یادداشت امیرحسین فرخ زاده
1400/5/29
4.1
55
قبل از پرداختن به خود کتاب بهتر است به مجموعه «تجربه و هنر زندگی» (از نشر گمان) اشاره کنیم؛ مجموعهای که در آن کتابهای محبوبی از جمله «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم»، «فلسفۀ ترس»، «کافه اروپا» و «اعتراف»، به چاپ رسیدهاند. سرپرست مجموعه، جناب خشایار دیهیمی، در پیشگفتار این کتاب میگوید: "از نظر من فلسفه رشتۀ دانشگاهی نیست که در دانشگاه خوانده شود و مختص عدۀ خاصی باشد که در این رشته تحصیل میکنند. فلسفه به همه تعلق دارد و همه ما از کودکی سوالاتی طرح میکنیم که جنبۀ فلسفی آشکاری دارند. شاید کمتر کسی باشد که سوال های فشرده در این بیت گاهبهگاه به ذهنش خطور نکردهباشد: از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود / به کجا می روم آخر ننمایی وطنم… پس درست است که ما همه فیلسوف حرفهای نیستیم، اما همهمان به مسائل فلسفی، در عیان و نهان، فکر میکنیم و این فکر کردنمان بر شیوۀ زندگی و عملمان تاثیر میگذارد." در این مجموعه سعی شده تا برای مخاطبی که چندان تخصص فلسفی ندارد، فلسفهای متناسب با خود او تبیین شود. این کتابها سراغ هر فیلسوف یا فلسفهای هم نمیروند؛ از بخشهایی از فلسفه که جنبههای انتزاعی و زبانی پررنگی دارند پرهیز شدهاست و تمرکز روی متفکرانی است که به تعبیر آقای دیهیمی، «فلیسوفان هنر زندگی» نامیده میشوند. اینطور ذهن خواننده درگیر مسائلی میشود که دیگر با آنها بیگانه نخواهد بود و میتواند آنها را در بطن زندگیاش لمس کند. اما کتاب اعتراف، کتاب همانطور که از اسمش بر میآید، اعتراف نامهای است از زندگی شخصی تولستوی. نویسنده در این کتاب اقرار کردهاست که در برهههای مختلف زندگیاش به چهچیز اعتقاد داشتهاست، مبنای تفکرات و اعمالش چهچیز بودهاست و بالتبع چطور زندگی کردهاست. سوالی که در تمام بخشهای کتاب مطرح میشود، سوال از معنای زندگی است و تولستوی جواب این سوال را در قالب فرایند زندگیاش پاسخ میدهد. لئو تولستوی (یا لیِو نیکالایویچ تولستوی، به روسی؛ که البته نیازی به معرفی اش نیست!) در همان ایام نوجوانی و جوانی دین (مسیحیت ارتدوکس) را کنار میگذارد. دلیل کنار گذاشتن خود را اینطور بیان میکند که مانند همۀ افراد، دین در زندگیاش رفتهرفته کمرنگ شد تا اینکه دیگر هیچ نیازی به آن در زندگی احساس نمیشد: "آموزههای دینی هیچ نقشی در زندگی ندارند، در روابط با سایر انسان ها هرگز این آموزه ها را در نظر نمیگیریم و در زندگی شخصیمان نیز هیچگاه لزومی به مراعات آنها پیدا نمیشود. آموزههای دینی مربوط است به جایی آنطرف ها، دور از زندگی و مستقل از آن. اگر هم به آن بربخوری، فقط همانند چیزی ظاهری است و پدیدهای است که ارتباطی با زندگی ندارد." او از زندگیاش تعریف میکند تا به جایی میرسد که دیگر دلیلی برای آن پیدا نمیکند. دست به دامن تمام علوم میشود تا چراییِ زندگیاش را در علم بیابد. اما در آخر سرخورده از همۀ آنها اینطور نتیجه میگیرد: علوم طبیعی، دقت خود را از آنجا میآورند که هدف غایی را از مطالعات خود خارج میکنند و به آن نمیپردازند. علوم عقلی نیز کارشان فقط پیچیده کردن سوالات اولیه است و در آخر هم به همان پیشفرضهای اولیهشان میرسند، چیزی جز بدیهیات را نتیجه نمیگیرند. در آن روزها تنها راهی که جلوی خود میدید چیزی نبود جز خودکشی. طبق دسته بندیاش، انسان ها در مواجهه با سوال معنای زندگی، چهار دسته میشوند (البته با این پیشفرض که هیچ پاسخ معقولی وجود ندارد). دسته اول بیخبر از همه چیز به زندگی ادامه میدهند. دسته دوم متوجه قضیه میشوند، اما سر خود را با لذات و خوشیها گرم میکنند. دسته سوم، افرادی نیرومند هستند که پس از پذیرفتن پوچی زندگیشان، به آن خاتمه میدهند. در آخر هم دسته چهارمی هستند که در نهایت ضعف و انفعال، به زندگی پوچ خود ادامه میدهند. در تمام مدتی که او خودکشی را تنها راه منطقی و ممکن میدانسته، دست به اینکار نمیزند و نمیتواند علتش را هم توضیح دهد. اما در نهایت پس از سال ها جستوجو، معنادهندۀ زندگیاش را پیدا میکند: دین! همان چیزی که ابتدای راه به حسابش نمیآورد. او میپذیرد که نباید علوم عقلی را تنها دانش موثق بشری دانست، بلکه باید به دانشی غیرعقلانی و فراگیر در طول تاریخ بشری، یعنی مذهب هم توجه کرد. در چندین جا تاکید میکند که دین جنبههایی غیرعقلانی