یادداشت‌های Zeinab Ghaem Panahi (46)

*مثل آواز
          *مثل آواز ققتوس*
《او حتی نمی‌دانست که در همان لحظه مردم در سراسر کشور پنهانی به جشن و سرور پرداخته‌اند و در گوش هم می‌گویند: زنده‌باد هری‌پاتر، پسری که زنده‌ماند…..》
همیشه می‌خواستم یک متن بلند بالا درباره هری‌پاتر بنویسم و حالا به‌مناسبت تمام شدن هفتمین یا هشتمین‌بار خواندش، به‌نظرم فرصت خوبی آمد که سرگذشت هری‌پاتر خواندنم را بنویسم. اوایل کلاس هشتم هری‌پاتر یکی از موضوعاتی بود که همیشه بحثش به هر نحوی توی گروه پیش کشیده‌می‌شد. کلاس هشتم برای من همان سنی بود که همه‌ی روابط دوستانه‌ام در هم پیچیده‌بود و دوستی‌هایی که فکر می‌کردم تا هزار سال دیگر طول بکشد برایم به‌نقطه پایان رسیده‌بود. احتمالا اکثر نوجوان‌ها روزی به این نقطه رسیده‌اند. همان که به‌خودشان می‌آیند و می‌بینند توی مدرسه از همیشه تنها‌ترند و به این نتیجه می‌رسند که باید فکری به حال این ماجرا کنند. برای اینکه حرف مشترکی با بقیه داشته‌باشم هری‌پاتر را شروع کردم. به یکی از دوستانم گفتم که می‌خواهم کتاب‌هایش را بخوانم و با اصرار او به کتابخانه رفتیم و سنگ جادو را امانت گرفتم. اولش می‌خواستم یکی دوتا فصل بخوانم و دو سه‌تا از شخصیتش‌هایش را بشناسم تا بتوانم حرفی برای گفتن داشته‌باشم. اما ساعت سه بعد از ظهر شروع به‌خواندن کردم و ساعت هفت شب سرم را بالا آوردم و جمله زندگی‌ام به دو دسته تقسیم شد بهترین جمله برای توصیف حالم بود. از همان‌جا بیشتر از همیشه با بقیه حرف می‌زدم. وقتی جلد اول را تمام کردم قرار نبود بقیه جلدها را بخوانم. به‌دلایلی قرار نبود خیلی خودم را مشغول هری‌پاتر کنم. همینجا اعتراف می‌کنم که حفره‌اسرار را برای اینکه احساسات دوستم را جریحه‌دار نکنم از او قرض گرفتم. ناگفته‌نماند که این جلد مذکور قسمت مورد علاقه‌ی من از کل هری‌پاتر است. تا یکی دو فصل اول هنوز یک خواننده معمولی بودم. اما از اواسطش که با مجازی شدن کلاس‌ها همراه بود به‌خودم می‌آمدم و می‌دیدم وسط کلاس زیست، هری‌پاتر دستم گرفته‌ام و انگار به‌جای زیست سر کلاس معجون‌سازی نشسته‌ام. جلدهای دیگر را از دوستم قرض می‌گرفتم و به‌همین منوال تا دومین جلد محفل ققنوس تامین بودم. تا اوایل جام آتش به حجمی از صمیمیت با دیگران رسیده‌بودم که دیگر لازم نبود از حرف‌های مشترک هری‌پاتر استفاده‌کنم. صبح روز بعد از تمام کردن جام آتش کلاس نگارش داشتیم و به‌ معلم نگارشمان گفتم باورم نمی‌شود نویسنده همین‌طوری سدریک را کشته‌باشد و خانم هم گفتند از اول هم از سدریک دیگوری دلِ خوشی نداشته‌اند. آنجا بود که فهمیدم شخصیت‌پردازی یعنی همین که یک نفر به‌شدت با یک شخصیت ارتباط بگیرد و دیگری از او متنفر باشد. آخر محفل ققنوس وقتی سیروس برای همیشه به آن طرف طاق‌نما سقوط کرد، گریه کردم. شاید بارها برای مرگ شخصیت فیلم‌ها گریه کرده‌بودم اما اینکه بالا سرِ یک کتاب بنشینم و زار بزنم کاملا دور از انتظارم بود. وقتی هری وسایل دفتر دامبلدور را این‌طرف و آن‌طرف پرت می‌کرد من هم دوست داشتم سقف دفترش را روی سرش خراب کنم و وقتی فریاد زد که اگر انسان بودن این است اصلا نمی‌خواهد انسان باشد من هم دوست داشتم سر دامبلدور داد و فریاد کنم. بعد از محفل ققنوس با بحران نبود کتاب مواجه شدم. نمی‌دانستم شاهزاده دورگه را از کجا گیر بیاورم.  یادم نمی‌آید چطور شد ولی آخرش کتاب را از فیدبیو خریدم و تا آخرش پیش رفتم. یادگاران مرگ را وسط امتحان‌های دی تمام کردم و بعدش احساس خلا می‌کردم. دوستم می‌گفت باورش نمی‌شود که من توانسته‌باشم تمامش کرده‌باشم. من بعد از آن هزار بار دیگر هری‌پاتر را خواندم. بخشی از آن برای خود کتاب بود. برای اینکه بهترین کتابِ نوجوان زندگی‌ام بود و شخصیت‌هایش زنده‌ترین شخصیت‌هایی بودند که دیدم. داستانش در عین تخیلی بودن منطق داشت و همه شخصیت‌ها یک گوشه از داستان را گرفته‌بودند و هیچ‌کدام نقش اضافه‌ای نداشتند. همانقدر که دابی نقش مهمی داشت، ولدمورت هم مهم بود. همانقدر که نفرت از بلاتریکس و باقی مرگ‌خوارها لازم بود هم‌دردی با سیریوس و باقی اعضای محفل هم حیاتی بود. دلیل دیگری که هزاربار هری‌پاتر خواندم این بود که یک بار دیگر حس آن روزها را تجربه کنم.  یک‌بار دیگر برای تولد دوستم نامه هاگوارتز درست کنم و پشتش بنویسم، آدرس: دخمه اسلیترین، ریحانه. حالا انگار صدسال از آن روزها می‌گذرد. من برای آن روزها دلتنگ می‌شوم، برای روزهایی که توی هاگوارتز درس می‌خواندیم. برای دوستی‌ای که در روزهای تاریک نوجوانی‌ام شروع شد و مثل آواز ققنوس به دادم رسید. ماجرای هری‌پاتر خواندنم را همین‌جا تمام می‌کنم. با اینکه منتظرم کمی بگذرد و برای بار هزار و یکم از اول بخوانمش. مثل آخر فیلم‌ها باید صفحه سیاه‌شود و رویش بنویسند: ادامه دارد…..

