یادداشت‌های مجتبی بنی‌اسدی (200)

کورسرخی: روایتی از جان و جنگ
          افغانستان را با جانستان کابلستان شروع کردم و آن‌قدر قلم امیرخانی گرفت من را که از محتوا دور شدم. بعد رسیدم به «در پایتخت فراموش» محمدحسین جعفریان که احمدشاه مسعود را در ذهن من شاهنشاه افغانستان کرد. وقتی وطن‌دار، روایت‌های افغانستانی‌هایِ مهاجرِ اهل علم و هنر، به ایران را خواندم، نوشتم که نباید از این نوشته‌ها مهاجرین افغان را قضاوت کرد. چون همه‌ی آن‌هایی که قلم زده‌اند آدم‌حسابی‌اند. و سؤال اینجاست که آیا همه‌ی مهاجرین افغانی آدم حسابی هستند؟
تا رسیدم به کورسرخی؛ آمدم یک روایتش را بخوانم و بروم به کاری برسم. وقتی به روایت ششم رسیدم تازه توانستم کتاب را زمین بگذارم. چون این حجم از زخم را منِ خواننده نمی‌توانستم با هم هضم کنم. و همین الآن هم سختم است بنویسم از آنچه خوانده‌ام. هنوز که چهارپنج‌ ساعت از مطالعه روایت‌ها گذشته، تصویرهای پدردختری روایت اولِ کتاب هنوز جلوی چشم‌هایم است.
نویسنده زنِ افغان، دقیقا از «جان» و «جنگ» روایت می‌کند. گزنده و تلخ و خونین و گاه زنانه؛ زنانه‌ای که هیچ خبری از لطافت نیست.

اگر از تاریخ کشور همسایه‌ام اطلاعات بیشتری داشتم، و اگر جا داشت، حتماً بیشتر از پنج ستاره می‌دادم به کتاب. متاسفانه از تاریخ کمونیست و طالبان و تکفیری‌ها و احمدشاه مسعود و غیره اطلاع چندانی ندارم. امیرسودبخش در پادکست رخ، اپیزود افغانستان دارد. باید در اولین فرصت بشنوم.
        

30

برکت
          چهار پنج روز است هی برکت را دست می‌گرفتم و پیش می‌رفتم. کتاب روزنوشت‌های آخوندِ جوانِ عکاسی است که ماه رمضان رفته روستایی برای تبلیغ. روستا دوست‌داشتنی نبود، ولی آنچه نویسنده روایت می‌کرد، روستایی دلهره‌آور، شوخ و عجیبی بود. به‌سبک ساعدی که روستای بیل را ساخت. شبیه بود تقریبا. اما با دوز دلهره‌ی کمتر. رمان خرده‌روایت‌های زیادی در خودش جا داده که همین باعث شده بعضی وقت‌ها فراموش کرده دُمِ روایت را بگیرد. و قصه‌ی خود آخوند جوان، زمینه‌ی خاص رمان است که منِ خواننده بعضی‌وقت‌ها با هدف پیگیری این قصه‌ی زمینه‌ای روزنوشت‌ها را می‌خواندم که ببینم چی می‌شود و او چه تصمیمی گرفته و چه تصمیمی خواهد گرفت! ولی حیف که رمان تمام شد و جواب واضحی نگرفتم.
حق این است که خرده‌روایت‌های روزنوشت‌ها آن‌قدر جذاب بود که من را بکشد کتاب را بخوانم.
اگر رمان را با دقت و حوصله و یادداشت‌برداری می‌خواندم، می‌توانستم نمادهایی مثل گاو، بزغاله، مار و غیره را استخراج کنم.
        

