بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

زینب

@part_of__time

109 دنبال شده

76 دنبال کننده

                      هر آنچه سخت و استوار است دود می شود و به هوا می رود...
                    
part_of__time

یادداشت‌ها

نمایش همه
                سالِ بلوا نوشته‌ی عباس معروفی داستانی بلند است که در هفت[شب] توسط نوشافرین دخترِ سرهنگ نیلوفری و نویسنده روایت می‌شود.
این کتاب سه اسطوره/قربانی دارد: سیاوش، حسین و اسماعیل و از طرف دیگر شخصیتِ نوشا که دلباخته‌ی حسینا‌ی کوزه‌گر و بوی خاکِ دستانش شد. علاقه‌ام به این کتاب بیش از آنکه به خاطر موضوع و نحوه‌ی داستان‌پردازی باشد به خاطر این بود که بخشی از آن مرور خاطراتی نزدیک بود و سر باز کردن زخمی که به غایت دوست می‌داشتمش. فارغ از این حس به خاطر نحوه‌ی روایت (روایت غیرخطی) و به‌هم‌ریختگی تقدم و تأخر وقوعِ رویداد‌ها، نحوه‌ی فضا سازی(برای مثال کارگاهِ تاریک و نمورِ حُسینا) و حس‌آمیزی‌ها(بوی خاکِ دستانِ حسینا) در ما گاه دلهره‌ و آشوب و گاه آرامش و اندوهی ایجاد می‌کرد که درخور و متناسب با داستان و احوالِ نوشا، حسینا و... بود و موجبِ همذات پنداریِ دوچندان با ایشان می‌شد.
عباس معروفی خوب میداند چه چیز را چگونه بیان کند بطوریکه زخم‌های همیشه باز را از پسِ پشتِ خاطرات بیرون بکشد و یا خواننده را به چنان باوری از رخداد برسانه که گویی کتاب را زیسته است و بیشترین اثر را بر مخاطبش بگذارد. 
__________________
بُرِش:
[حسینا گفت:"می‌دانی اولین بوسه‌ی جهان چه‌طور کشف شد؟"
دست‌هایش تا آرنج گِلی بود. گفت که در زمان‌های قدیم زن و مردی پینه‌دوز یک روز به هنگامِ کار، بوسه را کشف کردند. مرد دست‌هایش به کار بود، تکه‌نخی را به دندان کند. به زنش گفت بیا این را از لبِ من بردار و بینداز. زن هم دست‌هاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لب‌های مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم، ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند.]
صفحه‌ی ۳۲۸
        
                ]روی ماه خداوند را ببوس] داستانی درباره‌ی چراییِ خودکشی استاد دانشگاهی به نام پارسا است که یونس(راویِ داستان)، دانشجوی فلسفه، آن را موضوع پایان‌نامه‌ی خود انتخاب می‌کند و پژوهش هایی در این راستا انجام می‌دهد؛ و هم‌چنین به موازات آن داستان عشق نافرجام یونس و سایه. از توضیح و بیان خلاصه داستان چشم‌پوشی می‌کنم چرا که داستانْ خود کم‌حجم، ساده و روان است.
علیرغم تلاش مستور در وارد نکردن باورهای خود در این داستان تصور من اینست که پس از نگارش، پاک کن برداشته و رد باورهایش را پاک کرده که البته قسمت هایی هم از قلم افتاده و دست نویسنده رو می‌شود.
 در پایان داستان مستور از زبان علی، دوست یونس می‌گوید:
[نوشته های پارسا را خواندم اما فکر نمی‌کنم خودکشی او ربطی به معشوقه‌اش داشته باشد. احتمالا او خودکشی کرد چون درکش کوتاه تر از ارتفاع عشق بود. او به جای کنترل بر عشق، مغلوبِ مفهومی شد که برای او تازگی داشت. او نه از معشوق که از عشق به شدت شکست خورد.]
به زعم من این برداشتی است سطحی از مفهوم خودکشی در حالیکه این امرْ تحلیلی عمیق‌تر از اینها با پایه های فلسفی استوارتری می‌طلبد و تقلیل خودکشی و علتش به "کوتاهیِ درک" و در لفافه محکوم کردن آن راه به جایی بِهْ از اینجا که ایستاده‌ایم، نمی‌برد.
خلاصه، این کتاب از آنهایی نیست که دوباره بخواهم بخوانم و یا به کسی پیشنهاد بدهم؛ با اینکه یک برش از آن را مقداری دوست داشتم.
        