        

20

          رویای ناپیدا
هرکدام از ما ممکن است در پس ذهنمان آرزوهایی کرده‌باشیم که هیچ‌وقت با کسی درباره‌شان حرف نزده‌باشیم. از همان آرزوهایی که شب‌ها در رختخوابمان می‌کنیم؛ مثل اینکه چه می‌شد اگر فردا به‌جای اینکه به مدرسه برویم تبدیل به یک پرنده مهاجر می‌شدیم و به قطب شمال سفر می‎کردیم؛ یا اینکه چه اتفاقی می‌افتاد اگر کتاب‌های درسی از زیر بالش می‌گذاشتیم و مطالب خودشان، به مغزمان راه پیدا می‌کردند؛ یا اینکه اصلا چه می‌شد اگر فردا سر کلاس ریاضی با یک بشکن ناپدید می‌شدیم و از در کلاس فرار می‌کردیم. اما مشکل اصلی اینجاست که نامرئی شدن انقدر دور و دست‌نیافتنی است که دیگر در لیست خبرهای دست اول تخیل‌مان جای نمی‌گیرد. انگار نامرئی شدن پس از شنل نامرئی هری‌پاتر، فاتحه‌اش خوانده‌شده‌باشد. انقدر غیرقابل باور است که وقتی دوستِ جسیکا جِنکینز، گفت سر کلاس جغرافیا او را درحالی دیده که داشته نامرئی می‌شده، جسیکا به‌طور قطع فکر کرد دوست صمیمی‌اش دیوانه شده‌است.

کتاب «جسیکا کجاست؟» اثر لیز کِسلِر؛ ماجرایی دختری سیزده‌ساله است که پس از گذراندن یک روز خسته‌کننده، سرکلاس جغرافیا خوابش می‌برد و به‌ معنای واقعی زندگی‌اش به قبل آن خواب و بعدش تقسیم می‌شود. او متوجه می‌شود که زمان‌هایی که احساس خستگی می‌کند به‌طور غیر ارادی نامرئی می‌شود. اما جسیکا به‌زودی خواهد فهمید که این موهبت غیرمنتظره چطور خودش را ناگهان به او نشان داده‌است...

به‌نظرم یکی از اصلی‌ترین نکاتی که درباره جسیکا کجاست می‌توان گفت؛ بحث زاویه دید است. زاویه دید این کتاب مثل بیشتر کتاب‌های علمی‌تخیلی، اول شخص بود. لحن نویسنده طوری بود که انگار خواننده دوست شخصیت اصلی است و او خیلی صمیمانه انگار در ساعت نهار، برای او سرگذشتش را تعریف می‌کند. برای همین منِ خواننده در نقطه‌های حساس داستان، مثل جایی که جسیکا در خانه شخصیت منفی کتاب گیر افتاده‌بود؛ نفسم می‌گرفت و به‌راحتی می‌توانستم با لحن راوی همراه شوم. همین نکته باعث شده‌بود شخصیت‌پردازی داستان بدون گفتن نکته خاصی درباره جسیکا، طوری باشد که ما او را مثل همکلاسی خود تصور کنیم. انگار قبل از اینکه او داستانش را تعریف کرده‌باشد او را می‌شناختیم.

درباره شخصیت‌پردازی باید بگویم نسبت به کتاب‌هایی که ماجرا و خط داستانی مشابهی با این کتاب داشتند مثل «مایکل وی» این کتاب شخصیت‌پردازی خیلی بهتری داشت. من علاوه براینکه جسیکا را مثل کف دست می‌شناختم با شخصیت‌های فرعی هم آشنا بودم. مثلا همان‌قدر که تصویر ذهنی کاملی از شخصیتی مثل ایزی که دوست صمیمی جسیکا بود داشتم؛ به‌راحتی با کسی مثل نانسی که خیلی نقش پررنگی در داستان نداشت هم همزاد پنداری کردم. البته نویسنده صرفه‌جویی عجیبی در استفاده از شخصیت‌ها داشت که این را هم می‌توان نکته مثبتی درنظر گرفت. به‌نوعی شخصیت‌ها را در خدمت داستان گرفته‌بود و انقدر شخصیت به ماجرا اضافه نمی‌کرد که نتواند همه‌شان را جمع کند. 

دیالوگ‌های کتاب شاید تنها نقط ضعفش بودند. چون کتاب ماجرایی دارد که خیلی لب تیغ است؛ یعنی اگر خیلی ماجرا را اغراق‌آمیز کند داستان کلیشه‌ای می‌شود؛ من به عنوان خواننده توقع دیالوگ‌هایی را داشتم که قصه را برایم باورپذیرتر کنند و از حالت خیلی رویایی و غیرقابل باور بودن دربیاورند. البته نویسنده تا حد زیادی این نکته را رعایت کرده‌بود و اشکال اصلی‌اش محاوره نبودن دیالوگ‌ها بود که اشکال ترجمه‌ است.

درنهایت باید بگویم اگر دنبال کتابی هستید که افکار منفی ذهنتان را ناپدید کند و برای چندساعتی درگیر ماجرای چند نوجوان تقریبا معمولی شوید؛ به‌شدت توصیه می‌کنم جسیکا کجاست را در لیست کتاب‌هایتان قرار دهید و فراموش نکنید او متتظر شماست که به سراغش بروید. درآخر به‌قول جسیکا جنکینز «چیزهای مهمی هستند که هرکسی نمی‌تواند ببیند»...


        

