یادداشت‌های Zeinab Ghaem Panahi (41)

                به نام خدا
حقیقت یک افسانه
《تا زمانی که به افسانه‌ها اعتقاد داشته باشی؛ نمی‌توانی پیر شوی.》
امیلی برد استار، برایم مانند شخصیتی حقیقی بود که انگار از میان صفحات یک افسانه بیرون پریده‌باشد. نمی‌دانم امیلی چه تمایزی داشت که حتی برایم از آنی و والنسی نیز، دوست‌داشتنی‌تر بود. امیلی کوچک نیومونی که هرکس با او آشنا می‌شد یا شیفته‌اش می‌شد و یا در موارد نادر تصمیم می‌گرفت از او متنفر شود. هیچ‌کس نمی‌توانست نسبت به این دختر با نگاه گیرایش، که آمیزه‌ای از خاندان استار و ماری بود بی‌تفاوت بماند.
اولین جلد این سه‌گانه را سه روزه تمام کردم؛ دومی را دو روزه و سومی را در زمانی حدود سه تا چهار ساعت. هرچه جلوتر می‌رفتم و امیلی بیشتر در زندگی حقیقی و جدال با آینده جلو می‌رفت دست کشیدن از خواندن نوشته‌های ال ام مونتگمری سخت‌تر می‌شد. این حس آشنا را در قصر آبی تجربه کرده‌بودم و این‌بار این احساس قوی‌تر شده‌بود. شاید چیزی که خواندنش را برایم غرق در لذتی عجیب می‌کرد؛ همزادپنداری‌ام با امیلی بود. خلاصه هرچه که بود حسابی به دل این خواننده مذکور نشست.
درباره شخصیت‌پردازی منحصر به فرد خانم مونتگمری هیچ حرفی باقی نمی‌ماند. شاید در مورد هرکتاب دیگری بود باید کلمه‌ی 《منحصر به فرد》را توضیح می‌دادم؛ ولی فکر می‌کنم هرکس ذره‌ای با آنی‌شرلی فراموش‌ناشدنی آشنا باشد می‌گوید توضیحی باقی نمی‌ماند. ما شخصیت‌های کتاب را همچون دوستی که از کودکی در کنارمان باشد می‌شناختیم. ما با امیلی می‌خندیدیم، وحشت‌زده می‌شدیم، به‌غرورمان برمی‌خورد و عصبانی می‌شدیم. حتی از خاله لورا هم بهتر لبخند امیلی را می‌شناختیم و می‌دانستیم چگونه ذره‌ذره در صورتش پخش می‌شود. ما هم مانند خاله الیزابت، طعم نگاه‌های گیرا و قاطع امیلی استار را چشیده‌بودیم و مانند تدی و ایلزه و پری او را دوست داشتیم و با او راحت بودیم. درمورد شخصیت‌های فرعی هم که به‌قدر کافی اطلاعات داشتیم. برای مثال، پسرعمو جیمی برای ما طوری بود که انگار چندین سال در نیومون زندگی کرده‌بودیم و هرروز با او هم‌صحبت شده‌بودیم.
توصیف‌های کتاب هم به‌قدری واضح بودند که ما بتوانیم جاده دیروز و امروز و فردا را تصور کنیم. یا اینکه عمارت ماری‌ها را با هرقدم امیلی در خانه انگار از درون چشم‌های او ببینیم. حتی توصیفاتی که امیلی از بقیه در دفتر یادداشتش می‌نوشت برای ما واضح و قابل‌درک بود. حرفم را خلاصه کنم. توصیفات به‌قدری دقیق بودند که ما لحظاتی خود را وسط نیومون حس کنیم.
 حس واقع‌گرایانه‌ی نویسنده بودن، از نگاه دختری که از کودکی با این علاقه رشد می‌کند و در جوانی خود را وقف این کار می‌کند واقعا زیبا بود. با هرکلمه حس می‌کردم امیلی را می‌فهمم و جای او حرص می‌خوردم. یادم است امیلی وقتی درخواست رفتن به اروپا برای کار را رد کرد؛ کسی که این دعوت را از او کرده‌بود گفت: شب‌ها ساعت سه نصفه‌شب، از خواب بیدار می‌شوی و به دیوار نگاه می‌کنی و از خودت متنفر می‌شوی که چرا این دعوت را رد کردی؛ شاید به‌نظر بیاید که شب تمام می‌شود و این افکار را با خود می‌برد، اما هرشبی یک ساعت سه نصفه‌شب دارد. و من با خواندن این کتاب، شاهد این نوع مبارزه‌های به ظاهر کوچک امیلی ب.استار شدم که در آرزوی رسیدن به قله‌ی کوه آلپ زندگی‌اش بود. بسیار و به‌شدت توصیه می‌شود اگر هنوز ماجرای امیلی را نخوانده‌اید همین حالا به درون دنیای کوچک و دوست‌داشتی این کتاب وارد شوید.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                وحشت آرامش‌بخش
آینده و تغییرات نه‌چندان ناآشنای آن تبدیل به موضوعی کلیشه‌ای برای نويسنده‌ها و کارگردان‌ها شده‌است. هرکدام از ما می‌توانیم حداقل اسم سه کتاب یا فیلم را بیاوریم که با همین مضمون نوشته و یا ساخته‌شده‌اند. اما سه‌گانه‌ی داس مرگ، ابر تندر و پژواک از زاویه‌ای دیگر به این موضوع پرداخته‌است. داستان در اولین جلد این کتاب با یک ضربه شروع می‌شود. دنیا قرار است هیچ‌گاه نقطه پایانش را به انسان‌ها نشان ندهد و رویای دست‌نیافتی آن‌ها را تبدیل به واقعیت کند. در این دنیای جدید هیچ‌کس نخواهد مرد. همراه با چاشنی هزاران تغییر ریز و درشت دیگر که در ادامه خواهم گفت. مثلاً اگر شما از بالای پرتگاهی سقوط کنید و یا دوستتان به‌اشتباه با تفنگی شما را بکشد؛ شما را به‌سرعت به نزدیک‌ترین مرکز احیا انتقال می‌دهند تا به زندگی برگردانده شوید؛ گویا پس از یک آنفولانزای آزاردهنده به خانه بازگشته‌باشید. حتی کهولت سن نیز نمی‌تواند شما را از پای دربیاورد زیرا هروقت احساس کردید از سن خود خسته شدید و دلتان شور جوانی می‌خواهد؛ می‌توانید ورق را برگردانید و به سن بیست و چهارسالگی برگردید؛ به همین راحتی! این‌جاست که مشکل و گره اصلی داستان و این آرمان‌شهر سر و کله‌اش پیدا می‌شود. زمین با این‌همه جمعیت چطور منفجر نمی‌شود؟ اصلاً نگران این موضوع نباشید چرا که داس‌ها برای همین اینجا هستند؛ کنترل جمعیت این آرمان‌شهر با خوشه‌چینی. یعنی اگر روزی در فروشگاه داسی با ردایی پر زرق و برق جلویتان را گرفت و گفت: شما برای خوشه‌چینی انتخاب شدید! اصلاً نترسید؛ فقط چشم‌هایتان را ببندید و آخرین وصيت خود را به او بگویید.
درباره توصیف‌های این کتاب واقعا حرفی باقی نمی‌ماند. توصیف یک دنیای بدون مرگ با پديده‌های جدید و اغلب ناآشنا  برای مثال؛ توصیف هوش مصنوعی بسیار باهوش و پیشرفته‌ای که همان ابر تندر باشد؛ طوری بود که من هنگام خواندن کتاب تصور نمی‌کردم که فقط تخیلات یک نویسنده باشد. یا حتی در توصیف گروهی به نام آواییان که دارای نوعی عقیده خاص و درعین حال آشنا بودند. منِ خواننده، با خواندن دو فصل، اندازه شخصیتی مانند روئن دامیش از آن دنیا سردرمیاوردم و می‌توانستم  وحشت مواجه شدن با یک داس را تصور کنم. از نظر من توصیف و داستان‌پردازی این کتاب در نوع خودش کم‌نظیر است.
درباره شخصیت‌پردازی جلد اول از سه‌گانه‌ی داس مرگ باید بگویم که من به‌نوعی با روئن دامیش و سیترا ترانوا زندگی کردم. من با داس فارادی از مسئولیت داس بودن خسته شدم و یا حتی با روئن بارها و بارها احساس شک و تردید کردم. شخصیت‌ها، به‌قدری برایم زنده و حقیقی بودند که هربار  خطایی می‌کردند یا اتفاقی برایشان می‌افتاد جای آنها در دلم داد و فریاد می‌کردم. برای مثال وقتی که آزمون نهایی برای رسیدن به مقام داسی انجام می‌شد من هم با سیترا شوکه شدم و دلم می‌خواست به درون کتاب بروم و به شیوه خودشان با آنها رفتار کنم که لو نمی‌دهم چه شیوه‌ای است.
نویسنده استفاده خوبی از تمام شخصیت‌ها داشت. مثل شخصیت گریسون تالیور، که از جلد اول وارد داستان شد و در جلد آخر نقشی حیاتی را بر عهده گرفت. یا همین آواییان که از جلد اول حضور داشتند و اوج تاثیرگذاری‌شان در داستان، به جلد آخر رسید. تایگر سالازار، دوست یکی از شخصیت‌های کتاب نیز با مقدمه و حضور کمرنگش در جلد اول، در جلد دوم برای خودش تبدیل به یک مقوله شد. نویسنده با صرفه‌جویی در شخصیت‌ها و استفاده به‌جا از آنها توانست پیرنگ معقولی برای این کتاب به وجود آورد.
در آخر، واقعا حرف دیگری برای گفتن ندارم. اگر دلتان هیجان با چاشنی داستانی جدید می‌خواهد حتما به دل پژواک، تندر و زندگی سفر کنید و همین حالا به سراغ خواندن داس مرگ بروید.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            اگر دنبال خواندن کتابی هستید که شخصیت‌هایش مدام خوش‌شانسی می‌آورند و هرجا می‌روند پری مهربان، دنبالشان می‌رود و التماسشان می‌کند که آرزوهایشان را به او بگویند تا برایشان برآورده‌کند؛ همین الان خواندن این یادداشت را متوقف کنید. چرا که شخصیت‌های این ماجرا یا همان بودلرها، همانطور که از اسم کتاب پیداست؛ ماجراهای ناگواری را پشت سر می‌گذارند. 
بچه‌های بدشانس یعنی همان وایولت چهارده ساله، کلاوس دوازده ساله و سانی یکی دو ساله روزی بی‌خبر از همه‌جا، از پدر و مادرشان خداحافظی می‌کنند و به لب ساحل می‌روند و این تازه شروع بدشانسی و بدبختی این سه خواهر و برادر است. در غیاب آنان خانه‌ آتش می‌گیرد و زندگی‌شان در آتش می‌سوزد. در اینجا 《در آتش سوختن تمام زندگی‌شان》یعنی اینکه به معنای واقعی همه‌ی امید و آرزویشان بعد آن آتش‌سوزی نابود می‌شود و آن‌ها نیز یتیم می‌شوند. اگر گمان می‌کنید که بعد از آن سرپرست‌ مهربانی پیدا می‌شود و یتیمان بودلر را تحت سرپرستی خودش می‌گیرد و آنها تا همیشه خوش‌بخت و خوش‌شانس باقی می‌مانند؛ باید بهتان بگویم که سخت در اشتباهید! چون شما هنوز با کنت اولاف آشنا نشده‌اید...
من تا جلد پنجم این مجموعه سیزده جلدی را با قلم دوست‌داشتنی لمونی اسنیکت خوانده‌ام. کتابی که با شخصیت‌پردازی بی‌نظیر، جوری که خودتان را شریک بدشانسی بودلرها می‌دانید و ماجرایی پرکشش شما را با خود همراه می‌کند. به‌شدت پیشنهاد می‌شود این چندجلدی پر رمز و راز را همین حالا شروع کنید:)
          
