کرم کتاب

کرم کتاب

@bookworm

36 دنبال شده

22 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
        تا قبل از این، نتونسته بودم  متوجه بشم که چرا زبان مادری اهمیت داره.  اولین باره که دارم این مفهوم رو بهتر درک می کنم. و اینکه هر زبان با خودش یک فرهنگ رو هم به همراه میاره.

مفهوم دیگه ای که بیشتر برام ملموس شد: قسمتی از غنای هر زبان، به سواد اون ملت بر می گرده. هر چه قدر ملتی در یک شاخه از علم/فرهنگ/هنر  عمیق تر شده باشند، کلمات بیشتری برای توصیف مفهوم های مختلف پیدا می کنند و به غنای زبان اون ها اضافه میشه. اینطور میشه که بقیه ی زبان ها از اون زبان کلمات بیشتری قرص می گیرند. پس زبان هم نشونه ی قدرت اون ملت میشه و هم توسعه ی علم و فرهنگ، ضامن بقای اون زبان.

از یه جایی به بعد از کتاب، شکوه زبان انگلیسی برام کمتر شد. انگار واضح تر و واقعی تر بهش نگاه می کردم. بابت لحظه هایی که برام زبان خیلی مهمی بوده (و در واقع شاید  فهمیدن اینکه یه جایی در عمق وجودم شاید نسبت به زبان مادری خودم اهمیت کمتری قائل بودم)  احساس بدی بهم دست داد. (این در تضاد با ضرورت یادگیری و تسلط به زبان انگلیسی نیست.)

حرف آخر: ما کلمه ی چین رو بارها در این کتاب می بینیم اما من فلسطین رو هم می دیدم....


***خطر فاش شدن داستان***

با وجود همه ی خوبی های کتاب، من یه فاز همه ی سفید پوست ها بد اند و همه ی رنگین پوست ها خوب و یه فاز حق به جانب بودن هم از کتاب احساس می کردم. آزاردهنده نبود اما بود.

جاهایی از کتاب از خودم می پرسیدم آیا شیوه ی نویسنده یا مثلا  کارهای هرمس  رو درست می دونم؟  در اسلام نظر ما در مورد کارهای مشابه این چی می تونه باشه؟

قسمت های آخر کتاب ذهنم رو به چالش کشید و ذهنم درگیر همون مفهومی شد که در زیرعنوان کتاب آورده شده: ضرورت یا عدم ضرورت اعمال خشونت و مسائلی که حول اون شکل می گیره مثل اینکه هدف وسیله رو توجیه می کنه یا نه؟

سوال اینه آیا آخرین تصمیم  رابین درست بود؟  



      

13

        نسبت به کتاب های اخیر آقای ضابطیان بیشتر دوستش داشتم. انگار سفر به ژاپن نسبت به سفر های قبلی  با خروج بیشتری از منطقه ی امن همراه بود و این روایت بهتری رو رقم می‌زد. سهم مشاهده به سهم پیش فرض ها  بیشتر می شد و انگار به چالش کشیده شدن  به واسطه ی سفر به یک کشور خیلی متفاوت تر  به روایت ها شکل سفرنامه  بیشتری می داد و از جنبه ی راوی که  زندگی معمولی رو عمدتا روایت می کنه خارج می شد. از کتاب لذت بردم و دلم نمی خواست تموم بشه.

گاه گداری یک سری کنایه های سیاسی بین متن هست که دوستش نداشتم و اگر نبود بهتر بود.

یک جایی از گوشه ی ذهنم در کتاب های آقای ضابطیان هنوز دنبال تجربه ی مجدد لذتی ام که از  خوندن مارک و پلو بردم. 

جا به جایی مداوم بین توکیو، اوساکا و بقیه ی شهر ها یک مقداری گیج کننده بود. یعنی یک روایت مربوط به توکیو بود مثلا، بعد می رفتید اوساکا، بعد دوباره چند روز بعد توکیو مثلا. 

بعضی از  موارد رو قبلا توی صفحه های ایرانی های مقیم ژاپن دیده بودم و برام جدید نبود. از دوباره خوندنش خسته نمی شدم اما اگر نکات جدید تری هم بین مطالب بود بهتر بود. بعضی موارد رو هم با اینکه قبلا شنیده بودم, توی کتاب توضیحات بیشتری در موردشون دیدم.

یک قسمتی از فصل  یکی مونده به آخر یک مقدار برای نوجوان ها و  کودکان (اگر خواستند بخونند البته😅)مناسب نیست. اگر به عنوان والد این کامنت رو می خونید، در نظر داشته باشید.
      

1

        کاش سری‌کتاب های عاشقانه ی کلاسیک هیچ وقت تموم نمی شدند. 

نکاتی که در مورد "ربکا" به نظر من اومدند:

یکی از نکات جالبش برای من تغییر لحن شخصیت اول (که تا آخر کتاب اسمش رو نمی فهمیم ) بود.
از حدود فصل دوم تا یک قسمتی از کتاب، لحن گوینده لحن یک آدم تازه وارد و خام و هراسان هست. اما لحن فصل اول و لحن کتاب از اونجایی که ماکس بهش میگه یک شبه بزرگ شدی، لحن دیگه ایه. این رو قبل از خوندن این جلمه متوجه میشید. 
لحنی که شما رو یاد فصل یک می اندازه. 

خیلی ناگهانی تمام شد. درست جایی که کشش داستان در اوج بود و منتظر ادامه اش بودم. برگشتم و یک بار دیگه قسمتی از فصل های اول رو دیدم تا  مرور کنم که چه اتفاقی افتاد. به نظرم  بی وفایی به بقیه ی کاراکتر ها بود که سرنوشت اون ها رو ندونیم. اما از طرفی سبکی  از ترس و ابهام قصه بود. 

صحنه ها خنثی یا سرد و خاکستری اند. اما به نظرم ترسناک به اون شدت نبود. جدیت داستان در مقابل گرمای بقیه ی قصه های کلاسیک  برای من تازگی داشت و طعم  جدید و جالبی بود. 

تریلر فیلم هیچکاک و  نتفلیکس رو دیدم.  برداشتی که از شخصیت ها با توجه به کتاب کرده بودم شبیه برداشتم از تریلر فیلم نبود. تصمیم  گرفتم فیلم اش رو نبینم.

شاید کتاب نوجوان نباشه.  البته همون طور که یکی از دوستان نوشته بودند نگارش اون تمیز و بدون جزئیات غیر ضروریه. 
      

20

        از یه لحاظ شبیه بقیه ی کتاب های حوزه ی رشد فردیه. توصیه هایی شبیه کتاب های کار عمیق و اصل گرایی رو برای مثال می تونید توش ببینید. اما  از جنبه هایی هم متفاوته. 

مهم ترین تفاوتش، همون طور که توی عنوان هم مشخصه توجه بیشتر به احساسات در محیط کاریه. اینکه احساسات مون  از قبیل خشم، ناراحتی، خستگی، احساس تعلق نکردن، سردرگمی اضطراب رو هم قسمتی از معادله حساب کنیم و چطور باهاشون رو به رو بشیم. احتمال میدم کتاب های کمی به این قسمت از کار کردن هم توجه کرده باشند. 