9

          سفر به اعماق بی‎انتها

«به ژرفا نگاه کن، ژرفا هم به تو نگاه می‌کند.»
همه‌مان در زندگی روزهایی شده‌است که روی صندلی بنشینیم و به دیوار روبه‌رویمان خیره شویم و طوری نگاهش کنیم انگار قاره‌ی جدیدی را در عمق ترک‌هایش پیدا کرده‌ایم. شاید ساعت‌ها طول بکشد که از سرجایمان بلند شویم و آهی بکشیم و سرکارهایمان برویم و جوری خودمان را کش و قوص دهیم انگار یک سر تا دراز گودال ماریانا رفته‌ایم و بازگشته‌ایم. اما چیزی که در اعماق ذهن ما در جریان است شاید هزاران برابر عمیق‌تر از هر ژرف‌گودال دیگری باشد که در این جهان هستی وجود دارد. ذهن ما گودال دریایی عمیقی است که اگر تنها به جشن تولد سال پیشمان فکر کنیم ممکن است در آخر یاد این قضیه بیفتیم که چرا سیب از درخت روی سر نیوتون افتاد و ما مجبور شدیم به‌خاطر او این همه فرمول فیزیک حفظ کنیم. افکار ما موج‌هایی هستند که ما را به ژرف‌ترین مکان‌ها می‌برند. گودال‌هایی حتی بزرگتر از ژرف‌گودال ماریانا و نقطه یخ‌زده‌اش چلنجر دیپ، گودالی به وسعت بی‌انتها بودن...
«چلنجر دیپ» کتابی تک جلدی از نیل شوسترمن، نویسنده سه‌گانه داس مرگ است و ما این بار کتابی متفاوت‌تر از این نویسنده خواهیم خواند. چلنجر دیپ در حقیقت نام عمیق‌ترین نقطه در اقیانوس‌های جهان است و فشار آب در این نقطه بیشتر از هرجای دیگری در دنیاست و روی زندگی شخصیت این کتاب یعنی کِیدِن بوش که پسری پانزده ساله است تاثیر می‌گذارد. ما در طول داستان در دو دنیای متفاوت حضور داریم. اولی زندگی روزمره کیدن بوش است. زندگی روزمره‌ای که مدام در آن به این فکر می‌کند که مبادا فاجعه وحشتانکی برای او و خانواده‌اش رخ دهد و یا نکند قاتلی وقتی همه خوابند وارد خانه شود و همه را به‌قتل برساند. یا اینکه نکند موریانه‌های خانه‌شان دوباره زنده شوند و برای انتقام بازگردند. دنیای دوم نیز مکانی است که کیدن هر از چندگاهی به آن سر می‌زند و ما در طول داستان متوجه می‌شویم تنها خود این دنیا را می‌بیند و به‌اصطلاح آن مکان تنها در ذهن او وجود دارد. آن مکان، کشتی‌ای همیشه شناور روی سطح اقیانوس‌هاست و کاپیتان کشتی قصد دارد همراه با کیدن به‌سوی فتح چلنچر دیپ برود. رفتار کیدن به‌قدری در زندگی روزمره‌اش برای دیگران غیرقابل درک می‌شود که اطرافیانش را نگران سلامت روان او می‌کند و طولی نمی‌کشد که اتفاقاتی در هردو دنیایِ زندگی کیدن می‌افتد.
اولین نکته‌ای که می‌خواهم به آن اشاره کنم توصیفات صحنه این کتاب است. اگر از خوانندگان قدیمی این نویسنده هستید باید بدانید که او بی‌آنکه مستقیم به توصیف دنیای داستانش بپردازد حین داستان جوری خواننده را با خود همراه می‌کند که انگار پس از بستن کتاب می‌تواند ادعا کند در کتاب حضور داشته‌است. البته چلنجر دیپ یکی از متفاوت‌ترین کتاب‌هایی بود که به‌‍شحصه خوانده‌ام و از آنجایی که دنیای آن درواقع در ذهن یک پسر نوجوان اتفاق می‌افتد و سعی دارد بیماری اسکیزوفرنی را برای ما به‌تصویر درآورد پس کار توصیفات کتاب قطعا سخت بوده‌است. شاید خواننده دقیقا نمی‌دانست که کشتی کاپیتان چه‌شکلی است و یا فضای بیمارستان روانی به‌طور دقیق توصیف نشده‌بود ولی نویسنده از طریق احساسات شخصیت‌اصلی خواننده را جزئی از کلمات کتاب می‌کرد. برای مثال کیدن وقتی می‌خواست رد و بدل کردن نگاه معنادار پدر و مادرش به‌هم را توصیف کند از این جمله استفاده کرد :«از بابا به مامان و دوباره بابا، پینگ‎پونگ ذهنی از وسط روح من». 
شخصیت‌پردازی این کتاب یکی از عجیب‌ترین شخصیت‌پردازی‌هایی است که دیده‌بودم. در هر دو دنیایِ جاری داستان، بیشتر شخصیت‌ها بدلی در دنیای دیگر داشتند. مثل شخصیت جهت‌یاب هم اتاقی کیدن و همینطور دوست کیدن در کشتی کایپتان. هرگاه اتفاقی برای این شخصیت در یکی از این دو دنیا می‌افتاد؛ بلایی شبیه به‌همان بر سر بدلش می‌آمد و این اتفاق به‌جایی رسید که دو دنیای کیدن کم‌کم به تقابل رسیدند. درکل انگار تمام شخصیت‌های کتاب تکمیل‌کننده شخصیت‌پردازی کیدن بوش بودند و ما هرچقدر آن‌ها بهتر می‌شناختیم به شناخت بهتری از کیدن می‌رسیدیم و بدون اینکه خودمان متوجه شویم در پایان کتاب با خوشحالی و ناراحتی کیدن حال ما هم عوض می‌شد.
چلنجر دیپ بی‌شک یکی از متفاوت‌ترین کتاب‌هایی است که ممکن است بخوانید. شاید اوایل کتاب بارها به‌سرتان بزند کتاب را از پنجره اتاقتان به‌بیرون پرتاب کنید ولی اگر به آن فرصت دهید طولی نمی‌کشد که فضای مبهمش برایتان عادی می‌شود و حتی هنگام خواندن بعضی از قسمت‌های کتاب دوست ندارید آن را زمین بگذارید. درآخر پیشنهاد می‌کنم با صبوری به‌سراغ خواندن چلنجر دیپ بروید و آماده سفر دراعماق ناشناخته‌اش شوید.  

        

22

          سفری درمیان آب و آتش

تا به‌حال به این موضوع فکر کرده‌اید که چه‌چیزی باعث می‌شود ما کتابی را دوست داشته‌باشیم و چه‌چیزی باعث می‌شود آن را در قفسه‌هایی از کتابخانه بگذاریم که نگاهمان هم به آن نخورد؟ تعلیق همان عاملی است که باعث می‌شود برای تمام کردن یک کتاب شب تا صبح بیدار بمانیم و یا کتابی دیگر را سال به سال به‌اندازه یک صفحه بخوانیم. تعلیق در حقیقت همان کشش داستانی است. چیزی که ما را وادار می‌کند کتاب را ورق بزنیم و ماجرا را دنبال کنیم. اگر کتابی تعلیق نداشته‌باشد انگار زنده نیست زیرا کمتر خواننده‌ای پیدا می‌شود که بخواهد کتابی که کشش داستانی ندارد را ادامه دهد.
کتاب سرگذشت آب و آتش که کتاب اول آن مهرگان نام دارد از تعلیق زیادی برخوردار بود. من به‌شخصه به‌خودم می‌آمدم و می‌دیدم نزدیک دو ساعت است که سرم را از روی کتاب بالا نیاورده‌ام. اما با این حال باید بگویم که هرچند تعلیق مانند علائم حیاتی کتاب عمل می‌کند ولی همه‌چیز نیست. شما فردی را تصور کنید که زنده‌است و نفس می‌کشد ولی از سلامت جسمی برخوردار نیست؛ آیا می‌توان گفت که او همه‌چیز دارد؟
اولین نکته درباره این کتاب بحث شخصیت‌پردازی است.  ما دایانا و شاهزاده پوریا را تا حدودی می‌شناختیم و با اخلاق و رفتارهای شخصیت‌های فرعی مانند پدر دایانا یا کیخسرو و ملکه آشنا بودیم و این می‌تواند برای جلد اول یک مجموعه سه جلدی تا حدودی کافی باشد به‌شرطی که شخصیت‌های این کتاب در کتاب بعدی قربانی شخصیت‌پردازی شخصیت‌های جدید نشوند.
نکته دیگر توصیف‌های کتاب است. خواننده با توصیف‌هایی از  میز و صندلی و میوه و درخت و... مواجه می‌شد ولی به‌عنوان یک رمان تاریخی و داستانی که در زمان ساسانیان اتفاق می‌افتد مخاطب توقع توصیف‌هایی از کاخ‌ها و فضای بیشتر آن دوران داشت. درست است که ما ماشین زمان نداریم و نمی‌توانیم به دوران ساسانیان سفر کنیم و عین آن پدیده‌ها را توصیف کنیم ولی حتی با مراجعه به کتاب تاریخ دهم انسانی نیز می‌توان نکاتی درباره فضای آن دوران متوجه شد و آن را در کتاب لحاظ کرد که البته این ایراد تنها بر جلد اول این مجموعه وارد است.
نکته آخر و مهم‌ترین نکته بحث دیالوگ‌هاست. درست است که دیالوگ‌ها می‌توانند عامیانه و محاوره باشند ولی آیا دیالوگ‌های بین دایانا و شاهزاده پوریا باید مانند دو شخصیت در خیابان‌های تهران در سال ۱۴۰۳ باشد؟ دیالوگ در خدمت زمینه داستان به‌کار می‌رود. زمینه داستان از دو بُعد زمان و مکان تشکیل می‌شود. زمان و مکان داستان این را ایجاب می‌کند که دیالوگ‌ها در حد و اندازه دوران باستان باشند. بنابراین دیالوگ‌هایی مانند 《می‌خوامت》یا 《دیگه داری زیادی خوب میشی》در این کتاب جایی ندارد. قابل درک است که نویسنده قصد این را داشته که کتاب را برای نوجوان‌ها راحت‌خوان کند و آنان را با رمان‌های تاریخی آشتی دهد اما نباید دیالوگ‌ها را فدای این هدف کرد. من به عنوان یک خواننده نوجوان توقع داشتم که این هدف از راه دیگری مانند یک ماجرا و پیرنگ پیچیده‌تر فراهم شود.
درکل سرگذشت آب و آتش می‌تواند رمان مناسبی برای گذران اوقات فراغت باشد و شما را ماجراهای دختری در زمان ساسانیان همراه کند.
        

