بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

روی ماه خداوند را ببوس

روی ماه خداوند را ببوس

روی ماه خداوند را ببوس

3.5
356 نفر |
79 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

15

خوانده‌ام

845

خواهم خواند

158

روی ماه خداوند را ببوس اولین و معروفترین رمان مصطفی مستور نویسنده معاصر ایرانی ست داستانی که بر پایه اصولی فلسفی تعریف شده و نویسنده سعی کرده تا افکار دینی، معرفت شناسی، جامعه شناسی و… اندیشه های خود را از زبان شخصیت های داستان بیان کند.در روی ماه خداوند را ببوس نویسنده سوالات زیادی را مطرح می کند که ممکن است برای خیلی از افراد پیش آمده باشد. در اصل درونمایه رمان روی ماه خداوند را ببوس از نوع اعتقادی و مبتنی بر شک وجدل آن هم شکی که یکی از دغدغه های فکری انسان مدرن امروزه و جدال با غیبت خداوند است.مصطفی مستور نویسنده محبوبی است و در میان کتابخوانان طرفداران زیادی دارد. کتاب روی ماه خداوند را ببوس از پرفروش ترین رمان های معاصر است. بیشتر کتاب های وی مجموعه داستان کوتاه هستند. مستور نمایشنامه نیز نوشته است.مصطفی مستور به زبان انگلیسی هم مسلط است و چند ترجمه هم در کارنامه خود دارد. چند مجموعه داستان کوتاه و یک کتاب در مورد کارگردان محبوبش کیشلوفسکی از عناوینی هستند که ترجمه کرده است. مستور گاهی هم شعر می گوید و از وی یک محموعه شعر نیز به چاپ رسیده است.جوایزی که به مصطفی مستور اهدا شده اند:برگزیده بهترین رمان سال های 79 و 80 جشنواره قلم زرین برای رمان روی ماه خداوند را ببوسبرگزیده بهترین رمان سال 1382 جایزه ادبی اصفهان برای رمان استخوان خوک و دست های جذامیبرنده? لوح تقدیر از نخستین مسابقه داستان نویسی صادق هدایت

