بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

اعتراف

اعتراف

اعتراف

4.1
108 نفر |
48 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

12

خوانده‌ام

178

خواهم خواند

109

در تمام طول تاریخ بعضی از کتاب ها جهان را تغییر دادند و شیوه نگاه ما به خودمان و دیگران را دگرگون کردند.آنها به مباحث اختلافات و عقاید جنگ ا و انقلاب ها الهام بخشیده اند.آنها زندگی های بسیاری را ساخته اند و یا تباه کرده اند حالا نشر روزگار نو برای شما کارهای متفکران بزرگ پیشگامان اصلاح طلبان و طالع بینان را فراهم آورده است ایده هایی که مدنیت را تکان داد و به ما کمک کرد تا آنچه که اکنون هستیم باشیم. اعتراف شرح بحران افسردگی تولستوی و بیگانگی او با جهان است بیابانی استثنایی از احساسات صادقانه و توصیف گر جست و جویی برای یافتن دینی عملگرا به منظور تحقق سعادت بشر بر روی کره ی خاکی نه فقط برای وعده دادند سعادت اخروی اگرچه ای کتاب موجب تکفیر او شد اما سرچشمه ی موج عظیم مسیحیان پیرو افکار او در سراسر اروپا و آسیا نیز گشت.

پست‌های مرتبط به اعتراف

یادداشت‌های مرتبط به اعتراف

            قبل از پرداختن به خود کتاب بهتر است به مجموعه «تجربه و هنر زندگی» (از نشر گمان) اشاره کنیم؛ مجموعه‌ای که در آن کتاب‌های محبوبی از جمله «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم»، «فلسفۀ ترس»، «کافه اروپا» و «اعتراف»، به چاپ رسیده‌اند. سرپرست مجموعه، جناب خشایار دیهیمی، در پیشگفتار این کتاب می‌گوید: "از نظر من فلسفه رشتۀ دانشگاهی نیست که در دانشگاه خوانده شود و مختص عدۀ خاصی باشد که در این رشته تحصیل می‌کنند. فلسفه به همه تعلق دارد و همه ما از کودکی سوالاتی طرح می‌کنیم که جنبۀ فلسفی آشکاری دارند. شاید کمتر کسی باشد که سوال های فشرده در این بیت گاه‌به‌گاه به ذهنش خطور نکرده‌باشد: از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود / به کجا می روم آخر ننمایی وطنم… پس درست است که ما همه فیلسوف حرفه‌ای نیستیم، اما همه‌مان به مسائل فلسفی، در عیان و نهان، فکر می‌کنیم و این فکر کردن‌مان بر شیوۀ زندگی و عملمان تاثیر می‌گذارد." در این مجموعه سعی شده تا برای مخاطبی که چندان تخصص فلسفی ندارد، فلسفه‌ای متناسب با خود او تبیین شود. این کتاب‌ها سراغ هر فیلسوف یا فلسفه‌‎ای هم نمی‎روند؛ از بخش‌هایی از فلسفه که جنبه‌های انتزاعی و زبانی پررنگی دارند پرهیز شده‌است و تمرکز روی متفکرانی است که به تعبیر آقای دیهیمی، «فلیسوفان هنر زندگی» نامیده می‌شوند. اینطور ذهن خواننده درگیر مسائلی می‌شود که دیگر با آنها بیگانه نخواهد بود و می‌تواند آنها را در بطن زندگی‌اش لمس کند.