19

        به نام خدا
حقیقت یک افسانه
《تا زمانی که به افسانه‌ها اعتقاد داشته باشی؛ نمی‌توانی پیر شوی.》
امیلی برد استار، برایم مانند شخصیتی حقیقی بود که انگار از میان صفحات یک افسانه بیرون پریده‌باشد. نمی‌دانم امیلی چه تمایزی داشت که حتی برایم از آنی و والنسی نیز، دوست‌داشتنی‌تر بود. امیلی کوچک نیومونی که هرکس با او آشنا می‌شد یا شیفته‌اش می‌شد و یا در موارد نادر تصمیم می‌گرفت از او متنفر شود. هیچ‌کس نمی‌توانست نسبت به این دختر با نگاه گیرایش، که آمیزه‌ای از خاندان استار و ماری بود بی‌تفاوت بماند.
اولین جلد این سه‌گانه را سه روزه تمام کردم؛ دومی را دو روزه و سومی را در زمانی حدود سه تا چهار ساعت. هرچه جلوتر می‌رفتم و امیلی بیشتر در زندگی حقیقی و جدال با آینده جلو می‌رفت دست کشیدن از خواندن نوشته‌های ال ام مونتگمری سخت‌تر می‌شد. این حس آشنا را در قصر آبی تجربه کرده‌بودم و این‌بار این احساس قوی‌تر شده‌بود. شاید چیزی که خواندنش را برایم غرق در لذتی عجیب می‌کرد؛ همزادپنداری‌ام با امیلی بود. خلاصه هرچه که بود حسابی به دل این خواننده مذکور نشست.
درباره شخصیت‌پردازی منحصر به فرد خانم مونتگمری هیچ حرفی باقی نمی‌ماند. شاید در مورد هرکتاب دیگری بود باید کلمه‌ی 《منحصر به فرد》را توضیح می‌دادم؛ ولی فکر می‌کنم هرکس ذره‌ای با آنی‌شرلی فراموش‌ناشدنی آشنا باشد می‌گوید توضیحی باقی نمی‌ماند. ما شخصیت‌های کتاب را همچون دوستی که از کودکی در کنارمان باشد می‌شناختیم. ما با امیلی می‌خندیدیم، وحشت‌زده می‌شدیم، به‌غرورمان برمی‌خورد و عصبانی می‌شدیم. حتی از خاله لورا هم بهتر لبخند امیلی را می‌شناختیم و می‌دانستیم چگونه ذره‌ذره در صورتش پخش می‌شود. ما هم مانند خاله الیزابت، طعم نگاه‌های گیرا و قاطع امیلی استار را چشیده‌بودیم و مانند تدی و ایلزه و پری او را دوست داشتیم و با او راحت بودیم. درمورد شخصیت‌های فرعی هم که به‌قدر کافی اطلاعات داشتیم. برای مثال، پسرعمو جیمی برای ما طوری بود که انگار چندین سال در نیومون زندگی کرده‌بودیم و هرروز با او هم‌صحبت شده‌بودیم.
توصیف‌های کتاب هم به‌قدری واضح بودند که ما بتوانیم جاده دیروز و امروز و فردا را تصور کنیم. یا اینکه عمارت ماری‌ها را با هرقدم امیلی در خانه انگار از درون چشم‌های او ببینیم. حتی توصیفاتی که امیلی از بقیه در دفتر یادداشتش می‌نوشت برای ما واضح و قابل‌درک بود. حرفم را خلاصه کنم. توصیفات به‌قدری دقیق بودند که ما لحظاتی خود را وسط نیومون حس کنیم.
 حس واقع‌گرایانه‌ی نویسنده بودن، از نگاه دختری که از کودکی با این علاقه رشد می‌کند و در جوانی خود را وقف این کار می‌کند واقعا زیبا بود. با هرکلمه حس می‌کردم امیلی را می‌فهمم و جای او حرص می‌خوردم. یادم است امیلی وقتی درخواست رفتن به اروپا برای کار را رد کرد؛ کسی که این دعوت را از او کرده‌بود گفت: شب‌ها ساعت سه نصفه‌شب، از خواب بیدار می‌شوی و به دیوار نگاه می‌کنی و از خودت متنفر می‌شوی که چرا این دعوت را رد کردی؛ شاید به‌نظر بیاید که شب تمام می‌شود و این افکار را با خود می‌برد، اما هرشبی یک ساعت سه نصفه‌شب دارد. و من با خواندن این کتاب، شاهد این نوع مبارزه‌های به ظاهر کوچک امیلی ب.استار شدم که در آرزوی رسیدن به قله‌ی کوه آلپ زندگی‌اش بود. بسیار و به‌شدت توصیه می‌شود اگر هنوز ماجرای امیلی را نخوانده‌اید همین حالا به درون دنیای کوچک و دوست‌داشتی این کتاب وارد شوید.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6

