشه بوده است اما هیچوقت اینکه نوجوانانی باشند با قدرت الکتریکی و هر کدام هم دارای نوعی متفاوت از الکتریسیته بیان نشده. تازه هر کدام از اینها در داستان دلیلی منطقی دارد. خلاصه بگویم ایده داستان را خیلی دوست داشتم.
نکته دیگری که درباره این کتاب باید بگویم این بود که روند داستان خیلی سریع و در زمان هایی غیرقابل باور بود. این مورد را میتوانستیم حتی در جلد های 4 مشاهده کنیم که اتفاقا خود مایکل هم در جایی میگفت"باورم نمیشه همه این اتفاقا (مثلا) تو سه ماه بوده" ! حتی اگر بخواهیم از 4 جلد بگذریم درون هر یک از این جلد ها هزاران هزاران اتفاق جدید می افتاد. اگرچه من این اتفاقات هیجان انگیز و غیرقابل باور بودن داستان را برخلاف خیلی ها که می گفتند "آزار دهنده و حوصله سر بر بود" دوست داشتم.
یکی از موارد دیگری که نیاز به صحبت دارد تغییر زاویه دید بود. یعنی بعضی از فصل ها از زبان اول شخص یا همان مایکل بود و بقیه فصل ها از زبان دانای کل بود. 
مورد بعدی که دوست داشتم بگویم این بود که صحنه های چندش آور یا خشونت آمیز داستان همانطور که مشخص است کمی دردناک بود و میتوانست کمتر باشد. خود انتشارات پرتقال هم کتاب را در رده بندی +12 قرار داده که اگر بخواهیم با رده سنی های پرتقال پیش برویم بالاترین رده سنی است
اخرین نکته ای که به نظرم می رسد پایان های ناگهانی بود. به عقیده من در کتاب های چند جلدی یک قلاب انتهای داستان هم داریم و در مایکل وی اگر کل داستان را حساب نمی کردیم صفحات اخر عملا قلابی نداشتند و در گنگی تمام میشدند که این باعث سردرگمی یا همان اعصاب خردشدن خودمان میشد
در اخر اینکه با تمام اینها مایکل وی را خیلی دوست داشتم و به نظرم میتوانستیم از همیه اینها گذر کنیم. داستانش برایم جذاب بود و عمیقا منتظر بقیه ماجراهای 13 نورانی هستم. باشد که پیروز شوند:)
        
                آینده ی نامعلوم

شرور ها با شرور ها و خوب ها با خوب ها. آدم های دنیا را با این دو دسته بندی می کنند. حتی در دوران کودکی مان هم شعری رایج را می خواندیم "دخترا با دخترا ، پسرا با پسرا". با وجود این دسته بندی ها قصه ها و داستان هایی سر هم می شود که هیچکسی پایانش را نمی دانند. و در کتاب خوب های بد بد های خوب هم کسی نمیداند کی خوب و کی بد است.
مدیر مدرسه این بار هم به روستا می آمد و کسی را با خود می برد. هیچ معلوم نیست که چه کسی ساحره است و چه کسی شاهزاده…سوفی مطمئن بود که این بار مدیر مدرسه، او را به عنوان پرنسس می دزدد. و همین دلیل دوستی او با اگاتا بود.اما انتخاب نهایی مدیر مدرسه چه کسی بود؟ این انتظار فقط تا زمان رسیدن نیمه شب بود. و چقدر رفاقت هایی بودند که بعد از شب به رقابت تبدیل می شدند…
کتاب خوب های بد بد های خوب را می توان به عنوان یکی از بهترین کتاب هایی که در ژانر ماجراجویی، تخیلی و چاشنی معمایی است، انتخاب کرد. کتابی که قوت ها جلوی نقطه ضعف ها را می پوشاند. این کتاب با نقطه های اوج، شخصیت پردازی،دیالوگ ها و توصیفات فوق العاده خود کاری کرده کرده که ما به جای یک کتاب، یک فیلم ببینیم. کتابی که بعد از تمام کردن جلد یک اش ناخودآگاه به سراغ جلد دوم می رویم.