 تفاوت دیگه از لحاط لحنه؛شاید چون کتاب رو دو خانم نوشتند یا شاید به خاطر سبک ترجمه باشه.  کتاب به زندگی واقعی نزدیک تره و کمتر جملات  خشک و بی روح اند. یه روحیه ی قوی و زندگی توی کتاب مشخصه و از خشکی محیط اداری به دوره. با وجود اینکه در مورد محیط اداری هست.

کتاب خوش خوانی هست اما ازش انتظار یک کتاب عمیق رو نداشته باشید. صحبت ها توصیه وار هستند. (البته توصیه های خوب و کاربردی.) و اگر کتاب های دیگه ای از این سبک خونده باشید،ممکنه بخشی از نکاتش تکراری باشند براتون.  

در مجموع اما کتاب خوبی بود. 
      

5

        شده تا به حال فکر کنید چرا توی بعضی شغل ها هیچ هدفی نیست؟ آورده ی فلان شغل برای جامعه دقیقا چیه یا فردی که فلان شغل رو انتخاب کرده دقیقا چه معنایی توی اون شغل می بینه که داره انجامش میده؟ این لحظه هایی که از فردی می پرسین شغلت چیه اما نمی تونه دقیقا عنوان شغلی یا کارش رو توضیح بده؟ یا متوجه نشید چرا بعضی‌ کارهای اداری-اجتماعی می تونه سریع تر و راحت تر انجام بشه اما نمیشه؟

و بعد از همه ی این ها فکر کنید ایرادی که دارید می گیرید الکیه. یک قسمت از کار کردن همینه که زجر آوره و لزوما هم کار کردن قرار نیست حس معنا یا... داشته باشه.

نویسنده، این موضوع رو بررسی می کنه. تعریف شغل مزخرف چیه، چرا وجود داره، چه آسیب هایی به افراد می زنه، چه عوامل اقتصادی و سیاسی باعثش شدند و چرا ما همچنان به انجام این شغل ها ادامه میدیم. در پایان هم  یک راه حل پیشنهاد میده اما  نباید ذهن رو فقط حول همین راه حل محدود کرد. 

نویسنده در لندن استاد دانشگاه بوده و جامعه ی مورد بررسی اش عمدتا آمریکا و انگلیس هست. جاهایی شاید تند بره  اما عمده ی حرف هاش ملموسه و ذهن آدم رو مشغول می کنه و می فهمید فقط شما نبودید که حس می کردید بعضی شغل ها مزخرف اند یا توی شغل خودتون بعضی کارها و روال ها هیچ معنایی ندارند. 

از اون کتاب هاست که آرزو می کنید کاش نویسنده هنوز زنده بود و می شد هنوز نظریه ها و نقدهاش رو شنید. 
      

26

        شاید اگر جین آستین یا خواهران برونته تجربه های اجتماعی  و تجربه های "کار و بار" ی بیشتری داشتند و شاید اگر کتاب هاشون رو  در سنین بالاتری نوشته بودند، احتمالا رمان های بیشتری شبیه میدل مارچ داشتیم.میدل مارچ رمانیه که پختگی رو توش حس می کنید و زندگی فقط حول عشق خلاصه نمیشه. 
***
بر خلاف رمان های رایج، کتاب فقط یک شخصیت اصلی نداره. شخصیت اصلی کتاب داروتیا است اما در واقع قصه ی  زندگی سه زوج  احتمالی (=۶ نفر) محوریت داستانه و در کنارش زندگی  آدم های مختلفی که به زندگی این ۶ نفر گره خورده (و  اشاره ی به زندگی این آدم های مرتبط هم خیلی مختصر نیست.) شبیه کشیدن نقشه ی یک شهر می مونه‌ و مشخص کردن موقعیت آدم هاش و اینکه با چه خطوط و ارتباط هایی به هم متصل شدند. این وسط بعضی از این نقطه ها پر رنگ ترند.
***
همونطور که در بقیه ی نظرات بود، جلد دوم خیلی سریع تر پیش میره و کشش بیشتری داره. 
***
به نظرم می اومد  شخصیت رازمند و لیدگیت  نسبت به بقیه ی شخصیت ها، پردازش بیشتری داره و قابل لمس تره  و شخصیت داروتیا و لادیسلا خامی هایی داره که کمی دور از دسترسشون می کنه یا توی تصوری که ازشون  میشه، تکه های گمشده ای هست. 
***
خوندنش ارزشمنده و به نظرم باعث میشه توی انتخاب رمان های بعدی تون سخت گیر تر بشید وقتی می بینید میشه اینقدر عاقلانه تر  و واقعی تر رمان نوشت. 
      

23

        من قبلا بلندی های بادگیر (امیلی برونته) و جین ایر (شارلوت برونته) رو خونده بودم و حالا مستاجر وایلدفل هال رو از سومین خواهر برونته.
می تونم بگم بلندی های بادگیر رو اصلا دوست نداشتم.  نمی تونستم با داستانش ارتباط بگیرم و نمی تونستم نتیجه گیری خاصی ازش داشته باشم.
جین ایر رو خیلی وقت پیش  خوندم و  دوستش داشتم.

گویا بعضی منتقدان میگن مستاجر وایلدفل هال کتاب سخت یا خشنیه. به نظرم لحنش و اتفاقاتش در مقایسه با جین ایر تلطیف شده تر اند. داستان، داستان ناراحت کننده ایه اما پر رمز و راز یا ترسناک نیست و اونقدر که توی نقدها به نظر می رسه خشن یا سخت گیرانه نیست. به نظرم   در جین ایر فضا تیره تر و مرموز تره  و این هضم داستان رو سخت تر می کنه. شاید هم به خاطر اینه که مدت زمان زیادی از آخرین باری که جین ایر رو خوندم میگذره و اگر الان بخونمش نظرم این نباشه.
به جز بعضی قسمت ها از اوایل نامه های هلن، ‌کتاب پرکششه و ترجمه ی خوبی داره.(اما برام سوال بود که چرا آقای رضایی Arthur رو به شکل ارثر نوشتن؟ آرتور فکر می کنم قشنگ تر می بود.)
محتوای کتاب داستان ازدواج یک زن با یک فرد معتاد به الکله و اینکه چطور زندگیش‌ تحت تاثیر این اعتیاد قرار می گیره. ارجاعات مختلفی به متن های مذهبی داره و قهرمان کتاب  در هر حالتی پایبند به مذهب و اخلاقیات باقی می مونه  و  سعی می کنه اطرافیانش رو به معنویات و اخلاق  دعوت کنه. این  نکته ی مثبت کتابه.  اما گاهی لحن موعظه گرانش  اذیت کننده میشه و شاید اگر  کمتر  نصیحت می کرد بهتر بود. اما گویا هدف از نوشتن این کتاب هم همین بوده؛ یک هشدار برای مشکلاتی که دغدغه ی کتاب بوده.

ایرادهایی که به کتاب میشه گرفت:
شخصیت گیلبرت در ابتدا یک جوان خوش بنیه به نظر می رسه که دغدغه ی خاصی جز امورات روزمره ی زندگی نداره. آدم بی اخلاقی نیست اما خیلی هم محجوب به نظر نمی رسه و فکر های بزرگی هم نداره. اما به تدریج می بینیم کتاب می خونه، توی خونه کتابخونه داره و به هلن قرض میده و یکی از علت هایی که هلن رو دوست داره اینه که زن سطحی نیست، اهل غیبت و.. نیست و می تونه باهاش در مورد افکارش صحبت کنه و تبادل نظر کنه. این تغییر شخصیت برای من عجیب بود.