        وحشت آرامش‌بخش
آینده و تغییرات نه‌چندان ناآشنای آن تبدیل به موضوعی کلیشه‌ای برای نويسنده‌ها و کارگردان‌ها شده‌است. هرکدام از ما می‌توانیم حداقل اسم سه کتاب یا فیلم را بیاوریم که با همین مضمون نوشته و یا ساخته‌شده‌اند. اما سه‌گانه‌ی داس مرگ، ابر تندر و پژواک از زاویه‌ای دیگر به این موضوع پرداخته‌است. داستان در اولین جلد این کتاب با یک ضربه شروع می‌شود. دنیا قرار است هیچ‌گاه نقطه پایانش را به انسان‌ها نشان ندهد و رویای دست‌نیافتی آن‌ها را تبدیل به واقعیت کند. در این دنیای جدید هیچ‌کس نخواهد مرد. همراه با چاشنی هزاران تغییر ریز و درشت دیگر که در ادامه خواهم گفت. مثلاً اگر شما از بالای پرتگاهی سقوط کنید و یا دوستتان به‌اشتباه با تفنگی شما را بکشد؛ شما را به‌سرعت به نزدیک‌ترین مرکز احیا انتقال می‌دهند تا به زندگی برگردانده شوید؛ گویا پس از یک آنفولانزای آزاردهنده به خانه بازگشته‌باشید. حتی کهولت سن نیز نمی‌تواند شما را از پای دربیاورد زیرا هروقت احساس کردید از سن خود خسته شدید و دلتان شور جوانی می‌خواهد؛ می‌توانید ورق را برگردانید و به سن بیست و چهارسالگی برگردید؛ به همین راحتی! این‌جاست که مشکل و گره اصلی داستان و این آرمان‌شهر سر و کله‌اش پیدا می‌شود. زمین با این‌همه جمعیت چطور منفجر نمی‌شود؟ اصلاً نگران این موضوع نباشید چرا که داس‌ها برای همین اینجا هستند؛ کنترل جمعیت این آرمان‌شهر با خوشه‌چینی. یعنی اگر روزی در فروشگاه داسی با ردایی پر زرق و برق جلویتان را گرفت و گفت: شما برای خوشه‌چینی انتخاب شدید! اصلاً نترسید؛ فقط چشم‌هایتان را ببندید و آخرین وصيت خود را به او بگویید.
درباره توصیف‌های این کتاب واقعا حرفی باقی نمی‌ماند. توصیف یک دنیای بدون مرگ با پديده‌های جدید و اغلب ناآشنا  برای مثال؛ توصیف هوش مصنوعی بسیار باهوش و پیشرفته‌ای که همان ابر تندر باشد؛ طوری بود که من هنگام خواندن کتاب تصور نمی‌کردم که فقط تخیلات یک نویسنده باشد. یا حتی در توصیف گروهی به نام آواییان که دارای نوعی عقیده خاص و درعین حال آشنا بودند. منِ خواننده، با خواندن دو فصل، اندازه شخصیتی مانند روئن دامیش از آن دنیا سردرمیاوردم و می‌توانستم  وحشت مواجه شدن با یک داس را تصور کنم. از نظر من توصیف و داستان‌پردازی این کتاب در نوع خودش کم‌نظیر است.
درباره شخصیت‌پردازی جلد اول از سه‌گانه‌ی داس مرگ باید بگویم که من به‌نوعی با روئن دامیش و سیترا ترانوا زندگی کردم. من با داس فارادی از مسئولیت داس بودن خسته شدم و یا حتی با روئن بارها و بارها احساس شک و تردید کردم. شخصیت‌ها، به‌قدری برایم زنده و حقیقی بودند که هربار  خطایی می‌کردند یا اتفاقی برایشان می‌افتاد جای آنها در دلم داد و فریاد می‌کردم. برای مثال وقتی که آزمون نهایی برای رسیدن به مقام داسی انجام می‌شد من هم با سیترا شوکه شدم و دلم می‌خواست به درون کتاب بروم و به شیوه خودشان با آنها رفتار کنم که لو نمی‌دهم چه شیوه‌ای است.
نویسنده استفاده خوبی از تمام شخصیت‌ها داشت. مثل شخصیت گریسون تالیور، که از جلد اول وارد داستان شد و در جلد آخر نقشی حیاتی را بر عهده گرفت. یا همین آواییان که از جلد اول حضور داشتند و اوج تاثیرگذاری‌شان در داستان، به جلد آخر رسید. تایگر سالازار، دوست یکی از شخصیت‌های کتاب نیز با مقدمه و حضور کمرنگش در جلد اول، در جلد دوم برای خودش تبدیل به یک مقوله شد. نویسنده با صرفه‌جویی در شخصیت‌ها و استفاده به‌جا از آنها توانست پیرنگ معقولی برای این کتاب به وجود آورد.
در آخر، واقعا حرف دیگری برای گفتن ندارم. اگر دلتان هیجان با چاشنی داستانی جدید می‌خواهد حتما به دل پژواک، تندر و زندگی سفر کنید و همین حالا به سراغ خواندن داس مرگ بروید.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

31

          اگر دنبال خواندن کتابی هستید که شخصیت‌هایش مدام خوش‌شانسی می‌آورند و هرجا می‌روند پری مهربان، دنبالشان می‌رود و التماسشان می‌کند که آرزوهایشان را به او بگویند تا برایشان برآورده‌کند؛ همین الان خواندن این یادداشت را متوقف کنید. چرا که شخصیت‌های این ماجرا یا همان بودلرها، همانطور که از اسم کتاب پیداست؛ ماجراهای ناگواری را پشت سر می‌گذارند. 
بچه‌های بدشانس یعنی همان وایولت چهارده ساله، کلاوس دوازده ساله و سانی یکی دو ساله روزی بی‌خبر از همه‌جا، از پدر و مادرشان خداحافظی می‌کنند و به لب ساحل می‌روند و این تازه شروع بدشانسی و بدبختی این سه خواهر و برادر است. در غیاب آنان خانه‌ آتش می‌گیرد و زندگی‌شان در آتش می‌سوزد. در اینجا 《در آتش سوختن تمام زندگی‌شان》یعنی اینکه به معنای واقعی همه‌ی امید و آرزویشان بعد آن آتش‌سوزی نابود می‌شود و آن‌ها نیز یتیم می‌شوند. اگر گمان می‌کنید که بعد از آن سرپرست‌ مهربانی پیدا می‌شود و یتیمان بودلر را تحت سرپرستی خودش می‌گیرد و آنها تا همیشه خوش‌بخت و خوش‌شانس باقی می‌مانند؛ باید بهتان بگویم که سخت در اشتباهید! چون شما هنوز با کنت اولاف آشنا نشده‌اید...
من تا جلد پنجم این مجموعه سیزده جلدی را با قلم دوست‌داشتنی لمونی اسنیکت خوانده‌ام. کتابی که با شخصیت‌پردازی بی‌نظیر، جوری که خودتان را شریک بدشانسی بودلرها می‌دانید و ماجرایی پرکشش شما را با خود همراه می‌کند. به‌شدت پیشنهاد می‌شود این چندجلدی پر رمز و راز را همین حالا شروع کنید:)
        