اما کتاب اعتراف، کتاب همانطور که از اسمش بر می‌آید، اعتراف نامه‌ای است از زندگی شخصی تولستوی. نویسنده در این کتاب اقرار کرده‌است که در برهه‌های مختلف زندگی‌اش به چه‌چیز اعتقاد داشته‌است، مبنای تفکرات و اعمالش چه‌چیز بوده‌است و بالتبع چطور زندگی کرده‌است. سوالی که در تمام بخش‌های کتاب مطرح می‌شود، سوال از معنای زندگی است و تولستوی جواب این سوال را در قالب فرایند زندگی‌اش پاسخ می‌دهد.
لئو تولستوی (یا لیِو نیکالایویچ تولستوی، به روسی؛ که البته نیازی به معرفی اش نیست!) در همان ایام نوجوانی و جوانی دین (مسیحیت ارتدوکس) را کنار می‌گذارد. دلیل کنار گذاشتن خود را اینطور بیان می‌کند که مانند همۀ افراد، دین در زندگی‌اش رفته‌رفته کمرنگ شد تا اینکه دیگر هیچ نیازی به آن در زندگی احساس نمی‌شد:  "آموزه‌های دینی هیچ نقشی در زندگی ندارند، در روابط با سایر انسان ها هرگز این آموزه ها را در نظر نمی‌گیریم و در زندگی شخصی‌مان نیز هیچگاه لزومی به مراعات آنها پیدا نمی‌شود. آموزه‌های دینی مربوط است به جایی آنطرف ها، دور از زندگی و مستقل از آن. اگر هم به آن بربخوری، فقط همانند چیزی ظاهری است و پدیده‌ای است که ارتباطی با زندگی ندارد." او از زندگی‌اش تعریف می‌کند تا به جایی می‌رسد که دیگر دلیلی برای آن پیدا نمی‌کند. دست به دامن تمام علوم می‌شود تا چراییِ زندگی‌اش را در علم بیابد. اما در آخر سرخورده از همۀ آنها اینطور نتیجه می‌گیرد: علوم طبیعی، دقت خود را از آنجا می‌آورند که هدف غایی را از مطالعات خود خارج می‌کنند و به آن نمی‌پردازند. علوم عقلی نیز کارشان فقط پیچیده کردن سوالات اولیه است و در آخر هم به همان پیش‌فرض‌های اولیه‌شان می‌رسند، چیزی جز بدیهیات را نتیجه نمی‌گیرند. در آن روزها تنها راهی که جلوی خود می‌دید چیزی نبود جز خودکشی. طبق دسته بندی‌اش، انسان ها در مواجهه با سوال معنای زندگی، چهار دسته می‌شوند (البته با این پیش‌فرض که هیچ پاسخ معقولی وجود ندارد). دسته اول بی‌خبر از همه چیز به زندگی ادامه می‌دهند. دسته دوم متوجه قضیه می‌شوند، اما سر خود را با لذات و خوشی‌ها گرم می‌کنند. دسته سوم، افرادی نیرومند هستند که پس از پذیرفتن پوچی زندگی‌شان، به آن خاتمه می‌دهند. در آخر هم دسته چهارمی هستند که در نهایت ضعف و انفعال، به زندگی پوچ خود ادامه می‌دهند. در تمام مدتی که او خودکشی را تنها راه منطقی و ممکن می‌دانسته، دست به اینکار نمی‌زند و نمی‌تواند علتش را هم توضیح دهد. اما در نهایت پس از سال ها جست‌وجو، معنادهندۀ زندگی‌اش را پیدا می‌کند: دین! همان چیزی که ابتدای راه به حسابش نمی‌آورد. او می‌پذیرد که نباید علوم عقلی را تنها دانش موثق بشری دانست، بلکه باید به دانشی غیرعقلانی و فراگیر در طول تاریخ بشری، یعنی مذهب هم توجه کرد. در چندین جا تاکید می‌کند که دین جنبه‌هایی غیرعقلانی دارد، حقیقت در آن نهفته ‌است ولی با کذب ترکیب شده‌است، ولی با همۀ این اوصاف نسبت به دین سرسپردگی پیدا می‌کند: "تمام غیرعقلانی بودن مذهب برای من همانند گذشته بر جای خودش مانده‌بود، ولی نمی‌توانستم انکار کنم که فقط مذهب پاسخ‌هایی به پرسش‌های زندگی در اختیار بشر می‌گذارد و در نتیجه امکان زندگی‌کردن را فراهم می‌سازد." بعد از اینکه آغوش خود را به روی نهاد دین باز میکند، متوجه اختلافات میان دینداران می‌شود و حق‌به‌جانبی هر فرقه را مورد نقد قرار می‌دهد. تولستوی خواستار یگانگی و وحدتی می‌شود که ادیان می‌توانند در سایۀ عشقی ازلی به آن برسند. ادعا می‌کند که همواره آموزه‌های دینی را می‌توان در سطحی بالاتر درک کرد، به گونه ای که از فراز آن تفاوت‌ها محو شوند؛ درست همانطور که تفاوت‌ها برای مومنان واقعی محو می‌شوند. در لایۀ آخر او متوجه تناقضاتی در خود دین می‌شود که از جمله بیرونی‌ترین نمودهای آن جنگ و اعدام است: "قتل شری است در تضاد با نخستین بنیاد های هر مذهبی، ولی به جای آن در کلیساها برای پیروزی جنگجویان ما دعا می‌کردند و آموزگارانِ ایمان این قتل را عملی برآمده از ایمان می‌دانستند." در این مرحله او باز هم راه خود را از راه دین جدا نمی‌کند ولی دیگر آن را موثق‌ترین بنیاد نمی‌خواند: دین تنها میراثی از حقیقت است که برایمان مانده (اگرچه آغشته به کذب باشد) و باید قدردانش بود؛ همچنین باید پذیرفت که هیچ‌گاه نمی‌توان به حقیقتی راستین دست یافت. این فراز پایانی کتاب، به نظر جمع بندی پایانی تولستوی را به خوبی نشان میدهد :" من به دنبال توضیح همه‌چیز نخواهم بود. می‌دانم که توضیح همه‌چیز باید همانند سرآغاز همه‌چیز در بیکرانگی پنهان باشد. ولی میخواهم طوری درک کنم که به سرحد غیرقابل‌توضیح‌ها برسم؛ میخواهم غیرقابل‌توضیح بودن چیزها، ناشی از مقتضیات نادرست عقل من نباشد، بلکه از آن ناشی شود که من مرزهای عقلم را می‌بینم."