0

آرمان‌ها و واقعیت‌های اسلام
          نخواستم سیدحسین نصری بخوانم که رئیس دفتر فرح پهلوی بوده. یا سمت‌های که به دستور محمدرضا پهلوی گرفته‌. و خوشحالم از این خواسته‌ام. حالا که تمام کردم کتاب را می‌فهمم از اینکه ریسک کردم و چهار کتاب از این فیلسوف و اسلام‌شناس خریدم، بی‌خود نبوده و پولم هدر نرفته.
نصر در این کتاب، که مجموعه سخنرانی‌هایش در دانشگاه آمریکا بوده، مخاطبش غربی‌ها، مسیحیان و مسلمانان با تحصیلات متجدد روی‌گردان از اسلام بود. منی که مخاطب کتابش نبودم به نظرم موفق بوده. و راضی بودم از خواندن کتاب‌.
و چند نکته:
- سیدحسین نصر بر مسیحیت مسلط بود. در جمع آن‌ها زندگی کرده. به اشکال‌هایی که مسیحیت از اسلام می‌گیرند مشرف بود و پاسخ‌های روشن و واضح داشت. او طرح کلی سه دین یهودی و مسیحی و اسلام را ارائه داد و به وضوح روشن کرد کدام، چرا برحق است و دست برتر کیست‌.
- او همچنان که قرآن را خوب می‌شناخت، با تفاسیر هم آشنایی داشت. کمتر سعی می‌کرد از احادیث و روایت استفاده کند و تمرکز ارائه‌هایش بر آیات قرآن بود.
- شبهات مطرح شده در مورد پیامبر در کتاب‌های غربی‌ها و خاورمیانه‌شناسان را استخراج کرده بود و جواب می‌داد. حتی حدیث و نبوت و امامت را هم اثبات کرد؛ متقن.
- به دنبال اختلاف مذاهب نمی‌رفت. بی‌هیچ‌وجه. به‌جز فصل آخر که شیعه و سنی و اسماعیلیه را مبسوط شرح داد و اختلافات را خیلی نرم مطرح کرد. آن هم در کنار شباهت‌ها. 
- شناخت عرفان اسلامی او را بر طرح مباحث اصولی اسلام کمک کرد.

با همه‌ی این‌ها پیشنهاد من کتاب‌های شهید مطهری است. برای همه سن، همه قشر.
        

7

داستان رویانا: تاریخ شفاهی دکتر سعید کاظمی آشتیانی در پژوهشگاه رویان

0

دشت های سوزان
          اینکه یک رمان توانست یک جمعه‌ی من را، بی‌خستگی دربست در اختیار بگیرد، یعنی ارزش سه ستاره را حداقل دارد. مثل یک سریال تاریخی پیش می‌رفت. اما روی دور تند. من کسی‌ام که ریتم تند داستانی را می‌پسندم. ولی در این رمان آدم‌های زیادی می آمدند و خیلی زود هم حذف می‌شدند. در واقع آدم‌های این رمان، بعضاً صرفاً اسم‌های تاریخی بودند تا شخصیت داستانی. همین بود که نمی‌شد زیاد ارتباط گرفت با شخصیت‌ها.
شاید این اشکال از منِ کم‌تاریخ‌خوانده باشد که مطالعه رمان تاریخی برایم سخت است. چون دوست دارم بدانم کجای این رمان واقعی است و کجا نیست. خب البته این کار من را بعد از خواندن رمان زیاد می‌کند. چون رفتم «شیخ‌خزعل» را جستجو کردم و تقریباً کلیات اتفاقات اثر واقعی بود. که لزوما تحقیقات زیادی هم برای نوشتنش نیاز بود. همزمان وضعیت پایتخت را گزارش می‌کرد، سری به نجف می‌زد. جنگ جهانی اول را روایت می‌کرد و اولین چاه نفت خوزستان را هم تشریح می‌کرد. همه‌ی این‌ها در هم تنیده با اصل رمان که خوزستان بود، روایت می‌شد.
من سه ستاره و نیم می‌دهم به این رمان.
        