                [صد سال تنهایی] سرگذشت و سرنوشت ۶ نسلِ خانواده‌ی بوئندیا و دهکده‌‌ی ماکوندو در آمریکای لاتین می‌باشد. در این داستان هر نسل به نحوی بازتولیدِ نسلِ پیشین است و گویی آن را چون باری بر شانه‌هایش حمل می‌کند. یکی از نکات توجه برانگیز کتاب اینست که ماکوندو خود یکی از کاراکتر های داستان به حساب می‌آید. شخصیتی منزوی، غمبار و خاکستری که با مردمش در انتضار کولی ها می‌نشیند تا سالی یک بار بیایند و دریچه‌ای به جهان بیرون بگشایند. داستان سرشار از جزئیات پر‌اهمیت است به همین دلیل نوشتن خلاصه‌ای از آن و گنجاندنش در چند پاراگراف تقریباً ناممکن می‌نماید. در میان شخصیت‌ها جز سرهنگ آئورلیانو بوئندیا که محبوبِ تمامِ کسانی‌ست که صد سال تنهایی را خوانده اند؛هنگام مواجهه با دو شخصیت و داستان‌هایشان مبهوت شدم؛ رمدیوس خوشگله و عروجش، مائوریسیو بابیلونیا و مرگِ آخرین پروانه‌ی زرد. این مواجهه مثلِ جذبه های تنهایی‌ام بود با چاشنی درد و اندوهی دلچسب.
بُرِش:
[از او پرسید:" حالت خوب نیست؟"
رمدیوس خوشگله که سر ملافه را از طرف دیگر گرفته بود، لبخند ترحم‌انگیزی زد و گفت:" برعکس هیچ وقت حالم این‌قدر خوب نبوده است."
هنوز جمله‌اش به پایان نرسیده بود که فرناندا حس کرد نسیم خفیفی از نور، ملافه‌ها را از دستش بیرون می‌کشد و آن‌ها را در عرض و طول از هم باز می‌کند. آمارانتا در تورهای زیرپیراهنی خود احساس لرزشی مرموز کرد و درست در لحظه‌ای که رمدیوس خوشگله داشت از زمین بلند می‌شد، ملافه‌ها را چسبید تا به زمین نیفتد. اورسولا که در آن زمان، تقریبا نابینا شده بود، تنها کسی بود که با آرامش خیال معنی آن باد را درک کرد. ملافه‌ها را به دست نور سپرد و در لرزش نور کورکننده‌ی ملافه‌ها، رمدیوس خوشگله را دید که دستش را برای خداحافظی به طرف او تکان می‌دهد و سوسک ها و گل‌ها را ترک می‌کند؛ همچنان که ساعت چهار بعد از ظهر به انتها می‌رسید، همراه ملافه‌ها در سپهر اعلی، جایی که حتی بلندپروازترین پرندگان خاطرات نیز به او نمی‌رسیدند، برای ابد ناپدید شد."]
        
