بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

خداحافظ سالار: خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سرلشکر شهید حاج حسین همدانی

خداحافظ سالار: خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سرلشکر شهید حاج حسین همدانی

خداحافظ سالار: خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سرلشکر شهید حاج حسین همدانی

حمید حسام و 3 نفر دیگر
4.4
168 نفر |
47 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

11

خوانده‌ام

423

خواهم خواند

65

کم کم صدای تیراندازی ها بیشترو بیشتر شد. ساختمان می لرزید. صدای شلیک آر پی جی و رگبار سلاح های سنگین برای ما که صبح امروز توی محیط امن تهران بودیم، خیلی غیر منتظره بود و البته سوال برانگیز؛ یعنی چه اتفاقی دارد می افتد؟ سیم کارت عربی ای را که حسین بهم داده بود، انداختم توی گوشیم و روشنش کردم اما تماس نگرفتن. هنوز نمی دانستم کوچه ای که ساختمان محل سکونت ما در آن قرار دارد، از چند طرف درمحاصره مسلحین قرار گرفته است اما دلم شور می زد.

لیست‌های مرتبط به خداحافظ سالار: خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سرلشکر شهید حاج حسین همدانی

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به خداحافظ سالار: خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سرلشکر شهید حاج حسین همدانی

 محتشم

1401/02/11

            با خداحافظ سالار ، همچون پروانه ای ، بر فراز آسمان ها پرواز کردم . راهی سفری پر ماجرا شدم . از آسمان آبی ، همه چیز را می دیدم ، از سوریه گذشتم و به لبنان رسیدم و ایستگاه آخرم ایران بود . به محض ورود به دمشق ، ساختمان 3 طبقه ای ، توجهم را جلب کرد . 3 زن در خانه نشسته بودند و گوش هایشان را از شدت صدای مهیب انفجارهای اطراف ، گرفته بودند . آغاز آشنایی من با آنها ، همین جا بود ... . گوش سپردم به روایت زیبای زندگی پروانه چراغ نوروزی و همسرش ، سردار همدانی . در اصل نقطه ی آغاز تهران بود ، فرودگاه امام . سپس دمشق و ماجراهای گوناگونش ، بیروت که درست است 2:30 با دمشق فاصله داشت اما تفاوتشان زمین تا آسمان بود .
 شروع راه جذاب بود ، به هم خوردن سفرشان به سوریه ، چند لحظه ، نفس را در سینه ام حبس کرد و مشتاق تر شدم که در ادامه ببینم بالاخره این سفر انجام می شود یا نه ! نویسنده هم با پرداختن به جزییات و معرفی درست شخصیت ها ، تجسم کردن فضای داستان را راحت تر کرده بود . در میانه ی راه ، اتفاقاتی در آن سفر برایشان افتاد . برای ما  جوان ها یی که دفاع مقدس خودمان هم ندیدیم ، تجسم فضای جنگ ، خیلی سخت است .  
اما در این کتاب ، با مهارت نویسنده در تصویرسازی ذهنی برای خواننده ، به خوبی فضای داستان در ذهنم شکل گرفت . صدای انفجار ها را می شنیدم ، فضای معنوی و ملکوتی حرم حضرت زینب (س) را حس می کردم و.... . 
علاوه بر تصویر سازی ها ، نویسنده در شخصیت پردازی هم تقریبا خوب عمل کرده است . 
درست است جز خود سردار همدانی ، در مورد ظاهر شخصیت ها ، اطلاعات خوب و کافی داده نشده بود ؛ اما  خصوصیات رفتاری آنها به خوبی گفته شده بود . شجاعت دخترها ، دین داری مادر ، اخلاص پدر . درست است که نویسنده توانسته بود با پرداختن به جزییات ، در تصویر سازی و شخصیت پردازی ، موفق عمل کند ؛ اما این کار در بسیاری از بخش های کتاب ، سبب لطمه به کار شده بود .
 این کتاب 448 صفحه ای ، می شد که در 300 صفحه هم به اتمام برسد ؛ با حذف کردن بخش های اضافه و کسل کننده . به عنوان مثال ، به جای اینکه اتفاقات هر روز را ، از لحظه ی بیدار شدن و صبحانه خوردن تا پایان روز ، ریز به ریز بیان کند ؛ بهتر بود فقط گزیده ای از اتفاقات خاص روز ، نوشته شود . قطعا در این حالت جذابیت بیشتری برای مخاطب ایجاد می شد . 
با همین روند پیش رفتم تا تقریبا به انتهای سفرم رسیدم . انتهای سفر به معنی به پایان رسیدن سفر سوریه نیست ! نه ! منظورم پایان راه حاج حسین همدانی است . در فضایی سراسر غم و اندوه برای خانواده شهید همدانی  ، من هم اشک هایم سرازیر شد و از اعماق وجود اندوهگین شدم . اما از طرفی هم سردار به آرزویشان رسیدند . این پایان غم انگیز و بسیار تأثیرگذار هم ، از موفقیت های نویسنده به شمار می آید که توانسته به این خوبی مخاطب را تحت تأثیر قرار دهد . همچنین تصاویری که از شهید و خانواده شان ، در پایان کتاب قرار دارد ؛ از نکات مثبتی است که باعث شناخت بیشتر ما از لحاظ ظاهری با شخصیت ها می شود . 
من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست / و از آن روز سَرَم میل بریدن دارد
          