لیست‌های مرتبط به روی ماه خداوند را ببوس

نمایش همه

پست‌های مرتبط به روی ماه خداوند را ببوس

یادداشت‌های مرتبط به روی ماه خداوند را ببوس

 محتشم

1401/02/09

            داستان درباره ی پسری به نام یونس فردوس است که دانشجوی رشته ی پژوهش گری اجتماعی است و می خواهد پایان نامه اش را درباره ی علت خودکشی محسن پارسا ، فیزیکدان و استاد دانشگاهی بنویسد که 2 سال قبل خودش را از بالای ساختمانی به پایین پرت کرده بود . او چند وقتی است که به وجود خداوند شک کرده و مدام از خودش می پرسد : آیا خداوندی وجود دارد ؟
ماجرای خاص و جذابی داشت . تاکنون کتابی با این موضوع نخوانده بودم و فکر نمی کردم از چنین داستانی خوشم بیاید . به نظر من داستان به گونه ای بود که  اکثر خواننده هایش ، با آن احساس همزاد پنداری می کنند . قطعا برای بیشتر ما آدم ها پیش آمده که در طول زندگی برخی اوقات برایمان سوال شود که خدا هست ؟ کجاست ؟ چگونه است ؟ در اینجا هم احساسات و فضای داستان به گونه ای بود که فاصله ی زیادی با ذهن خوانندگان نداشت و به زندگی واقعی خیلی از ما نزدیک بود .
یکی از مهم ترین نکات مثبت کتاب ، توصیف های کامل و دقیق فضا و مکان داستان بود . در تمامی قسمت ها ، ما محیطی که شخصیت ها در آن بودند را می توانستیم خیلی خوب تصور کنیم . به عنوان مثال زمانی که یونس به سلاخ خانه ای که بایرام در آن بود رفت ، فضای آنجا کاملا قابل تصور بود . حیواناتی که می خواهند فرار کنند ، خون گرمی که در آنجا جریان پیدا می کند ، کارکنانی که از لباس هایشان خون می چکد و.... همچنین زمانی که دادگستری توصیف می شد ، ما می توانستیم بفهمیم که چه قشری آنجا رفت و آمد دارند ، فضای شلوغی دارد و...
جالب اینجاست که این توصیف ها مخاطب را خسته نمی کند چون بیشتر آنها اطلاعات لازم و مفیدی را می دهند که به درد خواننده بخورد و نکته های مهمی دریافت کند . البته در بخش های اندکی ، مقداری از این توصیف ها اضافی بود . مثل صحنه ای که پیرمرد های دیوانه در بخش اعصاب و روان بیمارستان ، با هم صحبت های عجیبی می کردند و این گفتگو کمی طولانی شده بود و از حوصله ی مخاطب ، خارج .
نویسنده ی کتاب توصیفات و به طور کلی در بیشتر قسمت های کتاب ، هوشمندانه مطالب و ماجراهایی را گنجانده بود که به طور غیر مستقیم داده های زیادی به مخاطب می دادند . مثلا زمانی که یونس و مهرداد در رستوران بودند ، از طریق زوجی که آنجا بودند و ظاهرا اهمیتی نداشتند ، برخی ویژگی های یونس به ما منتقل شد . یا مثلا موضوع پایان نامه ی سایه که درباره ی گفت و گوی حضرت موسی و خدا بود ، در اصل به افکار یونس هم مربوط می شد که در جاهایی پاسخ یک سری سوالاتش را در همین بخش می گرفت یا حتی سوال هایی برایش پیش می آمد . یا حتی زمانی که رادیو قصه شب گذاشته بود ، با توجه به محتوای قصه ، یونس سوالاتی درباره ی زندگی خودش در ذهنش به وجود می آمد .
