یادداشت‌های احمدرضا کوکب (120)

          0- من باید درباره این کتاب فکر کنم، خلاصه‌ای از آن به دست بیاورم و کمی هم آن را نقد کنم. در واقع برای ارائه‌ای در یک شنبه که کلا قرار است پانزده دقیقه طول بکشد، می‌خواهم در پنج دقیقه‌اش به این کتاب بپردازم. منظور اینکه نیاز دارم این کتاب را بچلانم و قرار است که از فرصت نوشتن این یادداشت برای این چلاندن استفاده کنم. لذا آنچه می‌خوانید را خودم هم در ذهن ندارم و صرفا قرار است بلند بلند فکر کنم؛ آن هم طولانی!

1- من دلم برای یانیس می‌سوزد. یعنی یک محبت توأمان با دلسوزی برایش دارم. تقریباً برای عموم چپ‌هایی که از ظلم سرمایه‌دای به سطوح آمده اند و نمی‌دانند جز به سوسیالیسم به چه چیز می‌توانند پناه ببرند، چنین حسی دارم. فکر می‌کنم خودش هم میفهمد چپ بودن چیز بیخودی است ولی چون راست بودن خیلی بی‌خودتر است؛ استخوان در گلو و خار در چشم، چپ بودن را انتخاب می‌کند.

2- به این فکر می‌کنم که احتمالا دیگران هم حرف‌هایی شبیه حرف‌های آقای واروفاکیس زده باشند. اما هیچ کدام به اندازه حرف‌های او دیده نمی‌شود. بالاخره ما که نوماکرسیست کم نداریم. یک دلیلش، قلم روایی او است. او رسماً خیلی جاها قصه می‌گوید. هرچند گاهی تماثیلش اتفاقا مطلب را پیچیده می‌کند، اما به هر حال شیرین‌تر از یک تفلسف خشک‌وخالی است.

	3- اول خواستم فصل به فصل، خلاصه‌ای از کتاب بنویسم. ولی دیدم حسش نیست. یا باید آنقدر طولش بدهم که قشنگ حرف معلوم شود که حالش را ندارم، یا باید آنقدر کوتاه بگویم که حتی خودم هم نفهمم چه گفته ام. لذا سعی میکنم سرراست بروم سر اصل مطلب و بگویم این کتاب حرف حسابش چیست و بعد کم کم تا جایی که لازم است، سراغ استدلال‌هایش بروم. ادعای اصلی این است: پلتفرم های دیجیتال بیش از اینکه به اقتصادی سرمایه‌دارانه شباهت داشته باشند، به نوعی فئودالیسم تبدیل شده اند. اگر تمام فئودالیسم را در  «رانت حاصل از طبقه» و تمام سرمایه داری را در «سود حاصل از رقابت» خلاصه کنیم، باید بگوییم که پلتفرم‌ها بیشتر به اولی ملتزم هستند تا دومی. در واقع، پلتفرم های دیجیتال، به واسطه چیزهایی مثل اثرشبکه‌ای، قدرت کلان داده و... یک قدرت انحصاری بزرگ به دست می‌آورند. این از یک طرف. از طرف دیگر، کار آنها واسطه گری است. یعنی محصول خاصی که تولید نمی‌کنند. حتی معمولا چیزی را به مشتریان نمی‌فروشند. فقط وسط می‌ایستند و شیتیل جوش دادن معامله‌شان را بر میدارند. یکی مثل اوبر، شیتیل وصل کردن مسافر به راننده و یکی هم مثل گوگل، شیتیل وصل کردن تبلیغات چی به مخاطب هدفش را. در واقع، پلتفرم‌ها از تولیدکنندگان رانت می‌گیرند. چون اگر تولیدکننده بخواهد واقعا محصولش را بفروشد، ناگزیر از مراجعه به پلتفرم است و جای دیگری نمیتواند با این کیفیت مشتری اش را پیدا کند. ضمن اینکه آنها عملا انحصاری اند. یعنی هیچ کس در حوزه شبکه های اجتماعی نمیتواند با فیس بوک رقابت کند و اگر یکی هم مثل تیک تاک موفق به چنین کاری می‌شود، نه در یک رقابت سرمایه‌دارانه و ارائه محصولی با قیمت بهتر یا کیفیت بالاتر. اصلا اینجا بحث کیفیت و قیمت نیست؛ چون کالایی خرید و فروش نمیشود. این جور گنده شدن های در بازار، بیشتر شبیه به جنگ های دوره فئودالیسم است که ناگهان یکی به دیگری حمله میکرد و زمین هایش را تصرف.

