یادداشتهای Zeinab Ghaem Panahi (46)
1402/6/14
به نام خدا حقیقت یک افسانه 《تا زمانی که به افسانهها اعتقاد داشته باشی؛ نمیتوانی پیر شوی.》 امیلی برد استار، برایم مانند شخصیتی حقیقی بود که انگار از میان صفحات یک افسانه بیرون پریدهباشد. نمیدانم امیلی چه تمایزی داشت که حتی برایم از آنی و والنسی نیز، دوستداشتنیتر بود. امیلی کوچک نیومونی که هرکس با او آشنا میشد یا شیفتهاش میشد و یا در موارد نادر تصمیم میگرفت از او متنفر شود. هیچکس نمیتوانست نسبت به این دختر با نگاه گیرایش، که آمیزهای از خاندان استار و ماری بود بیتفاوت بماند. اولین جلد این سهگانه را سه روزه تمام کردم؛ دومی را دو روزه و سومی را در زمانی حدود سه تا چهار ساعت. هرچه جلوتر میرفتم و امیلی بیشتر در زندگی حقیقی و جدال با آینده جلو میرفت دست کشیدن از خواندن نوشتههای ال ام مونتگمری سختتر میشد. این حس آشنا را در قصر آبی تجربه کردهبودم و اینبار این احساس قویتر شدهبود. شاید چیزی که خواندنش را برایم غرق در لذتی عجیب میکرد؛ همزادپنداریام با امیلی بود. خلاصه هرچه که بود حسابی به دل این خواننده مذکور نشست. درباره شخصیتپردازی منحصر به فرد خانم مونتگمری هیچ حرفی باقی نمیماند. شاید در مورد هرکتاب دیگری بود باید کلمهی 《منحصر به فرد》را توضیح میدادم؛ ولی فکر میکنم هرکس ذرهای با آنیشرلی فراموشناشدنی آشنا باشد میگوید توضیحی باقی نمیماند. ما شخصیتهای کتاب را همچون دوستی که از کودکی در کنارمان باشد میشناختیم. ما با امیلی میخندیدیم، وحشتزده میشدیم، بهغرورمان برمیخورد و عصبانی میشدیم. حتی از خاله لورا هم بهتر لبخند امیلی را میشناختیم و میدانستیم چگونه ذرهذره در صورتش پخش میشود. ما هم مانند خاله الیزابت، طعم نگاههای گیرا و قاطع امیلی استار را چشیدهبودیم و مانند تدی و ایلزه و پری او را دوست داشتیم و با او راحت بودیم. درمورد شخصیتهای فرعی هم که بهقدر کافی اطلاعات داشتیم. برای مثال، پسرعمو جیمی برای ما طوری بود که انگار چندین سال در نیومون زندگی کردهبودیم و هرروز با او همصحبت شدهبودیم. توصیفهای کتاب هم بهقدری واضح بودند که ما بتوانیم جاده دیروز و امروز و فردا را تصور کنیم. یا اینکه عمارت ماریها را با هرقدم امیلی در خانه انگار از درون چشمهای او ببینیم. حتی توصیفاتی که امیلی از بقیه در دفتر یادداشتش مینوشت برای ما واضح و قابلدرک بود. حرفم را خلاصه کنم. توصیفات بهقدری دقیق بودند که ما لحظاتی خود را وسط نیومون حس کنیم. حس واقعگرایانهی نویسنده بودن، از نگاه دختری که از کودکی با این علاقه رشد میکند و در جوانی خود را وقف این کار میکند واقعا زیبا بود. با هرکلمه حس میکردم امیلی را میفهمم و جای او حرص میخوردم. یادم است امیلی وقتی درخواست رفتن به اروپا برای کار را رد کرد؛ کسی که این دعوت را از او کردهبود گفت: شبها ساعت سه نصفهشب، از خواب بیدار میشوی و به دیوار نگاه میکنی و از خودت متنفر میشوی که چرا این دعوت را رد کردی؛ شاید بهنظر بیاید که شب تمام میشود و این افکار را با خود میبرد، اما هرشبی یک ساعت سه نصفهشب دارد. و من با خواندن این کتاب، شاهد این نوع مبارزههای به ظاهر کوچک امیلی ب.استار شدم که در آرزوی رسیدن به قلهی کوه آلپ زندگیاش بود. بسیار و بهشدت توصیه میشود اگر هنوز ماجرای امیلی را نخواندهاید همین حالا به درون دنیای کوچک و دوستداشتی این کتاب وارد شوید.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1402/6/13