کتاب حاوی ادبیاتی نیرومند است، خالق آثار «جنگ و صلح» و «آناکارِنینا»، در این کتاب روایتی می‌نویسد که آن را زندگی کرده‌است. فرآیند بسیار زیبا بیان شده و در بسیاری از موارد می‌توان با نویسنده همدلی کرد. نقل‌قول‌ها، حکایت‌ها و تفسیر‌های شخصی خود تولستوی، قالب متن را از یکنواختی خارج می‌کند. هر کسی که حتی برای یک لحظه به معنای زندگی اندیشیده، می‌تواند از خواندن کتاب لذت ببرد؛ از این بابت که نویسنده بسیار هنرمندانه افکار خواننده را به جریان می‌اندازد. اما با همۀ اینها، نتیجه‌گیری خیلی هم‌سنخ فرآیند نیست؛ شاید مقداری عجولانه باشد و از سر استیصال، از سر کلافگی از سال های زیادِ ناامیدی. تولستوی فهمید برای یافتن پاسخ پرسشش، باید به کسانی رجوع کند که معنایی برای زندگی‌شان دارند، نه کسانی که زندگی را نفی می‌کنند. او فهمید همیشه کسانی هستند که خیلی بی‌سروصدا به زندگی‌شان می‌پردازند و هیچ‌وقت هیچ‌کس سمت آنان نمی‌رود: مردم معمولی. و اینطور بود که عقاید این مردم معمولی، یعنی دین را پاسخ‌دهنده به همه پرسش‌هایش یافت (به رغم غیرعقلانی بودن آن!). او توصیف می‌کند که طبقه های بالاتر اجتماع _مانند خودش_ از فرط رفاه و لذت، معنای زندگی شان را گم می‌کنند. اما مردم معمولی، دهقانان و کارگران، مشغول ‌اند به زندگی با همان عقایدی که از نظر طبقۀ بالاتر بی‌معنا هستند. انگار تولستوی فراموش می‌کند که در بخش های ابتدایی از افرادی صحبت کرده بود که بی‌توجه به معنا و غایت زندگی هستند و به معنای واقعی کلمه مشغول اند به زندگی. اگر بی‌خبری و بی توجهی را بد می‌دانست چطور در آخر، زندگی آنان را ستود و عقایدشان را رهایی بخش یافت؟ همچنین اینکه کسی سال‌های سال با تمسک به عقل به‌دنبال پاسخ سوالاتش بوده و در آخر عقایدی را قبول می‌کند که به اذعان خودش عقلانی نیستند، جای صحبت بسیار دارد… این دومین نتیجه‌گیری‌ای بود که به نظر عجولانه می‌رسید. به نظر در همان اول هم در دسته‌بندی آدم‌ها خیلی انصاف به خرج نداد. جایی که دسته چهارم را انسان‌هایی ضعیف شمرد. کسانی که می‌دانند زندگی پوچ است ولی به آن ادامه می‌دهند. دقت نداشت که زندگی کردن برای این دسته از همه دشوارتر است و اینگونه انسان‌ها به هیچ‌وجه نمی‌توانند ضعیف باشند. کسانی که از بیرون خود معنایی برای زندگی نمی‌پذیرند و خودشان برای ادامه زندگی معنا ایجاد می‌کنند. شاید بتوانیم بگوییم که خودش هم در آخر به این دسته ملحق شد (به شیوۀ اسمش را نبر!).

