یادداشت

امیلی در نیومون
        به نام خدا
حقیقت یک افسانه
《تا زمانی که به افسانه‌ها اعتقاد داشته باشی؛ نمی‌توانی پیر شوی.》
امیلی برد استار، برایم مانند شخصیتی حقیقی بود که انگار از میان صفحات یک افسانه بیرون پریده‌باشد. نمی‌دانم امیلی چه تمایزی داشت که حتی برایم از آنی و والنسی نیز، دوست‌داشتنی‌تر بود. امیلی کوچک نیومونی که هرکس با او آشنا می‌شد یا شیفته‌اش می‌شد و یا در موارد نادر تصمیم می‌گرفت از او متنفر شود. هیچ‌کس نمی‌توانست نسبت به این دختر با نگاه گیرایش، که آمیزه‌ای از خاندان استار و ماری بود بی‌تفاوت بماند.
اولین جلد این سه‌گانه را سه روزه تمام کردم؛ دومی را دو روزه و سومی را در زمانی حدود سه تا چهار ساعت. هرچه جلوتر می‌رفتم و امیلی بیشتر در زندگی حقیقی و جدال با آینده جلو می‌رفت دست کشیدن از خواندن نوشته‌های ال ام مونتگمری سخت‌تر می‌شد. این حس آشنا را در قصر آبی تجربه کرده‌بودم و این‌بار این احساس قوی‌تر شده‌بود. شاید چیزی که خواندنش را برایم غرق در لذتی عجیب می‌کرد؛ همزادپنداری‌ام با امیلی بود. خلاصه هرچه که بود حسابی به دل این خواننده مذکور نشست.
درباره شخصیت‌پردازی منحصر به فرد خانم مونتگمری هیچ حرفی باقی نمی‌ماند. شاید در مورد هرکتاب دیگری بود باید کلمه‌ی 《منحصر به فرد》را توضیح می‌دادم؛ ولی فکر می‌کنم هرکس ذره‌ای با آنی‌شرلی فراموش‌ناشدنی آشنا باشد می‌گوید توضیحی باقی نمی‌ماند. ما شخصیت‌های کتاب را همچون دوستی که از کودکی در کنارمان باشد می‌شناختیم. ما با امیلی می‌خندیدیم، وحشت‌زده می‌شدیم، به‌غرورمان برمی‌خورد و عصبانی می‌شدیم. حتی از خاله لورا هم بهتر لبخند امیلی را می‌شناختیم و می‌دانستیم چگونه ذره‌ذره در صورتش پخش می‌شود. ما هم مانند خاله الیزابت، طعم نگاه‌های گیرا و قاطع امیلی استار را چشیده‌بودیم و مانند تدی و ایلزه و پری او را دوست داشتیم و با او راحت بودیم. درمورد شخصیت‌های فرعی هم که به‌قدر کافی اطلاعات داشتیم. برای مثال، پسرعمو جیمی برای ما طوری بود که انگار چندین سال در نیومون زندگی کرده‌بودیم و هرروز با او هم‌صحبت شده‌بودیم.
توصیف‌های کتاب هم به‌قدری واضح بودند که ما بتوانیم جاده دیروز و امروز و فردا را تصور کنیم. یا اینکه عمارت ماری‌ها را با هرقدم امیلی در خانه انگار از درون چشم‌های او ببینیم. حتی توصیفاتی که امیلی از بقیه در دفتر یادداشتش می‌نوشت برای ما واضح و قابل‌درک بود. حرفم را خلاصه کنم. توصیفات به‌قدری دقیق بودند که ما لحظاتی خود را وسط نیومون حس کنیم.
 حس واقع‌گرایانه‌ی نویسنده بودن، از نگاه دختری که از کودکی با این علاقه رشد می‌کند و در جوانی خود را وقف این کار می‌کند واقعا زیبا بود. با هرکلمه حس می‌کردم امیلی را می‌فهمم و جای او حرص می‌خوردم. یادم است امیلی وقتی درخواست رفتن به اروپا برای کار را رد کرد؛ کسی که این دعوت را از او کرده‌بود گفت: شب‌ها ساعت سه نصفه‌شب، از خواب بیدار می‌شوی و به دیوار نگاه می‌کنی و از خودت متنفر می‌شوی که چرا این دعوت را رد کردی؛ شاید به‌نظر بیاید که شب تمام می‌شود و این افکار را با خود می‌برد، اما هرشبی یک ساعت سه نصفه‌شب دارد. و من با خواندن این کتاب، شاهد این نوع مبارزه‌های به ظاهر کوچک امیلی ب.استار شدم که در آرزوی رسیدن به قله‌ی کوه آلپ زندگی‌اش بود. بسیار و به‌شدت توصیه می‌شود اگر هنوز ماجرای امیلی را نخوانده‌اید همین حالا به درون دنیای کوچک و دوست‌داشتی این کتاب وارد شوید.
      
57

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.