یادداشت‌های پرستو خلیلی (187)

          این کتاب رو خیلی قدیم خوانده بودم. فکر میکنم در زمان نوجوانی (دوران راهنمایی) بود. از همون موقع غمی که درون استارگرل توسط لئو بهش منتقل شد به من هم منتقل شد.
جدیدا خیلی یادش می‌افتادم. با کوچکترین چیزها. مثل پیرهن گل‌گلی، آفتابگردون، سنگ و ساز Ukulele.

به دور از کلیشه مینویسم؛
استارگرل کسی بود که همرنگ جماعت نبود، خودش بود، از کودکی خودش رو شناخته بود و این رو دوست داشت. از کودکی کسی جلوش رو نگرفته بود، کسی مجبورش نکرده بود شبیه بقیه باشه، کسی با دیگری مقایسه‌ش نکرده بود که بخواد تغییر کنه، تا بخواد همرنگ جماعت بشه تا بقیه ازش خوششون بیاد.

حتی عالی‌جناب سگوآرا هم به لئو گفت: مهر و محبت چه کسی برای تو بیش‌تر اهمیت دارد، مهر و محبت استارگرل یا دیگران؟
و به نظرم حق با عالی‌جناب بود.

چون انسان همیشه بین دو راهی قرار میگیره. دو راهی هایی که یا باعث پشیمونی انسان میشه یا باعث رستگاری انسان. 

لئو همرنگ جماعت بود. دوست داشت همه دوسش داشته باشن و طرد نشه. ولی استارگرل به طرد شدن اهمیت نمیداد. استارگرل به خودش، فقط و فقط به خودش اهمیت میداد و البته دایره‌ای از افراد نزدیک بهش که بهشون علاقه داشت. اون براش مهم نبود هیلاری ازش خوشش نمیاد، براش مهم نبود نظر بقیه درمودش چیه. ولی براش مهم بود لئو ازش خوشش بیاد. پس دوباره تغییر کرد. تغییری که شاید به دل خودش خوش نیومد.

در نظرم ما هم استارگرل هستیم، ما لئو هستیم. فقط درجاتمون فرق داره.

انسان‌ها همیشه تغییر میکنند؛ یا به سمت خوبی‌ها یا به سمت بدی‌ها. 
نمیگم استارگرل به سمت بدی‌ها تغییر کرد ولی اون از خودش بودن فاصله گرفت. بخاطر لئو.

اگر قرار هست تغییر کنیم باید این تغیرات با تفکر انجام بشه. باید بفهمیم این تغییر چه منفعتی برای چه کسایی داره. آیا این تغییر باعث میشه از خودمون فاصله بگیریم یا به خود حقیقیمون نزدیک تر بشیم.

توی این دنیای دوروزه خیلی چیزها هست که باید بهشون توجه کنیم فقط برای اینکه از خودمون حفاطت کنیم.
        

17

          اگر دوربین همراهم بود عکسشان را می‌گرفتم. عکسی از جوانی، عکسی از پابه سن گذاشتن و رسیدن به پیری. موهایی که ریخت و ریش و سبیلی که سفید شد.

نقش پدر در جامعه‌ی ایرانی نقشی به شدت عجیب و پر حاشیه است. نقشی که هرچقدر بشنوی هیچوقت تکراری نیستند. روی همه چیز تاثیر میگذارند و جوری رفتار میکنند که انگار نبودنشون اهمیتی نداره. از دور تماشات میکنند، بزرگ شدنت رو می‌بینند اما نمیدونند کلاس چندم هستی. نمیدونند که باید دنبال چی باشند، خواسته‌هایی که در دوران قبل از پدر شدن بهش نرسیدند یا فدا کردن زندگی برای دوران بعد از پدر شدن.

داوود هم گیر کرده بود بین چیزی که می‌خواست و دوست داشت، مسافرانی که به شمال میومدن و چیزی که از دست داده بود و دیگه هیچ‌جوری نمیشد درستش کنه، قهرمان زندگی امین و سینا.