          
            بسم الله الرحمن الرحیم
کمتر پیش می آید که برای کسی از بین ما مسلمان زادگان سوالی در مورد آیینی که در آن به سر می بریم پیش نیامده باشد.کسانی هستند که این سوالات را وسوسه ابلیس بپندارند.عده ای هم برای آن پاسخی پیدا می کنند و بعضی هم که پاسخی برای سوالات شان نیافته اند مذهب را شده برای مدتی رها می کنند تا ببینند چه خواهد شد.
اگر به نقطه ای رسیده اید که فکر می کنید بهتر است راه سومین دسته را آغاز کنید و یا تازه در ابتدای راه ایستاده اید،آزموده را آزمودن خطاست!اگر هم تازه سوالاتی از این دست به سراغ تان آمده است،خواندن اش اگر خدا بخواهد برایتان مفید خواهد بود.
تالستوی از کسانی است که راه سومین دسته را در پیش گرفتند و در این کتاب از مسیری می گوید که پشت سر گذاشته است.بهتر است قبل از آغاز راه سری هم به این کتاب بزنید.
نثر کتاب ساده و روان است و اصلا هدف نشر گمان هم از چاپ این دست کتاب ها شاید آموزش فلسفه و یا به نقل از خودشان هنر زندگی به عموم جامعه باشد.
          
            کتاب شرح جستجوهای تولستوی برای یافتن معنای زندگیه؛ فارغ از اینکه چقدر با واقعیت زندگی تولستوی منطبق باشه یا اینکه حاصل خلاقیت ادبی او باشه، متن شامل فرازهاییه که نه تنها زیبا که بسیار عمیق و تأمل برانگیزه. از فضای جوانی که انسان رو بی‌اختیار به سمت سخره گرفتن اعتقادات و مناسک دینی می‌کشونه تا بحران‌های دوران میان‌سالاری که می‌تونه برای بازگشت زمینه‌ساز باشه. هرچند که بسیار جالبه چرا در اینجا کسی برای کندوکاو در معنای زندگی سراغ علم نمیره و از اساس علم در میان ما چیزی جز راه‌حل‌هایی برای مسائل دنیایی به حساب می‌آد، نقدهای تولستوی به فلسفه به صورت بخصوصی جون‌دار از آب درآمده است. در دورانی که تولستوی برای بازگشت به ایمان مشتاق میشه، ضرورت وساطت کلیسای مسیحی برای ارتباط با خدا برای تولستوی عمیقاً پس زننده است و از خلال این مواجه، نقدهای او به فرقه‌های مسیحی من جمله پروتستان‌ها هم خواندیه. 
ولی اون چیزی که شاید بیش از همه برای من در ایمان تولستویی حائز اهمیته، ارزشیه که برای جامعه دین‌داران قائله و اون رو خصوصاً در میان روستاییان می‌یابه؛ چیزی که شاید هیچ وقت توسط یه شهری و الگوی زیست مدرنی که خود تولستوی باهاش مأنوسه تجربه نشه و باز رنگی از مقبولیت و معنای صدق گزاره‌های دینی رو میشه در اونجا دید. هرچند که از اساس به نظرم تلقی شهری‌ها از هر آنچیزی که در حاشیه می‌گذره  فانتزیه ولی، اینکه ایمان به تعبیر تیلیش «شجاعت از دیگران بودن»ه در روایت تولستویی بسیار دل‌نشین به ثمر نشسته.

پ.ن: سنت اعتراف‌نویسی در میان ما معمول نیست، بلکه بنا بر تعبیری مذموم هم هست. ولی مسیحیت فارغ از ارزش دینی اون تونسته براش ارزش ادبی خلق کنه و این وجه از اعتراف رو شاید بشه در میان خودمان بازسازی کنیم.
          
            آشتی با تولستوی؟ نه خیر... قهر ادامه دارد.
من دنبال چه بودم در حالی‌که تولستوی به دنبال اختراع مجدد چرخ بود!
در این کتاب با یک داستان از تولستوی روبرو نیستیم و یک ناداستانِ فلسفی‌ست، البته نه به این معنی که تولستوی فیلسوف باشد بلکه به دنبال چرایی‌ها و جواب‌های سوالاتی‌ست که از کودکی در ذهن او و همه‌ی مردم شکل می‌گیرد تا مرگ. انگار تولستوی در دوران میانسالی‌ش بیکار بوده که وقتی چای یا قهوه‌اش را می‌نوشید از خود سوالات زیر را پرسیده:
از وقتی مطالعه کردم چه خواندم و واقعیت‌ها چه بود؟
آیا حقیقت آنی بود که در کودکی با آموزه‌های دینی آموختیم؟
آیا حقیقت آنی‌ست که با خواندن علوم آموختیم؟
پس چرا واقعیت زندگی با همه چیز فرق دارد؟
اصلا برای چه زندگی می‌کنیم؟
و برای جواب دادن به خودش به هرچه فیلسوف و نیم‌چه فیلسوف بود آویزان شده و سپس کاغذ و قلمی یافته تا کتابی بنویسد و سرش را گرم کند!