	4- حالا این نظام اقتصادی جدید، چه مزیتی برای صاحبانش دارد؟ صاحبان تیول یا همان پلتفرم ها، چه چیزی دارند که گنده سرمایه‌دارهای اقتصاد سنتی نداشتند؟ نویسنده این طور توضیح میدهد که سرمایه‌ی ابری آنها (همان پلتفرم شان با شبکه گسترده کاربران و کلان داده ای که بر بسترش تولید میشود) اولا رعیت رایگان به اندازه تمام جهان به دستشان داده. در سرمایه داری سنتی، سرمایه از طریق کار کارگر جایگزین میشد. کارگران کار می‌کردند، مزدی کمتر از ارزشی که ایجاد کرده اند دریافت میکردند و از این مازاد ارزش، سرمایه دار میتوانست تجمیع سرمایه کند و ابزار تولیدش را بهبود دهد. اما حالا سرمایه ابری، فقط نیاز به رفتار ما در فضای مجازی دارد. پلتفرم قدرت مند است چون رفتار ما را میشناسد. ما با صرف استفاده از این پلتفرم ها، شناخت بیشتری از خودمان بهشان میدهیم و هی سرمایه ابری صاحب پلتفرم را تقویت می‌کنیم. ثانیا طبقه پرولتاریا جدید شکل گرفته که تقریباً همان فریلنسرها هستند. همه آزاد کاران. از رانندگان تاکسی اینترنتی بگیر، تا کسانی که در AWS آمازون خدمات فریلنسری ارائه میدهند و دیگران.  کمی متن را طولانی میکند ولی دوست دارم اینجا به نظریه رونالد کوز اشاره کنم. کوز از متقدمین اقتصاد نهادی است. او برای پاسخ به این سوال، جایزه نوبل گرفته: چرا سازمان ها شکل میگیرند؟ سوال را کمی دقیق کنم. چرا یک نفر را استخدام میکنیم و به او حقوق میدهیم، وقتی میتوانیم برای هر کار مشخص، قرارداد کوتاه مدت با کسی ببندیم و این کار را هی تکرار کنیم؟ کوز توضیح میدهد که اگر بخواهیم چنین کاری بکنیم، هزینه تبادل مان بسیار بالا میرود. خودتان حساب کنید که هر روز باید سر جذب نیرو و اتمام کارشان، چقدر انرژی صرف شود و خودش یک سازمان میخواهد! لذا می آییم قراداد بلند مدت میندیم، شرح شغل مینویسم، در سازمان جایگاه تعریف میکنیم و خلاصه این مسیر را تا تهش میرویم. حالا کتاب انگار که توضیح میدهد که دیگر نظریه کوز چندان بر واقعیت امروز ما صدق نمیکند؛ چراکه فاوا هزینه تراکنش را آنقدر پایین آورده که بتوان برای کارهای بسیار کوچک، فردی را استخدام کرد و بعد از انجام کار، فرستاد پی کارش. کتاب ادعا میکند که این وضعیت، مزد طبقه جدید کارگر را بسیار کاهش داده است. تفاوت سوم، عدم نیاز به رقابت است همان طور که گفته شد. و چیزهای دیگر که فعلا بگذریم.