البته مقصر نه داوود بود نه هیچکس دیگه‌ای. به قول بهروز وثوقی؛ مگه به من یادداده بودن و من یاد نگرفتم؟ مگه به داوود یاد دادن؟ مگه به پدرهامون یاددادن که پدر بودن چجوریه و اونا یاد نگرفتند؟
        

1

          دلیلی نمیبینم بهش امیتاز کم بدم، پس امتیاز کامل میدم.
خیلی طول کشید تا تمومش کنم، چون هضم همه‌ی مطالب باهم برایم سخت بود.

توی این کتاب نویسندگان، موسیقی‌دان‌ها، نقاش‌ها، فیلمسازها جمعشون جمع شده.
چیزی که برای من از ابتدای کتاب خیلی جالب بود این بود که ادم‌های مشهورهم آدم هستند. اونها هم دوست دارن برنامه‌ریز باشند و بعضی اوقات برنامه‌هاشون رو درست انجام میدن و بعضی اوقات هم انجام نمیدن.
اون‌ها میدونند که نظم کمک زیادی به زندگی میکنه، پس سعی میکنند روی نظم حرکت کنند حتی اگه دلشون بخواد ساعت 1صبح تا طلوع آفتاب کار انجام بدن.
وقتی ایده میاد، اجازه نمیدن روزمرگی اون ایده رو ازشون بدزده مثل ونگوک که در نامه به برادرش مینوشت:« از ساعت هفت صبح تا شش عصر بی‌آنکه از جایم بلندشوم کار کردم، فقط برای غذاخوردن تکانی به خودم دادم و اصلا احساس خستگی هم نمیکنم.»
از قهوه و سیگارو احتمالا الکل(نمیدونم چقدر سانسور شده) بسیار زیاد استفاده میکردند.برای مثال مارک تواین انقدر سیگار میکشید که دوستانش هروقت بهش سرمیزدند میگفتند:«دود خانه را برداشته بود چون از بام تا شام سیگار میکشید.»
جوری که ناباکوف داستان مینوشت برای من جذاب بود؛ اون ایده‌های اولیه‌ی داستان را روی کاغذ های باریک مینوشت و با بر زدن کاغذها به نظم دلخواهش برای یک داستان میرسید و خیلی سریع پاراگرف‌ها و فصل هارو مینوشت.
آلیس مونرو در حالی که دوتا بچه رو بزرگ میکرد، وقتی دخترش خواب بود داستان مینوشت، بین ساعت‌های استراحتش در داروخانه داستان مینوشت تا بلخره تونست یک دفتر اجاره کنه و کتابش رو چاپ کنه.
پیاده‌روی جزء جدانشدنی از روز افراد مشهور بود. از قدیمی‌ها تا جدیدی‌ها. انگار در پیاده‌روی چیزی هست که خودمون باید کشفش کنیم.
در کل انسان‌های مشهور هم انسان هستند، خود ما هستند. وقتی فهمیدن از پس انجام کاری برمیان جدیش گرفتند و خودشون رو باور کردن. حتی اگه اولش سخت بوده، ولی بازهم پا پس نکشیدند وتمام توانشون رو برای انجام کار گذاشتند، نذاشتند ایده از بین بره و سفت و سخت بهش چسبیدن تا به چیزی تبدیل شدند که الان هستند.
        