7

تور تورنتو: دانشجوی شهید حادثه پرواز اوکراین، امیرحسین قربانی

2

کریمانه: روایت حضور مقام معظم رهبری در منازل شهدا در سفر استان کرمان سال 1384
          نمی‌دانم چه بنویسم. سه بخش آخر کتاب آتشم زد. شهید مهدی طیاری که دختر سه ساله‌اش با درد زیاد از دنیا می‌رود، قبل چهلمش به جبهه برمی‌گردد. او در نامه‌ای به دختر دومش می‌گوید خواهرش چقدر او را دوست داشته... عجیب نامه‌ای بود.
شهید شیخ‌شعاعی دو دختر داشته و یک پسر. او تنها شهیدی از غواصان شهید کربلای ۴ است که شناسایی شده. روایت‌های سه فرزندش از سی سال بی‌پدری و بی‌خبری معرکه بود.
و سرآخر روایت نویسنده‌ی کتاب که در جلسه دیدار خانواده شهدا با رهبر حضور داشته، گُل این مجموعه بود. دیداری که خانواده شیخ‌شعاعی هم حضور داشتند.
من خانه بهشتیان ۱ را که خواندم، فی‌الفور دو و سه را سفارش دادم. این مجموعه دیدارهای رهبر با خانواده شهدا در منزل‌شان بود. در خانه بهشتیان ۱، راوی خود خانواده شهدا بودند که از قبل، حین و بعد حضور رهبر در خانه‌شان می‌گفتند. اما در این کتاب، راوی یکی از سه نفر از بچه‌های انتشارات صهبا بود که حضور خودشان در خانواده شهدایی که رهبر آنجا رفتند را روایت می‌کرد. البته آنچه در این مجموعه اضافه شده بود، معرفی مفصل‌تر شهدا بود. یک نتیجه کلی از کتاب گرفتم: شهدای کرمان، شهدای عارفی بوده‌اند. حداقل در این چند شهید که در این کتاب خوانده‌ام صدق می‌کند.
        

2

خون خورده
          عاشق رمان‌های «مرگ»ی هستم. رمانی که قصه‌اش در میان گور می‌گذرد. این رمان همان سوژه را داشت که من می‌خواستم. ولی من طرفدار رمان‌های پرشخصیتِ کم‌استفاده نیستم. رمان‌هایی که نویسنده بنشیند و برایم داستان تعریف کند را هم نمی‌پسندم. من می‌خواهم ادامه‌ی داستان را کشف کنم و بروم جلو. نشر چشمه پشت جلد کتاب‌هایش سه رنگ دارد: آبی، قرز و سیاه. از سیاهِ پلیسی جنایی که بگذریم، این رمان یزدانی‌خرم قرمز بود: ساختارگرا، جریان‌گریز و ضدژانر. من باید به دنبال کتاب‌های آبی چشمه باشم: ژانری، قصه‌گو و جریان‌محور. 
این رمان همه‌پسند نیست بنظرم. مسیحیت رمان آن‌قدر زیاد است که خواننده عادی که رمان می‌خواند را گیچ می‌کند. اطلاعات تاریخی از صلاح‌الدین ایوبی مقدمه خوانش رمان نیاز است.
«استفاده از حوادث واقعی در رمان»، «نثر داستانی» و «تکنیک کلی چینش داستان» دلایلی است که سه ستاره می‌دهم به رمان.
و بعد از نوشتن متن بالا، مصاحبه با نویسنده درباره رمان را خواندم. سه ستاره حقش بود. و اینکه تجربه زیسته نویسنده چقدر کمک‌حالش بوده. همیشه به این تجربه‌های زیسته حسودی‌ام می‌شود.
        

