یادداشت‌های مجتبی بنی‌اسدی (224)

          پیرمردها همیشه سوژه‌ی جذابی برای داستان هستند. چون زیاد فکر می‌کنم به اینکه «پیر شدم چه‌جور آدمی می‌شوم؟» این فکر وقتی توی استخر پیرمردی را عصا به دست دیدم به کله‌ام افتاده. حالا، بعد از دو جلد کلیدر به یک تنفس احتیاج داشتم، بین کتاب‌های کتابخانه قفسه‌ی بزرگ طاقچه رسیدم به آقای سالاری و دخترانش. سبک، سبک دوست‌داشتنی من نبود. من از رمان‌هایی که قصه را برایم تعریف می‌کنند خیلی خوشم نمی‌آید. دلم می‌خواهد نویسنده به منِ خواننده اعتماد کند و به من نشان بدهد چه در دنیای داستانی‌اش می‌گذرد. با همه‌ی این حرف‌ها، وقتی ساعت حدود ۹ شب شروع کردم رمان را، تا ساعت ۱۱ یک‌سره تمامش کردم. اینکه این سالاریِ پیرمرد الآن چه می‌کند، بعدش چه می‌کند، بعدش چه می‌شود، جذبم می‌کرد. به هر حال به عنوان کتابِ بین‌کلیدری خوب بود. دو ستاره و نیم می‌دهم. یک‌جورهایی رمان را که می‌خواندم یکی از سریال‌های طنزِ نوروزی یا ماه‌رمضانی جلوی چشم‌هایم بود.
البته دو سه فصلش واقعا عالی بود. کجایش؟ حسرت‌های یک پیرمرد از «زندگی» نکردن فوق‌العاده به تصویر کشیده شده بود.
        

7

          رمان کوتاهی بود ولی نه‌خیلی جذاب. فقط می‌توانم بگویم بد نبود. شخصیت‌ها زیاد بود و گاها در حد اسم و اینکه شغل‌شان چیست کفایت می‌شد. داستانی موازی با داستان اصلی هم روایت می‌شد که من چندان سر درنیاوردم. ولی مضمونی که قصد ارائه‌اش را داشت، خوب بود. «اگر یک‌دست باشیم، می‌توانیم دشمن شکست دهیم.» الآن که فکر می‌کنم، می‌بینم داستان مناسب نوجوانان بود و حتی می‌تواند جذاب هم باشد برایشان.

اگر قصد خواندن رمان را دارید، اینجا به بعد را نخوانید:
نوجوان داستان، به همراه خانواده و اهالی، در حال زندگی در روستایی در افغانستان هستند که حاکم ظالمی دارد. اما دشمن بیرونی، شوروی، به کشور حمله کرده و نزدیک روستاست. «آیا می‌شود با ظالم برای دفع دشمن بیرونی متحد شد؟» این هم لایه دیگری از داستان است.
اما من رمان را با سایه‌ملخ محمدرضا بایرامی مقایسه کردم که راوی نوجوان رمان و اهالی روستایی مرزی، با جنگ هشت ساله مواجه می‌شوند. این مواجهه خیلی نرم، طبیعی و زندگی‌وار روایت می‌شود. عکس این رمان که کمی مصنوعی بود اتفاق‌ها.
        

5

          بعضی روایت‌ها هستند که وقتی تمامش می‌کنی، دوست داری یک صفحه وُرد باز کنی و شروع کنی به نوشتن. روایت‌های طلوعی هم همین بود. الآنی که ساعت دهِ شبی پائیزی است، به فکر نوشتن از شهرم افتاده‌ام. اینکه چقدر کم از شهرم روایت دارم. از بدِ حادثه، عکسِ آنچه طلوعی هست، میانه‌ی خوبی با سفر ندارم. پس انبار تجربه زیسته‌ام خالی از مواد خام است. پس حداقل می‌توانم از شهر خودم بنویسم. 

و اما این کتاب:
اولین اثری بود که از طلوعی می‌خواندم. توقع همچون روایت‌های جان‌داری را داشتم. و حالا که تمام شده، به دنبال اثرهای رواییِ دیگرش هم هستم.

نثر طلوعی به نثر همینگوی خیلی نزدیک بود. شاید من این برداشت را داشتم. دیالوگ‌های کوبنده، جملات کوتاه. انگاری نثر، ایرانی نبود؛ اینکه انگاری یک ترجمه درجه یکی مثل پیمام خاکسار می‌خوانی. البته شاید اینکه اکثر روایت‌ها در شهرهای غیرایران رخ می‌داد هم بی‌تاثیر نباشد.

وقتی روایت دمشق را می‌خواندم، ضربان قلبم را می‌شنیدم. خیلی فوق‌العاده بود.

و آخرین حرف: بعضی وقت‌ها فکر می‌کردم طلوعی عمدا خودش را در شرایط خاص قرار داده که روایت ازش دربیاورد.
        

22