22

          سامرست موآم واقعا زیبا مینویسه، جوری راحت از کلمات ادبی استفاده میکنه و داستان رو جلو میبره یهو به خودت میای میبینی ۵۰صفحه خوندی. جوری بهت اجازه میده توی ذهنت برای داستانش تصویرسازی کنی که تا ابدالدهر این تصویرسازی توی ذهنت موندگار میشه.
استریکلند مردی ساده‌ انگلیسی بود که تصمیم گرفت زندگیش رو نجات بده. کوله‌بارش رو جمع کرد و رفت سراغ علاقه‌ش، نقاشی. همه‌چیب رو رها کرد، زن، بچه، خانواده، شغل، دوست، انگلستان. همه‌چیز رو رها کرد و خداحافظ.
به نظرم به خودش سلام کرد. استریکلند با همه‌ی بندهایی که دست و پاش رو بسته بودند خداخافظی کرد و به رهایی سلام کرد. رهایی رو در آغوش کشید و دنبال چیزی که دوست داشت و استعدادش رو داشت رفت.
شجاعت؛ اولین کلمه‌ای هست که میتونم برای توصیف استریکلند استفاده کنم.
او به اندازه‌ی کافی شجاع بود. چون خودمونیم، همه میدونیم چقدر کنده شدن از بندهای زندگی سخته. ولی استریکلند کارخودش رو انجام داد. رها شد. و به اینکار پایبند موند.
استوار؛ این نقاش برای رسیدم به چیزی که می‌خواست استوار بود و ثابت قدم. واسش مهم نبود کی درباره‌ش چه فکری میکنه. واسش مهم نبود که مریض احوال هست ودرحال مرگ. واسش مهم نبود نقاشان بزرگ اون زمان به نقاشی‌ش علاقه‌ نداشتند. فقط کار خودش رو انجام داد.
صبر؛ در آخر، استریکلند صبور بود. او حتی وقتی مرد هم صبر کرد تا نقاشی‌هاض معروف بشه و هنر شناخته بشه.

«چارلز استریکلند هم کسی نیست جز پل گوگن»
        

25

          شبیه رویاست، رویایی دور دست، یک رویای جوانی، رویایی پاک، رویایی که لطیفه، مثل قند در هندوانه.
توی دهنت آب میشه و شیرینیش به دل میشینه.
رویایی که به شدت آشناست ولی به شدت غیرقابل لمس. انگار قبلا درونش زندگی کردی یا توی خواب دیدیش. ولی هرچقدر فکر میکنی به یادت نمیاد.
در روز اول ۲۰۲۴ مینویسم که «برتیگان» به لیست نویسنده‌های موردعلاقه‌م پیوست.
با سادگی‌ای که داشت دلم رو برد.
فکر کنم این یکی از خصلت‌های افراد پیچیده‌ست که عاشق سادگی‌ها میشن درحالی که همه‌ش دلشون میخواد توی دردسر پیچیدگی‌ها شنا کنند.
ولی «قند در هندوانه» برام اون ساحل امن بود. اینکه بعد یه مدت گذاشتم رها بمونه، انتظاراتم رو ازش کم کردم، دیگه منتظر نبودم اتفاق خارق‌العاده‌ای رخ بده، انتظار نداشتم آی‌دت روی سرشون خراب بشه، انتظار نداشتم آدم‌های شهر انقلاب کنند،. انتظاراتم رو آوردم پایین و توی اون ساحل امن قدم زدم و به شدت لذت بردم. آروم شدم و این کتاب خیلی بهم چسبید.
[ بیاین از کتاب انتظار نداشته باشیم ]
        

2

          ق.ن: اگه حوصله ندارید این ریویو رو نخونید.
---------------------------
دوستان!
بیاین واقع‌بین باشیم
چقدر احتمالش هست که تو ترجیح بدی کامل باشی ولی در آرامش نباشی و وقتی افراد باهات حال نمی‌کنن حس میکنی زندگیت جهنم شده و تو یاد گرفتی که زندگی بقیه رو جهنم کنی تا زندگیت‌ از جهنم بودن دربیاد؟
چقدر احتمال داره؟

دوستان؛
بیاین واقع‌بین باشیم.
چقدمون اینجوری مثل ایمی بزرگ شدیم؟ چندنفر از ما به دختری حسودی کردیم که خانواده‌مون بهمون گفتند ازش یاد بگیر. چندنفرمون هرجا رفتیم، هرکاری کردیم حس کردیم کم هستیم و کامل نیستیم؟ چند نفرمون به کسایی اعتماد کردیم که از همون اول چاقو رو پشتشون قایم کرده بودن؟ چند نفرمون لبخند زدیم وقتی داشتیم از درون گریه میکردیم؟ چند نفرمون احساساتمون رو قایم کردیم چون یاد نگرفتیم چجوری درباره‌شون صحبت کنیم؟ 
و در آخر با جمله‌ی «این زندگیه» این ماجرا هم آورده شده!
دوستان؛
بیاید واقع‌بین باشم!