کارنامه
پس از خواندن کتاب، دلم می‌خواست می‌توانستم مقابل تولستوی می‌نشستم، چشم در چشم از او می‌پرسیدم:
خوب که چه؟!
یک ستاره بابت این‌که وقت با ارزشم را تلف کرد، یک ستاره بابت این‌که پس از خواندنش چیزی به گنجینه‌ی داده‌هایم نیفزود و یک ستاره نیز به خاطر این‌که تولستوی از خود چیزی برای عرضه نداشت و برای نوشتن کتابش چنگ به زمین و زمان انداخته بود و صرفا مواجهه‌ی اطلاعاتش با تجاربش در زندگی را به روی کاغذ آورده بود، از کتاب کسر و نهایتا دو ستاره برایش منظور می‌کنم.

سوم آذرماه یک‌هزار و چهارصد و یک
          
            چیزی ندارم بگویم در برابر عظمت روحی که میتواند سفر سهمگین جستجوی معنای زندگی را این گونه سرسختانه بپیماید
خواندنش خیلی لذت بخش بود در این دو شب
البته کتاب در واقع نیمه تمام است و من تشنه بودم نتیجه جستجوی تولستوی برای جدا کردن حقایق از دروغ های مسیحیت را بخوانم و خودش در آخرین سطرها قبل از این که خواب عجیبش را تعریف کند وعده نوشتن نتایج این پژوهش را میدهد اما نمیدانم آنها را جایی نوشته یا نه
او صادقانه از اعتراف به بی معنایی مطلق زندگی شروع میکند و اعتراف چهار انسان بزرگ پیش از خودش را شاهد می آورد: سلیمان، بودا، سقراط و شوپنهاور
جدال لحظه به لحظه درونی خودش برای خودکشی نکردن را روایت میکند و بالاخره فرار از جهان اشرافیت و روشنفکری به جهان فرودستان که زندگی را به تمامی زندگی میکنند و معنای آن را تولید و درک میکنند
اینجا هم متوقف نمیشود و اگرچه به دینداری عوامانه روی می آورد اما نمیتواند با عقاید کلیسا (که یک بار قبلا در جوانی آن را کاملا مردود دانسته) کنار بیاید و همان جستجویی را آغاز میکند که گفتم و متاسفانه در این کتاب روایت نشده
به هر حال خواندنش را به همه توصیه میکنم. واقعا عالی بود
          
            .
هوالحق
.
اعترافات پیرمرد
.
کتاب "اعتراف" که پیش از این با نامهای "اعترافات" و "اعتراف من" ترجمه شده بود. کتاب کم حجمی از #لف_تالستوی نویسنده پر آوازه روسی ست که به دغدغه های فلسفی و اعتقادی او می پردازد.
آخرین ترجمه کتاب به قلم مترجم خوب زبان روسی آقای #آبتین_گلکار در قالب سری کتابهای #تجربه_و_هنر_زندگی #نشر_گمان منتشر شده است.
کتابهای خوبی در این مجموعه منتشر شده است که #اعتراف یکی از بهترینهای آن است. کتابهای کوتاهی که به ردیابی مسائل مهم فلسفی درون زندگی های عادی میپردازد.
.
این هم قسمتی از کتاب اعتراف لف تالستوی:
.
《دانش عقلی مرا به پذیرش این مطلب سوق داد که زندگی فاقد معناست. زندگی من متوقف شد و میخواستم خودم را از بین ببرم. با نگریستن به مردم، به کل نوع بشر، میدیم مردم زندگی میکنند و تاکید میکنند که از معنای زندگی خبر دارند. آنگاه روی گرداندم و به خود نگریستم: من فقط تا زمانی زندگی میکردم که از معنای زندگی خبر داشتم و همانند دیگر انسانها این ایمان مذهبی بود که معنای زندگی و امکان زندگی را به من میداد.
سپس به مردم کشورهای دیگر نگریستم، به معاصران خودم و آنان که رخت از این جهان برکشیده بودند، همه جا یک منظره واحد میدیدم. هرجا زندگی هست، مذهب هم هست و از زمانی که نوع بشر وجود داشته است، امکان زندگی را فراهم آورده است؛ و شاخصه های اصلی مذهب همیشه و همه جا شاخصه های واحدی بوده اند.
هر دینی هر پاسخی به هرکس بدهد، این پاسخ به وجود متناهی انسان،معنایی نامتناهی میدهد: معنایی که با رنج و محرومیت و مرگ از میان نمیرود. یعنی فقط در دین میتوان معنا و امکان زندگی را یافت. دریافتم دین در اساسی ترین معنایش، فقط "تجلی نادیدنی ها" و غیره نیست، مکاشفه نیست (مکاشفه فقط توصیف یکی از نشانهای دین است)، دین فقط رابطه انسان با خدا نیست، یا پذیرش آنچه به ما گفته میشود، دین یعنی شناخت زندگی بشر، که در نتیجه آن، انسان خودش را از بین نمیبرد، بلکه زندگی میکند. ایمان نیروی زندگی است》
          
            برای این کتاب میشه کلی درباره وجه انتولوژیک نیهیلیسم و نیچه و ... نوشت، ولی خب ترجیح میدم صرفا به دوتا نکته‌ای که به نظرم جالب بود، اکتفا کنم.