داس مرگ؛ داس مرگ جلد 1
4.6
71
وحشت آرامشبخش آینده و تغییرات نهچندان ناآشنای آن تبدیل به موضوعی کلیشهای برای نويسندهها و کارگردانها شدهاست. هرکدام از ما میتوانیم حداقل اسم سه کتاب یا فیلم را بیاوریم که با همین مضمون نوشته و یا ساختهشدهاند. اما سهگانهی داس مرگ، ابر تندر و پژواک از زاویهای دیگر به این موضوع پرداختهاست. داستان در اولین جلد این کتاب با یک ضربه شروع میشود. دنیا قرار است هیچگاه نقطه پایانش را به انسانها نشان ندهد و رویای دستنیافتی آنها را تبدیل به واقعیت کند. در این دنیای جدید هیچکس نخواهد مرد. همراه با چاشنی هزاران تغییر ریز و درشت دیگر که در ادامه خواهم گفت. مثلاً اگر شما از بالای پرتگاهی سقوط کنید و یا دوستتان بهاشتباه با تفنگی شما را بکشد؛ شما را بهسرعت به نزدیکترین مرکز احیا انتقال میدهند تا به زندگی برگردانده شوید؛ گویا پس از یک آنفولانزای آزاردهنده به خانه بازگشتهباشید. حتی کهولت سن نیز نمیتواند شما را از پای دربیاورد زیرا هروقت احساس کردید از سن خود خسته شدید و دلتان شور جوانی میخواهد؛ میتوانید ورق را برگردانید و به سن بیست و چهارسالگی برگردید؛ به همین راحتی! اینجاست که مشکل و گره اصلی داستان و این آرمانشهر سر و کلهاش پیدا میشود. زمین با اینهمه جمعیت چطور منفجر نمیشود؟ اصلاً نگران این موضوع نباشید چرا که داسها برای همین اینجا هستند؛ کنترل جمعیت این آرمانشهر با خوشهچینی. یعنی اگر روزی در فروشگاه داسی با ردایی پر زرق و برق جلویتان را گرفت و گفت: شما برای خوشهچینی انتخاب شدید! اصلاً نترسید؛ فقط چشمهایتان را ببندید و آخرین وصيت خود را به او بگویید. درباره توصیفهای این کتاب واقعا حرفی باقی نمیماند. توصیف یک دنیای بدون مرگ با پديدههای جدید و اغلب ناآشنا برای مثال؛ توصیف هوش مصنوعی بسیار باهوش و پیشرفتهای که همان ابر تندر باشد؛ طوری بود که من هنگام خواندن کتاب تصور نمیکردم که فقط تخیلات یک نویسنده باشد. یا حتی در توصیف گروهی به نام آواییان که دارای نوعی عقیده خاص و درعین حال آشنا بودند. منِ خواننده، با خواندن دو فصل، اندازه شخصیتی مانند روئن دامیش از آن دنیا سردرمیاوردم و میتوانستم وحشت مواجه شدن با یک داس را تصور کنم. از نظر من توصیف و داستانپردازی این کتاب در نوع خودش کمنظیر است. درباره شخصیتپردازی جلد اول از سهگانهی داس مرگ باید بگویم که من بهنوعی با روئن دامیش و سیترا ترانوا زندگی کردم. من با داس فارادی از مسئولیت داس بودن خسته شدم و یا حتی با روئن بارها و بارها احساس شک و تردید کردم. شخصیتها، بهقدری برایم زنده و حقیقی بودند که هربار خطایی میکردند یا اتفاقی برایشان میافتاد جای آنها در دلم داد و فریاد میکردم. برای مثال وقتی که آزمون نهایی برای رسیدن به مقام داسی انجام میشد من هم با سیترا شوکه شدم و دلم میخواست به درون کتاب بروم و به شیوه خودشان با آنها رفتار کنم که لو نمیدهم چه شیوهای است. نویسنده استفاده خوبی از تمام شخصیتها داشت. مثل شخصیت گریسون تالیور، که از جلد اول وارد داستان شد و در جلد آخر نقشی حیاتی را بر عهده گرفت. یا همین آواییان که از جلد اول حضور داشتند و اوج تاثیرگذاریشان در داستان، به جلد آخر رسید. تایگر سالازار، دوست یکی از شخصیتهای کتاب نیز با مقدمه و حضور کمرنگش در جلد اول، در جلد دوم برای خودش تبدیل به یک مقوله شد. نویسنده با صرفهجویی در شخصیتها و استفاده بهجا از آنها توانست پیرنگ معقولی برای این کتاب به وجود آورد. در آخر، واقعا حرف دیگری برای گفتن ندارم. اگر دلتان هیجان با چاشنی داستانی جدید میخواهد حتما به دل پژواک، تندر و زندگی سفر کنید و همین حالا به سراغ خواندن داس مرگ بروید.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1402/6/10

داس مرگ؛ پژواک جلد 3
4.6
40
آینده و تغییرات نهچندان ناآشنای آن تبدیل به موضوعی کلیشهای برای نويسندهها و کارگردانها شدهاست. هرکدام از ما میتوانیم حداقل اسم سه کتاب یا فیلم را بیاوریم که با همین مضمون نوشته و یا ساختهشدهاند. اما سهگانهی داس مرگ، ابر تندر و پژواک از زاویهای دیگر به این موضوع پرداختهاست. داستان در اولین جلد این کتاب با یک ضربه شروع میشود. دنیا قرار است هیچگاه نقطه پایانش را به انسانها نشان ندهد و رویای دستنیافتی آنها را تبدیل به واقعیت کند. در این دنیای جدید هیچکس نخواهد مرد. همراه با چاشنی هزاران تغییر ریز و درشت دیگر که در ادامه خواهم گفت. مثلاً اگر شما از بالای پرتگاهی سقوط کنید و یا دوستتان بهاشتباه با تفنگی شما را بکشد؛ شما را بهسرعت به نردیکترین مرکز احیا انتقال میدهند تا به زندگی برگردانده شوید؛ گویا پس از یک آنفولانزای آزاردهنده به خانه بازگشتهباشید. حتی کهولت سن نیز نمیتواند شما را از پای دربیاورد زیرا هروقت احساس کردید از سن خود خسته شدید و دلتان شور جوانی میخواهد؛ میتوانید ورق را برگردانید و به سن بیست و چهارسالگی برگردید؛ به همین راحتی! اینجاست که مشکل و گره اصلی داستان و این آرمانشهر سر و کلهاش پیدا میشود. زمین با اینهمه جمعیت چطور منفجر نمیشود؟ اصلاً نگران این موضوع نباشید چرا که داسها برای همین اینجا هستند؛ کنترل جمعیت این آرمانشهر با خوشهچینی. یعنی اگر روزی در فروشگاه داسی با ردایی پر زرق و برق جلویتان را گرفت و گفت: شما برای خوشهچینی انتخاب شدید! اصلاً نترسید؛ فقط چشمهایتان را ببندید و آخرین وصيت خود را به او بگویید. نکتهی خاص دیگری درباره این سهگانه به ذهنم نمیرسد جز اینکه بگویم شخصیتپردازیاش بسیار زنده بود و در یک کلام، یکی از بهترین کتابهایی بود که خواندهام و با کمال میل به دیگران پیشنهادش میکنم.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1401/2/15
شروعی از طلوع یک آفتاب تا بهحال به این فکر کردهاید که ستارهای مثل خورشید چگونه برای اولین بار طلوع میکند؟ آرامآرام از پشت کوهها بیرون میآید و برای اولین بار به دنیایش لبخندی گرم و پرنور میزند. خورشید نارنیا نیز همینگونه طلوع کرد. بیسر و صدا بیرون آمد و کمکم همهجا را روشن کرد. ابتدا روی یال شیری تابید که با آواز و غرشش داشت همهچیز از نو میرویید. بله، این شروع ماجراهای نارنیا و افسانههای متعددش بود. خواهرزاده جادوگر شروعی از مجموعه هفت جلدی ماجراهای نارنیا اثر سی اس لوییس است. این کتاب ماجرای چندان زیاد و پرکششی ندارد چون تنها ماجرای بنیانگذاری نارنیا را روایت کرده و حتی به گفته خود نویسنده بهتر است از جلد شیر و کمد و جادوگر مطالعه این هفت جلدی را شروع کنیم. اما اگر برطبق تاریخ پیش برویم خواهرزاده جادوگر اولین اتفاق است. اولین نکته درباره این کتاب، توصیفهای آن است. بهدلیل اینکه در دنیای حقیقی ما جایی به اسم نارنیا نداریم و طبیعتا همهچیز تنها در ذهن نویسنده روی میدهد توصیفها اصولا نقش مهمی در اینجور داستانها یا همان داستانهای فانتزی دارد؛ که البته نویسنده به خوبی از عهده آن برآمده است. بهخوبی میتوان همهچیز را در داستان دید، شنید و بویید. یکی از مثالهای خوب این نکته نیز قسمتی است که نارنیا داشت بهوجود میآمد. گویی ما نیز همراه با شخصیتها به تماشای آن صحنه نشستهبودیم. درباره شخصیتپردازی نیز باید بگویم که من تمامی شخصیتها را میشناختم. درست است که کتاب چندان طولانی نبود و اگر بخواهیم خیلی کلی حساب کنیم ماجراهایش در یکی دو روز بیشتر اتفاق نیفتاد؛ ولی در همین مدت کم رفتار تکتک آنها برای خواننده عادی بود. مثلا شخصیتی مثل اسلان که در چند فصل آخر کتاب آمد همان حسی را به ما القا کرد که در دل دیگوری شخصیت اصلی پدید آمدهبود. یا ما نیز اندازه پلی از ساحره متنفر بودیم. یا اینکه بهاندازه تمام شخصیتها از دست دایی اندرو حرص میخوردیم. این نشاندهنده ی شخصیتپردازی دقیق کتاب است. دیالوگها نیز واقعا عالی نبودند. آزاردهندهترین قسمتش هم محاوره نبودن آن است. همچنین دربعضی از قسمتها نیز دیالوگها حالت گنگ و عجیبی پیدا میکرد که میتوانیم بگوییم بخاطر ترجمه است. اما تقریبا حالت کلیشان متوسط بود. کشش داستانی کتاب هم خوب بود. البته اگر بخواهیم با باقی جلدهای کتاب یا کتابهایی در همین مضمون مثل هریپاتر یا خوبهای بد، بدهای خوب مقایسه کنیم کشش کمی داشت. هیجان کلی صحنهها نسبت به این کتابها روی دو و صحنههای حساس نهایتا روی شش بودند. البته دلیلش هم این است که این کتاب معرفی دنیای نارنیا بود و اصلا اول باید کل جلدها را تمام کرد و بعد این کتابها را خواند. ولی به عنوان یک معرفی کشش خوبی داشت. درآخر میخواهم بگویم سفر کردن در دنیای افسانهها و موجودات جادویی همیشه جذاب است. شما هم اگر میخواهید همراه دیگوری شاهد پدید آمدن دنیای نارنیا باشید و در جلد بعدیاش با لوسی از کمد به نارنیا برگردید این کتاب را به شما توصیه میکنم.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1401/2/14
وقتی اولین جلد این کتاب را خواندم قصد داشتم جلد دوم هم بخوانم. وقتی جلد دوم را خواندم واقعا پشیمان شدم. کل داستان سوفی میخواست اجازه ندهد تدروس و آگاتا باهم حرف بزنند. نصفش در درگیری و دعوا بود. گاهی اوقات بهنظر میآمد سوفی خوب است؛ گاهی اوقات نه، گویی او موجودی خبیث بود. تمام اینها باعث میشد گیج بشوم. صحنههایی داشت که واقعا نمیفهمیدم که چه شد و الان باید چی کار کنم. بخندم، ناراحت شوم؟ همچنین هیجان کل صحنهها از ۵ تکان نمیخورد و آدم نفسش میگرفت. پایانش هم تقریبا خیلی باز بود جوری که حتی چند جلدی بودنش هم نمیتواند دلیلش باشد.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1401/2/14
هرگزهای همیشگی خوب با خوب، شرور با شرور. دو کلمه ی کوچک که دنیا را به دو دسته تبدیل می کنند. همین دو کلمه باعث می شوند داستانی به وجود بیاید که حتی داستان نویس هم نداند چه اتفاقی برای سوفی و آگاتا رخ خواهد داد. چه کسی پرنسس و چه کسی ساحره است؟ همین معمای مبهم بود که من را جذب کرد. جذب کرد تا اولین نوع اینطور کتاب ها را بخوانم. تا به حال نخوانده بودم و سرسخت پای نظرم ایستاده بودم که از این طور داستان ها نمی خوانم! در اولین صفحه مجذوب کلمات کتاب شدم و تا آخرش ادامه دادم. کتابی که به قلم سومان چینانی، کاری کرد که بلافاصله بعد از تمام کردن کتاب جلد دومش را باز کنم و بخوانم. سوفی امسال مطمئن بود که دزدیده می شود. می دانست مدیر مدرسه پرنسسی بهتر از او پیدا نخواهد کرد. او منتظر بود و اصلا برای همین با آگاتا دوست شده بود. اما هیچ کس نمی دانست آن شب که سایه مدیر مدرسه دوباره به روستا برگردد چه کسی را با خود خواهد برد. چه کسی ساحره این داستان و چه کسی پرنسس یا شاهزاده خواهد شد؟ فقط باید صبر می کردند تا مدیر برگردد؛ برگردد و دانش آموزان جدیدش را شکار کند. بدون هیچ مکثی می توانم بگویم فوق العاده ترین کتاب در ژانر ماجراجویی و تخیلی همین کتاب خوب های بد بد های خوب است. البته بی شک این کتاب همچون کتاب های دیگر تقاط ضعف و قوتی دارد اما نقاط قوت این کتاب کاری کرده است که بعضی از ضعف های کتاب به چشم نیایند و از بقیه متمایزش کنند. شخصیت پردازی، توصیف ها، نقاط هیجانی کتاب و تخیلات ذهن شخصیت به خوبی به نمایش درآمده بود. جوری که من خواننده حس می کردم در حال دیدن یک فیلم واقعی هستم. در مورد شخصیت پردازی باید بگویم که گویی شخصیت ها زنده شده بودند و وقایع مثل فیلم جلوی چشمانمان به وقوع می پیوست. در ابتدا ظاهر و شخصیت سوفی برایمان کاملا روشن بود. جوری که حس می کردیم حتما اشتباهی رخ داده که او در مدرسه اشتباهی حضور دارد. حتی گمان می کردیم آگاتا نیز نباید در جمع همیشه ها بماند و ایمان داشتیم که او مثل بقیه نیست. سِیر تحول آن دو هم به طور محسوس قابل مشاهده بود. می توانستیم بفهمیم که آگاتا و سوفی دارند به باطن اصلی خود بر می گردند و معما ها نیز در حال حل شدن است. حتی تدروس که جز شخصیت های فرعی بود حالت هایش آشنا و می شد حدس زد که مثلا در این واقعه چه اتفاقی ممکن است او را ناراحت یا شاد کند. در این نوع شخصیت بئاتریکس هم می توان مثال زد که فردی مغرور و زیبا است و کمی مبارزه طلب می باشد. در رابطه با توصیف ها نیز واقعا حرفی برای گفتن نمی ماند. البته که در بعضی از قسمت های کتاب، متنش کمی مبهم می شد کمی باید روی آن تامل می کردیم تا متوجه وقایع رخ داده شویم و بفهمیم اصلا ماجرا از چه قرار است. به غیر از این، توصیف ها باعث شده بود کلمات کتاب جان بگیرند و تمام وقایع در مقابل چشمان ما روی دهد. مخصوصا در رابطه با توصیف کردن فضای مدرسه، جوری واقعی به نظر می آمدند که گویی آنجا حضور داشته و خود به تماشای آنها نشستهایم. دیالوگ های کتاب نیز خیلی خوب و قابل باور بودند. ولی در بعضی از دیالوگ ها حالتی هایی مشاهده می شد که دیالوگ و صحنه را خراب می کرد. مثلا در یک صحنه احساسی مثل صحنه آخر کتاب، نباید اینکه شخصیت ها هم را صدا می زنند نوشته می شد. یعنی اینکه اسم همدیگر را مدام تکرار نکنند یا چیز هایی مثل سلام و خداحافظی را داخل دیالوگ نیاورد. همچنین برخی دیگر از دیالوگ ها جوری بودند که اگر نشان داده می شد بهتر بود تا اینکه به طور مستقیم بین هم رد و بدل کنند. مثل قسمتی که پروفسور دووی و آگاتا در رابطه با زیبایی گفت و گو می کردند. می شد این را نمایش داد. یعنی تمام این وقایع را خود آگاتا درک می کرد تا اینکه حاضر و آماده به او گفته شود. به غیر از این موارد واقعا دیالوگ ها زیبا بودند. در آخر می توانم بگویم مثل خیلی دیگر از کتاب ها سیصد کلمه مرور برای این کتاب کم بود. به قدری مجذوب کتاب شدم که شروع به خواندن جلد دومش کردم. واقعا تخیلات نویسنده جالب و جدید است. چیز هایی که به شکل افسانه های قدیمی در ذهن ما نقش بسته بود گویی دوباره زنده شد و حقیقت به وجود آمدنش برای ما نیز روشن شد. همین قدر بگویم که شخصیت آگاتا و سوفی در ذهنم برای همیشه ماندگار گردید و در پایان این متن هم تا همیشه این کتاب را فراموش نخواهم کرد.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.