	5- اما چه شد که این طور شد؟ همه چیز به مالی شدن سرمایه داری و بعد از آن، بحران 2008 بر میگردد. این برایم جالب بود که هم واروفاکیس و هم سرنیچک، هر دو در توضیح اینکه چه شد پلتفرم های دیجیتال بالا آمده اند، به سیاست پولی خیلی آسان (Quantitative Easing) بعد از 2008 ارجاع میدهند و هر دو هم، تقریباً در توصیف موضوع روایت مشابهی دارند. درباره مالی شدن سرمایه داری که حرف مفصل است و البته جالب که یک کتاب مستقل در این باره دارد که فکر کنم ترجمه نشده. خودم هم نخوانده ام. به هر طریقی، سرمایه داری مالی میشود و همه می افتند توی سوداگری. ارزش بازار سهام های جهان به 750 تریلیون دلار میرسد؛ در حالی که درآمد کل بشر 75 تریلیون تخمین زده میشود! یعنی قیمت سهام شرکت ها، هیچ ربطی به ارزش واقعی آنها ندارد. خب، در 2008 تشت رسوایی این وضعیت، مشخصا در حوزه مسکن به زمین می افتد و بانک ها شروع به ورشکسته شدن میکنند. اما بانک، آخرین سنگر سرمایه داری است. بانک های مرکزی جهان، نرخ بهره را می آورند روی صفر و حتی گاهی کمتر از آن. چرا؟ برای اینکه بانک ها هی وام بدهند و دوباره سرمایه‌گذاری بشود و دوباره ارزش به شرکت ها برگردد و اعتماد مردم شکل بگیرد و این چیزها. خلق پول سنگین. اما وام گیرندگان چنین کاری نمیکنند. چرا؟ چون میبینند واقعیت این است که طبقه کارگر و متوسط، هیچ پولی توی دست و بالش ندارند. فرضا هم اگر سرمایه گذاری کنند و تولید را افزایش بدهند و حتی ارزان کنند، باز هم کمی نیست که بتواند از آنها خرید کند. لذا با وام هایی که میگیرند، سهام شرکت خودشان را میخرند تا قیمتش بالا برود و آخر سال پاداش بیشتری بگیرند. یا ویلا و زمین میخرند و از این جور کارها (اصلا انگار خود ایران است!). حالا ما با این قسمتش خیلی کاری نداریم. نکته این است که نرخ بهره صفر برای هرکه نون و آب نشد، برای پلتفرم ها شد. آنها با این منابع مالی رایگان، سرمایه ابری خود را ساختند. یعنی یک جرم موثر از کاربران را با کد تخفیف و چیزهای دیگر جذب کردند تا شبکه و کلان داده اولیه شکل بگیرد و بیوفتد توی حلقه تقویتی. در واقع پلتفرم ها، هیچ وقت نیاز پیدا نکردند مثل کسب‌وکارهای سنتی جهان سرمایه داری، پول با بهره قرض کنند و نگران پس دادن آن باشند. آنها وام میگرفتند و قسط وام های بدون سودشان را هم با وام های بعدی میدادند و در این حین، سرمایه ابری شان را بالا می آوردند. 

	6- لازم است یک اشاره ای هم به جهان مجازی مطلوب نویسنده هم داشته باشیم. او توضیح میدهد که نسل اول اینترنت، زمین مشاع بود. همه پورتوکل ها رایگان و برای انجام امور اولیه توسعه داده شدند. اما عین حصارکشی انگلستان که با هدف بهره وری انجام شد و نتیجه اش آوارگی و ناگزیری رعیت از کار مزدی بود، پلتفرم ها امدند فضای عمومی اینترنت را حصار کشی کردند و گفتند اگر تاکسی میخواهی، برو توی اوبر، اما اگر میخواهی با دوستت حرف بزنی، برو توی واتساپ و اگر میخواهی کالا بخری، آمازون و الخ. نویسنده از اینترنت مطلوبی حرف میزند که در آن، یک فضای گفت و گو عمومی وجود دارد که فردی اعلام میکند در موقعیت فلان هستند و به تاکسی برای رفتن به فلان جا نیاز دارم. در همان جا که همه در حال مشاهده هستند، هر کس توانایی کمک داشته باشد این کار را میکند و دیگر نیاز به حصارکشی پلتفرمی نیست.

	7- کتاب بیش از این حرف دارد؛ اما اجازه بدهیم بگذرم و کمی نویسنده را نقد کنم. کاری که اصلا برای آن انرژی کافی در این موقع از شب ندارم. مثل همه توصیف های کل گرای مارکسیستی، نویسنده که چون تایپ کردن اسمش خیلی سخت است و مجبورم هربار با همین عنوان نویسنده بهش اشاره کنم، دچار نادیده گرفتن جزئیات مهم شده است. برای اینکه حرفش جذابیت و شفافیت داشته باشد، مطلق حرف میزند. حال آنکه اکثر ایده هایش اینقدر مطلق نیستند. نه درباره مالی شدن سرمایه داری و فرایند که در این یادداشت توضیح ندادمف نه درباره ارزشی که پلتفرم ها خلق میکنند، نه درباره مدلی که شکل گرفتند و نه درباره تقریبا هیچ چیز دیگر! قبل تمام جملات کتاب باید یک «تقریبا» یا «در اکثر موارد» گذاشت! با این وجود، به نظرم خطوط اصلی که دنبال میکند، لااقل بعضی هایشان، خطوط درستی هستند.