                آینده و تغییرات نه‌چندان ناآشنای آن تبدیل به موضوعی کلیشه‌ای برای نويسنده‌ها و کارگردان‌ها شده‌است. هرکدام از ما می‌توانیم حداقل اسم سه کتاب یا فیلم را بیاوریم که با همین مضمون نوشته و یا ساخته‌شده‌اند. اما سه‌گانه‌ی داس مرگ، ابر تندر و پژواک از زاویه‌ای دیگر به این موضوع پرداخته‌است.
داستان در اولین جلد این کتاب با یک ضربه شروع می‌شود. دنیا قرار است هیچ‌گاه نقطه پایانش را به انسان‌ها نشان ندهد و رویای دست‌نیافتی آن‌ها را تبدیل به واقعیت کند. در این دنیای جدید هیچ‌کس نخواهد مرد. همراه با چاشنی هزاران تغییر ریز و درشت دیگر که در ادامه خواهم گفت. مثلاً اگر شما از بالای پرتگاهی سقوط کنید و یا دوستتان به‌اشتباه با تفنگی شما را بکشد؛ شما را به‌سرعت به نردیک‌ترین مرکز احیا انتقال می‌دهند تا به زندگی برگردانده شوید؛ گویا پس از یک آنفولانزای آزاردهنده به خانه بازگشته‌باشید. حتی کهولت سن نیز نمی‌تواند شما را از پای دربیاورد زیرا هروقت احساس کردید از سن خود خسته شدید و دلتان شور جوانی می‌خواهد؛ می‌توانید ورق را برگردانید و به سن بیست و چهارسالگی برگردید؛ به همین راحتی! این‌جاست که مشکل و گره اصلی داستان و این آرمان‌شهر سر و کله‌اش پیدا می‌شود. زمین با این‌همه جمعیت چطور منفجر نمی‌شود؟ 
اصلاً نگران این موضوع نباشید چرا که داس‌ها برای همین اینجا هستند؛ کنترل جمعیت این آرمان‌شهر با خوشه‌چینی. یعنی اگر روزی در فروشگاه داسی با ردایی پر زرق و برق جلویتان را گرفت  و گفت: شما برای خوشه‌چینی انتخاب شدید! اصلاً نترسید؛ فقط چشم‌هایتان را ببندید و آخرین وصيت خود را به او بگویید.
نکته‌ی خاص دیگری درباره این سه‌گانه به ذهنم نمی‌رسد جز اینکه بگویم شخصیت‌پردازی‌اش بسیار زنده بود و در یک کلام، یکی از بهترین کتاب‌هایی بود که خوانده‌ام و با کمال میل به دیگران پیشنهادش می‌کنم.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                شروعی از طلوع یک آفتاب 