4

        آینده و تغییرات نه‌چندان ناآشنای آن تبدیل به موضوعی کلیشه‌ای برای نويسنده‌ها و کارگردان‌ها شده‌است. هرکدام از ما می‌توانیم حداقل اسم سه کتاب یا فیلم را بیاوریم که با همین مضمون نوشته و یا ساخته‌شده‌اند. اما سه‌گانه‌ی داس مرگ، ابر تندر و پژواک از زاویه‌ای دیگر به این موضوع پرداخته‌است.
داستان در اولین جلد این کتاب با یک ضربه شروع می‌شود. دنیا قرار است هیچ‌گاه نقطه پایانش را به انسان‌ها نشان ندهد و رویای دست‌نیافتی آن‌ها را تبدیل به واقعیت کند. در این دنیای جدید هیچ‌کس نخواهد مرد. همراه با چاشنی هزاران تغییر ریز و درشت دیگر که در ادامه خواهم گفت. مثلاً اگر شما از بالای پرتگاهی سقوط کنید و یا دوستتان به‌اشتباه با تفنگی شما را بکشد؛ شما را به‌سرعت به نردیک‌ترین مرکز احیا انتقال می‌دهند تا به زندگی برگردانده شوید؛ گویا پس از یک آنفولانزای آزاردهنده به خانه بازگشته‌باشید. حتی کهولت سن نیز نمی‌تواند شما را از پای دربیاورد زیرا هروقت احساس کردید از سن خود خسته شدید و دلتان شور جوانی می‌خواهد؛ می‌توانید ورق را برگردانید و به سن بیست و چهارسالگی برگردید؛ به همین راحتی! این‌جاست که مشکل و گره اصلی داستان و این آرمان‌شهر سر و کله‌اش پیدا می‌شود. زمین با این‌همه جمعیت چطور منفجر نمی‌شود؟ 
اصلاً نگران این موضوع نباشید چرا که داس‌ها برای همین اینجا هستند؛ کنترل جمعیت این آرمان‌شهر با خوشه‌چینی. یعنی اگر روزی در فروشگاه داسی با ردایی پر زرق و برق جلویتان را گرفت  و گفت: شما برای خوشه‌چینی انتخاب شدید! اصلاً نترسید؛ فقط چشم‌هایتان را ببندید و آخرین وصيت خود را به او بگویید.
نکته‌ی خاص دیگری درباره این سه‌گانه به ذهنم نمی‌رسد جز اینکه بگویم شخصیت‌پردازی‌اش بسیار زنده بود و در یک کلام، یکی از بهترین کتاب‌هایی بود که خوانده‌ام و با کمال میل به دیگران پیشنهادش می‌کنم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

7

        شروعی از طلوع یک آفتاب 

تا به‌حال به این فکر کرده‌اید که ستاره‌ای مثل خورشید چگونه برای اولین بار طلوع می‌کند؟ آرام‌آرام از پشت کوه‌ها بیرون می‌آید و برای اولین بار به دنیایش لبخندی گرم و پرنور می‌زند. خورشید نارنیا نیز همین‌گونه طلوع کرد. بی‌سر و صدا بیرون آمد و کم‌کم همه‌جا را روشن کرد. ابتدا روی یال شیری تابید که با آواز و غرشش داشت همه‌چیز از نو می‌رویید. بله، این شروع ماجراهای نارنیا و افسانه‌های متعددش بود. 

خواهرزاده جادوگر شروعی از مجموعه هفت جلدی ماجراهای نارنیا اثر سی اس لوییس است. این کتاب ماجرای چندان زیاد و پرکششی ندارد چون تنها ماجرای بنیان‌گذاری نارنیا را روایت کرده و حتی به گفته خود نویسنده بهتر است از جلد شیر و کمد و جادوگر مطالعه این هفت جلدی را شروع کنیم. اما اگر برطبق تاریخ پیش برویم خواهرزاده جادوگر اولین اتفاق است. 

اولین نکته درباره این کتاب، توصیف‌های آن است. به‌دلیل اینکه در دنیای حقیقی ما جایی به اسم نارنیا نداریم و طبیعتا همه‌چیز تنها در ذهن نویسنده روی می‌دهد توصیف‌ها اصولا نقش مهمی در اینجور داستان‌ها یا همان داستان‌های فانتزی دارد؛ که البته نویسنده به خوبی از عهده آن برآمده است. به‌خوبی می‌توان همه‌چیز را در داستان دید، شنید و بویید. یکی از مثال‌های خوب این نکته نیز قسمتی است که نارنیا داشت به‌وجود می‌آمد. گویی ما نیز همراه با شخصیت‌ها به تماشای آن صحنه نشسته‌بودیم.

درباره شخصیت‌پردازی نیز باید بگویم که من تمامی شخصیت‌ها را می‌شناختم. درست است که کتاب چندان طولانی نبود و اگر بخواهیم خیلی کلی حساب کنیم ماجراهایش در یکی دو روز بیشتر اتفاق نیفتاد؛ ولی در همین مدت کم رفتار تک‌تک آنها برای خواننده عادی بود. مثلا شخصیتی مثل اسلان که در چند فصل آخر کتاب آمد همان حسی را به ما القا کرد که در دل دیگوری شخصیت اصلی پدید آمده‌بود. یا ما نیز اندازه پلی از ساحره متنفر بودیم. یا اینکه به‌اندازه تمام شخصیت‌ها از دست دایی اندرو حرص می‌خوردیم. این نشان‌دهنده ی شخصیت‌پردازی دقیق کتاب است.

دیالوگ‌ها نیز واقعا عالی نبودند. آزاردهنده‌ترین قسمتش هم محاوره نبودن آن است. همچنین دربعضی از قسمت‌ها نیز دیالوگ‌ها حالت گنگ و عجیبی پیدا می‌کرد که می‌توانیم بگوییم بخاطر ترجمه است. اما تقریبا حالت کلی‌شان متوسط بود.

کشش داستانی کتاب هم خوب بود. البته اگر بخواهیم با باقی جلدهای کتاب یا کتاب‌هایی در همین مضمون مثل هری‌پاتر یا خوب‌های بد، بدهای خوب مقایسه کنیم کشش کمی داشت. هیجان کلی صحنه‌ها نسبت به این کتاب‌ها روی دو و صحنه‌های حساس نهایتا روی شش بودند. البته دلیلش هم این است که این کتاب معرفی دنیای نارنیا بود و اصلا اول باید کل جلدها را تمام کرد و بعد این کتاب‌ها را خواند. ولی به عنوان یک معرفی کشش خوبی داشت.