	8- بین روایت های مختلفی که از توسعه سرمایه داری هست، من روایت شومپیتری را ترجیح میدهم. یک روایت نوآوری پایه. اگر این طور نگاه کنیم، نتیجه این میشود که پلتفرم ها به وجود آمدند، چون نیاز واقعی در جامعه به آنها وجود داشت و یک عده کارآفرین با نوآوری شان به آن نیاز پاسخ دادند. فیسبوک شکل گرفت چون مردم واقعا توی یک شبکه گسترده بدون هیچ گره مرکزی، گه گیجه میگرفتند که چطور رفقشان را پیدا کنند و با ارسال یک بار یک عکس، همه دوستانشان را در جریان بگذارند. یا نمیشد برای پیدا کردند یک اطلاعات، تمام دامنه های موجود را بالا آورد و مطالعه کرد! باید یک موتور جست وجو، واسط این کار میشد. من روایت نویسنده از رانتی بودن پلتفرم ها را میپذیرم؛ اما انگار او اصلا قصد ندارد به ساید مصرف کنندگان این خدمات نگاهی بیاندازد و ببیند آیا آنها هم منفعتی در این ماجرا دارند یا نه. چطور ممکن است تاکسی های اینترنتی با یک سوم کردن هزینه سفر برای مسافر و افزایش چند برابری مجموع درآمد رانندگان، صرفا یک سری مفت خور رانت بر باشند؟ بله، آنها بدون اینکه در هر واحد خدمت، یعنی هر سفری که راننده میبرد محصولی تولید کنند، پولی دریافت میکنند و راننده و مسافر هم راهی جز مراجعه به یکی از دو سه پلتفرم بزرگ و مسلط بر بازار ندارند. این خیلی شبیه به رانت است. اما مگر رانت چه اشکالی دارد؟ در سود چه چیزی بود که در رانت نبود؟ نوآوری و بهره وری. آیا پلتفرم ها با انحصارشان این دو را از بین برده اند؟ نه تنها نبرده اند بلکه تقویت هم کرده اند. این دیگر خیلی مفصل است. اگر هشت صبح هم بود برایتان نمینوشتم! در مجموع باید بپذیریم که نویسنده وقتی ادعا میکند که پول های کلان بعد از 2008 صرف اتینا شدند و سرمایه گذاری به معنا واقعی آن انجام نشد، حرف دقیقی نمیزند. این همه توسعه و محصول و خدماتی که این شرکت ها در این سال ها دادند و هی هم بهبود دادند و حالا هم به ایستگاه هوش مصنوعی رسیده است، مگر پول نمیخواسته؟ آیا توسعه اینها چیزی است که صرفا با کلان داده جمع شده توسط مردم انجام شده باشد؟ به نظر نمیرسد.

خودم هم نمیدانم چه نوشتم. فردا صبح اگر فرصت شد، اصلاح و تکمیل میکنم.
        