تا به‌حال به این فکر کرده‌اید که ستاره‌ای مثل خورشید چگونه برای اولین بار طلوع می‌کند؟ آرام‌آرام از پشت کوه‌ها بیرون می‌آید و برای اولین بار به دنیایش لبخندی گرم و پرنور می‌زند. خورشید نارنیا نیز همین‌گونه طلوع کرد. بی‌سر و صدا بیرون آمد و کم‌کم همه‌جا را روشن کرد. ابتدا روی یال شیری تابید که با آواز و غرشش داشت همه‌چیز از نو می‌رویید. بله، این شروع ماجراهای نارنیا و افسانه‌های متعددش بود. 

خواهرزاده جادوگر شروعی از مجموعه هفت جلدی ماجراهای نارنیا اثر سی اس لوییس است. این کتاب ماجرای چندان زیاد و پرکششی ندارد چون تنها ماجرای بنیان‌گذاری نارنیا را روایت کرده و حتی به گفته خود نویسنده بهتر است از جلد شیر و کمد و جادوگر مطالعه این هفت جلدی را شروع کنیم. اما اگر برطبق تاریخ پیش برویم خواهرزاده جادوگر اولین اتفاق است. 

اولین نکته درباره این کتاب، توصیف‌های آن است. به‌دلیل اینکه در دنیای حقیقی ما جایی به اسم نارنیا نداریم و طبیعتا همه‌چیز تنها در ذهن نویسنده روی می‌دهد توصیف‌ها اصولا نقش مهمی در اینجور داستان‌ها یا همان داستان‌های فانتزی دارد؛ که البته نویسنده به خوبی از عهده آن برآمده است. به‌خوبی می‌توان همه‌چیز را در داستان دید، شنید و بویید. یکی از مثال‌های خوب این نکته نیز قسمتی است که نارنیا داشت به‌وجود می‌آمد. گویی ما نیز همراه با شخصیت‌ها به تماشای آن صحنه نشسته‌بودیم.

درباره شخصیت‌پردازی نیز باید بگویم که من تمامی شخصیت‌ها را می‌شناختم. درست است که کتاب چندان طولانی نبود و اگر بخواهیم خیلی کلی حساب کنیم ماجراهایش در یکی دو روز بیشتر اتفاق نیفتاد؛ ولی در همین مدت کم رفتار تک‌تک آنها برای خواننده عادی بود. مثلا شخصیتی مثل اسلان که در چند فصل آخر کتاب آمد همان حسی را به ما القا کرد که در دل دیگوری شخصیت اصلی پدید آمده‌بود. یا ما نیز اندازه پلی از ساحره متنفر بودیم. یا اینکه به‌اندازه تمام شخصیت‌ها از دست دایی اندرو حرص می‌خوردیم. این نشان‌دهنده ی شخصیت‌پردازی دقیق کتاب است.

دیالوگ‌ها نیز واقعا عالی نبودند. آزاردهنده‌ترین قسمتش هم محاوره نبودن آن است. همچنین دربعضی از قسمت‌ها نیز دیالوگ‌ها حالت گنگ و عجیبی پیدا می‌کرد که می‌توانیم بگوییم بخاطر ترجمه است. اما تقریبا حالت کلی‌شان متوسط بود.

کشش داستانی کتاب هم خوب بود. البته اگر بخواهیم با باقی جلدهای کتاب یا کتاب‌هایی در همین مضمون مثل هری‌پاتر یا خوب‌های بد، بدهای خوب مقایسه کنیم کشش کمی داشت. هیجان کلی صحنه‌ها نسبت به این کتاب‌ها روی دو و صحنه‌های حساس نهایتا روی شش بودند. البته دلیلش هم این است که این کتاب معرفی دنیای نارنیا بود و اصلا اول باید کل جلدها را تمام کرد و بعد این کتاب‌ها را خواند. ولی به عنوان یک معرفی کشش خوبی داشت.