                [سمفونیِ مردگان]: جنگِ جهانیِ دوم: اردبیل:
هوایِ سردِ استخوان‌سوز
کلاغ‌هایی که در تمامِ طولِ داستان فریاد می‌زنند: برف...برف...
آیدین، جوانِ روشنفکر، تنها موجودِ زنده‌ی این فضای مُرده و یخ‌بسته، که در تقابل با غفلتِ مردمِ خواب‌زده، فرهنگِ عقیم و معیوبِ جامعه‌ی پدرسالار و خانواده‌ی تندرو و خُرافی‌اش(پدر و اورهان، برادرِ کوچکتر) به جنون می‌رسد.
مادر و خواهرِ دوقلو‌ی آیدین (آیدا) که به گناهِ زن بودن قربانیِ جامعه و حاملِ اندوه و فلاکتی مُدام‌اند.و سرنوشتِ شومِ آیدا که جنون آیدین را تسریع می‌بخشد.
یوسف برادرِ بزرگتر و ناتوانِ آیدین که قربانیِ رذالتِ اورهان می‌شود.
و اورهان که با تمامِ پَستی‌اش قربانیِ گندابِ تفکراتِ پوسیده‌ی جامعه است.
تمامِ عناصرِ توصیف و فضاسازی و از جانب دیگر رفت و برگشت‌های زمانی در ما یخ‌زدگی و وهمی را ایجاد می‌کنند که درخورِ موضوعِ کتاب است.
گویی جنون سرنوشتِ محتومِ جوان‌هایی بوده که روزی می‌خواستند آدم‌های بهتری باشند. من می‌توانم سال‌ها بر این سرنوشتی که ناگزیر می‌شود بگریم.
سمفونی مردگان را سال‌ها پیش خواندم و با تورق و باز دیدنش دلم میخواهد خواندنش را از سر بگیرم.

بُرِش:
[چه تنهایی عجیبی! 
پدر خیال می­کرد آدم وقتی در حجره ­ی خودش تنها باشد، تنهاست.
نمی­دانست که تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد.]
        
                خلاصه:
فاوست گوته بر اساس افسانه‌ای آلمانی نوشته شده است. این اثر داستان دانشمندی است خسته و مستأصل از محدودیت دانش، قدرت و لذّاتِ هستی. توجه مفیستوفلس(بنده‌ی شیطان) متوجه او می‌شود و پس از مکالمه‌ای با او، فاوست در ازای تجربه‌ی اوجِ لذت و شادمانی روحش را به مفیستوفلس می‌فروشد. در بخش اول مفیستو او را به به تجربه‌ی رابطه‌ای شهوانی با گرتشن، دختری ساده و معصوم، سوق می‌دهد؛ فاوست اوج لذت را تجربه کرده اما گرتشن و خانواده‌اش تباه میشوند. بخشِ نخستین با تراژدیِ رنج و شرمِ فاوست و رستگاری گرتشن پایان می‌پذیرد.
بخش دوم اثر با بخشوده شدن فاوست توسط روح هستی آغاز می‌شود و در قالبی تمثیلی ادامه می‌یابد. فاوست جهان سیاست و خدایان را دستکاری می‌کند، با هلن سمبل زیبایی ملاقات می‌کند و پس از به دست آوردن نیروی طبیعت، به تجربه‌ی شادمانی می‌رسد. 
پس از این مفیستو سعی در قبض کردن روح فاوست کرده اما با دخالت فرشتگان مواجه میشود. با وجود پستی های فاوست، رحمت خدایان به میانجی‌گری گرتشن شامل حال او می‌شود.
صحنه‌ی پایانی: با غلبه‌ی خدای مونث بر تاکید مفیستوفلس بر پوچی ابدی روح فاوست ، او در حضور باکره‌ی مقدس و ... رهسپار بهشت می‌شود.
_____________
پوشکین فاوست را ایلیادِ مدرن می‌داند و لوکاچ بر واژه‌ی مدرن تاکید می‌گذارد.
فاوست در عین اینکه سرنوشت یک انسان است(سرنوشت آدمی در رابطه‌اش با شیطان و خدا و گرایش های تن و جان او)؛ در بر‌دارنده‌ی سرنوشتِ نوعِ بشر است.
با وجود رویه های مذهبی و اسطوره‌ای و گذر از آنها؛ هر انسانی با فاوست همذات‌پنداری می‌کند چرا که سوالات و درگیری های او، سوالات و درگیری های انسانِ مدرن است. 
از تمامی‌ بخش های این اثر یا به قول لوکاچ [محصولِ قیاس ناپذیر] تنها از سرنوشتی که گوته برای فاوست در نظر گرفته نمیتوانم سخن گفت و ذهنم میان سرگذشت و سرنوشت فاوست مدام در رفت و آمد است.
پینوشت:
خواندن این اثرِ مهم، مطالعات لوکاچ بر آن و تماشای فیلم فاوست اثر الکساندر سوخوروف را بسیار توصیه میکنم.
        
