یادداشت‌های پاپِلی (29)

زن؛ از سلوک عرفانی تا تمدن اسلامی
          نباید «زن» رو دوست داشته باشم. آدم کتاب‌هایی که واسه‌شون سوتی داده (اونم از نوع وحشتناکش) رو نباید دوست داشته باشه. ولی من نمی‌تونم علاقه‌ی وافری که به این کتاب پیدا کردم رو حتی با کم کردن نیم ستاره هم کتمان کنم. نمی‌شه دوستش نداشت.
می‌دونی اگه یه روز غول چراغ جادو به پستم بخوره یکی از خواسته‌هام ازش اینه که محتوای این کتاب رو به ذهن همه‌ی خانم‌های جهان تزریق کنه. اگه غوله بهونه بیاره که نمی‌شه و فلان (چون توی داستان‌ها معمولاً غول چراغ جادو آرزوهای شخصی رو برآورده می‌کنه)، در این صورت ازش سی‌تا جلد از  «زن» رو می‌خوام تا به اون کسایی که دوستشون دارم هدیه بدم. بیشتر از این هم ازش نمی‌خوام چون یه چیزی که خیلی زیاد توی جامعه پخش بشه ممکنه از ارزش واقعی‌ش کم کنه و دم‌دستی بشه. متوجهین که؟
قبل از «زن» معتقد بودم. کتابایی مردها واسه خانم‌ها می‌نویسن رو باید خود مردها بخونن، به درد خودشون می‌خوره؛ چون شناختشون از خانم‌ها سطحی و ناناس و صورتیه ولی این یکی واقعاً فرق می‌کرد. این «زن» همه‌چی تموم بود.
        

1

سعادت زناشویی
        اگه سرگی میخائیلیچ دنیایی جدا از دنیای ماشا برای خودش به «بهونه‌»ی سن زیادش نساخته بود، هرگز این عشق نمی‌مرد. اختلاف سنی واقعاً مسئله‌ای بین ماشا و میخائیلیچ نبود تا وقتی‌که میخائیلیچ بهش دامن زد.
و این‌طور شد که دوتا آدمی که یه مرز اختلاف سنی بین خودشون چیدن و دنیای خاص خودشون رو به‌وجود آوردن، اجازه‌ی ورود دیگری رو به جهانشون نمی‌دن. این‌طوری شکاف بینشون ایجاد می‌شه و این شکاف نمی‌ذاره که برای همدیگه زندگی کنن و به قول سرگی میخائیلیچ به سعادت برسن.
به‌هرحال فکر می‌کنم در نهایت تولستوی می‌خواست به این جمله برسه که «هرچیزی رو مسئله بدونی، برات مسئله می‌شه» درحالی‌که کوچکترین اشاره‌ای بهش نکرده بود و این است هنر یه نویسنده!
داستان حوادث جالبی نداشت ولی مفاهیم جالب و تازه‌ای رو به زبان داستان منتقل می‌کرد. 
دوم فروردین‌ماه ۱۴۰۳ در ۱۱:۵۷


      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

پاپِلی

1402/12/24

جادوی فکر بزرگ
          انتظار زیادی ازش داشتم ولی مثل همه‌ی کتاب‌های روانشناسی دیگه، سرخورده‌م کرد. به نظرم نویسنده خیلی دیگه توی کتاب وراجی کرده بود، می‌تونست خیلی خیلی خلاصه‌تر و جمع‌وجورتر حرفش رو بزنه. این‌طوری تأثیرش هم بیشتر بود.
من معمولاً وقتی کتاب‌های ترجمه‌شده رو می‌خونم خیلی به مترجم توجهی نمی‌کنم اما توی این کتاب مترجم واقعاً روی مخم بود. هنوز این جمله‌ش جلوی چشمامه که می‌گفت: «فلانی شروع به احساس افسردگی کرد»...
توی خوندن این کتاب باید واردش بشید. باید ازش سوال بپرسید، ازش حرف بکشید، ازش انتظار داشته باشید، نقدش کنید و حرف‌هاش رو زیر سوال ببرید و بیچارگی‌ش رو تماشا کنید.
بااین‌حال اگه برگردم عقب هم باز ترجیح می‌دم بخونمش. این رو نمی‌گم که احساس شکست از خوندن ۴۰۰ صفحه‌ی زردِ آبکی رو انکار کنم. نه. واقعاً به نظرم یه عده از مطالبش واقعاً خوب بود، ولی اگه جدی‌جدی قرار باشه برگردم عقب خلاصه‌ش رو می‌خونم یا کتاب صوتی‌ش رو گوش می‌دم.
و در آخر اینکه همه‌ی کتاب‌ها رو نباس خوند. بعضی‌ها ساخته شدن که فقط چشم‌هات رو روش بچرخونی، خمیازه بکشی و ورق بزنی.
می‌خواستم توی یادداشتم برای کتاب نامه بنویسم اما دیدم می‌شه توی چندتا جمله می‌شه مخلص کلوم رو گفت. گرچه کتاب علاقه‌ای به خلاصه و مختصر حرف زدن خیلی اعتقادی نداره ولی خب، گر تو با بد بد کنی پس فرق چیست؟!
به‌هرحال، بهش می‌گم: «توانایی اینکه خیلی خیلی خیلی خوب باشی رو داشتی ولی حیف شد که نبودی. امیدی به برگشتن به صحنه‌ی جنگ با تو رو ندارم ولی، خدا رو چه دیدی؟ شاید یه روزی برگشتم و دوباره شیپور جنگ رو زدم.
الان دیگه دارم شروع می‌کنم که دکمه‌ی انشار این یادداشت رو بزنم ولی، این جمله‌ی آخر رو هم از من داشته باش که پایان من و تو نبایست این‌طوری می‌شد.»
        

1