درآخر می‌خواهم بگویم سفر کردن در دنیای افسانه‌ها و موجودات جادویی همیشه جذاب است. شما هم اگر می‌خواهید همراه دیگوری شاهد پدید آمدن دنیای نارنیا باشید و در جلد بعدی‌اش با لوسی از کمد به نارنیا برگردید این کتاب را به شما توصیه می‌کنم.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                وقتی اولین جلد این کتاب را خواندم قصد داشتم جلد دوم هم بخوانم. وقتی جلد دوم را خواندم واقعا پشیمان شدم. کل داستان سوفی می‌خواست اجازه ندهد تدروس و آگاتا باهم حرف بزنند. نصفش در درگیری و دعوا بود. گاهی اوقات به‌نظر می‌آمد سوفی خوب است؛ گاهی اوقات نه، گویی او موجودی خبیث بود. تمام این‌ها باعث می‌شد گیج بشوم. صحنه‌هایی داشت که واقعا نمی‌فهمیدم که چه شد و الان باید چی کار کنم. بخندم، ناراحت شوم؟ همچنین هیجان کل صحنه‌ها از ۵ تکان نمی‌خورد و آدم نفسش می‌گرفت. پایانش هم تقریبا خیلی باز بود جوری که حتی چند جلدی بودنش هم نمی‌تواند دلیلش باشد.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                هرگزهای همیشگی


خوب با خوب، شرور با شرور. دو کلمه ی کوچک که دنیا را به دو دسته تبدیل می کنند. همین دو کلمه باعث می شوند داستانی به وجود بیاید که حتی داستان نویس هم نداند چه اتفاقی برای سوفی و آگاتا رخ خواهد داد. چه کسی پرنسس و چه کسی ساحره است؟ همین معمای مبهم بود که من را جذب کرد. جذب کرد تا اولین نوع اینطور کتاب ها را بخوانم. تا به حال نخوانده بودم و سرسخت پای نظرم ایستاده بودم که از این طور داستان ها نمی خوانم! در اولین صفحه مجذوب کلمات کتاب شدم و تا آخرش ادامه دادم. کتابی که به قلم سومان چینانی، کاری کرد که بلافاصله بعد از تمام کردن کتاب جلد دومش را باز کنم و بخوانم.

سوفی امسال مطمئن بود که دزدیده می شود. می دانست مدیر مدرسه پرنسسی بهتر از او پیدا نخواهد کرد. او منتظر بود و اصلا برای همین با آگاتا دوست شده بود. اما هیچ کس نمی دانست آن شب که سایه مدیر مدرسه دوباره به روستا برگردد چه کسی را با خود خواهد برد. چه کسی ساحره این داستان و چه کسی  پرنسس یا شاهزاده خواهد شد؟ فقط باید صبر می کردند تا مدیر برگردد؛ برگردد و دانش آموزان جدیدش را شکار کند.

بدون هیچ مکثی می توانم بگویم فوق العاده ترین کتاب در ژانر ماجراجویی و تخیلی همین کتاب خوب های بد بد های خوب است. البته بی شک این کتاب همچون کتاب های دیگر تقاط ضعف و قوتی دارد اما نقاط قوت این کتاب کاری کرده است که بعضی از ضعف های کتاب به چشم نیایند و از بقیه متمایزش کنند. شخصیت پردازی، توصیف ها، نقاط هیجانی کتاب و تخیلات ذهن شخصیت به خوبی به نمایش درآمده بود. جوری که من خواننده حس می کردم در حال دیدن یک فیلم واقعی هستم. 

در مورد شخصیت پردازی باید بگویم که گویی شخصیت ها زنده شده بودند و وقایع مثل فیلم جلوی چشمانمان به وقوع می پیوست. در ابتدا ظاهر و شخصیت سوفی برایمان کاملا روشن بود. جوری که حس می کردیم حتما اشتباهی رخ داده که او در مدرسه اشتباهی حضور دارد. حتی گمان می کردیم آگاتا نیز نباید در جمع همیشه ها بماند و ایمان داشتیم که او مثل بقیه نیست.  سِیر تحول آن دو هم به طور محسوس قابل مشاهده بود. می توانستیم بفهمیم که آگاتا و سوفی دارند به باطن اصلی خود بر می گردند و معما ها نیز در حال حل شدن است. حتی تدروس که جز شخصیت های فرعی بود حالت هایش آشنا و می شد حدس زد که مثلا در این واقعه چه اتفاقی ممکن است او را ناراحت یا شاد کند. در این نوع شخصیت بئاتریکس هم می توان مثال زد که فردی مغرور و زیبا است و کمی مبارزه طلب می باشد.

در رابطه با توصیف ها نیز واقعا حرفی برای گفتن نمی ماند. البته که در بعضی از قسمت های کتاب، متنش کمی مبهم می شد کمی باید روی آن تامل می کردیم تا متوجه وقایع رخ داده شویم و بفهمیم اصلا ماجرا از چه قرار است. به غیر از این، توصیف ها باعث شده بود کلمات کتاب جان بگیرند و تمام وقایع در مقابل چشمان ما روی دهد. مخصوصا در رابطه با توصیف کردن فضای مدرسه، جوری واقعی به نظر می آمدند که گویی آنجا حضور داشته و خود به تماشای آنها نشسته‌ایم. 

دیالوگ های کتاب نیز خیلی خوب و قابل باور بودند. ولی در بعضی از دیالوگ ها حالتی هایی مشاهده می شد که دیالوگ و صحنه را خراب می کرد. مثلا در یک صحنه احساسی مثل صحنه آخر کتاب، نباید اینکه شخصیت ها هم را صدا می زنند نوشته می شد. یعنی اینکه اسم همدیگر را مدام تکرار نکنند یا چیز هایی مثل سلام و خداحافظی را داخل دیالوگ نیاورد. همچنین برخی دیگر از دیالوگ ها جوری بودند که اگر نشان داده می شد بهتر بود تا اینکه به طور مستقیم بین هم رد و بدل کنند. مثل قسمتی که پروفسور دووی و آگاتا در رابطه با زیبایی گفت و گو می کردند. می شد این را نمایش داد. یعنی تمام این وقایع را خود آگاتا درک می کرد تا اینکه حاضر و آماده به او گفته شود. به غیر از این موارد واقعا دیالوگ ها زیبا بودند. 