شخصیت ارثر اصلا مذهبی نیست. اما اون هم نقل قول های مختلفی از کتاب مقدس و... ذکر می کنه. شاید اون زمان این رایج بوده باشه اما اگر نه، به نظر نمیاد ارثر باید‌این متن ها رو حفظ بوده باشه.

و کلا یه سری ایراداتی که خیلی مهم نیست اما ممکنه به چشمتون بیاد. اما اختلالی در روند داستان ایجاد نمی کنه.


می تونست داستان قوی تری باشه و شخصیت ها بهتر و قوی تر پردازش شده باشند اما اگر دنبال یک رمان واقع گرایانه و بدون صحنه های رمانتیک اغراق شده‌می گردید  به نظرم تا حد خوبی انتظارتون رو برآورده می کنه. 


      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

14

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

کرم کتاب پسندید.
مه زاد؛ قهرمان دوران
بعد از تقریبا یک ماه پرونده مه‌زاد برای من بسته شد. من به شدت وابسته به دنیایی این کتاب شدم، به قدری با شخصیت‌ها همزاد پنداری کردم که توی خواب و بیداری به مشکلات‌شون و  پیدا کردن راه‌حل فکر میکردم و همه اینا چطور ممکنه؟
برکت قلم برندون. 
اعتقاد دارم خدا قلم رو به افرادی میده که بتونن معجزه به پا کنن و خب داشم برندون جزو همی قشره.
این جلد نسبت به جلد دو ملایم تر بود( سر جلد دو کباب شدم) 
اتفاقات غیر منتظره‌ی زیادی افتاد که برای هضم‌شون به زمان نیاز دارم. به خیلی از سوالام جواب داده شد. 
من برای کسی از غصه پوکیدم که کلا سه الی چهاربار خودش رو نشون داد، برای شخص مقابلش و خیانتی که در حقش شده بود هم دل سوزوندم ( با وجود اینکه میخواستم بزنم فکشو خورد کنم، وراج خرابکار😒)
پایان کتاب شوکه‌م کرد. بیشتر منکوب شدم و نتونستم احساساتم رو بروز بدم_ نیاز بود برم تو بیابون نعره بزنم_
یه جا چشمام اشکی شد ولی خب خانواده نشسته بود و با وجود این همه سال عادت نکردن به گریه برای کتاب( فقط با نعره و جفتک‌ها ما برای کتاب اشنایت دارن🥸)
پایان کتاب کاملا پسندم بود🤌
اگه از دیدگاه یک نویسنده که نگاه کنم برندون رو با سوت بلبلی تشویق میکنم و به عنوان خواننده سر تیر برق می شینم به چهچه زدن.

متشکرم از دوستی که کتاب رو معرفی کرد و دوستی که همراهیم کرد.

این کتاب رو کیا بخونن؟
قطعا نوجوانان. چرا؟ مضامین اخلاقی زیادی از جمله صداقت،اعتماد،ایمان،باور به نجات،تلاش و ... در کتاب وجود داره که ادم رو به وجد میاره. بی آنکه توی ذوق کسی بخوره و این کار هنرمندی و ظرافت زیادی می.طلبه. قبلا هم گفتم، برندون بهترین مجابگریه که دیدم.

کتاب به نظر من فوق‌العاده بود اما یه چیزی اذیتم میکرد.
بحث خداشناسی که مطرح شده بود و جوابی که براش انتخاب شد. قطعا من میتونم متوجه بشم که خود برندون سالها با چنین سوالاتی دست و پنجه نرم کرده وگرنه سییزد اینطور دهن ما رو مورد عنایت قرار نمیداد.

پ‌ن: بازم حرف دارم در وصفش بزنم ولی احتمالا کسی تا ته این یادداشت رو نمی‌خونه پس همینجا تمومش میکنم.
          بعد از تقریبا یک ماه پرونده مه‌زاد برای من بسته شد. من به شدت وابسته به دنیایی این کتاب شدم، به قدری با شخصیت‌ها همزاد پنداری کردم که توی خواب و بیداری به مشکلات‌شون و  پیدا کردن راه‌حل فکر میکردم و همه اینا چطور ممکنه؟
برکت قلم برندون. 
اعتقاد دارم خدا قلم رو به افرادی میده که بتونن معجزه به پا کنن و خب داشم برندون جزو همی قشره.
این جلد نسبت به جلد دو ملایم تر بود( سر جلد دو کباب شدم) 
اتفاقات غیر منتظره‌ی زیادی افتاد که برای هضم‌شون به زمان نیاز دارم. به خیلی از سوالام جواب داده شد. 
من برای کسی از غصه پوکیدم که کلا سه الی چهاربار خودش رو نشون داد، برای شخص مقابلش و خیانتی که در حقش شده بود هم دل سوزوندم ( با وجود اینکه میخواستم بزنم فکشو خورد کنم، وراج خرابکار😒)
پایان کتاب شوکه‌م کرد. بیشتر منکوب شدم و نتونستم احساساتم رو بروز بدم_ نیاز بود برم تو بیابون نعره بزنم_
یه جا چشمام اشکی شد ولی خب خانواده نشسته بود و با وجود این همه سال عادت نکردن به گریه برای کتاب( فقط با نعره و جفتک‌ها ما برای کتاب اشنایت دارن🥸)
پایان کتاب کاملا پسندم بود🤌
اگه از دیدگاه یک نویسنده که نگاه کنم برندون رو با سوت بلبلی تشویق میکنم و به عنوان خواننده سر تیر برق می شینم به چهچه زدن.

متشکرم از دوستی که کتاب رو معرفی کرد و دوستی که همراهیم کرد.

این کتاب رو کیا بخونن؟
قطعا نوجوانان. چرا؟ مضامین اخلاقی زیادی از جمله صداقت،اعتماد،ایمان،باور به نجات،تلاش و ... در کتاب وجود داره که ادم رو به وجد میاره. بی آنکه توی ذوق کسی بخوره و این کار هنرمندی و ظرافت زیادی می.طلبه. قبلا هم گفتم، برندون بهترین مجابگریه که دیدم.

کتاب به نظر من فوق‌العاده بود اما یه چیزی اذیتم میکرد.
بحث خداشناسی که مطرح شده بود و جوابی که براش انتخاب شد. قطعا من میتونم متوجه بشم که خود برندون سالها با چنین سوالاتی دست و پنجه نرم کرده وگرنه سییزد اینطور دهن ما رو مورد عنایت قرار نمیداد.

پ‌ن: بازم حرف دارم در وصفش بزنم ولی احتمالا کسی تا ته این یادداشت رو نمی‌خونه پس همینجا تمومش میکنم.
        