39

ر

1

سلول های بهاری: تاریخ شفاهی سلول های بنیادی به روایت: پدر علم سلول های بنیادی ایران؛ دکتر حسین بهاروند
          دو سال پیش رفتیم همایشی که قرار بود از احمد مَدان، یکی از فرهنگ‌دوستان جناحِ بستک، به خاطر دستاورهایش در حوزه فرهنگ جنوب تجلیل شود. دو ساعتی راه بود. ساعت یک بامداد که برگشتم گراش، به هزاران عکس و فرهنگ بومی که گردآوری کرده بود فکر کردم. فردایش در روایتی شرح سفر را نوشتم و اسمش را گذاشتم: «من برای شهرم چه کرده‌ام؟»
الآن جرأت این را ندارم که بعد از سفر هفت‌هشت ساعته به زندگی دکتر حسین بهاروند، حتی تایپ کنم که «من برای وطنم چه کرده‌ام؟»
در ساعت‌ها و لحظاتی که نزدیک به چهارصد صفحه از زندگی این بشر را می‌خواندم، با خودم می‌گفتم «او در زندگی‌اش چه کرده که شده افتخار ایران در جهان؟» ولی هی هر فصل که رد می‌شدم، می‌دیدم صفحه‌ای دیگر از شخصیت چندبُعدی او ورق می‌خورد. دعای خیر پدر و مادر، حمایت همسر، همکارانِ همراه، ورزشِ مُدام، اعتماد به نفس، عشق به وطن، هم‌نوع‌دوستی، توکلش بر خدا، عشق به علم، زندگی با طبیعت و کوه و... کدام یک از این موارد او را برجسته کرده؟ دیدم او نه یکی که همه را با هم یک‌جا دارد. و اغراق نیست اگر او را نابغه‌ای خطاب کنم.
حرف‌هایش گاهی اوقات بوی شعار می‌دهد. ولی می‌توانستم با تمام وجود لمسش کنم. چون قبل و بعد از شعار که دیگر شعار نبود؛ زندگیِ واقعی پرزحمت دیده می‌شد و شعار هم به‌سان سُسِ خوش‌مزه‌ای وسط ساندویچی لذیذ.
و شاید اگر منِ معلم زیست‌شناسی که کارشناس ارشدِ زیست‌شناسیِ جانوریِ دانشگاه شیراز خوانده‌ام، سال ۹۲ که دبیری زیست‌شناسی عمومی اراک قبول شدم، این کتاب را می‌خواندم، دیگر سلولی‌مولکولی و ژنتیک و جنین‌شناسی را نمی‌خواندم که فقط خوانده باشم که نمرهٔ قبولی بگیرم، که پس‌فردا ذره‌ای از آن را به دانش‌آموزان‌‌ درس بدهم. می‌خواندم از سر ذوق. نه اینکه بشوم دکتر حسین بهاروند. که حداقل خودم از درس خواندن خودم لذت ببرم.
نمی‌دانم برای یکی‌که زیست‌شناسی را تخصصی نخوانده، چقدر از فصل‌های تخصصی کتاب که شرحی از فرآیند زحمات دکتر در حوزه‌ٔ زیست‌شناسی تکوین و سلولی است، می‌تواند استفاده کند؛ ولی حتماً برای همهٔ خوانندگان کتاب، توشه‌ای سنگین بر دوشش خواهد گذاشت و ساعت‌ها او را به فکر فرو خواهد بُرد.
این سؤالی بود که من از صفحات آخر کتاب برداشت کرده‌ام:
«دکتر بهاروند همه‌ٔ توانش را برای وطن و علم و خدمت به مردم گذاشت، من چه کرده‌ام؟»
خودمانی‌اش بگویم: «من چکاره‌ام؟»
        

1

چتربازی در امواج: با اقتباس از زندگی نامه شهید جواد شاعری
          بله، شهید جواد شاعری را هم شناختم با کتاب «چتربازی در امواج». ولی فقط می‌خواندم که تمام شود. شخصیتِ جواد شاعری می‌توانست جذاب‌تر پرداخته شود. در شناسنامه کتاب، «داستان‌های فارسی» قید شده بود. من همیشه طرفدار زندگی‌نامه‌های داستانی هستم. ولی کاش خاطرات شهید نوشته شده بود. نه داستان بود نه خاطره‌نگاری. زیرعنوان کتاب «با اقتباسی از زندگی‌نامه شهید جواد شاعری» آمده بود، ولی داستان، داستانی که من بپسندم نبود.
- از بس اسامی توی کتاب ۱۴۰ صفحه‌ای، زیاد بودند که دیگر نمی‌شد از هم تمیزشان داد. خیلی زیاد. خیلی‌ها فقط و فقط اسم؛ نه معرفی‌ای، نه استفاده‌ای در داستان.
- نثر داستان، نثری که داستان روایت کند نبود. یک دانای کلی که کلی آدم می‌شناخت و ازشان اسم می‌برد فقط‌.
- کجاها سمت‌وسوی داستانی می‌گرفت؛ وقتی آن اسامی کنار می‌رفتند و نویسنده زوم می‌کرد روی شخصیت اصلی شهید و فقط داستان او را پیش می‌برد. خصوصا قبل از حضورش در آخرین عملیات. از معدود نقاط زندگی جواد شاعری بود که نویسنده داشت شخصیت را می‌ساخت.
- احساسی‌ترین لحظه کتاب، لحظه دریافت خبر شهادت بود. نویسنده مقدمه‌چینی کرد که خانه در چه حال است و مادر و خواهر و برادر چکار می‌کنند. اما نویسنده در عین ناباوری خبر شهادت را به خانه نیاورد! گریزی زده شد و رفت تا وقتی که خانواده شهید رفتند دیدن جنازه شهید.