اول:
«با وجود آنکه كاملاً بـه عـدم امکان اثبات وجود خدا اطمینان داشتم ( كانت به من ثابت کرده بود که این را نمی توان به اثبات رساند و مـن كـاملاً او را درک می کردم )، به هر حال در جست و جوی خدا بودم، امید داشتم که او را می یابم و طبق عادت پیشین، دست به دامـن کسـی می شدم که می جستمش و نمی یافتمش. گاه در ذهنم برهان های کانت و شوپنهاور را در مورد امکان اثبات وجود خدا مرور می کردم و گاه مشغول رد آنها می شدم. به خودم می گفتم علت، بـر خـلاف زمان و مکان، از مقوله های فکر نیست. اگر من وجود دارم، باید برای این علتی وجود داشته باشد و علت العللی. این علت همه چیز همان است که خدا می نامندش.» ص ۹۰
مترجم تو مقدمه میگه که تالستوی به زبان آلمانی مسلط بوده و متون فلاسفه آلمانی رو زبان اصلی خونده. ولی تو این متن بالا متوجه میشیم که تالستوی اشتباهاتی درباره کانت می‌کنه. اولا زمان و مکان جزو مقولات فاهمه نیستند بلکه خودشون به تنهایی صور بنیادین شهودند. دوم اینکه «مقولات فکر» نیست و ترجمه جا افتادش «مقولات فاهمه‌»ست (این احتمالا گناه مترجمه)، سوما اتفاقا علت، بر خلاف زمان و مکان، از مقولات فاهمه‌ست و چهارم اینکه اگه قانع نشده که علت جزو مقولاته به خاطر اینکه مقدم بر کانت، هیوم رو نخونده تا مثل کانت از خواب دگماتیسم بیدار بشه.


دوم:
«من از شیوه زندگی طبقه خودم دست شستم، زیرا دریافتم که این زندگی نیست، بلکه شبه زندگی است، دریافتم شرایطی که ما در آن زندگی می کنیم، ما را از مکان درک زندگی محروم می سازد و برای درک زندگی باید زندگی مردم ساده و زحمتکش را دریابم که زندگی را می سازند، باید معنایی را دریابم که آنان به زندگی می دهند ، و نه زندگی طبقه ممتاز، نه زندگی ما انگلان زندگی، مردم ساده زحمتکش در پیرامون من مردم روسیه بودند و من به سوی آنان رفتم و به سوی معنایی که آنان به زندگی می دهند.»
یکی از نکاتی که همیشه از تالستوی برای من عجیب بوده همین توجهش به مردم طبقات پایینه. معمولا اشراف اگر هم به طبقات پایین توجه داشتند ناشی از دل رحمیشون بوده ولی تالستوی مخصوصا تو این پاراگراف نشون میده که حتی به دید پدیدارشناختی طبقات پایین هم اهمیت میده و اصلا اون رو اصل قرار میده و طبقه خودش رو «انگلان زندگی» خطاب می‌کنه. علی ای حال به نظر حقیر یکی از دلایل مهم انقلاب اکتبر تو روسیه تالستویه.


این دوتا نکته صرفا نظرات شخصی بود.
          