36

          کتاب‌هایی که هرکسی می‌تواند یک جور بفهمد را خیلی دوست دارم. کتاب‌هایی که آنقدر (به تعبیر من) «گوشه دار» هستند که گوشه لباس هرکسی به یک از گوشه‌هایش گیر کند و تمام کتاب را از همان زاویه بخواند. کتابی که مهزاد الیاسی نوشته، یکی از این کتاب‌ها هست.
روی جلد کتاب، اسم کلی شهر خورده، ولی این کتاب بیشتر از اینکه درباره آن شهرها باشد، درباره مهزاد است. مهزاد را من این طور شناختم: دختری که به ادبیات کلاسیک علاقه دارد و امیدوار است از دل آنها حقیقتی پیدا کند. او اسم کتابش را از یک آیه قرآن می‌گیرد، ماه‌ها در قونیه کنار مولانا با پسری سیاوش نام که عاشق مهزاد شده، مثنوی می‌خواند و حتی با اینکه در این کتاب اشاره‌ای نشده، من حدس می‌زنم کلی به اساطیر یونان هم علاقه داشته باشد. ولی نه قرآن را به عنوان کتاب خدا می‌خواند و نه با مثنوی می‌خواهد عارف بالله شود. او مرتبط به دنبال معنا است اما در عین حال، به وجود هیچ معنایی امیدوار نیست.
واقعیت من وقتی این کتاب را می‌خواندم، تماما به این نکته فکر می‌کردم که چقدر انسان‌هایِ متفاوت از من وجود دارند. یک بار دیگر از رشته دانشگاهی ام، یعنی خط مشی عمومی ناامید شدم. چطور می‌شود برای یک کشور تصمیم‌گیری کرد وقتی یکی مثل مادر من و یکی مثل مهزاد هر دو در آن زندگی می‌کنند؟ نه اینکه این دو نفر دو سر یک طیف باشند ها! اگر این بود که باز هم خوب بود. هزار طیف است. خط نیست. دایره‌ای است که همه دورش نشسته باشیم. یا حتی کره‌ای که هرکسی روی نقطه ای نشسته باشد. آن هم یک کره غره غوز لگد خورده.
این یادداشت بیشتر درباره نویسنده بود، اما امتیازی که دادم داره خود کتاب و قلم آن است. صادقانه اینکه من سبک زندگی مهزاد را شاید درک کنم، اما نمی‌پسندم و به هیچ کسی هم توصیه نمیکنم؛ نه مردش و نه زنش. اما قلم خوبی دارد. لااقل در بین جستارهای تألیفی جدا خوب است. یعنی آنقدر تجربه زیسته های عجیبی دارد که واقعا باید کودن باشی که نتوانی چند جستار خوب از تویشان بنویسی. با این وجود، شاید اگر من بودم، بعضی از این جستارها را بهتر می‌نوشتم!
        

42

14

          ما اینقدر به حقیقت دل بسته‌ایم که از واقعیت جا می‌مانیم. خواندن این کتاب کمی بیشتر از 4 ماه طول کشید و در این مدت یکی از مهترین کارهای من در طول هفته به حساب می‌آمد. هر فصل را مفصل خلاصه نویسی کردم و در گزارش پیشرفت‌ها منتشرشان کردم؛ پس مطمئن باشید در یادداشت پایانی آن دلم نمی‌خواهد حرف بی‌خود بزنم!
حقیقت و حق‌جویی و حق‌خواهی در ذهن من شبیه یک محدوده امن است که ما جرأت نمی‌کنیم از آن خارج شویم و دقیقاً به همین خاطر هیچ وقت به حقیقت دست پیدا نمی‌کنیم. در واقع ما قرآن را می‌خوانیم و قرآن هم چیزی جز حقیقت نیست؛ اما هیچ وقت قرآن را از آنِ خود نمی‌کنیم. قرآن بر ما نازل نمی‌شود. فکر می‌کنیم قرآن از آن ما نشده، چون ما که بالاخره مفسر و مفتی نیستیم! میرویم تفسیر می‌خوانیم. این راه‌حل درستی است؛ اما مسئله را کاملاً حل نمی‌کند؛ چون باز در اینکه تفسیر قرآن را از آنِ خود کنیم عاجز هستیم.
من این طور می‌فهمم که حقیقت یک روح است که نیاز به کالبد دارد، یک معنا ست که نیاز به کلمه دارد، یک ذهنیت است که نیاز به عینیت دارد و آن کالبد، کلمه و عینیت، واقعیت است. واقعیت، همان طور که از جهان ما معلوم است، اصلا ضرورتی ندارد که مطابق با معیارهای حقیقت پیش برود؛ چراکه انسان‌های بسیاری فارغ از حقیقت زندگی می‌کنند و این هی فاصله بین واقعیت و حقیقت را زیاد می‌کند.  انسان حقیقت خواه از دیدن و شنیدن واقعیت منجزر می‌شود، به کنجی فرار می‌کند و آرزو می‌کند تا آخر عمر دیگر هرگز حرفی جز حقیقت نشنود.
خواندن اندیشه غرب، برای من خواندن واقعیت است. واقعیتی که حقیقت لحظه به لحظه در پشت آن قایم شده و هیچ چیز لذت بخش تر از پیدا کردن باریکه‌های آن، تابش‌هایی ولو کوچک از نور آن در بین واقعیت نیست.