درآخر می‌خواهم بگویم سفر کردن در دنیای افسانه‌ها و موجودات جادویی همیشه جذاب است. شما هم اگر می‌خواهید همراه دیگوری شاهد پدید آمدن دنیای نارنیا باشید و در جلد بعدی‌اش با لوسی از کمد به نارنیا برگردید این کتاب را به شما توصیه می‌کنم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

10

        وقتی اولین جلد این کتاب را خواندم قصد داشتم جلد دوم هم بخوانم. وقتی جلد دوم را خواندم واقعا پشیمان شدم. کل داستان سوفی می‌خواست اجازه ندهد تدروس و آگاتا باهم حرف بزنند. نصفش در درگیری و دعوا بود. گاهی اوقات به‌نظر می‌آمد سوفی خوب است؛ گاهی اوقات نه، گویی او موجودی خبیث بود. تمام این‌ها باعث می‌شد گیج بشوم. صحنه‌هایی داشت که واقعا نمی‌فهمیدم که چه شد و الان باید چی کار کنم. بخندم، ناراحت شوم؟ همچنین هیجان کل صحنه‌ها از ۵ تکان نمی‌خورد و آدم نفسش می‌گرفت. پایانش هم تقریبا خیلی باز بود جوری که حتی چند جلدی بودنش هم نمی‌تواند دلیلش باشد.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

        هرگزهای همیشگی


خوب با خوب، شرور با شرور. دو کلمه ی کوچک که دنیا را به دو دسته تبدیل می کنند. همین دو کلمه باعث می شوند داستانی به وجود بیاید که حتی داستان نویس هم نداند چه اتفاقی برای سوفی و آگاتا رخ خواهد داد. چه کسی پرنسس و چه کسی ساحره است؟ همین معمای مبهم بود که من را جذب کرد. جذب کرد تا اولین نوع اینطور کتاب ها را بخوانم. تا به حال نخوانده بودم و سرسخت پای نظرم ایستاده بودم که از این طور داستان ها نمی خوانم! در اولین صفحه مجذوب کلمات کتاب شدم و تا آخرش ادامه دادم. کتابی که به قلم سومان چینانی، کاری کرد که بلافاصله بعد از تمام کردن کتاب جلد دومش را باز کنم و بخوانم.

سوفی امسال مطمئن بود که دزدیده می شود. می دانست مدیر مدرسه پرنسسی بهتر از او پیدا نخواهد کرد. او منتظر بود و اصلا برای همین با آگاتا دوست شده بود. اما هیچ کس نمی دانست آن شب که سایه مدیر مدرسه دوباره به روستا برگردد چه کسی را با خود خواهد برد. چه کسی ساحره این داستان و چه کسی  پرنسس یا شاهزاده خواهد شد؟ فقط باید صبر می کردند تا مدیر برگردد؛ برگردد و دانش آموزان جدیدش را شکار کند.

بدون هیچ مکثی می توانم بگویم فوق العاده ترین کتاب در ژانر ماجراجویی و تخیلی همین کتاب خوب های بد بد های خوب است. البته بی شک این کتاب همچون کتاب های دیگر تقاط ضعف و قوتی دارد اما نقاط قوت این کتاب کاری کرده است که بعضی از ضعف های کتاب به چشم نیایند و از بقیه متمایزش کنند. شخصیت پردازی، توصیف ها، نقاط هیجانی کتاب و تخیلات ذهن شخصیت به خوبی به نمایش درآمده بود. جوری که من خواننده حس می کردم در حال دیدن یک فیلم واقعی هستم. 

در مورد شخصیت پردازی باید بگویم که گویی شخصیت ها زنده شده بودند و وقایع مثل فیلم جلوی چشمانمان به وقوع می پیوست. در ابتدا ظاهر و شخصیت سوفی برایمان کاملا روشن بود. جوری که حس می کردیم حتما اشتباهی رخ داده که او در مدرسه اشتباهی حضور دارد. حتی گمان می کردیم آگاتا نیز نباید در جمع همیشه ها بماند و ایمان داشتیم که او مثل بقیه نیست.  سِیر تحول آن دو هم به طور محسوس قابل مشاهده بود. می توانستیم بفهمیم که آگاتا و سوفی دارند به باطن اصلی خود بر می گردند و معما ها نیز در حال حل شدن است. حتی تدروس که جز شخصیت های فرعی بود حالت هایش آشنا و می شد حدس زد که مثلا در این واقعه چه اتفاقی ممکن است او را ناراحت یا شاد کند. در این نوع شخصیت بئاتریکس هم می توان مثال زد که فردی مغرور و زیبا است و کمی مبارزه طلب می باشد.

در رابطه با توصیف ها نیز واقعا حرفی برای گفتن نمی ماند. البته که در بعضی از قسمت های کتاب، متنش کمی مبهم می شد کمی باید روی آن تامل می کردیم تا متوجه وقایع رخ داده شویم و بفهمیم اصلا ماجرا از چه قرار است. به غیر از این، توصیف ها باعث شده بود کلمات کتاب جان بگیرند و تمام وقایع در مقابل چشمان ما روی دهد. مخصوصا در رابطه با توصیف کردن فضای مدرسه، جوری واقعی به نظر می آمدند که گویی آنجا حضور داشته و خود به تماشای آنها نشسته‌ایم. 

دیالوگ های کتاب نیز خیلی خوب و قابل باور بودند. ولی در بعضی از دیالوگ ها حالتی هایی مشاهده می شد که دیالوگ و صحنه را خراب می کرد. مثلا در یک صحنه احساسی مثل صحنه آخر کتاب، نباید اینکه شخصیت ها هم را صدا می زنند نوشته می شد. یعنی اینکه اسم همدیگر را مدام تکرار نکنند یا چیز هایی مثل سلام و خداحافظی را داخل دیالوگ نیاورد. همچنین برخی دیگر از دیالوگ ها جوری بودند که اگر نشان داده می شد بهتر بود تا اینکه به طور مستقیم بین هم رد و بدل کنند. مثل قسمتی که پروفسور دووی و آگاتا در رابطه با زیبایی گفت و گو می کردند. می شد این را نمایش داد. یعنی تمام این وقایع را خود آگاتا درک می کرد تا اینکه حاضر و آماده به او گفته شود. به غیر از این موارد واقعا دیالوگ ها زیبا بودند. 

در آخر می توانم بگویم مثل خیلی دیگر از کتاب ها سیصد کلمه مرور برای این کتاب کم بود. به قدری مجذوب کتاب شدم که شروع به خواندن جلد دومش کردم. واقعا تخیلات نویسنده  جالب و جدید است. چیز هایی که به شکل افسانه های قدیمی در ذهن ما نقش بسته بود گویی دوباره زنده شد و حقیقت به وجود آمدنش برای ما نیز روشن شد. همین قدر بگویم که شخصیت آگاتا و سوفی در ذهنم برای همیشه ماندگار گردید و در پایان این متن هم تا همیشه این کتاب را فراموش نخواهم کرد.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

15

          این حوادث هستند که اتفاق‌های‌ خوب را به ما گوش‌زد می کنند. گاهی قسمتی از یک کتاب، شاید هم دیدن عکس‌های قدیمی، شاید هم نامه‌هایی از طرف فرستنده ای نامشخص، شاید هم رمز ناشناخته‌ای که پس از سال ها کشف شود به ما این نوید را بدهد که زندگی ادامه دارد. زندگی ادامه دارد حتی در زیر بمباران جنگ، زندگی پابرجاست تا زمانی که گمشده‌ای در این دنیا دارید. زندگی برقرار است تا زمانی که فانوس دریایی را ملاقات نکرده اید! پس زودتر به این فکر کنید که نویسنده گمنام نامه‌های شما چه کسی است؟...