در آخر می توانم بگویم مثل خیلی دیگر از کتاب ها سیصد کلمه مرور برای این کتاب کم بود. به قدری مجذوب کتاب شدم که شروع به خواندن جلد دومش کردم. واقعا تخیلات نویسنده  جالب و جدید است. چیز هایی که به شکل افسانه های قدیمی در ذهن ما نقش بسته بود گویی دوباره زنده شد و حقیقت به وجود آمدنش برای ما نیز روشن شد. همین قدر بگویم که شخصیت آگاتا و سوفی در ذهنم برای همیشه ماندگار گردید و در پایان این متن هم تا همیشه این کتاب را فراموش نخواهم کرد.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            این حوادث هستند که اتفاق‌های‌ خوب را به ما گوش‌زد می کنند. گاهی قسمتی از یک کتاب، شاید هم دیدن عکس‌های قدیمی، شاید هم نامه‌هایی از طرف فرستنده ای نامشخص، شاید هم رمز ناشناخته‌ای که پس از سال ها کشف شود به ما این نوید را بدهد که زندگی ادامه دارد. زندگی ادامه دارد حتی در زیر بمباران جنگ، زندگی پابرجاست تا زمانی که گمشده‌ای در این دنیا دارید. زندگی برقرار است تا زمانی که فانوس دریایی را ملاقات نکرده اید! پس زودتر به این فکر کنید که نویسنده گمنام نامه‌های شما چه کسی است؟...

اولیو، سوکی و کلیف پس از دست دادن پدرشان، همراه با مادری که دیگر بعد از سختی‌های بسیار افسرده شده‌است به انگلستان مهاجرت می‌کنند. مادر خودش را در کار غرق کرده تا کمتر به زندگی قبلی اش فکر کند و بتواند آن را فراموش کند. از طرفی خیلی روی بچه‌ها حساس است و مدام می‌ترسد تا مبادا اتفاقی برای آنان نیز بیفتد و او واقعا تنها شود. بچه‌ها هم که سر خودشان را با هر‌چیزی گرم می کنند. در یکی از روز‌هایی که به سینما رفته بودند دوباره حمله دشمن شروع می شود و در بین شلوغی‌های سینما سوکی گم می‌شود. گم می شود ولی نامه‌ای که در آستر جیب کتش به جا مانده آنان را نجات می‌دهد...

قبل از هر‌چیزی که قرار است درباره این کتاب بنویسم باید بگویم که، ماجرای کتاب خیلی متفاوت بود. همین متفاوت بودن و فرق داشتن موضوعش با سایر کتاب های مرتبطش باعث جذابیتش می‌شد. کتاب ها و رمان های زیادی درباره بعد و یا حین جنگ جهانی نوشته شده‌است؛ اما این کتاب با چاشنی معمایی و فانتزی بودنش، کمک کرده بود تا بهتر ماجرا ها و سِیر داستان را درک کنیم و حتی بخواهیم تجزیه و تحلیلش را انجام دهیم. البته که این کتاب، اشکالات زیادی داشت ولی گویی لحن نویسنده جوری بود که ما مدام می خواستیم ادامه دهیم و آخر داستان را شاهد باشیم.

تقریبا ساعت هشت بود که نمونه طاقچه را باز کردم. اصلا فکر نمی کردم کتاب خوبی باشد و انتظار داشتم در نیمه رهایش کنم. اما یکی دو فصل که خواندم جذبش شدم. نمی دانستم چطور باید مرور این کتاب را بنویسم! هم اشکالاتش ذهنم را درگیر کرده بود و هم لحن و ماجرای زیبایش نمی گذاشت که ایراداتش را در نظر بگیرم. اما خب هر کتابی خوبی هم بی اشکال نیست. به عنوان اولین ایرادی که می خواهم از کتاب بگیرم باید بگویم که من به یک باره داخل ماجرا پرت شدم. شدت پرتاب هم خیلی سنگین بود و تا چند صفحه در شوک بودم که ماجرا چیست و چه شده‌است! این ورود ناگهانی من را یاد بعضی از سریال های ایرانی انداخت. در قسمت اول همه مشکلات سرازیر می شود و در قسمت آخر به طور معجزه آسا حل شده و گویی اصلا در این حدود پنجاه قسمت اتفاقی نیفتاده است! برای همین موضوع کمی تا چند صفحه بعدش گیج بودم که الان چرا این اتفاق افتاد!

موضوع بعدی، بحث حیاتی و حساس دیالوگ هاست! نمی توانم بگویم تمام دیالوگ ها بد بودند ولی دیالوگ های بد هم پیدا می‌شد. البته می شود این را به ترجمه و این که این کتاب از زیر دستان مترجم بیرون آمده و حالا به دست ما رسیده ربط داد. یکی از دیالوگ هایی که می شد بهتر باشد این دیالوگ بود که سوکی برای اینکه آنها را به سینما بکشاند گفت: «بخند، قراره خوش بگذره» انگار جوری می خواست چیزی را که هردو می دانند به ما هم منتقل کنند. این را می‌شود از این فهمید که آنها بار ها به سینما رفته‌بودند و طبیعتا می دانستند که خوش می‌گذرد! اما قسمتی از کتاب اولیو از پدرش نقل قولی آورد مبنی بر اینکه نیمه پر لیوان را ببیند. انگار طوری می‌خواست بگوید او خیلی به یاد پدرش است و هم پدرش فرد امیدوار بوده‌است. این یکی از مثال هایی بود که توانسته بود مطلب را خوب به خواننده انتقال دهد.

موضوع بعدی بحث توصیف‌ ها است. در کل به نظرم کمی در بعضی قسمت ها کتاب ناواضح می‌شد و به همین دلیل فضای کتاب هم کمی سنگینی پیدا می‌کرد. ولی در‌کل توصیف ها خوب بود و توانسته بود به قدر متناسبی خواننده را با خود همراه کند و فضا و اتفاق های کتاب را در مقابل چشمانش حاضر کند. مثلا قسمتی که در سینما حمله‌هوایی شد. کاملا می‌شد کلافگی شخصیت ها و بد بودن فضا را تصور کرد. واقعا این قسمت یکی از قسمت هایی بود که من میخکوب لپ تاپ را جلوی چشمانم گرفته‌بودم و منتظر بودم تا این صحنه تمام شود و نفس راحتی بکشم.