در شخصیت پردازی، آن ها دیگر برای ما شخصیت های داستان نبودند، بلکه انگار دوست هایی هستیم که از مدت ها همدیگر را می شناسیم. سوفی را به خوبی شناختیم و حتی در ابتدا فکر کردیم که او را اشتباهی به آن مدرسه بردند و آگاتا هم جایش آنجا نیست و با کسانی که در آنجا بودند فرق دارد. در طول داستان متوجه تغییر سوفی و اگاتا می شدیم، کسانی که حالا دارند به باطن اصلی خود بر می گردند؛ و همین گره های داستان بیشتر باز می کرد. ما شخصیت های فرعی را هم به خوبی می شناختیم. مثل بئاتریکس که می دانستیم زیبا، مغرور و رقابت طلب است. حتی می دانستیم که تدروس چه زمانی عصبانی می شود، چه زمانی خوشحال و چه اتفاقاتی او را ناراحت می کند.
دیالوگ ها هم خوب بودند و به روند زیبای داستان کمک می کردند. البته به جز مواقعی مثل تیکه آخر کتاب که اسم ها زیاد تکرار شد و سلام و احوال پرسی خیلی خشک در دیالوگ آمد. تیکه های مثل بحث اگاتا و یکی دیگر از شخصیت های کتاب که در مورد زیبایی بود را بهتر بود که توصیف کند و نشان بدهد، در صورتی که آن قسمت از کتاب فقط بیان شد. اگر این موارد را در نظر نگیریم دیالوگ ها بسیار خوب بودند.
به غیر از بعضی از قسمت های کتاب که متن کمی مبهم و تامل برانگیز بود، بقیه قسمت ها را مانند فیلم سینمایی میدیدم. مثل توصیفات مدرسه که انگار خودمان درون انجا بودیم و خودمان در حال راه رفتن در مدرسه بودیم و نه شخصیت های کتاب.
این کتاب یکی از کتابهای خیلی خوبی بود که خوانده بودم. یا بهتر بگویم فیلمی جذاب که تماشایش کردم. فیلمی که پر از معما های حل نشده  و سرنوشت های ناتمام بود. افسانه هایی که شاید در ذهن خیلی هایمان خاک گرفته بودند دوباره جان گرفتند و ما را به دنیای رویایی خود بردند. و سوفی و اگاتا که جزو دوستان ابدی ام می شوند. یکی ازکتاب های بسیار خوبی، در ژانر ماجراجویی، تخیلی و معمایی که  دلم می خواهد آن را به همه  معرفی کنم: خوب های بد بدهای خوب:)
        
                در داستان های معمایی همیشه یک یا دو شخص گناهکار وجود دارد و همیشه هم کاراگاهی این افراد را پیدا می کند. اما کتاب قتل در قطار سریع السیر شرق نشان داد که همیشه هم یک یا دو مظنون وجود ندارد….
ژانر معمایی_جنایی را بسیار دوست دارم و همیشه جزو سه ژانر برترم بوده، داستان های پوارو، شرلوک و خانم مارپل را همیشه دوست داشتم و می توان گفت یکی از طرفداران ژانر معمایی و معمایی_جنایی هستم. این کتاب هم مثل تمام داستان های جنایی روایت حادثه ای مرموز، بی رحمانه و خطرناک بود که در یک قطار اتفاق می افتاد. و در این داستان هم پوارو کاشف پرونده بود…
تقریبا همه ما تا بحال کتاب هایی را خوانده ایم که شخصیت ها فقط یک اسم  ، حتی در بعضی کتاب ها ما از شخصیت های اصلی هم اطلاعات کافی را نداشتیم! اما در این کتاب ما خصوصیات شخصیت های فرعی داستان را هم می دانستیم. و این مشخصات و اطلاعات به طور خودکار و غیر مستقیم به ما منتقل می شد و اصلا حالت پرتابی نداشت. مثلا در یک قسمت کتاب پیرزنی به یک گوسفند تشبیه شده بود و ما از این تشبیه متوجه می شدیم که این خانوم پیر و سالخورده است و موهای سفیدی دارد. یا مثلا از روی سفارش پوارو برای کوپه درجه یک می توانستیم بفهمیم پوارو راحت طلب است. و به همین دلیل خواننده به طور کامل می توانست بفهمد که نقش اصلی کارآگاه است و به همه چیز مشکوک است. و صد البته پرتابی نبودن اطلاعات بخاطر هنر نویسنده بود.