48

کرم کتاب پسندید.
ایکاباگ
          من جی کی رولینگ را دوست دارم، شاید چون در 24 سالگی هنوز هم به نظرم مجموعه هری پاتر بهترین کتابی است که خوانده ام. وقتی افسانه ایکاباگ را دستم گرفتم با حسی دوگانه رو به رو بودم. با حس یک نوجوان که کتاب جدید نویسنده خیلی خیلی محبوبش را بعد از سال ها دست گرفته و با حس یک انسان بزرگسال که می خواهد فارغ از احساسات برخورد کند و منتظر است که نویسنده محبوبش ناامیدش کند. بعد کتاب را ببندد و با خودش بگوید جی کی رولینگ با همان هری پاتر تمام شد.
افسانه ایکاباگ شروع باشکوهی ندارد. «روزی روزگاری سرزمین کوچکی بود به کورناکوپیا....» تصور کردم با یک کتاب افسانه ی کودکانه رو به رو هستم. حتی یک لحظه شک کردم که نکند کتاب مجموعه داستان کوتاه است و گول خورده ام و این همه پول پایش داده ام؟ این طور نبود. «افسانه ایکاباگ» داستان سرزمینی به نام کورناکوپیا بود که چهار شهر داشت و خوشحال ترین کشور جهان محسوب می شد. تنها مشکلی که این کشور داشت  افسانه ای بود می گفت در شمال کشور در کنار باتلاقی، هیولایی به نام ایکاباگ زندگی می کند. همه چیز شبیه داستان های کودکانه بود که در انتهای فصل دوم نویسنده خبر اتفاقی را می دهد که داستان را ازافسانه های کودکانه دور می کند. «در آن زمان اگر کسی به برت، پدر و مادرش، همسایه شان، خانواده داوتیل یا هر کس دیگری در کشور کورناکوپیا می گفت چه مشکلات مشقت باری به خاطر همین افسانه ایکاباگ در انتظار کورناکوپیاست. حتما به او می خندیدند. آن ها در خوشحال ترین قلمروی دنیا زندگی می کردند. ایکاباگ ممکن بود چه تهدید برای آن ها باشد؟»همین خبر باعث شد مشتاق شوم ادامه کتاب را بخوانم.
نکته ای که برایم جالب بود این بود که فضای داستان دقیقاً مشابه فضای افسانه های قدیمی بود. سرزمینی خوش بخت، با پادشاه مهربان و مردمی خوشحال و هیولایی در باتلاق. اما نظم داستان مشابه داستان های مدرن بود. آرام آرام پیش رفتن اتفاقات و شخصیت پردازی های عمیق چیزی بود که در رمان های مدرن دیده ایم. نکته اینجا بود که نویسنده در ابتدای فصل دوم خبر می داد که کورناکوپیا به خاطر ایکاباگ مشکلات مشقت باری خواهد داشت. ولی اتفاق حمله ناگهانی ایکاباگ نبود. بلکه این مشکلات مشقت بار پله به پله اتفاق افتاد، پادشاه اولین اشتباه را مرتکب شد، برای حل اولین اشتباه سراغ دومین اشتباه رفت، دومین اشتباه کاری کرد که مشاور خبیثش بتواند با دروغ او را فریب بدهد و امور کشور را به دست بگیرد، دروغ ها و طمع مشاور آرام آرام کورناکوپیا را به سمت نابودی کشاند. یک سیر منطقی در داستانی افسانه ای. همین تضاد باعث می شد از ماجرا لذت ببرم. از طرفی شخصیت پردازی های داستان شخصیت های تخت و بی روح داستان های افسانه ای نبودند که فقط ماجرا را پیش ببرند. آدم هایی لمس کردنی بودند که جایی می ترسیدند، شک می کردند، مبارزه می کردند و ... همین باعث می شد که ماجرا پیش بینی ناپذیر باشد. آن جایی که انتظار داشتم شخصیت سلحشور داستان شمشیر بکشد و مشکلات را حل کند یک مرتبه شک می کرد و پا به فرار می گذاشت. چیزی که از یک داستان کهن انتظار نداریم.
از طرفی روی دوم وجودم، آن قسمتی که هری پاتر را بیش از ده مرتبه خوانده بود. ردپای جی کی رولینگ را در خطوط داستان احساس می کرد.مثلاً توجه به جزییات در ساخت دنیای خیالی(مثل اسم گذاشتن برای تک تک شیرینی های کورناکوپیا، لهجه ی متفاوت اهالی هر شهر، سوغاتی هر کدام از شهرها و...). یا توجه به شخصیت پردازی شخصیت های فرعی، چیزی که در هری پاتر هم می دیدیم. در هری پاتر سیموس فینیگان و لاوندر براون همان قدر شکل یافته و قابل باور بودند که هری و هرمیون. رولینگ هیچ کدام از شخصیت ها را وسط داستان به امان خدا رها نمی کرد که ماجرا را پیش ببرند. همه شان برای خودشان سر و شکلی داشتند. سر و شکلی که خواننده را جذب می کند، حتی اگر داستان جالب نباشد. از طرفی شوخ طبعی ظریف رولینگ مثل کتاب هری پاتر، در چند نقطه از داستان دیده می شد. همان شوخ طبعی ای که باعث می شود یک جایی بلند بلند بخندیم. و این خنده نه از سر نکته ای طنز که از سر حیرت و تعجب بود.
و به نظرم همین جزییات و ظرافت هاست که از «افسانه ایکاباگ» یک کتاب خوب و خواندنی می سازد. مطمئناً کسی که کتاب را دستش می گیرد نباید توقع هری پاتر را داشته باشد. اما می تواند از آن به عنوان یک کتاب فانتزی نوجوان تک جلدی لذت ببرد.

پ.ن: کتاب را از ترجمه نشر پرتقال خواندم که در گودریدز موجود نبود.
        

10

کرم کتاب پسندید.
هر دو در نهایت می میرند

19

کرم کتاب پسندید.
مرشد و مارگریتا


بسم الله الرحمن الرحیم

یک سوال فکرم رو به خودش مشغول کرده، بولگاکف در این ۱۲سالی که صرف نوشتن مرشد کرد به چه چیزی فکر می‌کرد؟
خب برای‌جواب این سوال باید منتظر باشم ،طبعا هر وقت گذرم به جهنم افتاد می‌تونم بولگاکف رو به یه لیوان زقوم داغ دعوت کنم و یه مصاحبه‌ی اختصاصی باهاش داشته باشم،فکرش رو بکنید، اولین نشریه جهنم در قرن معاصر!
 حتما می ترکونه.

سال اخر دانشگاه توی یه کتابفروشی که کتابای دست دوم میفروخت و برای خرید منابع ارشد رفته بودیم، مرشد چشمم رو گرفت. زیر کوهی از کتابا قرار داشت و بیرون‌کشیدنش دست کمی از بیرون کشیدن لقمه از دهن شیر برام نبود. القصه،فکرشو نمی کردم که سه سال بعد به سختی و با کلی انزجار بخونمش.

زیاد راجعش پر حرفی نمی‌کنم( دیگران یادداشت های بهتر و جامع تری نوشتن درباره‌ش)
این کتاب پسند من نبود به خیلی دلایل.
اول تحریف چهره مسیح و پایین کشیدنش در حد یه مرد بزدل و ترسو که جلوی یه حاکم رومی از ترس می لرزه.( نگید وااااای این حرفا چیه،همش داستانه و جدی نگیر) خب نمی‌تونم جدی نگیرم.مخصوصا که این کتاب معروف و پرطرفداره و خیلیا هم ستایشش میکنن( واقعا چرا؟!) و قطعا این تحریف اثر خودشو گذاشته ،نیازیم نیست خیلی بگردید می تونید به عینه ببینید اهمیت چندانی براش قائل نیستن.