در رابطه با شخصیت‌پردازی، عضو کبیر داستان باید بگویم که من می توانستم اولیو را درک کنم! می توانستم بفهمم که الان مثلا در چنین صحنه حساسی چه عکس العملی نشان خواهد داد. البته که گاهی از نظر شخصیت‌پردازی گیج می‌شدم، اما این موارد خیلی انگشت شمار بود و به نظرم می‌توان گفت که این مورد در این کتاب رعایت شده است. علاوه بر این موضوع چون زاویه دید این کتاب از زبان اول‌شخص بود همراه شدن با شخصیت به کار آسان تری تبدیل شده بود. همچنین دیگر شخصیت ها یک اسم نبودند و واقعا این در کتاب محسوس بود. مثل شخصیت مادر که درک می شد او بعد از مرگ پدر افسرده شده است.

بعد از حدود 900 کلمه می خواهم بگویم این کتاب را دوست داشتم. نامه‌هایی از فانوس دریایی کتابی بود که هم فضای جنگ جهانی را به تصویر کشیده بود و هم چاشنی فانتزی بودنش آن را به کتابی جذاب تبدیل کرده‌ بود. کتابی که واقعا در بعضی از قسمت هایش کنار گذاشتن کتاب سخت می‌شد و خواننده را تا پایان با خود همراه می‌کرد. در آخر فقط می توانم بگویم باید کتاب ها خوب را بخوانیم! بخوانیم و باز هم بخوانیم. پس به شما پیشنهاد می دهم همین الان برای خواندنش اقدام کنید و این کتاب را در گوشه ذهنتان برای دوباره خواندن نگه دارید.
          
            " جاده را واقعا دوست دارم چون همیشه در حیرتی که انتهایش چیست " این همان جمله ای بود که مرا مجبور کرد نزدیک چهارصد صفحه کتاب را بخوانم و از تک تک صفحاتش لذت ببرم . کتابی که داستانش شاید خیلی دور از ما نبوده است و هر کدام از ما بارها از تلویزیون قصه های جزیره را دیده بودیم . داستانی که مدت محدودی از زندگی چند نوجوان را در جزیره ی پرنس ادورد روایت می کند.

کتاب قصه های جزیره، دختر قصه گو، نوشته ی ال. ام. مونتگمری کتابی است که تمام رویدادهایش خواننده را به دنیای چند نوجوان می برد که با ماجرا های متفاوتشان شگفت زده می شود. داستان از جایی شروع می شود که فلیکس و برادرش مدتی به جزیره پرنس ادورد سفر می کنند و دنیای قصه از اینجاست که شروع می شود. فصل های کتاب هربار خواننده را با خود به دنیای دردسر ها و ماجرا های هر یک از آنها می برد و کاری می کند تا هم با آنها اشک بریزی و هم با آنها خوشی را تجربه کنی. ظاهر کتاب شاید بیشتر به رمان های قدیمی بخورد و بار اول کمی از اشتیاق خواندن کاسته شود اما داستان با اوجی که از فصل دوم می گیرد کاری می کند که خواننده تا آخر مسیر با او همسفر شود.

توصیفات این کتاب جوری بود که می شد تصور کرد دقیقا خانه آنها چطور بوده است و با اینکه این کتاب ترجمه شده بود اما اصل و پایه کتاب همچنان استوار بود و بسیار طبیعی جلوه می کرد. اینکه نویسنده بتواند خواننده را در کتاب غرق کند و با توصیف و شخصیت هایش، کتابش را در ذهن خواننده ماندگار کند واقعا کم چیزی نیست! اینکه دختر قصه گو جزو شخصیت هایی باشد که بیشتر از نام کتاب در ذهن خواننده حک شود هم چیزی نیست که بشود به راحتی از آن گذر کرد. دیالوگ های کتاب هم طبیعی بودند و هر آنچه شخصیت ها می دانستند؛ خواننده نیز می دانست. برخی از قسمت های داستان به قدری نفس گیر می شد که انگار کتاب مثل فیلم در ذهنت در حال گذر است و شخصیت ها واقعی هستند. شخصیت پردازی موفق این کتاب هم نکته ای است که بسیار در نوشتار کتاب و کلمه به کلمه آن دخیل است. مانند شخصیت فیلیسیتی که غرور او را می توان حس کرد و در موقعیت های مختلف عکس العمل او را درک کرد. یعنی در شرایط سخت و نفس گیر کتاب رفتار او برای خواننده غیر قابل منتظره نیست اما او هم به اندازه شخصیت های کتاب حرص می خورد.

در آخر اینکه، کتاب به قدری برایم جذاب بود که اشتیاق دوباره خواندن آن را نیز دارم. دلتنگی بستن کتاب را هنوز حس می کنم و می توانم بگویم که قصه های جزیره را بهترین کتابی می دانم که حتی از سریالش هم گیرا تر و بهتر به تصویر کشیده شده است.
          
                همیشه می‌دانستم یک روزی تمام می‌شود. بالاخره هر چیزی که یک روز شروع می‌شود یک روز هم قرار است تمام‌ شود. اما وقتی کتاب را بستم نمی‌دانستم باید چه بگویم یا چه کار کنم. فقط خیلی زود به دوستم پیام دادم هری پاتر تمام شد. او هم گفت کدام جلدش؟ وقتی گفتم آخرین جلدش او هم ایموجی لبخند تلخی برایم فرستاد. اولین روزی که هری پاتر و سنگ جادو را به دست گرفتم هیچ وقت نمی خواستم تا جلد آخرش بخوانم. اولین جلد برای تکلیف کتابخوانی مدرسه بود. دومین جلد را وقتی از دوستم قرض گرفتم کمی کنجکاو شده‌بودم خب بعدش چه می‌شود. جلد سوم را با کنجکاوی چند برابر گرفتم و برای جلد چهارم بالاخره ذوق داشتم. نفهمیدم کی جلد چهارم تمام شد که دوستم دو جلد اول محفل ققنوس را روی میزم گذاشت و کلی خوشحال شدم. شاهزاده دورگه را خیلی فراتر از تصورم زود تمام کردم و بالاخره رسیدم به یادگاران مرگ. اگر می‌دانستم بعد از تمام شدنش انقدر زود دلم برایش تنگ می‌شود بر کنجکاوی‌ام غلبه می‌کردم. ولی یادگاران مرگ هم با اینکه در دوره امتحانات بود زود تمام شد. وقتی هری با ابرچوبدستی، چوبدستی خودش را تعمیر کرد لبخند زدم و پس از پشت سر گذاشتن فصل 《باز هم جنگل》‌به تیتر نوزده سال بعد رسیدم. بله نوزده سال بود زخم هری درد نگرفته بود؛ همه چیز بعد از بسیاری از ماجراجویی‌های هری و رون و هرمیون و شکست کسی که نباید اسمش را برد، عالی بود. و هنگامی که کتاب را بستم این قسمت هنوز در یادم بود:

هری گفت: فقط همینو بهم بگین پروفسور، همه چیز واقعا داره اتفاق میفته؟ یا فقط تصورات منه؟
دامبلدور گفت: معلومه که تصور توئه هری. ولی در این صورت کی می‌تونه بگه که واقعی نیست؟
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            وحشتِ آرامش‌بخش

 

«شبیه اقیانوس بود؛ مثل نور آفتاب، مثل اسب‌ها، مثل عشق؛ ذهنم را گشتم و کلمه‌ای که می‌خواستم را پیدا کردم، شادی» از این جمله‌ها درهرجایی پیدا نمی‌شود. معمولا وقتی در درون تاریکی راه می‌روی و انتظار بدترین پایان ممکن را داری و نوری در مقابل چشمانت سوسو می‌کند این جمله‌ها را به‌کار می‌برند. حسی غریبه اما آشنا جلویت را می‌گیرد. شبیه همان احساسی که «آدا» آخر داستانش یافت. او اسم حسش را شادی گذاشت. شما چطور؟ شادی برای بیان احساسات شما کافی‌است؟

اسم کتاب را بارها و بارها شنیده‌بودم. از همان اولین باری که نامش به گوشم خورد تعجب کردم. چطور ممکن است جنگ آدم را نجات دهد؟ در هر کتابی که اسم جنگ در آن می‌آمد هرچه از این پدیده می‌گفتند به بدی و ترسناکی ختم می‌شد. حالا این حادثه ترسناک چطور ممکن است به کسی آسیب نرساند که هیچ؛ او را نجات هم بدهد. بعد از مدت‌ها بالاخره توانستم بخوانمش. و چیزی که در ادامه خواهید خواند تمام نظر و احساس من درباره کتاب جنگی که نجاتم داد اثر «کیمبرلی بروبیکر بردلی» است.

آدا دختربچه‌ای حدود دوازده سیزده ساله بود که مشکل عجیبی داشت. پایش پیچیده بود. ولی مشکل عجیب‌تری که داشت این بود که تا به حال تمام دنیا را از پشت شیشه پنجره دیده‌بود. چون مادرش فکر می‌کرد آدا علاوه بر مشکل پایش مشکل‌های زیاد دیگری دارد. مشکلی مثل آموزش‌ناپذیر بودن را به آدا نسبت داده‌بود. ولی آیا او واقعا همچین مشکلی داشت؟

در قدم اول درباره این کتاب باید بگویم که دوستش داشتم. زاویه‌دید کتاب اول شخص بود و این حس نزدیکی بین خواننده و شخصیت‌اصلی برقرار می‌کرد. حس اینکه انگار کسی تمام خاطرات و عواطفش را با فردی که خواننده باشد درمیان بگذارد. این حس در تک‌تک جملات کتاب محسوس بود. از اولین کلمه تا آخرین کلمه همین نکته باعث شد با لذت این کتاب را بخوانم. البته این زاویه‌دید هم باعث شده‌بود ما فضای داستان را با دید آدا ببینیم. چون دید او هم متفاوت بود شاید اوایل کمی باعث می‌شد جذابیت کتاب از دست برود ولی بعد از چند مدت کاملا عادی شد.

نکته بعدی بحث دیالوگ‌هاست. دیالوگ‌های کتاب خوب بودند. محاوره بودند و این خودش نکته بسیار حائز اهمیتی است. جای شکرش باقیست که ترجمه باعث از بین رفتن دیالوگ‌ها نشده و به نحو احسنت برای ما مخاطبان ترجمه گشته‌است. نکته‌ای که در این باره به ذهنم می‌رسد این است که گاهی اوقات دیالوگ‌های آدا عجیب می‌شدند. درست است که او تقریبا تمام عمرش را در خانه محبوس بوده‌است ولی دلیل نمی‌شود که نداند گوجه چیست. یا حتی نداند که چند سال دارد. ولی در عوض معنای بعضی از کلمات که بیشتر انتظار می‌رود نداند را می‌داند. برای همین بعضی از دیالوگ‌ها و توضیحاتشان کمی کلیشه‌ای به نظر می‌آمد. مثلا وقتی آدا پرسید :«پیروزی چیه؟» و خانم اسمیت در جوابش گفت که پیروزی همان صلح است. درصورتی که درک معنای صلح شاید برای او سخت‌تر می‌بود. در صورتی که کلماتی مثل آزادی را به طور خیلی خوبی برای آدا توضیح داده‌بود ولی در این باره برای من به شخصه خیلی عجیب بود.

نکته بعدی شخصیت‌پردازی است. با اینکه آدا شخصیتی متفاوت‌تر نسبت به بقیه شخصیت‌ها داشت ولی من به خوبی او را می‌شناختم. البته کمی توصیف ظاهرش کم بود ولی به طور کلی می‌توانستم چهره‌اش را در ذهنم تصور کنم. اخلاقیات او در فضای مختلف هم کاملا برایم بعد از گذر چندین فصل از کتاب آشنا شده‌بودند. علاقه او به اسب‌ها و همچنین نوع علاقه‌مند شدنش کاملا در داستان مشهود بود. ما در تمام مواقع می‌توانستیم او را درک کنیم و تمام این موارد نشان می‌دهد که نکات شخصیت‌پردازی به طور کامل در این کتاب رعایت شده‌است.