اولیو، سوکی و کلیف پس از دست دادن پدرشان، همراه با مادری که دیگر بعد از سختی‌های بسیار افسرده شده‌است به انگلستان مهاجرت می‌کنند. مادر خودش را در کار غرق کرده تا کمتر به زندگی قبلی اش فکر کند و بتواند آن را فراموش کند. از طرفی خیلی روی بچه‌ها حساس است و مدام می‌ترسد تا مبادا اتفاقی برای آنان نیز بیفتد و او واقعا تنها شود. بچه‌ها هم که سر خودشان را با هر‌چیزی گرم می کنند. در یکی از روز‌هایی که به سینما رفته بودند دوباره حمله دشمن شروع می شود و در بین شلوغی‌های سینما سوکی گم می‌شود. گم می شود ولی نامه‌ای که در آستر جیب کتش به جا مانده آنان را نجات می‌دهد...

قبل از هر‌چیزی که قرار است درباره این کتاب بنویسم باید بگویم که، ماجرای کتاب خیلی متفاوت بود. همین متفاوت بودن و فرق داشتن موضوعش با سایر کتاب های مرتبطش باعث جذابیتش می‌شد. کتاب ها و رمان های زیادی درباره بعد و یا حین جنگ جهانی نوشته شده‌است؛ اما این کتاب با چاشنی معمایی و فانتزی بودنش، کمک کرده بود تا بهتر ماجرا ها و سِیر داستان را درک کنیم و حتی بخواهیم تجزیه و تحلیلش را انجام دهیم. البته که این کتاب، اشکالات زیادی داشت ولی گویی لحن نویسنده جوری بود که ما مدام می خواستیم ادامه دهیم و آخر داستان را شاهد باشیم.

تقریبا ساعت هشت بود که نمونه طاقچه را باز کردم. اصلا فکر نمی کردم کتاب خوبی باشد و انتظار داشتم در نیمه رهایش کنم. اما یکی دو فصل که خواندم جذبش شدم. نمی دانستم چطور باید مرور این کتاب را بنویسم! هم اشکالاتش ذهنم را درگیر کرده بود و هم لحن و ماجرای زیبایش نمی گذاشت که ایراداتش را در نظر بگیرم. اما خب هر کتابی خوبی هم بی اشکال نیست. به عنوان اولین ایرادی که می خواهم از کتاب بگیرم باید بگویم که من به یک باره داخل ماجرا پرت شدم. شدت پرتاب هم خیلی سنگین بود و تا چند صفحه در شوک بودم که ماجرا چیست و چه شده‌است! این ورود ناگهانی من را یاد بعضی از سریال های ایرانی انداخت. در قسمت اول همه مشکلات سرازیر می شود و در قسمت آخر به طور معجزه آسا حل شده و گویی اصلا در این حدود پنجاه قسمت اتفاقی نیفتاده است! برای همین موضوع کمی تا چند صفحه بعدش گیج بودم که الان چرا این اتفاق افتاد!

موضوع بعدی، بحث حیاتی و حساس دیالوگ هاست! نمی توانم بگویم تمام دیالوگ ها بد بودند ولی دیالوگ های بد هم پیدا می‌شد. البته می شود این را به ترجمه و این که این کتاب از زیر دستان مترجم بیرون آمده و حالا به دست ما رسیده ربط داد. یکی از دیالوگ هایی که می شد بهتر باشد این دیالوگ بود که سوکی برای اینکه آنها را به سینما بکشاند گفت: «بخند، قراره خوش بگذره» انگار جوری می خواست چیزی را که هردو می دانند به ما هم منتقل کنند. این را می‌شود از این فهمید که آنها بار ها به سینما رفته‌بودند و طبیعتا می دانستند که خوش می‌گذرد! اما قسمتی از کتاب اولیو از پدرش نقل قولی آورد مبنی بر اینکه نیمه پر لیوان را ببیند. انگار طوری می‌خواست بگوید او خیلی به یاد پدرش است و هم پدرش فرد امیدوار بوده‌است. این یکی از مثال هایی بود که توانسته بود مطلب را خوب به خواننده انتقال دهد.

موضوع بعدی بحث توصیف‌ ها است. در کل به نظرم کمی در بعضی قسمت ها کتاب ناواضح می‌شد و به همین دلیل فضای کتاب هم کمی سنگینی پیدا می‌کرد. ولی در‌کل توصیف ها خوب بود و توانسته بود به قدر متناسبی خواننده را با خود همراه کند و فضا و اتفاق های کتاب را در مقابل چشمانش حاضر کند. مثلا قسمتی که در سینما حمله‌هوایی شد. کاملا می‌شد کلافگی شخصیت ها و بد بودن فضا را تصور کرد. واقعا این قسمت یکی از قسمت هایی بود که من میخکوب لپ تاپ را جلوی چشمانم گرفته‌بودم و منتظر بودم تا این صحنه تمام شود و نفس راحتی بکشم.

در رابطه با شخصیت‌پردازی، عضو کبیر داستان باید بگویم که من می توانستم اولیو را درک کنم! می توانستم بفهمم که الان مثلا در چنین صحنه حساسی چه عکس العملی نشان خواهد داد. البته که گاهی از نظر شخصیت‌پردازی گیج می‌شدم، اما این موارد خیلی انگشت شمار بود و به نظرم می‌توان گفت که این مورد در این کتاب رعایت شده است. علاوه بر این موضوع چون زاویه دید این کتاب از زبان اول‌شخص بود همراه شدن با شخصیت به کار آسان تری تبدیل شده بود. همچنین دیگر شخصیت ها یک اسم نبودند و واقعا این در کتاب محسوس بود. مثل شخصیت مادر که درک می شد او بعد از مرگ پدر افسرده شده است.

بعد از حدود 900 کلمه می خواهم بگویم این کتاب را دوست داشتم. نامه‌هایی از فانوس دریایی کتابی بود که هم فضای جنگ جهانی را به تصویر کشیده بود و هم چاشنی فانتزی بودنش آن را به کتابی جذاب تبدیل کرده‌ بود. کتابی که واقعا در بعضی از قسمت هایش کنار گذاشتن کتاب سخت می‌شد و خواننده را تا پایان با خود همراه می‌کرد. در آخر فقط می توانم بگویم باید کتاب ها خوب را بخوانیم! بخوانیم و باز هم بخوانیم. پس به شما پیشنهاد می دهم همین الان برای خواندنش اقدام کنید و این کتاب را در گوشه ذهنتان برای دوباره خواندن نگه دارید.
        

5