                کلمات اخلالگر مجموعه‌ای از چندین مقاله از موریس بلانشو، تلاشی برای نمایاندن امرِ سیاسیِ اوست. در مقدمه ی کتاب، کوتاه نوشته‌ای از ژان لوک نانسی آورده شده، سپس مقاله‌های ذکر شده از بلانشو که در امتداد یکدیگر نیستند بلکه می‌توان آنها را در کنار یکدیگر نمایانگرِ شدت امر سیاسی در نظرگاه بلانشو دانست. در نهایت نوشته‌ای از لارس آیر تحت عنوانِ دعویِ کمونیسم در مقام مؤخره آورده شده است. کتاب ریتم خوبی دارد، مقدمه و مؤخره به جا انتخاب شده، روشنگر و مکمل مقالات هستند. ترجمه‌ی مقالات گاهی نامفهوم است، چه بهتر که ترجمان انگلیسیِ الیزابت روتنبرگ را مطالعه کنید تا از کج‌فهمی های محتمل کاسته شود.
به هر حال، پیشنهاد می‌دهم کتاب را دقیق و نقادانه مورد مطالعه قرار دهید. 
________________________________________
[ادبیات همه‌ی انواع الاهیات را در کنار تمامی انواع بی‌خدایی رد می‌کند: زیرا همه‌ی آن‌ها تثبیت یک معنای یکه‌اند. غیاب در این‌جا چیزی نیست جز یک جنبش و حرکت: نوعی غایب‌سازی؛ گذار دائمی به بی‌نهایتی همه‌ی گفتارها. "آن غایبِ سترگ، غایب از من و از همه چیز، و نیز غایب برای من،..." که توماس گنگ بدان اشاره دارد، نه یک هستی است و نه یک آن(instance)؛ بلکه لغزیدنِ مداوم من به ورای من است، لغزیدنی که احساسِ نابِ وجودِ او را به ظهور می‌رساند_ حتی اگر این احساس هنوز در انتظار خفته باشد]
ژان لوک نانسی
_________________________________________
[بنا به فرض، اجتماع در نوع کنش خودتخریب‌گری، خود را به تجربه می‌سپارد؛ کنشی که در آن تکینگی خویش و در امتناع‌اش از حضور، نه قابلیت انتزاعی شدن و نه قابلیت انضمامی شدن دارد. تنها به صورت پیش‌فرض می‌توان از اجتماع سخن گفت. پس در این مورد آیا سکوت بهتر نیست؟ اما بلانشو اصرار دارد که رخ دادن اجتماع حامل معنای سیاسی دقیق و مشخصی است؛ شاهد بودن اتفاق می‌افتد و روشنفکر باید سخن بگوید، با این حال مسئله همان است که بلانشو می‌گوید: "با چه نوع کلماتی؟" با کلماتی که بر فاصله‌ی میان ظهور کمونیسم و پروسه‌ی دموکراتیک شهادت دهند که انسان از خلال آن پروسه می‌تواند بر این ظهور گواهی دهد.]
لارس آیر