دلیل بعدیم خود شیطانه، که تقریبا به عنوان قادر مطلق توی داستان به تصویر کشیده شده. ورای هر اراده و تصمیمی،هر چیو‌بخواد بهم می‌زنه هر چیم نخواد از بین می‌بره، کسی جرئت مخالفت باهاش رو نداره و همه از وحشت می لرزن.
قطعا شرارت شیطان در برابر دار و دسته‌ش خیلی کمتر بود اما در اخر این اون بود که بهشون این اجازه و قدرت رو داده بود. طوری که آخر کتاب یهو تبدیل به یه خدای بخشنده و مهربون میشه و ارامش ابدی در کنار شیطان بودن معنی پیدا میکنه تا در کنار مسیح و بهشت.( باشه دیگه فهمیدیم کمونیست چه بلای سرتون آورد، نیازی به توضیح بیشتر نبود)

خیانت به هر شکلی یک امر غیرقابل بخشش و قبیحه. حالا اینکه مارگریتا حسی به شوهرش نداشت( شوهری که نه تنها دوسش داشت که تقریبا یه بهشت رو زمین براش ساخته بود،اونم تو کشوری با تفکری کمونیستی:)) عاشق یه مرشد شد. یعنی هر چقدر این دو شخص بیشتر بهم ابراز علاقه می‌کردن و برای هم تلاش می‌کردن من بیشتر حالم بهم می‌خورد. 
وقتی مارگریتا دست کمک به سمت شیطان دراز کرد و کلی برای رسیدن به مرشد زحمت کشید کتابو بستم یه دو روز مغزم نفس بکشه .

پ‌ن¹:یکی از دوستان گفتن باید کتاب رو با شرایط زمانه‌ش بسنجیم، که مثلا خفقان بوده و این صحبتا. خب اینو‌ نمی پذیرم، می تونست تمیز تر بنویسه،با توهین و تحریف کمتری. پس به صرف مشهور بودنش نباید فکر کنیم خیلی اثر فاخری کنار دستم‌مون داریم.

پ‌ن²: ایا توصیه‌ش می‌کنم؟ به شخصه توصیه نمی کنم،ولی اگر مایل بودید لطفا یادداشت دیگرانم راجعش بخونید و حرف من رو ملاک قرار ندید.

پ‌ن³: ظاهرا کتاب در سبک سورئال جادوی نوشته شده( اسمش رو باکلاس کردن،شیشه و مشروب رو باهم مصرف کنی همچین چیزیم تحویل جامعه می‌دی دیگه) برای همین خیلی عجیب غریب بود( کما اینکه قبلا گفتم به چشمم مثل انیمه‌های روانشناختی دهه نود اومد)

پ‌ن⁴_توصیه میکنم نوجوونا نخونن،کسایی که زود تحت تاثیر قرار می‌گیرنم همخوانیش کنن دیگه اگه خیلییی دلشون میخواد بدونن چه خبره.پیش زمینه‌های راجع کمونیست و کتاب مقدس و این چیزام نیازه برای خوندنش

پ‌ن⁵: کلی حرف دیگه‌م داشتم از سرم پریدن😮‍💨دیگه دارم دچار زوال کلمات میشم.
          

بسم الله الرحمن الرحیم

یک سوال فکرم رو به خودش مشغول کرده، بولگاکف در این ۱۲سالی که صرف نوشتن مرشد کرد به چه چیزی فکر می‌کرد؟
خب برای‌جواب این سوال باید منتظر باشم ،طبعا هر وقت گذرم به جهنم افتاد می‌تونم بولگاکف رو به یه لیوان زقوم داغ دعوت کنم و یه مصاحبه‌ی اختصاصی باهاش داشته باشم،فکرش رو بکنید، اولین نشریه جهنم در قرن معاصر!
 حتما می ترکونه.

سال اخر دانشگاه توی یه کتابفروشی که کتابای دست دوم میفروخت و برای خرید منابع ارشد رفته بودیم، مرشد چشمم رو گرفت. زیر کوهی از کتابا قرار داشت و بیرون‌کشیدنش دست کمی از بیرون کشیدن لقمه از دهن شیر برام نبود. القصه،فکرشو نمی کردم که سه سال بعد به سختی و با کلی انزجار بخونمش.

زیاد راجعش پر حرفی نمی‌کنم( دیگران یادداشت های بهتر و جامع تری نوشتن درباره‌ش)
این کتاب پسند من نبود به خیلی دلایل.
اول تحریف چهره مسیح و پایین کشیدنش در حد یه مرد بزدل و ترسو که جلوی یه حاکم رومی از ترس می لرزه.( نگید وااااای این حرفا چیه،همش داستانه و جدی نگیر) خب نمی‌تونم جدی نگیرم.مخصوصا که این کتاب معروف و پرطرفداره و خیلیا هم ستایشش میکنن( واقعا چرا؟!) و قطعا این تحریف اثر خودشو گذاشته ،نیازیم نیست خیلی بگردید می تونید به عینه ببینید اهمیت چندانی براش قائل نیستن.

دلیل بعدیم خود شیطانه، که تقریبا به عنوان قادر مطلق توی داستان به تصویر کشیده شده. ورای هر اراده و تصمیمی،هر چیو‌بخواد بهم می‌زنه هر چیم نخواد از بین می‌بره، کسی جرئت مخالفت باهاش رو نداره و همه از وحشت می لرزن.
قطعا شرارت شیطان در برابر دار و دسته‌ش خیلی کمتر بود اما در اخر این اون بود که بهشون این اجازه و قدرت رو داده بود. طوری که آخر کتاب یهو تبدیل به یه خدای بخشنده و مهربون میشه و ارامش ابدی در کنار شیطان بودن معنی پیدا میکنه تا در کنار مسیح و بهشت.( باشه دیگه فهمیدیم کمونیست چه بلای سرتون آورد، نیازی به توضیح بیشتر نبود)

خیانت به هر شکلی یک امر غیرقابل بخشش و قبیحه. حالا اینکه مارگریتا حسی به شوهرش نداشت( شوهری که نه تنها دوسش داشت که تقریبا یه بهشت رو زمین براش ساخته بود،اونم تو کشوری با تفکری کمونیستی:)) عاشق یه مرشد شد. یعنی هر چقدر این دو شخص بیشتر بهم ابراز علاقه می‌کردن و برای هم تلاش می‌کردن من بیشتر حالم بهم می‌خورد. 
وقتی مارگریتا دست کمک به سمت شیطان دراز کرد و کلی برای رسیدن به مرشد زحمت کشید کتابو بستم یه دو روز مغزم نفس بکشه .

پ‌ن¹:یکی از دوستان گفتن باید کتاب رو با شرایط زمانه‌ش بسنجیم، که مثلا خفقان بوده و این صحبتا. خب اینو‌ نمی پذیرم، می تونست تمیز تر بنویسه،با توهین و تحریف کمتری. پس به صرف مشهور بودنش نباید فکر کنیم خیلی اثر فاخری کنار دستم‌مون داریم.

پ‌ن²: ایا توصیه‌ش می‌کنم؟ به شخصه توصیه نمی کنم،ولی اگر مایل بودید لطفا یادداشت دیگرانم راجعش بخونید و حرف من رو ملاک قرار ندید.