من فقط اسم محمدعلی گودینی را زیاد شنیده بودم و نخوانده بودم ازش. و متاسفانه با کتاب خوبی از او شروع نکردم و احتمالا اولین‌ و آخرین کتابی بود که از گودینی خواندم.
        

1

ترجمان دردها
          به نام خدا 
یادداشت ترجمان دردها اثر جوکپا لاهیری، ترجمه مژده دقیقی - ۲۹ تیر ۱۴۰۳

«هند را دوست دارم؛ آدم‌های هندی و همه‌ی آدم‌های هند که مهاجرت کرده‌اند.» این اولین جملاتی بود که بعد از خواندن داستان‌های کوتاه لاهیری به زبان آوردم. داستان‌هایی که با توصیف‌های بی‌رحمانه‌ای به سبک روس‌ها شروع می‌شود. اما خسته‌ات نمی‌کند. از داستان سوم به بعد به نویسنده اعتماد می‌کنی و رفته‌رفته بعد از توصیف‌ها قلاب می‌شوی به یک زندگی که در حال روایت شدن است. زندگی که احساس و عاطفه در آن موج می‌زند. به‌نظرم این هشت داستان را همه‌ی هندی‌های مهاجر باید خوانده باشند. منِ ایرانی مهاجرت‌نکرده که بعید است هیچ‌وقت مهاجرت کند، با آدم‌های این داستان زندگی‌ها کردم و ضربان قلبم بالا و پایین شد. از هر چه بگذریم داستان آخر، گرچه پر از توصیف‌ بود، ولی حرف نداشت.

نمی‌دانم چرا این کتابی که من خواندم ۸ داستان داشت ولی در جست‌وجوهایم درباره کتاب دیدم که نوشته ۹ داستان!
من کتاب را از نشر هرمس خواندم.
        

4

ترکش ها گرایم  را گرفتند (خاطرات شفیع شکوهی)
          سیر خاطرات خوب از آب درنیامده بود. پر از اسم آدم‌ها که هیچ استفاده‌ی خاصی در راستای خاطره از آن نمی‌شد. پرش‌های خاطرات آزاردهنده بود. بی‌مقدمه به عملیات وارد می‌شد و تمرکز را به هم‌ می‌زد. بی‌مقدمه هم خارج می‌شد البته. فصل‌بندی‌ها بنظرم اصول خاصی نداشت. فراز و فرود اندکِ خاطرات حس‌وحالی در من زنده نمی‌کرد.
تنها بخشی که شاید کمی جذابش می‌کرد، موقع زخمی شدنش بود تا رسیدن به بیمارستان که انصافا بد توصیف نشده بود.
حضورش در مسابقات ورزشی پرداخت کمی داشت، با اینکه اول شدن در جهان، جلوتر از آمریکا و انگلیس جای زیادی برای نوشتن خاطرات داشت‌.
حس می‌کنم دو دلیل داشت که خاطرات به دل من ننشست:
- خاطره از حضورش در جبهه شروع شد. خانواده، محله، کودکی می‌توانست در ساختن شخصیتی که خاطره تعریف می‌کند بسیار تأثیرگذار باشد.
- روی جلد کتاب نوشته شده: گفت‌وگو و تدوین. اسمی از نویسنده(نوشتن) نیامده. شاید اگر نویسنده بیشتر روی متن و تدوین نوشته‌ها کار می‌کرد، اثر بهتری از آب درمی‌آمد.
با همه‌ی این حرف‌ها که زدم، کتاب به چاپ سوم رسیده. انگار افراد دیگری کتاب را پسندیده‌اند...
        

2