            
نسخه صوتی آن را در طی چند شب گوش دادم. خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید حسین همدانی به قلم خودشان می باشد.
فرازهای تاثیر گذار کتاب روی من:
۱_شهید همدانی هم در دوران دفاع مقدس و هم در زمان دفاع از حرم حضرت زینب ، خانواده خود را به محل جنگ در کرمانشاه و اهواز و سرپل ذهاب و دمشق بردند و علتش را الگوگیری از امام حسین ذکر کردند که با اهل بیتشان به کربلا رفتند تا بعد از شهادتشان ، تاریخ منحرف نشود و شاهد زنده داشته باشند و پرچم ایمان با اهل بیتشان برپا باشد.
۲_شهید همدانی سال ۱۳۸۰ به دعوت لوران کابیلا رئیس جمهور کنگو جهت ایجاد هسته های مقاومت مردمی برای مبارزه با استعمارگران خارجی خصوصا صهیونیستها که هرکدام برمعدنی از این کشور چنبره انداخته بودند، به این کشور می‌رود.فقط هر دو هفته یکبار می توانسته به خانواده اش تلفن کند. در آنجا مالاریا می گیرند و در بیمارستان تا سرحد مرگ بدحال می‌شوند چون تجهیزات درمانی نبوده . با توسل به حضرت زهرا نجات پیدا می کنند و به ایران برمی گردند. به همسرشان می‌گویند قلبهای صاف مردم آفریقا مستعد ایمان هست و کابیلا هم ایراد بزرگش اعتماد بیش از حد به نزدیکانش می باشد. دو هفته بعد ، کابیلا توسط محافظ خودش ترور می‌شود و پسرش ژوزف جانشین او می‌شود. تمام معادن کنگو به گرتلر تاجر صهیونیست واگذار می‌شود. مردمی که با این تصمیم مخالفت می کنند کشته می‌شوند( ۵ میلیون نفر در طی چندسال). ۱۲ کارخانه دار لبنانی الاصل با اتهام قتل کابیلا ، بدون سند،  اعدام‌ می شوند و کارخانه ها به گرتلر واگذار می‌شود.
 ۳_شهید همدانی با عنوان قرض الحسنه عدل اسلامی در همدان تاسیس می کنند. کار قرض الحسنه خوب می‌گیرد و تعداد سپرده گذاران زیاد می‌شود و وام‌های با سود اندک به مردم داده می شده طوری که موجبات ورشکستگی بانک‌های استان فراهم‌شده بوده و همین سبب می‌شود تا شایعه کنند که قرض الحسنه عدل ورشکسته شده و سردار همدانی تمام پولها را برداشته و به تل آویو فرار کرده. شهید همدانی در غوغای مردم که در مسجدی جمع شده بودند حاضر می‌شود و می گوید من همدانی هستم. می بینید که فرار نکرده ام. پول‌های شما هم سر جاش هست و هر موقع بخواهید داده می‌شود. به این ترتیب طلبهای مردم به تدریج از محل بازپرداخت وام‌ها داده شد و قرض الحسنه تعطیل شد. شهید همدانی یک قرض الحسنه فامیلی ایجاد کردند تا لااقل مال بستگانشان با ربا مخلوط نشود. با خواندن این مطلب برای من گره ذهنی باز شد که چرا قرض الحسنه کریم آل طه اصفهان یک شبه ورشکست شد در حالیکه هیچگونه اختلاس و نامردی در آن نبود و صاحبان آن افراد خوبی بودند.
در آخرین سفر شهید همدانی به سوریه، ایشان از فرزندان و همسر و بستگانشان خداحافظی می کنند و می گویند این آخرین سفر من است. دو سه روز دیگر برمی گردم و برای ابد آرام خواهم‌گرفت و اربعین سال خدمتم تمام می‌شود.
خستگی ناپذیری و ایمان و مقاومت ایشان در واقعه کنگو ، سوریه، هشت سال جنگ ، مصیبت‌های وارد بر عزیزانش،  برای من الهام بخش بود. اگر هر کدام به تنهایی برای من رخ می داد ، نمی توانستم خدا را ببخشم و با او درگیر می شدم‌ که چرا؟
          