Maryam rostami

1402/01/18

در ابتدای
            در ابتدای امر این کتاب از این جهت برام جذابیت داشت که در واقع اعترافات یه نویسنده بزرگ و مشهور بود و خب اصولا وقتی انسان ها به درجاتی از معروفیت و شهرت دست پیدا میکنن شاید گاهی اوقات خیلی سخت باشه که تفکرات و مسائلی که باهاش درگیر هستند رو به همه نشون بدن مخصوصا اینکه نویسنده باشن و فکر کنن که در واقع آموزه های اونهاست که مردم عادی رو به سمت خوشبختی و سعادت هدایت میکنه... تولستوی در لایه ای از شهرت و ثروت زندگی می‌کرد که این فکر به ذهنش رسید که اصلا معنا و مفهوم زندگی من چیه و اصلا من اینجا چیکار میکنم و اصلا همه این کارهایی که دارم انجام میدم برای چیه و در نهایت حاصل همه این کارها چی هست و آیا در این زندگی معنا و مفهومی وجود داره که با مرگ من پایان نپذیره؟ 
جذابیت دوم داستان برای من از همین جا شروع شد که اصولا آدمی وقتی سرگرم همین لذت هایی از قبیل ثروت و شهرت و ... میشه کلا این چیزها رو از یاد میبره اما تولستوی دقیقا از همین نقطه، آگاه شد! به مانند بسیاری از مردمی که وارد مباحث فلسفی شده و در نهایت دچار پوچ گرایی میشن، در نهایت تولستوی هم به همین نقطه گرایش پیدا میکنه اما این طناب به مویی باریک میرسه اما پاره نمیشه! چرا؟ به این دلیل که تولستوی میفهمه تمام این مدت که به دنبال معنای زندگی بوده و در این راه تمام راه های عقلانی رو دنبال میکرده در اشتباه بوده، در واقع متوجه میشه که خیلی از مسائل با عشق و ایمان پاسخ داده میشن و نه عقل! اون معنا و مفهوم زندگیش رو با زندگی و حرف زدن با مردم ساده و روستایی بدست میاره، کسانی که شاید سواد کافی نداشته باشن اما بصیرت لازم رو دارن و شاید تنها نیاز انسان برای درک جهان هستی و حتی بشریت داشتن بصیرت و آگاهی و عشقه😊
به طور کلی با یه سری جملات کتاب اتفاق نظر نداشتم و خب یه سری نقدهایی هم به کتاب وارده که در نهایت تولستوی راه حل گریز از این برهه و یافتن معنا رو به درستی ذکر نکرده ولی از نظر من وقتی پرده های عقل رو کنار بزنی و مثل عارفانی چون مولانا با عشق به مسائل این چنینی نگاه کنی، نه تنها به درک معنای زندگی پی میبری بلکه حتی به مفاهیم والاتری هم میرسی! در کل از نظر من کتاب باید تو رو به فکر فرو ببره تا بیندیشی و از همه چیز ساده عبور نکنی و از این جهت برای من کتاب جذابی بود...🍃
          
شراره

1402/04/11

            تولستوی در جست و جوی معنا...خیلی از خواندنش لذت بردم...اعتراف کردن به اشتباه کار آسونی نیست مخصوصا اگر آدم شناخته شده‌ای باشی...گذشتن از مال و قدرت و شهرت هم کار سختیه که تولستوی از پسش براومده...سیر تکامل اندیشه و افکارشو خیلی خوب و ساده توضیح میده...اون سوال های ساده‌ای که گاهی میترسیم از خودمو بپرسیم را از خودش پرسیده و گاهی به جواب رسیده...همین که این سوال هارو مطرح کنی و بهشون فکر کنی جرات زیادی میخواد...چون این فکرها به ذهن هممون میرسه اما معمولا کنار میزنیمش تا کمتر بهش فکر کنیم چون از پاسخی که ممکنه بهش برسیم میترسیم... 

چند جمله از کتاب:
حاصل آنچه من اکنون انجام میدهم و آنچه فردا انجام خواهم داد چیست؟ حاصل کل زندگی من چه خواهد بود؟ 

دانش عقلی معنایی برای زندگی پدید نمی‌آورد بلکه زندگی را نفی میکند ولی معنایی که میلیاردها انسان و کل نوع بشر به زندگی میدهند ریشه در دانشی دارد که بی جهت خار و کاذب شمرده شده است 

فقط در دین میتوان معنا و امکان زندگی را یافت دریافتم دین در اساسی ترین معنایش فقط تجلی نادیدنیها و غیره نیست مکاشفه نیست مکاشفه فقط توصیف یکی از نشانه های دین است.دین فقط رابطه انسان با خدا نیست اول باید ایمان آورد بعد به خدا رسید نه بلعکس 

دین یعنی شناخت معنای زندگی بشر که در نتیجه آن انسان خودش را از بین نمیبردبلکه زندگی میکند ایمان نیروی  زندگی است اگر انسان زندگی میکند پس به چیزی ایمان دارد اگر ایمان نداشت که برای چیزی باید زندگی کند زندگی نمیکرد 

شناخت خدا و زندگی کردن یک چیز است خدا زندگیست.
زندگی را در جست و جوی خدا سپری کن و آنگاه زندگی بدون خدا در کار نخواهد بود. 

ساحل خدا بود جهت سنت، پارو آزادی عطا شده به من برای پارو زدن به سوی ساحل یعنی پیوند یافتن با خدا  بدین گونه نیروی زندگی در من احیا شد و من دوباره زندگی آغاز کردم. 