ذهن و بازار، پاسخ ذهن‌های بزرگ به یکی از بزرگ‌ترین پرسش‌های تاریخ جهان مدرن است: بازار چه جور جانوری است؟ بدون تردید هیچ نهادی، به اندازه بازار در شکل‌گیری واقعیت امروز جهان تأثیرگذار نبوده. حقیقت این است که نهادِ دینِ توحیدی باید چنین نقشی را بیافریند؛ ولی ما، ما پیروان و مدعیان دین توحیدی چون از واقعیت عقب افتاده‌ایم، نمی‌توانیم جوری دین را به کار ببندیم که چنین نقشی ایفا کند.

کتاب کمی نیازمند ذهنیت در ادبیات اقتصادی و تاریخ مدرنیته است؛ اما کمی. خودش بسیاری از ملزومات را به مرور به دستتان می‌دهد. بسیار روان است. در اکثر فصل‌ها از هیچ اندیشمندی جانب‌داری نمی‌شود. محتوا در هر فصل حرکتی حلزونی دارد. یعنی از یک نقطه‌ای دور مثل خانواده و تحصیلات اندیشمند شروع می‌کند و هی دور آن میچرخد تا به ایده مرکزی اش نزدیک بشود و این بسیار جذاب و مفید است. سیر اندیشمندان مبتنی بر تاریخ است و این در فهم آنچه در حال رخ دادن است بسیار اهمیت دارد.

تذکری به خودم می‌دهم و آن هم اینکه آنچه در این کتاب می‌خوانیم، خود یک لایه بسیار بالانشین نسبت به واقعیت است. یعنی هیچ کدام از این اندیشمندان که کمپانی‌ها و هولدینگ‌های بزرگ اقتصادی امروز را نساخته اند! آنها فقط به موقعیت اجتماعی زمان خودشان فکر کرده اند و تصویری از بازار ارائه داده اند. ممکن است مثلاً هایک یک روایتی از بازار ارائه داده باشد که ارتباط زیادی با واقعیتِ بازار، با آنچه به دست تجار، دولت مردان و عامه مردم ساخته شده متفاوت باشد. پس هنوز جای کار زیاد است.

یک آورده بسیار مهم کتاب برایم این بود که فهمیدم خیلی چیزهایی که ما فکر می‌کنیم برای اولین بار به ذهن‌مان رسیده، چند قرن پیش مورد بحث بوده! یا خیلی از گزاره‌هایی که فکر می‌کنیم جز در اسلام ناب محمدی جایی پیدا نمی‌شود، اتفاقا آنقدر غربی هستند که اصلا معلوم نیست اسلام از آنها خوشش بیاید یا نه!

نیم ستاره کم شد به خاطر فصل مارکس که نویسنده مشخصا با سوگیری راویت کرده بود و نیم ستاره هم به خاطر مترجم که فکر کنم حتی انگلیسی یک اصطلاح را هم پانویس نکرده بود که بعدا بشود پِیَش را گرفت.

همان طور که گفتم برداشت خودم از هر فصل را به صورت جداگانه نوشته ام. این حاشیه‌ها را در یک فایل جمع کرده‌ام و به زودی بعد از ویرایش نهایی قابل استفاده است. هرکس علاقه‌مند است به آیدی من در بله (مشابه همین آیدی بهخوان) پیام بدهد تا این فایل را هدیه بگیرد.
        

35

          میخواستم سبد خریدم از یک سقفی عبور کند تا ارسال رایگان شود. فکر کنم سه سال پیش بود. این بود که همین طوری سرچ کردم روایت و دیدم چنین کتاب سبزی که نمیشناسمش هم وجود دارد. قیمتش مناسب بود. خریدمش.
بعدا فهمیدم که یکی از آثار مهم و پرارجاع در مطالعات مربوط به روایت است! دیگر نقل روایت هم که راه افتاد، مصمم شدم که بخوانمش. البته خواندنش به تاخیر خورد و فی تأخیر آفات!
در کل کتاب خوبی بود. من پیش از این سواد روایت نشر اطراف را خوانده بودم. به نظرم حتی برای منی که علوم اجتماعی میخوانم و مرتبا با نظریه‌های این جنس سروکار دارم، کتاب زیادی دانشگاهی بود. هر فصل از یک لنز مثلا زمان یا نویسنده یا مخاطب به روایت نور میتاباند و مرور میکند که مهم‌ترین نظریاتی که در این حوزه مطرح شده اند، کدام ها هستند. موجز بودنش هم کار را راحت کرده و هم سخت. لذا اگر به من باشد، خواندن سواد روایت را قبل از این کتاب پیشنهاد میکنم. این کتاب بیشتر شبیه یک دانشنامه است که بعد از یک بار خواندن، بعید است چیز زیادی یادت بماند. فقط باید یک دید کلی ازش دریافت کنی و بعدا اگر گذرت به این جور مطالعات افتاد، به فصل‌های مختلفش مراجعه کنی.  به نظرم فصل‌های اول هم موضوعات مهم‌تری داشتند و هم نظریاتش غنی‌تر بودند. آن باکس‌های خاکستری آخر هر فصل که تمرین‌هایی برای فهم و یا حتی نوشتن روایت بود را هم دوست داشتم. اگر روزی بخواهم کارگاه نویسندگی برگزار کنیم که چنین فکری هم در سر دارم، حتما از تمرین های این کتاب ایده خواهم گرفت.
نمیدانید چقدر از اینکه یک کتاب نیمه خوانده‌ی رو میزم را تمام کردم خوش حالم!
        