        
                سایکوسیس ۴:۴۸ فارغ از سرگذشت و سرنوشت نویسنده‌ی آن، سارا کین، به لحاظ جریان شناسی بسیار قابل بحث است. تئاترِ کِین به طور غیر معمولی تهاجمی است. پر از خشونت و هرزه‌نگاری‌است. خواننده/ بیننده را دچار شوک می‌کند و همین شوک است که سرآغاز تابو شکنی، تقبیحِ رذالت و خشونت بشری و بی‌تفاوتی نسبت به آن است. او با اِعمالِ خشونت، آن را تقبیح می‌کند و میفهماند که چطور همه‌ی ما با بی‌تفاوتی‌مان در این چرخه‌ی معیوب گناهکاریم.
کِین در اکثر نمایشنامه‌هایش انسان بی هویت و تحقیر شده در جامعه‌ای از خود بیگانه و انسان زدایی شده، را بازنمایی کرده که خود را چنان گرفتار می‌بینند که تنها راه پیش پایش مرگ است. تصاویر تنهایی، افسردگی، خشم، جنون، نفرت و مرگ را در این کتاب بسیار دوست داشتم. پراکندگیِ ذهن راوی از توالیِ واژگان گاه بی‌ربط به ذهنم منتقل میشد. با سکوت هایش در سکوت فرو می‌رفتم و رنج او را با استخوان هایم میفهمیدم.
این مهارت کین است که با چیدن واژگان کنار هم و گاه با سکوت، حرفش را می‌زند و ستودنی است.

بُرشِ کتاب:
[این‌قدر از حقیقتِ میرا بودنم در عذابم که تصمیم دارم خودکشی کنم]
...
[من به انتهای داستان رسیده‌ام، به انتهای احساسِ زننده و غم خزیده به درونِ لاشه‌ای بیگانه و محروم شده از همه چیز به دستِ روحِ سرکشِ اخلاقِ اکثریت
من دیرزمانی‌ست که مُرده‌ام
به ریشه‌هایم بازگشته‌ام
و نومیدانه بر کرانه‌ها آواز سر می‌دهم.]
        
                [یادداشتی از جن‌زدگان اثرِ فیودور داستایفسکی]
این نوشته برای کسانی‌ست که این اثر را مطالعه کرده‌اند.
روایتی از زوال و مرگ|تراژدیِ روحیِ ستاوروگین
این داستان بلند برایم تصویری واحد بود. تصویری که مدام در دل خود بازتولید می‌شود.
از زیاده‌گویی می‌پرهیزم. همه چیز به قدرِ کفایت گویاست تنها لازم است چند قسمتِ کوتاه از این داستانِ بلند در امتدادِ یکدیگر آورده شوند. آنچه در اینجا برایم اهمیت دارد سرنوشتِ اشخاص است یا یک شخص. مرگ، سرنوشتِ محتومِ نیکلای وسیه‌والودویچ(ستاوروگین) و تمامِ آنهایی‌ست که به نحوی با وی پیوند خورده‌اند.
[داستانِ مرکزی- رُنه ماگریت]
تنها یک صحنه، دوئلِ ستاوروگین و گاگانف، صحنه‌ای که بسط پیدا می‌کند در تمامِ داستان ریشه می‌دواند و به دوئلِ او با هستی‌اش منتهی می‌شود(هستی، موجودی دوگانه، درون و بیرون).

داستایفسکی در جایی از کتاب نوشته است:
"رؤياها همه بر باد رفت و آشفتگی نه فقط به نظم نیامد بلکه دل‌به‌هم‌زن تر شد."
در جایی دیگر می‌گوید:
"زندگی همه درد است، وحشت است. آدم بیچاره‌ است. امروز همه چیز رنج است و ترس..."
کمی بعد از زبان کیریلف نقل می‌شود:
" هر کس بخواهد به آزادیِ حقیقی برسد باید جسارتِ خودکشی داشته باشد..."

آغازِ جنون: مرگِ ماتریوشا دخترکِ ۱۲ ساله
ستاوروگین نقل می‌کند
[ماتریوشا از دو روزِ پیش سخت بیمار بود و شب‌ها مدام هذیان میگفت. البته من پرسیدم ضمنِ هذیان چه می‌گوید. او در گوشم گفت که طفلک حرف‌های وحشتناکی می‌زند. می‌گوید: " من خدا را کشتم."
...خبر آورد که ماتریوشا خود را حلق آویز کرده است.]