طبقه ممتاز :انگلان زندگی 

ناپسند از دید من بندگی امیال بود



          
نرگس

1403/01/24

            اگر به تولستوی علاقمندین یا درصدد خوندن آثارش هستین، فکر می‌کنم این کتاب خیلی مفید باشه براتون. 

اعتراف؛ زندگی‌نامه‌ی خودنوشته تولستوی.
 که افکار، عقیده‌ها، کشمکش‌های درونی و تحولاتش رو بی‌پرده بیان می‌کنه!

 تولستوی در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشود :). البته با وجود تعلیمات دینی، خیلی آدم با ایمانی نبود. و در ادامه به اقتضای زمانی که درون بود، همین‌طور که بزرگتر شد ایمانش کم و‌ کمترم شد. در نوجوانی به وجود خدا شک میکنه (و با دلایل علمی نمی‌تونه وجود خدارو به خودش ثابت کنه).. 
خلاصه با همین افکار و عقاید پیش میره. ازدواج میکنه، بچه‌دار میشه، نویسنده‌ی مشهوری میشه، تو قسمت‌های مختلف جامعه و در شغل‌های مختلف خدمت میکنه. اما در اوج شهرت و ثروت به پوچی زندگی می‌رسه! سؤالای مهمی مثل اینکه چرا زنده‌اس؟ و در نهایت این زندگی چه معنی داره و چرا نباید همین الان خودش رو بکشه؟ ذهنش رو درگیر می‌کنه.

سؤال‌های مهم و اساسی رو مطرح میکنه، هی عمیق و عمیق‌تر میشه. سعی میکنه با علم، با جستجو در عالم و صحبت‌ با سایر دوستان فرهیخته و دانشمند به دنبال پاسخ این سؤالات بچرخه.
اما هرچی بیشتر می‌چرخه کمتر پیدا میکنه. ناامید و ناامیدتر میشه و حتی خیلی خودش رو کنترل میکنه تا زندگیش رو به پایان نرسونه. و این سؤالات تقریبا دوسومه کتاب رو تشکیل می‌ده؛ عمیقاً شمارو درگیر داستان می‌کنه و به دنبال خودش می‌کشونه. اما.. >︿<

اونقدری که سؤال‌هاش برام جذاب بود و منو به دنبال خودش کشوند، پاسخ‌هاش رو در خور تأمل پیدا نکردم!

این کتاب رو برای کسی که از پوچی زندگی ناراحته، افسردس یا به دنبال معنی زندگی می‌گرده پیشنهاد نمیکنم. چون فقط در صورتی با این کتاب حالش خوب میشه که ذهنش با تولستوی همسو باشه و بتونه سیل منطق و سوالای عمیقه نیمه‌ی اول کتاب رو با یسری جواب سطحی فراموش کنه!

راستی این کتاب مقدمه‌ی خوب و جالبی در مورد:
_ فلسفه چیست و به چه کار آید؟
_ اهمیت کتاب‌های فلسفی..
_و چرا فلسفه مختص عده خاصی نیست؟!
 از زبان خشایار دیهمی داره که خوندنش خالی از لطف نیست.


❌⚠️ احتمال لو رفتن: در مورد نتیجه‌گیریش و انتهای کتاب:

اما جواب این سؤالات رو فقط “برای خودش” پیدا میکنه! چرا تأکید کردم “برای خودش”؟ 
چون سوالات رو منطقی و با عقل و علم می‌پرسه ولی در نهایت با احساس قبول میکنه! بعد از یک عمر انکار، دوباره به همه‌ی باورهای گذشته‌اش ایمان میاره اما سعی می‌کنه بهشون فکر نکنه چون میدونه که دور از علمه!

توجیهش اینه که طبقه دانشمند و ثروتمند، دروغین به خدا و دین باور دارند و دغل‌کارند. ولی طبقه پایین جامعه سواد ندارن و با این اعتقادات زندگی می‌کنند! و اگر این اعتقادات رو ازشون بگیری، زندگی‌شون بی‌معنی و پوچ میشه. پس چون حالشون با این اعتقادات خوبه حق با این طبقه‌ی پایینه! (طبقه‌ای که همیشه مورد بیشترین سواستفاده گ‌ها قرار می‌گیرند.)

آخر کتاب به این اشاره می‌کنه که در دین حقیقت و دروغ وجود داره و ما باید این حقیقت و دروغ رو از هم تمییز بدیم. دروغ و حقیقت دین رو چجوری میخاد از هم جدا کنه وقتی از فکر کردن بهشون هم فراریه؟

انقدر برام غیرقابل باور بود که فقط حس میکنم بخاطر ترسش از مرگ، همه‌چیز رو با چشم‌ و گوش بسته توجیه کرد و سرش رو با عسل گرم کرد.