شخصیت پردازی ها از نظر باطنی خیلی خوب بود . از یونس که شخصیت اصلی است گرفته تا مردی که برادر دوست او بود و فقط در بخش کوتاهی در داستان حضور داشت . ما می توانستیم بفهمیم که یونس مذهبی است اما چند وقتی است به خدا شک کرده و سوالاتی در ذهنش است . این ماجرا دارد او را از درون می خورد و عذابی بر زندگی اش سایه افکنده . جدیدا فرد بی احساسی شده و خیلی به اتفاقات اهمیت نمی دهد . یا همان مرد که می توانستیم درباره اش این را بدانیم که انسان عیاشی است و فقط به لذت و هوس های زندگی اهمیت می دهد .
از نظر ظاهری هم خوب بود ولی جا داشت برخی از افراد بیشتر توصیف شوند . مثلا خواننده هیچ تصویری از یونس جز پالتوی او در ذهنش ندارد . البته بقیه تقریبا خوب بودند . مثلا بایرام مردی چهارشانه و بور است ، سایه چادر کرپ نازی به سر می کند و گردنبد طلایی دارد که رویش نوشته شده علی ، مهرداد پشت لب هایش کمی سبیل سبز شده ، پالتوی چرم می پوشد ، سیگار می کشد و عینک دودی می زند .
زاویه دید کتاب اول شخص بود و داستان از زبان خود یونس نوشته شده بود . درست است که در سوم شخص دست نویسنده باز تر است و همه ی اشخاص و فضا و مکان ها دقیق تر توصیف می شوند ولی به نظرم برای این داستان ، همین اول شخص بهترین زاویه دید است . به خاطر اینکه شاید برخی قسمت های داستان فلسفی و خاص باشد ، ولی خود یونس توانسته به بهترین شکل ممکن احساسات را انتقال دهد و همه چیز را خیلی خوب توصیف کند به گونه ای که نیازی به وجود سوم شخص در داستان دیده نمی شود . البته احساسات شخصیت های فرعی خیلی خوب بیان نشده اما با این وجود به طور کلی توصیفات با توجه به زاویه دید ،کامل و دقیق بود .
احساسات شخصیت اصلی خیلی خوب توصیف شده بود . مثل همین حس گیجی و عذاب به خاطر سوال های زیادی که در ذهنش ایجاد شده بود . البته در بخش هایی با وجود اینکه می دانیم یونس به چه علتی انقدر بی احساس و نسبت به زندگی بی تفاوت شده ، کارهایش قابل درک نبود . مثلا زمانی که منصور دوست علیرضا مرد ، هیچ حسی نسبت به این قضیه نداشت که یک انسان در ماشین او جانش را از دست داده .
ظاهر و جلد کتاب هم در عین سادگی مفهوم جالبی داشت . از نظر دکتر پارسا خداوند آبی رنگ بود به همین دلیل جلد کتاب آبی بود و روزنه ای ( انگار روزنه ای به سوی خداوند ) روی آن نقش بسته بود . نام کتاب هم جذاب بود و از یکی از دیالوگ های داخل داستان انتخاب شده بود .
در کل کتاب خیلی قشنگی بود و دوستش داشتم . به نظرم ارزش بیش از یک بار خواندن داشت . خود من چندین بار بخش های پایانی کتاب را خواندم و هر بار برایم جذاب بود . به خصوص قسمتی که حرف های علیرضا ، سایه و نوشته های دکتر پارسا ، کم کم داشتند وجود خدا را به یونس ثابت می کردند .
از ماشین پیاده شد و زل زد تو چشام . اشک تو چشماش جمع شده بود . قبل از اینکه در رو ببنده گفت : « از طرف من روی ماه خداوند را ببوس »
          