10

          این امتیاز مطلقا ربطی به کل مجموعه‌ی آتش بدون دود ندارد. امتیاز آتش بدون دود، 6 از 5 است. جلد اولش که 10 از 5! ولی خب، هر چه جلو آمد، از آن ادبیات نادری فاصله گرفت. البته الان که تازه مؤخره نادر بر آتش بدود دود را خوانده ام که چقدر برای این کتاب زحمت کشیده است و اینها، از نوشتن این حرف ها عذاب وجدان میگیرم. ولی خب چاره چیست؟
در جلدهای آخر و مشخصا دو جلد آخر، ما بسیار کمتر آن طنازی‌های نادر، بر هم خوردن‌های اساسی داستان، دیالوگ‌های برق از سر پران و این جور چیزها را شاهد هستیم و واقعا هم حیف. من در سراسر جلدهای ابتدای کتاب، از شدت هیجان قهقه می‌زدم و کتاب را می‌خواندم. اما این جلد آخری را دیگر فقط میخواستم تمام کنم.
حوصله زیاد نویسی ندارم. فقط اینکه امیدوار بودم آلنی طور دیگری بشود. واقعیت این است که آلنی انسان مطلوب ما نیست. من، از جلد دوم که به داستان آق‌اویلر، پسر گالان رسیدیم و دیدم که آق اویلر به از پدر است، حدس زدم که نادر میخواهد انسان کامل مطلوب خودش را توصیف کند؛ در آینده. اما خب، داستان به آلنی رسید؛ یک شخصیت واقعی که دیگر لزومی ندارد کامل باشد.
آلنی با وجود جذابیت هایش، سیر و سلوکی که طی می‌کند و هی بهتر و بهتر می‌شود، آخر آن انسان مطلوبی که من در ذهن دارم نمی‌شود. اگر تا اینجا را خوانده اید و آمده اید، این نکته که به نظرم بسیار مهم هست را هم بخوانید و بعد برویم. بزرگ‌ترین اشکال آلنی این است که هیچ وقت خودش برایش مسئله نمی‌شود. او، از صحرا می‌رود، در تهران طبیب می‌شود و با آنهایی که در جامعه دارند نشست و برخواست می‌کند، درد جامعه پیدا می‌کند و این، برای شروع می‌تواند خوب باشد. برای اینکه آدم به سوالاتی برسد. یا حرکتی بکند و بعد از آن حرکت، در جست‌وجویی چرایی حرکت، به این سوال برسد که همه اینها برای چه؟ من میخواهم چه بشوم؟ چه باید بشوم؟ اما انگار آلنی هرگز به این سوال فکر نمیکند و این خیلی برای من عجیب است. در واقع، باور پذیر نیست. فکر می‌کنم آدمی‌زاد نه تنها باید، بلکه ناگزیر است از پرسش من کیستم و چه باید بشوم؟ نه اینکه جامعه چیست و چه باید بشود. البته شاید دکتر آلنی آق‌اویلر، واقعا در زندگی اش با این سوالات مواجه جدی داشته است. ما نمیدانیم. نادر، به گفته خودش، فقط یک شب با او هم سلولی بوده. خدایش رحمت کند که احتمالاً با تمام کافرانه زیستنش، در پایان با خداتر از مثل منی شد. خدایش رحمت کند (النی را می‌گویم و نه نادر را!).
        

12