بسی زیبا...
از همون زیبایی هایی که با درد و رنج و سختیه ولی زیباست
از همون زیبایی هایی که طعم تلخ اسیری رو میچشی ولی درعوض معرفت رو در می یابی.
از همونایی که درد اسارتش خیلی غیر قابل تحمله و تو صبر میکنی چون امید داری یک روزی از این بند خلاص میشی و مثل مردم عادی میتونی داخل کشورت نفس بکشی پاهات روی خاک خودت باشه و اونوقته که قدر اب و خاکتو بیشتر میدونی.اونزمانه که به درختا و کوه ها و دشت و ...با حیرت نگاه میکنی و خداروشکر میکنی که یکبار دیگه تونستی اینارو نگاه کنی.یکبار دیگه تونستی چیزاییرو که برای من و تو عادیه و بهش بهایی نمیدیم ببینی.
اگه این نوجوون کوچیک جثه سیزده سالشه پس سیزده ساله های امروزی چی هستن؟سیزده ساله های الان سیزده سالن یا این نوجوون ؟
واقعا برام سواله چی باعث شده که سیزده ساله های اون قدیما انقدر عاقل و بالغ باشن که افتخار یک کشور بشن؟زیر هر زجر و اذیتی لام تا کام بر علیه میهنشون صحبت نکنن؟و همواره زیر همه اون سختیا و غذای بخور و نمیر داخل اون شرایط وخیم و بی امکاناتی چجوریه که یک نوجوون به من و تو میتونه درس ازادگی بده؟کی هست جوابمو بده واقعا
ذهنم درگیره.