معرفی شخصیت ها توسط خود شخصیت ها انجام می شد وهمین معرفی را جذاب می کرد ولی استفاده زیاد از ان کمی حوصه سر بر شد. مثلا انجایی که اقای بوس پرنسس دراگومیردف را به پوارو معرفی می کرد معرفی اصلا پرتابی به چشم نمیامد و همین پئنی مثبت بود.
زاویه دید داستان به خوبی انتخاب شده بود. اگر زاویه دید داستان چیزی جز دانای کل می بود اصلا نمی شد اطلاعات بیرون از کوپه، قطار و … را توصیف کند.
توصیفات داستان خیلی خوب بود و خواننده می توانست حال و هوا را درک کند. مثلا وقتی صدای داد و فریاد میامد ما به شدن نگران می شدیم و به قول خودمان تپش قلبمان زیاد میشد. و وقت هایی هم که پوارو با یک خانوم صحبت می کرد ما فضای بی حس وحال انجا را حس میکردیم.
کتاب هایی که از روی آنها فیلم ساخته می شود، و ما هم فیلم و هم کتاب را می بینیم و می خوانیم، بدون شک بهتر و بیشتر متوجه می شویم و خیلی از سوال  های ما با دیدن فیلم یا خواندن کتاب برطرف می شود.
یکی از مهم ترین خوبی های این کتاب پایان متفاوت ان بود که به قول خودمان خواننده را شوکه کرد! معمولا در داستان هیچوقت همه قاتل نیستند، اما در اینجا همه افراد حاضر در قطار گناهکار بودند! همین پایان جذاب و متفاوت، کاری کرد که این کتاب را بیشتر و بیشتر دوست داشته باشم.
از نظرم نویسنده این کتاب(خانم کریستی) نویسنده بسیار فوق العاده ای است که شخصیت پردازی و توصیف صحنه فوق العاده ای هم دارد که همین باعث شده کتاب قتل در قطار سریع السیر شرق محشر شود. بدون شک اگر توصیفات این نویسنده نبود کتاب افت شدیدی پیدا می کرد. و چه بسیار که این موضوع در ژانر معمایی و جنایی چند برابر می بود.
تنها ایراد این کتاب تکرار بعضی از جملات بود؛ که زیاد نبود و بدون شک با وجود پئن های مثبتش می توان ازش گذشت.:)
و در آخر کتاب قتل در قطار سریع السیر شرق یکی از کتاب هایی است که با قطعیت می توان گفت برای معما دوستان پیشنهاد ویژه ای است. کتابی که مطمئنا بعد از خواندن آن خوشحال هستید که وقتتان را برایش گذاشته اید. پس این کتاب را از دست ندهید:)
        
                شب و روزی پر راز
دو دختر بودند؛ یکی با موهای سفید و به قول مادرش گرگ‌دل و دیگری با موهایی مشکی و خرگوش‌دل… با هم خوش بودند، حیف که پدرشان رفت و برنگشت، حیف که به جنگل رفتند، حیف که سرنوشتشان رازی نهان را در دل داشت….
ماجرا همانطور که گفته شد ماجرای دو دختری است که تا پدرشان به سفر نرفته بود و مفقود نشده بود، عملا پولدار بوده اند و بهترین خانه را داشتند. از روزی که به جنگل رفتند چیزهایی را دیدند و شنیدند و حس کردند که تا به حال هیچوقت تجربه نکرده بودند.
اولین چیزی که مرا جذب کتاب «برفین و رزالین» کرد خلاصه و تصویرگری کتاب بود. تصویر کتاب به قدری زیبا و به اصطلاح ناز بود که وقتی دیدمش احساس کردم خریدنش حتی برای کشیدن نقاشی ها از رویش باز هم می ارزد. خلاصه داستان را هم اینگونه نوشته شده بود که "برفین و رزالین دو خواهر بودند، متفاوت همچون شب و روز. برای زندگی به جنگلی رفتند پر از رمز و راز"...