دارد، حقیقت در آن نهفته است ولی با کذب ترکیب شدهاست، ولی با همۀ این اوصاف نسبت به دین سرسپردگی پیدا میکند: "تمام غیرعقلانی بودن مذهب برای من همانند گذشته بر جای خودش ماندهبود، ولی نمیتوانستم انکار کنم که فقط مذهب پاسخهایی به پرسشهای زندگی در اختیار بشر میگذارد و در نتیجه امکان زندگیکردن را فراهم میسازد." بعد از اینکه آغوش خود را به روی نهاد دین باز میکند، متوجه اختلافات میان دینداران میشود و حقبهجانبی هر فرقه را مورد نقد قرار میدهد. تولستوی خواستار یگانگی و وحدتی میشود که ادیان میتوانند در سایۀ عشقی ازلی به آن برسند. ادعا میکند که همواره آموزههای دینی را میتوان در سطحی بالاتر درک کرد، به گونه ای که از فراز آن تفاوتها محو شوند؛ درست همانطور که تفاوتها برای مومنان واقعی محو میشوند. در لایۀ آخر او متوجه تناقضاتی در خود دین میشود که از جمله بیرونیترین نمودهای آن جنگ و اعدام است: "قتل شری است در تضاد با نخستین بنیاد های هر مذهبی، ولی به جای آن در کلیساها برای پیروزی جنگجویان ما دعا میکردند و آموزگارانِ ایمان این قتل را عملی برآمده از ایمان میدانستند." در این مرحله او باز هم راه خود را از راه دین جدا نمیکند ولی دیگر آن را موثقترین بنیاد نمیخواند: دین تنها میراثی از حقیقت است که برایمان مانده (اگرچه آغشته به کذب باشد) و باید قدردانش بود؛ همچنین باید پذیرفت که هیچگاه نمیتوان به حقیقتی راستین دست یافت. این فراز پایانی کتاب، به نظر جمع بندی پایانی تولستوی را به خوبی نشان میدهد :" من به دنبال توضیح همهچیز نخواهم بود. میدانم که توضیح همهچیز باید همانند سرآغاز همهچیز در بیکرانگی پنهان باشد. ولی میخواهم طوری درک کنم که به سرحد غیرقابلتوضیحها برسم؛ میخواهم غیرقابلتوضیح بودن چیزها، ناشی از مقتضیات نادرست عقل من نباشد، بلکه از آن ناشی شود که من مرزهای عقلم را میبینم." کتاب حاوی ادبیاتی نیرومند است، خالق آثار «جنگ و صلح» و «آناکارِنینا»، در این کتاب روایتی مینویسد که آن را زندگی کردهاست. فرآیند بسیار زیبا بیان شده و در بسیاری از موارد میتوان با نویسنده همدلی کرد. نقلقولها، حکایتها و تفسیرهای شخصی خود تولستوی، قالب متن را از یکنواختی خارج میکند. هر کسی که حتی برای یک لحظه به معنای زندگی اندیشیده، میتواند از خواندن کتاب لذت ببرد؛ از این بابت که نویسنده بسیار هنرمندانه افکار خواننده را به جریان میاندازد. اما با همۀ اینها، نتیجهگیری خیلی همسنخ فرآیند نیست؛ شاید مقداری عجولانه باشد و از سر استیصال، از سر کلافگی از سال های زیادِ ناامیدی. تولستوی فهمید برای یافتن پاسخ پرسشش، باید به کسانی رجوع کند که معنایی برای زندگیشان دارند، نه کسانی که زندگی را نفی میکنند. او فهمید همیشه کسانی هستند که خیلی بیسروصدا به زندگیشان میپردازند و هیچوقت هیچکس سمت آنان نمیرود: مردم معمولی. و اینطور بود که عقاید این مردم معمولی، یعنی دین را پاسخدهنده به همه پرسشهایش یافت (به رغم غیرعقلانی بودن آن!). او توصیف میکند که طبقه های بالاتر اجتماع _مانند خودش_ از فرط رفاه و لذت، معنای زندگی شان را گم میکنند. اما مردم معمولی، دهقانان و کارگران، مشغول اند به زندگی با همان عقایدی که از نظر طبقۀ بالاتر بیمعنا هستند. انگار تولستوی فراموش میکند که در بخش های ابتدایی از افرادی صحبت کرده بود که بیتوجه به معنا و غایت زندگی هستند و به معنای واقعی کلمه مشغول اند به زندگی. اگر بیخبری و بی توجهی را بد میدانست چطور در آخر، زندگی آنان را ستود و عقایدشان را رهایی بخش یافت؟ همچنین اینکه کسی سالهای سال با تمسک به عقل بهدنبال پاسخ سوالاتش بوده و در آخر عقایدی را قبول میکند که به اذعان خودش عقلانی نیستند، جای صحبت بسیار دارد… این دومین نتیجهگیریای بود که به نظر عجولانه میرسید. به نظر در همان اول هم در دستهبندی آدمها خیلی انصاف به خرج نداد. جایی که دسته چهارم را انسانهایی ضعیف شمرد. کسانی که میدانند زندگی پوچ است ولی به آن ادامه میدهند. دقت نداشت که زندگی کردن برای این دسته از همه دشوارتر است و اینگونه انسانها به هیچوجه نمیتوانند ضعیف باشند. کسانی که از بیرون خود معنایی برای زندگی نمیپذیرند و خودشان برای ادامه زندگی معنا ایجاد میکنند. شاید بتوانیم بگوییم که خودش هم در آخر به این دسته ملحق شد (به شیوۀ اسمش را نبر!).
(0/1000)
1402/6/24
0