پ‌ن³: ظاهرا کتاب در سبک سورئال جادوی نوشته شده( اسمش رو باکلاس کردن،شیشه و مشروب رو باهم مصرف کنی همچین چیزیم تحویل جامعه می‌دی دیگه) برای همین خیلی عجیب غریب بود( کما اینکه قبلا گفتم به چشمم مثل انیمه‌های روانشناختی دهه نود اومد)

پ‌ن⁴_توصیه میکنم نوجوونا نخونن،کسایی که زود تحت تاثیر قرار می‌گیرنم همخوانیش کنن دیگه اگه خیلییی دلشون میخواد بدونن چه خبره.پیش زمینه‌های راجع کمونیست و کتاب مقدس و این چیزام نیازه برای خوندنش

پ‌ن⁵: کلی حرف دیگه‌م داشتم از سرم پریدن😮‍💨دیگه دارم دچار زوال کلمات میشم.
        

22

کرم کتاب پسندید.
Alcatraz vs. the Evil Librarians
این کتاب جلد اول از مجموعهٔ شش جلدی نوجوانانه و غیر کازمری سندرسونه، مجموعه‌ای که خیلی دوستش دارم و بعضی از جلدهاش رو حداقل سه چهار بار خوندم 😅

جلدهای این مجموعه هم به ترتیب این‌هاست:
۱. آلکاتراز در مقابل کتابداران شرور 
۲. آلکاتراز در مقابل استخوان‌های کاتب
۳. آلکاتراز در مقابل شوالیه‌های کریستالیا 
۴. آلکاتراز در مقابل عدسی شکسته
۵. آلکاتراز در مقابل استعداد مخوف
۶. بستیل در مقابل کتابداران شرور

ماجرا هم از این قراره: آلکاتراز یه پسر یتیمه که به خاطر خرابکاری‌هاش دائم از این خونواده به اون خونواده پاس داده می‌شه و دیگه کم‌کم داره به این نتیجه می‌رسه که هیچ‌وقت نمی‌تونه به کسی و جایی تعلق داشته باشه...
تا اینکه تو روز تولد ۱۳ سالگیش با پیدا شدن سر و کلهٔ یه پیرمرد عجیب و غریب، که گویا پدربزرگشه، متوجه می‌شه در واقع همهٔ اون خرابکاری‌ها به خاطر یه «استعداد» جادوییه! استعداد جادویی شکستن 😄 و اینکه دنیا تحت سیطرهٔ فرقهٔ کتابداران شروره که وجود جادو و کلی چیزای هیجان‌انگیز دیگه رو از مردم پنهان می‌کنن :)

و تو این مجموعه، آلکاتراز به همراه خویشاوندان و دوستانش باید برای جلوگیری از سلطهٔ کامل این کتابدارهای شرور باهاشون مبارزه کنه!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب، احتمالا این توضیح داستان چندان هم به نظرتون جالب نیاد!
همچنین، ممکنه یه رگه‌هایی از هری پاتر رو توش ببینید.
اینجا هم یه پسری داریم که تا نوجوونی نه از قدرت جادویی خودش خبری داره و نه از دنیای دیگه‌ای که بهش تعلق داره.
تازه تو یه سری از جلدها یه پسر عینکی رو می‌بینید که واقعا خیلی به هری پاتر شبیهه.

باید بگم که آره، اوایل داستان و توضیحش قطعا همه رو به یاد هری پاتر می‌ندازه، ولی شباهت‌ها تقریبا همین‌جا تموم می‌شن.
نیروهای جادویی تو این کتاب به شدت با هری پاتر متفاوته و به شدت خلاقانه‌ست. یعنی هر بار که قدرت جادویی یه نفر از خانوادهٔ اسمدری رو توضیح می‌داد من از خنده می‌ترکیدم 😂 ولی چیزی در موردش نمی‌گم چون به نظرم مواجه‌شدن باهاش در طول داستان خیلی جالب‌تره!

غیر از اون تو این کتاب‌ها کلی ایدهٔ خلاقانهٔ دیگه هم داریم، و چیزهای معمولی‌ای که از قبل می‌شناختیم اینجا طوری توضیح داده می‌شه که جدا جالب و بامزه‌ست.

در واقع نقطهٔ قوت این مجموعه همین نگاه متفاوت و خلاقانه به اتفاقات و فناوری‌ها و آدم‌هاست که باعث می‌شه خیلی جاها با صدای بلند قهقهه بزنید!
من خودم بارها و بارها تو این مجموعه اینطوری بودم که: وااای چقدر تو خلی سندرسون 😂😂
یعنی مونده بودم این چیزا چطور به ذهن این بشر می‌رسه 😂

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

این مجموعه همون‌طور که گفتم نوجوانانه‌ست و قهرمان‌های اصلیش ۱۳ ساله هستن. 
یه ماجرای عاشقانه خیلی خیلی ریزی هم تو کتاب هست که در واقع تو جلد آخر بیشتر نمود داره. تو این جلد آخر یه بوسهٔ یک ثانیه‌ای 😄 هم داریم که احتمال داره تو ترجمه سانسور شده باشه.
در نتیجه به نظرم، اگه خیلی حساس نباشید، این مجموعه کلا برای ۱۲ سال به بالا مناسبه، حتی شاید به ۱۰ ساله‌های کتابخون هم بشه پیشنهادش کرد.

میگم ۱۲ سال «به بالا»، چون به نظرم دوست داشتنش ته نداره 😄
من خودم به عنوان یه بزرگسال خیلی از این مجموعه لذت بردم و روحم با خوندنش شاد شد :) 
همون‌طور که گفتم بعضی جلدهاش رو حداقل سه چهار بار خوندم و به نظرم بازم جا داره 😂

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

البته توجه کنید که من نسخهٔ زبان اصلی این مجموعه رو خوندم.
و می‌دونید که منتقل کردن طنز از یه زبان به زبان دیگه واقعا یکی از سخت‌ترین کارها تو ترجمه‌ست...
این مجموعه هم جدا شاید ۶۰-۷۰ درصد قشنگیش به طنزش باشه. این طنز هم بعضی جاها طنز کلماته و بعضی جاها به بحث‌های مختص فرهنگ آمریکا ربط داره (مثل اشاره به خوانندهٔ آمریکایی الویس که من چون باهاش آشنا بودم اون تیکه‌ها از خنده روده‌بر شدم، ولی برای کسی که این خواننده رو نشناسه این بخش قاعدتا خیلی بی‌مزه به نظر می‌رسه!).
منتقل کردن طنز این تیکه‌ها به یه زبان دیگه واقعا سخته و من چون ترجمه رو ندیدم نمی‌دونم مترجم چقدر تو این کار موفق بوده...

البته اینم برام به تجربه ثابت شده که آدم‌های مختلف از چیزهای مختلفی خنده‌شون می‌گیره و صحنه‌ای که برای من خیلی خنده‌داره ممکنه به نظر یکی دیگه بی‌مزه باشه (و برعکس). 
ولی اگه ترجمه رو خوندید و هر چند وقت یه بار لبتون به خنده باز نشد به نظرم در درجهٔ اول احتمال بدید که مشکل از ترجمه‌ست 😅
یه سری نقاشی بانمک هم تو نسخهٔ انگلیسی هست که امیدوارم تو ترجمه هم باشه!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

کلا هم مثل کتاب‌های دیگهٔ سندرسون، نکات تأمل‌برانگیز تو‌ این مجموعه هم پیدا می‌شن که به نظرم با نوجوون‌ها می‌شه قشنگ در موردشون بحث کرد (آخر نسخهٔ انگلیسی یه راهنما برای بحث در مورد کتاب داره که خیلی جامع و جالبه! البته بعید می‌دونم این راهنما ترجمه شده باشه...).