 تقریبا همه داستان به جز چند فصل که گفتگوی چند درخت را روایت می‌کرد، روی برفین و رزالین می چرخید. و همین باعث می‌شد که زاویه دید از زبان دانای کل یا همان سوم شخص باشد که انتخاب بود. چرا که احساسات شخصی شخصیت ها وارد داستان نمی‌شد و از آنجایی که کتاب کمی هم چاشنی معمایی داشت بیان ماجرا از زبان سوم شخص انتخاب بهتری بود.
شخصیت پردازی داستان هم خوب بود و ما با شخصیت های فرعی ای مانند ادیث و عموی آیوو هم آشنا بودیم. 
نکته بعدی که به مبحث شخصیت پردازی هم مربوط است توصیفات کتاب است. کتاب توصیفات خوبی داشت و تصویرگری کتاب هم به توصیفات ظاهری شخصیت ها کمک بزرگی می‌کرد. برای مثال وقتی کلمات خرگوش‌دل و گرگ‌دل توضیح داده می‌شدند با به خوبی می فهمیدیدم و نیاز به دوباره خواندن متن نبود. 
توصیف دیگری که در کتاب وجود داشت و به نظرم جالب آمد تصویر شخصیت ها در انتهای کتاب بود. یعنی تصاویر مکان ها و اشخاصی که کمتر توضیح داده شده بودند یا درکشان سخت تر بود مانند فیلمی مشخص، واضح و دل‌نشین بود
دیالوگ ها که بخش اعظمی از کتاب را تشکیل می‌دادند محاوره بودند و همین به روان خواندن متن کمک می‌کرد. چه بسا که اکثر اوقات وقتی دیالوگی لحنی کتابی دارد خواننده هم خسته می‌شود و بعضی وقت ها هم اعصابش خرد می‌شود. 
امتیازی که مثبت یا منفی بودنش به عهده خواننده است مقدار کتاب بود. یعنی کتاب خیلی طولانی نبود و وقت زیادی برای خواندنش نیاز نداشتید. که این مسئله برای بعضی کتاب خوار‌ها بد و برای بعضی دیگر خوب است.
فانتزی بودن کتاب کاملا مشهود بود. چرا که داستان کوتوله ای ذاتا پلید داشت که میتوان گفت جادوگری بلد بود و افراد زیادی را جادو کرده بود. و مشخصا کوتوله و اکثر شخصیت های خیالی جزو ژانر فانتزی هم قرار میگیرند
مسیر داستان به غیر از گنگی اصلی که باید وجود می‌داشت بدون عیب بود. ما با دو دختر متفاوت داستان سفر و خطر کردیم. به جنگل رفتیم و مچ کوتوله داستان را گرفتیم…
در آخر اینکه ماجرای برفین رزالین ماجرایی شاید کلیشه ای اما جذاب و پر‌پیچ و خم بود. ماجرای برفین و رزالین را بخوانید و اگر از نسخه کاغذی کتاب استفاده می‌کنید سعی کنید نقاشی هایش را بکشید. چه می‌دانید، شاید روزی شما هم مانند "امیلی وینفیلد مارتین" کتابی را بنویسید و خودتان تصویرگری‌اش بکنید:)
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

K.A پسندید.
            یکی از اصلی‌ترین دلایلی که مجموعه مایکل وی را پسندیدم. همین جلد چهارم بود. جایی که نویسنده تصمیم گرفت دست از درگیری و جنگ ها متعدد بردارد و کمی به قهرمان‌ها استراحت بدهد. آن‌ها را به محل امنی برد و ما را در صحنه های آرام زندگی‌شان هم همراه کرد.  
مایکل وی و دوستانش موفق شدند که مادر مایکل را از دست دکتر هتچ دیوانه نجات بدهند، یکی از بزرگترین کشتی های او را غرق کنند و حالا «صدا» که رهبر «مقاومت» است به آن ها مأموریتی داده. آن ها باید دختر نابغه چینی را که فرمولی برای ساخت انسان های الکتریکی دارد از چنگ دکتر هتچ نجات بدهند. هتچ روز به روز دیوانه تر می شود و اگر موفق شود انسان های الکتریکی بیشتری بسازد هیچ کس جلودار او نخواهد بود.