حالا بعد از گذشت حدود ششصد کلمه چیزی که می‌خواهم بگویم این است. کتاب‌های خوب کمیاب نیستند. فقط اگر به‌خوبی به دنبالشان بگردید و با دید منفی نگاهشان نکنید خود کتاب‌ها بدون اینکه شاخصه خاصی داشته‌باشند برایتان لذت‌بخش خواهند‌شد. جذابیتی که خود صفحه‌ کتاب‌ها دارند کافی است تا به آن‌ها حداقل یک بار شانس بدهید تا خودشان را ثابت کنند. پس شما هم به جنگی که نجاتم داد این فرصت را بدهید. مطمئن باشید که شما را ناامید نخواهد کرد. :)
          
            آری همه چیز از جایی آغاز می‌شود که هیچ کس فکرش را نمی‌کند. گاه بالا آمدن از چند پله سنگی و گاه خریداری که به قصد خرید یک گوشواره به جواهرفروشی قدم می‌گذارد. نمی‌توانم اسمش را بازی سرنوشت بگذارم چرا که بی‌تردید پایان داستان به شروعش بسیار می‌ارزید. حال حقیقت کجاست؟ حقیقتی که ماجرای شگفت آور معجزه ای را روایت می کند که از رویایی صادقه شروع می شو . چه کسی می داند عاقبت سرانجام عشق هاشم به ریحانه چیست و به کجا ختم می شود؟ چه کسی می داند هاشم سنی چگونه می تواند با ریحانه شیعی مذهب ازدواج کند؟ ...

اگر کسی از من بپرسید بی نظیر و بی همتا ترین کتابی که خواندم چیست بی تردید می توانم بگویم که همین کتاب است و این کتاب را خیلی دوست دارم . البته که هر کتاب بی نظیری هم پیرو محاسنش معایبی نیز به دنبال خود دارد. اما محاسنش بر معایبش غلبه کرده است. می خواهم اعتراف کنم که وقتی خودم می خواستم برای اولین این کتاب را بخوانم خیلی شک داشتم که آیا کتاب خوبی است؟ یا ماجرای جالب و پرکششی دارد؟ که البته جواب این پرسش ها جز با خواندن حاصل نمی شد که در پنج روز تمامش کردم و دریافتم که بهترین کتاب موجود در این کره خاکی را خواندم. در آن زمان معایب انگشت شمار کتاب به چشمم نیامد و صرفا برای لذت بردن از کتاب آن را مطالعه می کردم. اما این بار که کتاب را برای نوشتن مرور می‌خواندم عیب هایش نیز به چشمم آمد و حاصلش شد همان چیزی که در پاراگراف های آینده می خوانید.

رویای نیمه شب نوشته مظفر سالاری، کتابی تقریبا سیصد صفحه ای است که از خواندن آن پشیمان نخواهید شد. به چند دلیل، دلیل اول اینکه در شروع داستان نویسنده ما را به یک دفعه داخل ماجرا نکشاند و با مقدمه چینی ماجرای اصلی کتاب را گفت. این طور خیلی بهتر با ادامه و سیر داستان همراه شدیم. دوم اینکه ماجرای کتاب ماجرایی بود که قسمتی از آن حقیقت داشته و قسمتی از آن ساخته ذهن نویسنده بود. این طور که قسمتی از آن حقیقت دارد و معجزه وقوع یافته در این کتاب واقعی است بیشتر به شوق خواندن خواننده اضافه می کند. دلیل بعدی اینکه توصیف های این کتاب، چه توصیف های فضا و چه توصیف های قبل از دیالوگ شخصیت ها خیلی خوب بود و کاملا فضای حله در ذهنم مجسم می شد. گرچه کمی توصیف های قبل شخصیت ها کم بود ولی به قدری بود که بتوانیم با شخصیت ارتباط برقرار کنیم. پایان کتاب واقعا فوق العاده بود و وقتی کتاب تمام شد که تمام انتظارات خواننده از اتفاقات تکمیل شده و خود او نیز منتظر پایان داستان بود.

از شخصیت پردازی هم که دیگر هیچ چیز نمی‌گویم. به قدری می شد خود را جای تک تک شخصیت ها مخصوصا شخصیت هاشم گذاشت که با غم هایش ناراحت و با خوشی هایشان حس می کردم باری از روی دوشم برداشته شده است. این موضوع در رابطه با شخصیت های منفی نیز صدق می کند. مثلا شخصیتی مانند شخصیت مرجان صغیر به خوبی در ذهن ما نقش بسته شده بود و ما نیز مثل دیگر شخصیت های مثبت به او احساس خوبی نداشتیم. اما شخصیت اصلی کتاب یعنی همان هاشم، در میان این همه شخصیت گم نگشته بود و از شخصیت پردازی اش غفلت نشده بود. سیر مسیر داستان ما را با شخصیت ها همراه می کرد و نمی گذاشت حس کنیم که تمام این ها یک داستان است.



در مورد نکات منفی باید بگویم که بیش از یک پاراگراف نخواهد شد چون واقعا نکات منفی این کتاب بسیار انگشت شمار است  اولین ایرادی که می توان از این کتاب گرفت نامتوازن بودن دیالوگ های آن است. دیالوگ های کتاب به نثر ادبی نوشته شده اند. اما در بعضی از قسمت ها دیده می شود که کمی حالت این طور دیالوگ نوشتن بهم می خورد که البته این نکته در چند جای بسیار کم یافت می شود . نکته دیگری که دارم این است که کاش در قسمت معجزه شفا یافتن ابوراجح بیشتر تامل می شد تا عمق این ماجرا بیشتر درک شود.

رویای نیمه شب کتابی شگفت انگیز است و مرورش باید خیلی بیشتر از سیصد کلمه باشد. نقد این کتاب واقعا کار مشکلی است چون پیدا کردن عیب های ریز داخل آن بسیار سخت است و واقعا اگر خیلی دقت داشته باشید معایب انگشت شمار آن را می یابید.  برای همین است که می گویم محاسن این کتاب به قدری معایبش را پوشانده که اصلا دریافت نمی شود چرا همچین ایرادی وجود دارد. اگر کمی در خواندن این کتاب شک دارید تردید را کنار گذاشته و همین حالا شروع به خواندنش کنید. به امید طلوع یافتن خورشید نیمه شب …