اوفیلیای زیبا، مغروق با دسته‌گلی در دست [هملت]
اشتیکه‌ که با گربه‌‌اش جان داده بر تلی خاک[تانگوی شیطان]

شادیِ بی‌دوامِ شاتوف از بازگشتِ همسرش با فرزندِ ستاوروگین در شکم و مرگِ خودناخواسته‌‌اش :
[سه نفری به چشم بر هم زدنی او را بر زمین افکندند و چنان بر خاک فشردند، که نمی‌توانست تکان بخورد. آن وقت پیوتر استپانویچ تپانچه به دست جست. ... فریادِ کوتاهِ نومیدی از گلوی شاتوف بیرون زد. اما دهانش را بستند و صدایش خفه شد. پیوتر ستپانویچ لوله‌ی تپانچه را به دقت بر پیشانی او گذاشت و فرو فشرد و ماشه را چکاند]
/جنونِ قاتلان/

درست بلافاصله پس از شاتوف مرگِ خودخواسته‌ی کیِریلف واقع می‌شود.
دوئلِ کیِریلف با خدا:
"اگر خود را بکشم اراده‌ام برتری یافته و خدا می‌شوم."

[(پیوتر استپانویچ) دندان‌بر‌هم سایان، هر طور که بود شمع را روشن کرد و آن را دوباره روی شمعدانی ایستاند و به اطراف نگاه کرد. جسدِ کیریلف را دید که پای پنجره‌ای که هواکش آن باز بود افتاده‌است، پاها رو به کنج راست اتاق. تیر به شقیقه راستش شلیک شده بود. گلوله از جمجمه گذشته و از بالای آن سمت چپ بیرون آمده بود. مقداری از مخِ او مخلوط به خون به اطراف پاشیده بود. تپانچه در دستِ خودِ کشته‌ی بر زمین افتاده مانده بود. ظاهرا فوری جان سپرده بود.]

در این میان قتلِ ماریا تیموفی ییونا(همسرِ مجنونِ ستاوروگین) و برادرش سرهنگ لبیادکین (با نقشه‌ی پیوتر استپانویچ) اتفاق می‌افتد.

همسرِ شاتوف بعد از دیدنِ جنازه‌ی همسایه‌ی شاتوف،کیریلف،
[فقط شیون می‌کرد که اگر این یکی کشته شده شوهرش هم جان به در نبرده‌ است. ظهر که شد به حالِ اغما افتاد و دیگر به هوش نیامد و سه روز بعد جان سپرد. نوزادش نیز که سرماخورده بود پیش از خودش تلف شده بود]

سپس مرگِ ستپان ترافیموویچ سرسپرده‌ی واروارا پترونا (مادرِ ستاوروگین) و پدرِ پیوتر:
[سه روز بعد جان سپرد، اما در بی‌خودیِ کامل مُرد. به آرامی خاموش شد، مثلِ شمعی که تا ته سوخته باشد.]

و در آخر مرگِ ستاوروگین، بنده‌ی شیطان، فاؤستِ داستایفسکی و پایانِ این تراژدیِ مُهلک:
[شهروند کانتون اوری همان جا خود را از چهارچوبِ در آویخته بود. روی میزِ کوچکی پاره کاغذی افتاده بود که روی آن نوشته شده بود:" هیچ کس مقصر نیست. خودم کردم!"]

تنها پیوتر استپانویچ شیطان از این مهلکه جان به‌در میبرد.

[مفیستوفلس: از هیچ لذتی سیر ناشده، از هیچ کامیابی خُرسند ناگشته،
او به سوی اشباح دگرگون‌شونده‌ای که با نگاه خود می‌بلعدشان
می‌شتابد، ولی این لحظه‌ی واپسین را که مبتذل و میان تُهی است،
مرد بدبخت می‌خواهد هنوز مداومش بدارد.
او که چندان سخت در برابرم ایستادگی می‌نمود،
زمانش سر‌انجام به سر رسیده، پیرمرد روی زمین افتاده است.
ساعت از حرکت می‌ایستد...

همسرایان: می‌ایستد. خاموش است،
همچنان که نیمشب. عقربه هم می‌افتد.

مفیستوفلس: می‌افتد. بودنی بود، گذشت.

همسرایان: همه چیز پایان یافت.