زینب

1400/04/23

            ]روی ماه خداوند را ببوس] داستانی درباره‌ی چراییِ خودکشی استاد دانشگاهی به نام پارسا است که یونس(راویِ داستان)، دانشجوی فلسفه، آن را موضوع پایان‌نامه‌ی خود انتخاب می‌کند و پژوهش هایی در این راستا انجام می‌دهد؛ و هم‌چنین به موازات آن داستان عشق نافرجام یونس و سایه. از توضیح و بیان خلاصه داستان چشم‌پوشی می‌کنم چرا که داستانْ خود کم‌حجم، ساده و روان است.
علیرغم تلاش مستور در وارد نکردن باورهای خود در این داستان تصور من اینست که پس از نگارش، پاک کن برداشته و رد باورهایش را پاک کرده که البته قسمت هایی هم از قلم افتاده و دست نویسنده رو می‌شود.
 در پایان داستان مستور از زبان علی، دوست یونس می‌گوید:
[نوشته های پارسا را خواندم اما فکر نمی‌کنم خودکشی او ربطی به معشوقه‌اش داشته باشد. احتمالا او خودکشی کرد چون درکش کوتاه تر از ارتفاع عشق بود. او به جای کنترل بر عشق، مغلوبِ مفهومی شد که برای او تازگی داشت. او نه از معشوق که از عشق به شدت شکست خورد.]
به زعم من این برداشتی است سطحی از مفهوم خودکشی در حالیکه این امرْ تحلیلی عمیق‌تر از اینها با پایه های فلسفی استوارتری می‌طلبد و تقلیل خودکشی و علتش به "کوتاهیِ درک" و در لفافه محکوم کردن آن راه به جایی بِهْ از اینجا که ایستاده‌ایم، نمی‌برد.
خلاصه، این کتاب از آنهایی نیست که دوباره بخواهم بخوانم و یا به کسی پیشنهاد بدهم؛ با اینکه یک برش از آن را مقداری دوست داشتم.
          
            روی ماه خداوند را ببوس در زمره ی معدود آثار تومان فلسفی عاشقانه ی ایران می توان قرار داد، مصطفی مستور که مهندسی خوانده است در اکثر آثارش تاملات و سوالات فلسفیش را در متن داستان هایش دخالت میدهد، در این اثر هم مستور با یک مسئله‌ی قدیمی و پرتکرار مارا مواجه میکند، آیا خدا وجود دارد؟
درنگاه اول که به این مسئله نگاه کنید احتمالا از خودتان خواهید پرسید چه کسی چنین کتابی را خواهد خواند؟ هنر مستور دقیقا همینجا رخ نمایی میکند مستور شما را میبرد به دل یک ماجرای عاشقانه، شما را وادار میکند شک کنید، شما را با آدم های با یقین موجه میکند و نهایتا شما را به جست و جوگر علت خودکشی دکتر حمید پارسا دانشمند برجسته ی فیریک تبدیل میکند، در واقع در خلال داستان تلاشی برای پاسخ به این که خدایی وجود دارد نمیشود، بلکه بیشتر تلاش میشود تا ببینیم این سوال چقدر گستره‌ی بزرگی در زندگی ما دارد و از روابط دوستانه تا روابط عاشقانه و حرفه‌ی ما را تحت پوشش قرار میدهد، نهایت امر هم شما هم مثل هرکدام از شخصیت های داستان ممکن است به یک پاسخ متفاوت برسید، مثل مهرداد شاکی باشید که اگر خدایی هست این چه وضعش هست؟ یا مانند علیرضا یقین داشته باشید یا مثل سایه بترسید از این که خدای معشوقتان متزلل شده و یا مثل شخصیت اصلی داستان معلق باشید، تصمیم با خودتان است‌.