            از #حمید_حسام پیش از این #آب_هرگز_نمی_میرد را خوانده بودم. روایت حسام در آنجا، منسجم است؛ دست مخاطب را گرفته و صاف میبرد در دل حادثه. چه اهمیتی دارد؟ در روایت وقتی مخاطب، فاصله ای با واقعیت احساس نکند یعنی خاطره نگار، کار خودش را درست انجام داده. این را از آن جهت گفتم که بگویم نقدی که در ادامه بر #کتاب #خداحافظ_سالار وارد خواهد آمد به معنای نفی تواناییهای حسام نیست. «خداحافظ سالار» قرار بوده روایت زندگی یک زن که زندگی اش هم خیلی بالا و پایین داشته. #کتاب اما این خصوصیت را ندارد. ظریف نیست. حکم یک بنای در حال ساخت را دارد که به مرحله سِفت کاری رسیده و رها شده. ظرافت ندارد. 
همین موضوع هم تو را مشکوک میکند که احتمالا مواد و متریال از پیش آماده ای وجود داشته و حالا خاطره نگار آمده و بدون آنکه دستی به سر و روی متریال بکشد و روایت خام آنها را منسجم و روان کند، صرفا خط اول و آخر تدقیق شده و نخ تسبیح آن طراحی و کتاب روانه چاپ شده. برای همین هم روان و یکدست و منسجم نیست. مثلا تاریخ تویش گم است. یکباره از ابتدا و اواسط #جنگ پرتاب میشوی به سالهای آخر. باگ دارد. خاطره نگار لاجرم باید اینها را رفع میکرده که ظاهرا نکرده یا تلاشش ناکام بوده. منهای اینها، شروع کتاب هم بیش از آنکه دست مخاطب را گرفته و به تماشا ببرد، بالای منبر رفته و انگار که قصد شیرفهم کردن و اقناع مخاطب را داشته. 
این بخش را وقتی میخوانی، حس میکنی وارد یک دوره فشرده رفع شبهات شده ای که قرار است به شبهه حضور نظامی ایران در سوریه پاسخ بگوید. «خداحافظ سالار» ایراد عمده دیگری هم دارد و آن عنوانی است که برایش انتخاب شده. البته این عبارت، فلسفه و معنایی دارد که درون کتاب توضیح داده شده و مخاطب هم آن را درک میکند اما این درک در بطن و کانتکست متن کتاب قرار دارد. حالا وقتی که نفس این عبارت را از کانتکست اصلی آن بیرون میکشی، عقبه معنایی را از عبارت گرفته و آن را سترون کرده ای و طبعا مخاطب برای فهم عبارت، آن را به کانتکست معنایی فرهنگ عامه برده و معنادار میکندش که از قضا معنای شایسته ای نخواهد داشت آن هم برای کتابی که قرار بوده خاطرات زندگی یک زن باشد. 
با همه اینها خواندن کتاب، به خصوص بخش اولش که اتفاقات بالای منبر هم رفته اما توصیف دقیقتری از بحران #سوریه دارد و اگر فارغ از کیفیت کتاب، نقب زدن به اصل واقعیت برایتان اهمیت دارد، توصیه می شود.
          
            ه جای پاسخ نگاهش کردم یک نگاه معنی دار از همان نگاه پاسخم را شنید و لحنش را تغییر داد: «می دونم که این چند ماه که نبودم به تو چه گذشته ولی خدا شاهده که باید جبهه میموندم حاج محمود به شب قبل از ورود ما به خرمشهر شهید شد و کارش افتاد رو دوش من بعد از نبرد دو ماهه برای آزادی
،خرمشهر عملیات رمضان رو برای به سرانجام رساندن جنگ ادامه ـ سمیه دشمن پرزور بود و هرچی زدیم به در بسته خوردیم توی دژها و خاکریزهای مثلثی کوشک و شلمچه گیر کردیم همزمان بنا شد که بخشی از نیروهامون رو به جنوب لبنان بفرستیم حاج احمد خودش زودتر از بقیه رفت و با چند نفر دیگه به اسارت گروهی در اومدن که دستشون با اسرائیلی ها یکی بود حاج همت برای هدایت نیروها به سوریه و جنوب لبنان رفت و منو از دم پلۀ هواپیما برگردوند. مجبور شدم .بمونم آیا با این شرایط میتونستم حتی به روز به شما سر بزنم ؟ رک و صریح گفتم: «آره» به اندازه یه رفت و برگشت یک روزه میتونستی بیای و بری همون طور که برای مداوای زخمت اومدی و رفتی سرش را پایین انداخت وهب با زبان کودکانهاش :گفت: «بابا نبودی هواپیماها بمب انداختن روی سر مردم
،حسین مهدی را بغل کرده بود وهب را هم روی زانویش نشاند و خطاب به من
:گفت: «پیداست که زخم پای من خوب شده اما زخم دل تو نه.»
بغضی گلوگیر داشت خفه ام می.کرد بریده بریده گفتم «زخم زبونها میشنوم
جگرم رو میسوزونه میگن همۀ امکانات مملکت مال پاسدارها شده و غرق در رفاهن میگن فرماندهان بچه های مردم رو میفرستن جلوی گلوله و خودشون جلو نمیرن میگن... و ترکیدم
حسین بچه هایش را به سینه چسباند و دردمندانه گفت: «پروانه امتحان تو از امتحان من جنگِ ،من زخم، من سخت تره همون طور که مصائب خانم زینب امتحان امام حسین سخت تر بود با تمام وجود میفهمم که چه میگی اما به زینب کبری قسمت میدم تو هم شرایط من رو درک کن.»