شخصیت‌ها هم واقعا جالب و دوست‌داشتنی هستن.
عکسی هم که برای مرور گذاشتم سرکار خانوم بستیله 😄
یه دختر ۱۳سالهٔ جنگجو که اصلا و ابدا با کسی شوخی نداره و بهتره سر به سرش ندارید 😱😂 (من این حالت متفاوت بودن بستیل از کلیشه‌های جنسیتی در مورد دخترهای نوجوون رو دوست داشتم).

در نهایت، اگه به داستان‌های فانتزی علاقه دارید و دلتون می‌خواد یه چند ساعتی اوقات خوشی رو سپری کنید این مجموعه از دست ندید :)
البته که در حال حاضر این مجموعه فقط به صورت چاپی موجوده و بعید می‌دونم هیچ‌وقت نسخهٔ الکترونیکیش رو بدن :((
          این کتاب جلد اول از مجموعهٔ شش جلدی نوجوانانه و غیر کازمری سندرسونه، مجموعه‌ای که خیلی دوستش دارم و بعضی از جلدهاش رو حداقل سه چهار بار خوندم 😅

جلدهای این مجموعه هم به ترتیب این‌هاست:
۱. آلکاتراز در مقابل کتابداران شرور 
۲. آلکاتراز در مقابل استخوان‌های کاتب
۳. آلکاتراز در مقابل شوالیه‌های کریستالیا 
۴. آلکاتراز در مقابل عدسی شکسته
۵. آلکاتراز در مقابل استعداد مخوف
۶. بستیل در مقابل کتابداران شرور

ماجرا هم از این قراره: آلکاتراز یه پسر یتیمه که به خاطر خرابکاری‌هاش دائم از این خونواده به اون خونواده پاس داده می‌شه و دیگه کم‌کم داره به این نتیجه می‌رسه که هیچ‌وقت نمی‌تونه به کسی و جایی تعلق داشته باشه...
تا اینکه تو روز تولد ۱۳ سالگیش با پیدا شدن سر و کلهٔ یه پیرمرد عجیب و غریب، که گویا پدربزرگشه، متوجه می‌شه در واقع همهٔ اون خرابکاری‌ها به خاطر یه «استعداد» جادوییه! استعداد جادویی شکستن 😄 و اینکه دنیا تحت سیطرهٔ فرقهٔ کتابداران شروره که وجود جادو و کلی چیزای هیجان‌انگیز دیگه رو از مردم پنهان می‌کنن :)

و تو این مجموعه، آلکاتراز به همراه خویشاوندان و دوستانش باید برای جلوگیری از سلطهٔ کامل این کتابدارهای شرور باهاشون مبارزه کنه!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب، احتمالا این توضیح داستان چندان هم به نظرتون جالب نیاد!
همچنین، ممکنه یه رگه‌هایی از هری پاتر رو توش ببینید.
اینجا هم یه پسری داریم که تا نوجوونی نه از قدرت جادویی خودش خبری داره و نه از دنیای دیگه‌ای که بهش تعلق داره.
تازه تو یه سری از جلدها یه پسر عینکی رو می‌بینید که واقعا خیلی به هری پاتر شبیهه.

باید بگم که آره، اوایل داستان و توضیحش قطعا همه رو به یاد هری پاتر می‌ندازه، ولی شباهت‌ها تقریبا همین‌جا تموم می‌شن.
نیروهای جادویی تو این کتاب به شدت با هری پاتر متفاوته و به شدت خلاقانه‌ست. یعنی هر بار که قدرت جادویی یه نفر از خانوادهٔ اسمدری رو توضیح می‌داد من از خنده می‌ترکیدم 😂 ولی چیزی در موردش نمی‌گم چون به نظرم مواجه‌شدن باهاش در طول داستان خیلی جالب‌تره!

غیر از اون تو این کتاب‌ها کلی ایدهٔ خلاقانهٔ دیگه هم داریم، و چیزهای معمولی‌ای که از قبل می‌شناختیم اینجا طوری توضیح داده می‌شه که جدا جالب و بامزه‌ست.

در واقع نقطهٔ قوت این مجموعه همین نگاه متفاوت و خلاقانه به اتفاقات و فناوری‌ها و آدم‌هاست که باعث می‌شه خیلی جاها با صدای بلند قهقهه بزنید!
من خودم بارها و بارها تو این مجموعه اینطوری بودم که: وااای چقدر تو خلی سندرسون 😂😂
یعنی مونده بودم این چیزا چطور به ذهن این بشر می‌رسه 😂

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

این مجموعه همون‌طور که گفتم نوجوانانه‌ست و قهرمان‌های اصلیش ۱۳ ساله هستن. 
یه ماجرای عاشقانه خیلی خیلی ریزی هم تو کتاب هست که در واقع تو جلد آخر بیشتر نمود داره. تو این جلد آخر یه بوسهٔ یک ثانیه‌ای 😄 هم داریم که احتمال داره تو ترجمه سانسور شده باشه.
در نتیجه به نظرم، اگه خیلی حساس نباشید، این مجموعه کلا برای ۱۲ سال به بالا مناسبه، حتی شاید به ۱۰ ساله‌های کتابخون هم بشه پیشنهادش کرد.

میگم ۱۲ سال «به بالا»، چون به نظرم دوست داشتنش ته نداره 😄
من خودم به عنوان یه بزرگسال خیلی از این مجموعه لذت بردم و روحم با خوندنش شاد شد :) 
همون‌طور که گفتم بعضی جلدهاش رو حداقل سه چهار بار خوندم و به نظرم بازم جا داره 😂

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

البته توجه کنید که من نسخهٔ زبان اصلی این مجموعه رو خوندم.
و می‌دونید که منتقل کردن طنز از یه زبان به زبان دیگه واقعا یکی از سخت‌ترین کارها تو ترجمه‌ست...
این مجموعه هم جدا شاید ۶۰-۷۰ درصد قشنگیش به طنزش باشه. این طنز هم بعضی جاها طنز کلماته و بعضی جاها به بحث‌های مختص فرهنگ آمریکا ربط داره (مثل اشاره به خوانندهٔ آمریکایی الویس که من چون باهاش آشنا بودم اون تیکه‌ها از خنده روده‌بر شدم، ولی برای کسی که این خواننده رو نشناسه این بخش قاعدتا خیلی بی‌مزه به نظر می‌رسه!).
منتقل کردن طنز این تیکه‌ها به یه زبان دیگه واقعا سخته و من چون ترجمه رو ندیدم نمی‌دونم مترجم چقدر تو این کار موفق بوده...

البته اینم برام به تجربه ثابت شده که آدم‌های مختلف از چیزهای مختلفی خنده‌شون می‌گیره و صحنه‌ای که برای من خیلی خنده‌داره ممکنه به نظر یکی دیگه بی‌مزه باشه (و برعکس). 
ولی اگه ترجمه رو خوندید و هر چند وقت یه بار لبتون به خنده باز نشد به نظرم در درجهٔ اول احتمال بدید که مشکل از ترجمه‌ست 😅
یه سری نقاشی بانمک هم تو نسخهٔ انگلیسی هست که امیدوارم تو ترجمه هم باشه!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

کلا هم مثل کتاب‌های دیگهٔ سندرسون، نکات تأمل‌برانگیز تو‌ این مجموعه هم پیدا می‌شن که به نظرم با نوجوون‌ها می‌شه قشنگ در موردشون بحث کرد (آخر نسخهٔ انگلیسی یه راهنما برای بحث در مورد کتاب داره که خیلی جامع و جالبه! البته بعید می‌دونم این راهنما ترجمه شده باشه...).