نه؛
این زندگی نیست.
اتفاقا این دقیقا نقطه ی مقابل زندگیه.
چون تو، به تو یاد دادن که کامل باشی، ناقص نباشی، که با عقل عمل کنی نه با احساسات، که احساسات باید سرکوب بشن، که فقط حال خوب، خندیدن و خوشحال بودن قابل قبول هست و اگه تو ناراحتی،غم داری و دلت شکته مشکلی داری یا دیوونه‌ای.
ما توی زمانی به دنیا اومدیم که تقبلی بودن باب شده.
ایمی فقط نمی‌خواست تقلبی باشه، نمیخواست کول گرل باشه.
می‌خواست خودش باشه و ایمی  درون‌ش رو آزاد کرد.
و کیه که بدونه آزادی واقعی چه طعمی داره؟؟
        

0

          سلامي دوباره...

خب واقعيتش اينكه من گول فيلم قشنگ اين كتاب رو خوندم و بعدش كتاب رو خريدم و شروع كردم خوندنش :))
كه واقعا حس ميكنم بزرگترين اشتباهي بود كه توي عمرم سر كتاب خواني‌م اومده...

ميخواستم همون روزي كه تموم كردم ريويو بنويسم ولي خيلي عصبي بودم و تصميم گرفتم حداقل يك روز از تموم كردنش بگذره بعدش بيام درباره ش حرف بزنم...

خبب، اهم اهم..
اين كتاب درباره ي دو زوج چيني / سنگاپوري هست كه بعد از دوسال قرار گذاشتن، پسر داستان (نيك) تصميم ميگيره (ريچل) رو ببره سنگاپور تا با خانوادش اشنا بشه..
اولين نقطه ي منفي داستان، شخصيت پوچ و بي روح ريچل بود كه خورد تو ذوقم.. ريچل توي كتاب يه فرد بي‌خوده واي من خيلي خوبم، شماها قدرم رو نمي‌دونيد، من بهترين دوست دختري هستم كه نيك تاحالا داشته بود، ولي توي فيلم اين شخصيت دقيقا مثل سنش بزرگتر و عاقلانه تر رفتار ميكرد، واكنش هاي خوبي نشون ميداد و هيچ جا عقب نمي‌كشيد و از خودش دفاع ميكرد.
دومين نقطه ي منفي هم نيك، شخصيت مذكر داستان بود. وقتي ادم خرپول باشه، از مشكلات خرپولي خودش آگاهه. ولي نيك كاملا بي پرده و با پررويي كامل (به نظرم) آخر كتاب ميگه كه آخ اگه من ميدونستم ريچل قرار بود انقدر درد و عذاب رو تحمل كنه هيچوقت نمياوردمش سنگاپور!!! (توروخدا منو عذاب نده!)
سومين نكته ي منفي پايان بندي بدي كه داستان داشت. كتاب پايان باز داره كه تو مثلا مشتاق بشي براي كتاب دوم و سومش و اين موضوع واقعا روي مخ من بود :)) اخه چرا؟ (يه چيزي ميگم بين خودمون بمونه، ولي متاسفانه نويسنده اينجا هم خيلي زرنگ عمل كرده و من احتمالا كتاب دوم رو بخونم و عصبي تر بشم)
كلا اين كتاب يه داستان الكي سيندرلايي داشت كه من به زور دوستاره دادم، اونم فقط به خاطر شخصيت اَستريد كه واقعا پسنديدمش و مشخص بود نويسنده ي اين كتاب يا واقعا روي شخصيت سازي استريد زمان و فكر گذاشته يا شانسا يه شخصيتي رو خلق كرده كه واقعا از هوش خوبي برخوردار بود..

همين ديگه، كتاب دوم رو هم احتمالا بخونم و بازم ميام غرغر كنم :)
باي
        

0