          
            غلتی میزنم و رادیو را روشن میکنم. بعد از موزیک کوتاهی برنامه قصه های شب رادیو برای کودکان شروع میشود. پلک هایم سنگین شده اند. دل ام برای مادرم و مونس تنگ شده است . خانم قصه گو به همه بچه های شنونده  سلام میکند و من فکر میکنم اگر پارسا بیخودی و فقط در اثر جنون آنی خودش را از آن ساختمان لعنتی پایین پرت کرده باشد چه ؟ قصه درباره ی دوستی گنجشک کوچولو و کرم ابریشم است که روی درخت توتی با هم زندگی میکردند و با خودم میگویم اگر مادرم بمیرد چه ؟ قصه گو میگوید : کرم دوست داشت مثل گنجشک پرواز کند اما نمی توانست . یک روز گنجشک او را با نوک تیزش گرفت و پرواز کرد اما تیزی منقار گنجشک بدن نرم کرم را ابریشم را زخم کرد. اگر پایان نامه ام را به موقع تمام نکنم چه ؟ کرم به گنجشک گفت دلش میخواهد خودش پرواز کنم نه این که گنجشک او را پرواز دهد . اگر کتابی از من منتشر نشود چه ؟ اگر مشهور نشوم چه ؟ چند روز بود که گنجشک کوچولو کرم ابریشم را گم کرده بود  و با این که تمام جنگل را دنبالش گشته بود اما او را پیدا نکرد بود .یاد من باشد فردا سراغ علیرضا بروم و درباره پایان نامه ی سایه چند سوال از او بکنم . تا اینکه یک روز پروانه زیبایی امد و امد و امد و کنار گنجشک کوچولو سلام کرد و گفت مرا میشناسی ؟ چرا پارسا دفتر فروش کارخانه ی حشره کش سازی را برای خودکشی انتخاب کرده بود ؟ گنجشک کوچولو گفت : نه تا حالا شما را ندیده ام . باید سری به خانه پارسا بزنم. شاید آنجا سرنخی پیدا کردم . پروانه گفت : چه طور مرا نمیشناسی !؟ من همان کرم ابریشم هستم . مدتی توی پیله ای که ساخته بودم زندگی میکردم و بعد تبدیل شدم به پروانه . خداوندی هست ؟ خداوندی نیست؟ 
میگفت هر چه بیشتر بدانی بیشتر دلت میخواهد که نمیدانستی ، حالا مانده بود بین وجود خدا یا نه ، دنبال دلایلش هم نبود فقط مانده بود هست یا نه . اعتمادی هم به کسی نداشت که حرفش را قبول کند . 
کتاب روی ماه خداوند را ببوس کتابی حول محور مردی به نام یونس بود که در پی یافتن دلیل خودکشی دکتر محسن پارسا بود؛ که بین کشمکش درونی خود هر بار با سوال " خدا هست؟" مواجه میشد. یونس در خانواده ای مذهبی بزرگ شده بود و همسر اینده اش هم در سدد گرفتن فوق لیسانس الهیات خود بود و اینکه از خود بپرسد خدا وجود دارد کمی در نظر دوستانش غیر متعارف میامد 
کتاب قلم خوبی داشت و خواننده را ترغیب به ادامه داستان میکرد ، داستان گره خاصی نداشت و عملا سطح هیجان داستان را میتوان در رده دو الا سه در نظر گرفت اما معمای خودکشی دکتر پارسا و جواب سوال خود یونس ادم را به ادامه دادن واامیداشت . 
پیرنگ کتاب خوب بود ولی به خاطر رئال بودن و نبود اتفاقات هیجان انگیز و خاص به سختی میتوان نقطه اوج را پیدا کرد . در کل اگر دنبال کتابی ساده که اتفاقات درش باعث تغیر ریتم ضربان قلب است میگردید این کتاب را باید بگدارید کنار.
جزئیات خیلی زیادی در ما بین متن استفاده شده بود ، جززئیاتی که شاید واقعا نیاز نبود ، مثل اخر کتاب هنگامی که سایه کنار در ایستاده بود و یونس را سرزنش میکرد ، انقدر خدار را در اجسام مختلف مثال زد که من به شخصه خسته شدم و به صفحه بعد رفتم و اینگونه در کتاب بسیار بود. 
پیام کلی داستان به صورت دیالوگ هایی خیلی واضح نشان داده بود و تقریبا کل داستان و پیام کلی و جزئی ان در نامه ای که در اخر داستان علیرضا به یونس در میان باقی نامه های دکتر پارسا میدهد آشکار بود و عملا احتیاجی دیگر به تفکر درباره مفهوم درونی داستان نداشت . و اینکه در بعضی دیالوگ ها خیلی واضح برای خواننده دلیل نوشتن کتاب را توضیح میداد کمی باعث حس بدی نسبت به کتاب میشد. 
پایان جوری بود که حتی در اخرین صفحه ها انتظار داشتم کتاب ادامه داشت ، لحظه ای تمام شد که من نه متوجه شدم که یونس چه کار کرد نه اینکه دقیقا دلیل خودکشی دکتر پارسا چه بود و اینکه مهراد چه کار کرد ؟ پایان بسیار بازی داشت که من خودم به شخصه دوست نداشتم اما نوع قلم نویسنده انقدر در نظرم خوب امد که این مشکل خیلی ریز شد . 
درکل کتاب بدی نبود اما به نظرم خیلی هم خوب نبود ، تنها برای یکبار خوندن کافی بود و من همچنان برایم سوال است که یونس در اخر به وجود خدا ایمان پیدا کرد یا نه ، سایه چه کار میکند و اینکه خودکشی دکتر پارسا دقیقا برای چه بود .
          