شخصیت‌ها هم واقعا جالب و دوست‌داشتنی هستن.
عکسی هم که برای مرور گذاشتم سرکار خانوم بستیله 😄
یه دختر ۱۳سالهٔ جنگجو که اصلا و ابدا با کسی شوخی نداره و بهتره سر به سرش ندارید 😱😂 (من این حالت متفاوت بودن بستیل از کلیشه‌های جنسیتی در مورد دخترهای نوجوون رو دوست داشتم).

در نهایت، اگه به داستان‌های فانتزی علاقه دارید و دلتون می‌خواد یه چند ساعتی اوقات خوشی رو سپری کنید این مجموعه از دست ندید :)
البته که در حال حاضر این مجموعه فقط به صورت چاپی موجوده و بعید می‌دونم هیچ‌وقت نسخهٔ الکترونیکیش رو بدن :((
        

21

کرم کتاب پسندید.
فصلنامه ترجمان علوم انسانی، شماره 16

8

کرم کتاب پسندید.
جسدی در کتابخانه
          ماجرا اینه که یه خانواده معمولی از خواب بیدار می‌شن و می‌بینن جسد یک زن وسط کتابخونه‌شون افتاده. حالا اینکه این زن کیه؟ چرا کشته شده؟ و قاتلش کی بوده؟ و چطور و چرا این جسد رو انداخته توی کتابخونه؟ سوال‌هاییه که قراره تو داستان بهش جواب بدن.

فضای کتاب و پرونده داستان جالب بود. شخصیت‌های زیادی درگیر پرونده بودن که باعث می‌شد خواننده بین اسامی تا یک حدی گیج بشه ولی با خوندن ادامه داستان می‌شد شخصیت ها رو به خوبی تشخیص داد. با وجود اینکه شخصیت‌ها زیاد بودن اما به هر کدوم به خوبی پرداخته بود و ویژگی‌هاشون جالب و منحصر‌به‌فرد بود.

در مورد معمای داستان، نمی‌گم که نمی‌شد حدس زد قاتل کی بوده، ولی اینکه چطوری قتل اتفاق افتاده واقعا تا پایانش مشخص نبود. همون‌طوری که پلیس‌ها هم گیج شده بودن و در نهایت خانم مارپل به کمک‌شون اومد.

اگر کتاب معمایی و آگاتا کریستی دوست دارید حتما از این قصه هم لذت می‌برین، برای نوجوان‌های بالای ۱۵ سال هم می‌تونه مناسب باشه.
        

28

کرم کتاب پسندید.
ان یا ام؟
          این بار کسی کشته نشده؛ داستان وسط جنگ جهانی دوم اتفاق می‌افته در وضعیتی که دست برتر با آلمان‌هاست و در این قصه شخصیت‌ها قراره در انگلیس یک جاسوس آلمانی رو پیدا کنن. خبری از خانم مارپل یا پوآرو هم نیست و شخصیت اصلی داستان آقایی به نام بریسفورده که همراه با همسرش به یک هتل می‌ره که گویا محل اختفای جاسوس آلمانیه. (این زوج توی کتاب‌های دیگه آگاتا کریستی هم حضور دارن) حالا باید جاسوسی رو پیدا کنن که مشخص نیست مرده یا زن؟ و تنها چیزی که می‌دونن اینه که اول اسمش "ان" یا "ام" ئه.

روابط بین شخصیت‌ها، کشف رابطه‌های اون‌ها و جست‌وجو برای پیدا کردن جاسوس، جالب و جذاب بود. ولی نمی‌تونم بگم که از اون کارآگاهی‌های به یاد موندنی بود، چون الان که کمتر از یک سال از خوندنش گذشته، چیزی از جزییات و شخصیت‌ها و معمای داستان خاطرم نیست. ولی فضاسازی داستان و محل اختفای جاسوس رو خیلی خوب یادمه، احتمالا فضاسازی قصه قوی‌تر بخش‌های دیگه‌اش بوده.

اگر خواستید یک داستان معمایی بخونید که لزوما به قتل ربطی نداشته باشه یا از قصه‌های مرتبط با جنگ جهانی دوم لذت می‌برید سراغش برید. کتاب برای مخاطب بالای ۱۲ سال هم مشکلی نداره.
        

6

کرم کتاب پسندید.
تاول
          لوییس سکر نویسنده عزیزِ «ته کلاس ردیف آخر صندلی آخر» بود. به همین خاطر وقتی اسمش را اتفاقی توی کتابفروشی دیدم در خریدن کتابش یک لحظه هم تردید نکردم. حالا که فکر می کنم اگر این کتاب را اتفاقی در کتابفروشی نمی‌دیدم شاید هیچ وقت از وجودش باخبر نمی‌شدم چون در گودریدز هم به سختی پیدایش کردم.
 «تاول» نام ترجمه‌ی فارسی کتاب است. (گرچه نمی‌دانم چرا نشر پرتقال نام را تغییر داده) ماجرای دختری به نام تامایاست که ناخواسته درگیر یک ماجراجویی پیچیده می‌شود. به بچه‌هایی مثل تایاما در زندگی واقعی «بچه مثبت» می‌گوییم و کمتر کسی داستان بچه‌مثبت‌ها را می‌نویسد. تامایا همه قوانین را رعایت می‌کند و حتی یک روز هم از مدرسه غیبت نداشته‌است اما برای اولین بار دست به قانون‌شکنی می‌زند. به جنگل ممنوعه نزدیک مدرسه می‌رود و با یکی از قلدرهای مدرسه درگیر می‌شود و لجن عجیبی را از گودالی برمی‌دارد و به صورت او می‌پاشد و فرار می‌کند. فردای آن روز دستی که لجنی شده شروع به تاول زدن می‌کند و پسر قلدر هم ناپدید می‌شود... 
نمی‌توانم بگویم «تاول» مثل «ته کلاس ردیف آخر، صندلی آخر» شخصیت‌های فوق‌العاده‌ای دارد یا مثل «آخرین گودال» داستانش جذاب و نفس‌گیر است. اما ادعا نمی‌کنم که ازخواندنش لذت نبردم. ماجراجویی تایاما مرا درگیر خودش کرد و شخصیت‌ها برایم عمیق و دوست‌داشتنی بودند. گذشته از آن نویسنده خلاقیت‌های جالبی در مرموز کردن روایت داشت که باعث می‌شد که از عالی نبودن باقی نکات کتاب صرف نظر کنم.
لوییس سکر مثل دفعات پیش کتاب را خیلی طولانی نکرده است. با همه جزییات و ریزه‌کاری‌ها و حتی با گفتن دو روایت موازی، ماجرا در صفحه 178 تمام می‌شود. جوری که دقیقا باب طبع نوجوان‌های بی‌حوصله باشد و من یک بار دیگر از همراه شدن با او لذت می‌برم درست مثل روزهای نوجوانی.
        

44