در جلد چهارم «درگیری» و جنگ به اندازه است. نویسنده فرصتی را به این اختصاص داده که ما شخصیت‌ها را بهتر بشناسیم. فرصت داده که آن‌ها کنار هم بنشینند و باهم حرف بزنند. از ترس‌ها و کابوس‌هایشان بگویند. شاید این یک علاقه شخصی باشد اما من این صحنه‌ها را بیشتر از همه‌ی صحنه‌های درگیری و جنگ دوست دارم. مثلاً در کل مجموعه هری پاتر جایی که همه ی اعضای محفل ققنوس در کنار هم جمع شده‌بودند و برای مبارزه با ولدمورت آماده می‌شدند را بیشتر از همه‌ی قسمت‌های کتاب دوست داشتم. در این جلد مایکل وی هم ما با چنین صحنه‌هایی رو به رو هستیم. جایی که آدم خوب‌های قصه دور هم جمع می‌شوند و برای مبارزه بعدی آماده می‌شوند. گرچه در این جلد ضعف شخصیت‌پردازی «خوب‌ها» تا حدی برطرف می‌شود. اما ما در طرف مقابل همچنان شخصیت‌پردازی ضعیفی داریم.اطرفیان «هتچ» یک لشکر بی‌چهره هستند. ما در این قصه «لوسیوس مالفوی» و «سیوروس اسنیپ» و «بلاتریکس لسترنج» نداریم. حتی بچه‌های الکتریکی طرفدار هتچ هم بی‌چهره هستند، آن‌ها را فقط با یک ویژگی شخصیتی‌شان می‌شناسیم. «اونی که بازی کامپیوتری دوست داشت. اون یکی که سیستم‌های الکتریکی را از کار می‌نداخت.»

حالا که چند ماه از خواندن کتاب گذشته است. متوجه نکته ای شدم که زمان خواندن کتاب به آن کمتر توجه می کردم. اینکه صحنه های کتاب شباهت زیادی بهم داشتند. به همین خاطر نمی توانم آنها را در ذهن خودم تفکیک بدهم. همیشه الکتروکلن در راهروهای نیروگاه‌ها یا کشتی‌های الجن باهم درگیر می‌شوند و هزاران نیروی الجن به آن‌ها حمله می‌کنند یا به سختی به زندان‌های الجن نفوذ میکنند و این زندان‌ها همیشه شبیه هم هستند. مثل جلد یک وقتی مایکل در آکادمی دستگیر شده بود، یا وقتی در جلد دوم سعی می کردند مادرش را نجات بدهند. آن قدر شبیه هم هستند که در حال حاضر نمی‌توانم تشخیص بدهم کدامش مال کدام کتاب بود. اگر باز بخواهم این کتاب را با هری پاتر مقایسه کنم یاد صحنه های درگیری با ولدمورت می افتم که هر کدام در صحنه ای متفاوت اتفاق می افتاد. 

«خشونت» همچنان پاشنه آشیل این جلد از مجموعه هم هست. همان نکته‌ای که ارزش کل کتاب را زیر سوال می‌برد و نمی‌توان آن را به نوجوانان توصیه کرد. اما در کنار همه‌ی این نکات مایکل‌وی را به خاطر ایده بچه های الکتریکی دوست دارم. هر چه جلوتر می‌روم با بچه‌ها و نیروهای ماورایی‌شان ارتباط بیشتری برقرار می‌کنم و دلم می‌خواهد بتوانم مثل مایکل شوک الکتریکی بدهم، مثل تایلور ذهن را بخوانم یا مثلا ابیگیل درد را تسکین بدهم.
در پایان این جلد الکتروکلن متوجه می‌شود که هتچ به محل اختفای اعضای مقاومت حمله کرده‌است و ممکن است همه عزیزانشان کشته شده‌باشند و ما را با این شوک به سمت پنجمین جلد هدایت می‌کند.