Han

1401/02/10

            «أَلا یَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ؛» ايا آن كسی كه موجودات را آفريده، از حال آن‌ها آگاه نيست؟! در حالی كه او (از اسرار دقيق) با خبر و آگاه است! (ملك، ۱۴)
یونس جوانیست که بدنبال علت خودکشی شخصی بنام دکتر پارسا است . و در این مسیر با خود درگیر است نه تنها در پی مرگ دکتر پارسا است بلکه در درون خود و اعتقادات خود به دنبال حقیقت است . با توجه به اینکه در خانواده ای مذهبی تربیت و بزرگ شده اما در وجود خدا شک دارد و در تمام مدت برایش مسئله است که خدایی وجود دارد یا نه . از نظر اطرافیانش شک به وجود خدا منطقی نیست پس او چگونه به حقیقت زندگی اش پی می برد ؟
داستان کتاب جذابیت زیادی داشت و همین دلیل من مخاطب را جذب کتاب کرد و باعث شد آن را بخوانم . نوع قلم نویسنده جدید بود و من کمتر کتابی خوانده بودم که قلمش این چنین باشد . کتاب جزئیات زیادی داشت که اگرچه در برخی از صحنه ها خیلی جذابیت به داستان افزوده بود اما در برخی قسمت ها باعث خسته شدن خواننده می شد و اینطور بود که خواننده می گفت : « این بخش کی تموم میشه ؟ » 
پیرنگ کتاب کامل و بجا بود . اما گره ها خیلی ریز کوچک بودند یعنی نوع داستان طوری نبود که خیلی پیچیده و هیجان انگیز باشد ، چون گره ها و نقطه اوج ساده بودند اما درست و به موقع می آمدند . شروع کتاب جذاب بود و خواننده را ترغیب می کرد و من به شخصه جذبش شدم اما مانند اکثر کتاب  های دیگر ساده بود . اما پایان کتاب عادی نبود . یعنی خواننده توقع داشت داستان ادامه پیدا کند و پایان مشخص داشته باشد اما تا حدودی پایان بر طبق مراد خواننده نبود و پایان مبهمی داشت . هرچند قلم خوب و نکات مثبت دیگر این عیب را می پوشاند و قابل بخشش است . 
روند داستان تند بود . یعنی داستان کش دار و حوصله سر بر نبود . بلکه سریع گره ها باز میشد مشکلات حل میشد و خواننده با کتاب درگیری نداشت که چرا انقدر طولانی شد .
شخصیت پردازی کتاب نسبتا قوی بود . البته توصیف شخصیت ها از لحاظ ظاهری و گاها از لحاظ شخصیت خیلی ریز و دقیق بود . اگرچه کتاب اول شخص بود و نباید توقع توصیف عمیقی داشت .اما شخصیت یونس که شخصیت اصلی بود از لحاظ خصوصیات کامل بود اما من تصوری از یونس نداشتم و یک تصویر مبهم در ذهنم بنام یونس وجود داشت . اما توصیفات جزییات خیلی خوب بیان شده بود به طوری که محیط خیلی واضح و قابل تصور بود . 
 بعضی از دیالوگ های کتاب خیلی تاثیر گذار و معنادار بود و آنها را دوست داشتم و خواندن آن لذت می بردم . و این را یکی از اصلی ترین نکات مثبت کتاب حساب می کنم . 
بر خلاف داستان جلد کتاب چندان جذاب و ترغیب کننده نبود و من فقط بر اساس تعریف بقیه از این کتاب آن را خواندم برای همین جلد کتاب خیلی ساده و یکنواخت بود . اما اسم کتاب زیبا  بود و مستقیم به موضوع داستان اشاره نکرده بود برای همین اسمش ترغیب کننده  بود . 
در  آخر من از خواندن این کتاب لذت بردم و کتاب خوبی بود . همچنین برای موضوعی که کمتر در کتاب های دیگر یافت می شود خواندنی بود .
برمیگردم به آسمان نگاه میکنم  به جایی که بادبادک ها  رسیده است به خداوند ...
          
            انتخاب هرکتاب برای خواندن قصه خاصی دارد، البته این نظر من است .
مدتها این کتاب در قفسه کتابهایم منتظر مطالعه بود تاروزی با حالی بد که ناشی از تردید وشک به همه هستی بود چشمانم  این تیتر را پسندید روی ماه خداوند را ببوس.

قهرمان داستان مانند من در نوعی شک، شک بعد ایمانی قوی دست وپا می زد.

داستان کوتاه است  گاهی جاذبه ادامه مطالعه برایم ازدست میرفت اما همان شک وحواب به آن شک ترغیبم می کرد ادامه دهم.

اولین کتابی است که ازاین نویسنده مطالعه کردم، کتاب به چندین زبان ترحمه شده است.


همه آنچه می خواستم ازاین کتاب نگرفتم حتی موصوعیت عنوان شده با شک وتردید قهرمان اصلی برایم ملموس نبود.اینکه در این موضوعات همیشه کسی هست که به درک کامل از هستی وبود ونبود رسیده ومی خواهد قانعت کند برایم جالب نبود. چون این نسل و این روزها روز قانع شدن صرف نیست . 

اما برخی جملات برایم تاثیر گذار بود

بخشی از کتاب 


هستی لایه لایه س.تودرتو وپر از راز والبته پیچیده. برای درک اون باید خوب بود.همین. 
من فکر می کنم هرکس درهر موقعیت می دونه خوبترین کاری که می تونه انجام بده چیه اما مشکل زمانی شروع میشه که آدم نخواد این خوب رو انتخاب کنه. در چنین صورتی اوراه رو کمی محو کرده .وقتی هزار تا انتخاب بد رو به هزار تا انتخاب خوب ترجیح بدیم وضع اون قدر آشفته وتاریک می شه که انسان نمی تونه حتی یک قدم به جلو برداره.