مفیستوفلس: پایان؟ واژه‌ای به راستی احمقانه!
برای چه پایان؟
پایان، نیستیِ ناب: این‌همانیِ کامل.
پس، آفرینش جاودانه برای چه؟
ناپدید شدنِ آفریده در نیستی!
"همه چیز پایان یافته است." ما چه می‌توانیم در این باره بدانیم؟
این همان‌قدر درست است که مدعی شویم هستی هرگز نبوده‌ است.
ولی هستی گردِ خود مانند یک چیز واقعی در چرخش است.
من خلاء جاودانه را تقریباً همان‌قدر می‌پسندم.

فاؤست- گوته]
من از این تصاویر رهایی نمی‌یابم، ذهنم مدام از یکی بر دیگری می‌پرد.

        
                به گفته‌ی خود بدیو این توضیح(درباره‌ی کشار 13 نوامبر) شامل 7 بخش است.  نخستین بخش، توضیحی بر ساختار ذهنی جهان معاصر، چارچوبِ عمومی آنچه که رخ میدهد می‌باشد. بخش دوم آثارِ این ساختار جهان معاصر بر مردم، ذهنیت ایشان و ... متمرکز است و در نتیجه‌ی آن در بخش سوم  سه ذهنیت مطرح می‌شود که از ذهنیت‌های بارز غیرعادی ناشی از این ساختارند. بخش چهارم توضیح آنچه که چهره‌های معاصر فاشیسم نامیده می‌شوند. در بخش بعدی بدیو به خود رویداد 13 نوامبر و عامل‌ها و قاتل‌های این جنایت و کشتار جمعی و سپس به ایجاد دولت و پروردن افکار عمومی حول دو واژه‌ی "فرانسه" و "جنگ" می‌پردازد. بخش آخر تماماً تلاشی است برای  اهتراز از  سمت‌گیری های واکنشی و شکل دادن افکار عمومی از سمت دولت و بازگشت به سیاست رهایی‌بخش( اجتناب از سیاستی که در طول این سخنرانی توضیح داده می‌شود.)
علاوه بر اهمیتِ توضیحات بدیو در این نوشته(از نظر من فاشیسم معاصر مهم‌ترین بخش است)، روندِ تحلیل  او بسیار قابل توجه و مهم است. 
-------------------------------
پینوشت: به زودی دو بُرِشِ مهم از این کتاب را خواهم نوشت.
        
                این کتاب شاملِ4 بخش است.  در بخشِ نخست، ایگلتون با طرحِ تعدادی پرسش‌ و پاسخ به این مسئله می‌پردازد که آیا این پرسش که"معنای زندکی چیست؟"، به واقع سؤال خوبیست؟. در بخش دوم"مسئله معنا" و بخشِ سوم" کسوفِ معنا" به چیستی و کارگرد این واژه می‌پردازد و در نهایت در فصل پایانی سعی می‌کند به پرسشِ" آیا زندگی همان چیزی است که می‌سازیدش؟" پاسخ دهد.هر تلاشی برای اندکی روشن کردن آنچه ایگلتون سعی در بیانش داشته از ارزشِ این نوشته‌ی کوتاه و مهم می‌کاهد. بسیار آن را مفید یافتم و بسیار پیشنهاد می‌دهم.-------------------------------------
بُرِش:[آگاهیِ طنزآمیزِ ما بر فناپذیریِ چیزها باعث می‌شود که از بابت دلبستگیِ بیمارگونه‌ی خود به آن‌ها نگران باشیم. از طریقِ این فاصله گرفتن توان‌بخشنده، بهتر می‌توانیم چیزها را آنگونه که هست ببینیم و از آن‌ها کاملاً لذت ببریم. به این تعبیر، مرگ به جای تُهی کردنِ زندگی از ارزش، آن را فشرده‌تر می‌کند و ارتقا می‌دهد. منظور صدورِ نوعی دستورالعملِ لذت بردن از امروز نیست، بلکه کاملاً عکسِ آن است...]-----------------------
معنای یک روایت صرفاً "پایان"ِ  آن، یا هر تعبیری از این واژه، نیست، بلکه خودِ فرآیندِ روایت کردن است.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها