یادداشت Zeinab Ghaem Panahi
1402/6/13
وحشت آرامشبخش آینده و تغییرات نهچندان ناآشنای آن تبدیل به موضوعی کلیشهای برای نويسندهها و کارگردانها شدهاست. هرکدام از ما میتوانیم حداقل اسم سه کتاب یا فیلم را بیاوریم که با همین مضمون نوشته و یا ساختهشدهاند. اما سهگانهی داس مرگ، ابر تندر و پژواک از زاویهای دیگر به این موضوع پرداختهاست. داستان در اولین جلد این کتاب با یک ضربه شروع میشود. دنیا قرار است هیچگاه نقطه پایانش را به انسانها نشان ندهد و رویای دستنیافتی آنها را تبدیل به واقعیت کند. در این دنیای جدید هیچکس نخواهد مرد. همراه با چاشنی هزاران تغییر ریز و درشت دیگر که در ادامه خواهم گفت. مثلاً اگر شما از بالای پرتگاهی سقوط کنید و یا دوستتان بهاشتباه با تفنگی شما را بکشد؛ شما را بهسرعت به نزدیکترین مرکز احیا انتقال میدهند تا به زندگی برگردانده شوید؛ گویا پس از یک آنفولانزای آزاردهنده به خانه بازگشتهباشید. حتی کهولت سن نیز نمیتواند شما را از پای دربیاورد زیرا هروقت احساس کردید از سن خود خسته شدید و دلتان شور جوانی میخواهد؛ میتوانید ورق را برگردانید و به سن بیست و چهارسالگی برگردید؛ به همین راحتی! اینجاست که مشکل و گره اصلی داستان و این آرمانشهر سر و کلهاش پیدا میشود. زمین با اینهمه جمعیت چطور منفجر نمیشود؟ اصلاً نگران این موضوع نباشید چرا که داسها برای همین اینجا هستند؛ کنترل جمعیت این آرمانشهر با خوشهچینی. یعنی اگر روزی در فروشگاه داسی با ردایی پر زرق و برق جلویتان را گرفت و گفت: شما برای خوشهچینی انتخاب شدید! اصلاً نترسید؛ فقط چشمهایتان را ببندید و آخرین وصيت خود را به او بگویید. درباره توصیفهای این کتاب واقعا حرفی باقی نمیماند. توصیف یک دنیای بدون مرگ با پديدههای جدید و اغلب ناآشنا برای مثال؛ توصیف هوش مصنوعی بسیار باهوش و پیشرفتهای که همان ابر تندر باشد؛ طوری بود که من هنگام خواندن کتاب تصور نمیکردم که فقط تخیلات یک نویسنده باشد. یا حتی در توصیف گروهی به نام آواییان که دارای نوعی عقیده خاص و درعین حال آشنا بودند. منِ خواننده، با خواندن دو فصل، اندازه شخصیتی مانند روئن دامیش از آن دنیا سردرمیاوردم و میتوانستم وحشت مواجه شدن با یک داس را تصور کنم. از نظر من توصیف و داستانپردازی این کتاب در نوع خودش کمنظیر است. درباره شخصیتپردازی جلد اول از سهگانهی داس مرگ باید بگویم که من بهنوعی با روئن دامیش و سیترا ترانوا زندگی کردم. من با داس فارادی از مسئولیت داس بودن خسته شدم و یا حتی با روئن بارها و بارها احساس شک و تردید کردم. شخصیتها، بهقدری برایم زنده و حقیقی بودند که هربار خطایی میکردند یا اتفاقی برایشان میافتاد جای آنها در دلم داد و فریاد میکردم. برای مثال وقتی که آزمون نهایی برای رسیدن به مقام داسی انجام میشد من هم با سیترا شوکه شدم و دلم میخواست به درون کتاب بروم و به شیوه خودشان با آنها رفتار کنم که لو نمیدهم چه شیوهای است. نویسنده استفاده خوبی از تمام شخصیتها داشت. مثل شخصیت گریسون تالیور، که از جلد اول وارد داستان شد و در جلد آخر نقشی حیاتی را بر عهده گرفت. یا همین آواییان که از جلد اول حضور داشتند و اوج تاثیرگذاریشان در داستان، به جلد آخر رسید. تایگر سالازار، دوست یکی از شخصیتهای کتاب نیز با مقدمه و حضور کمرنگش در جلد اول، در جلد دوم برای خودش تبدیل به یک مقوله شد. نویسنده با صرفهجویی در شخصیتها و استفاده بهجا از آنها توانست پیرنگ معقولی برای این کتاب به وجود آورد. در آخر، واقعا حرف دیگری برای گفتن ندارم. اگر دلتان هیجان با چاشنی داستانی جدید میخواهد حتما به دل پژواک، تندر و زندگی سفر کنید و همین حالا به سراغ خواندن داس مرگ بروید.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.