یادداشت‌های فرنوش (62)

فرنوش

فرنوش

3 روز پیش

          چند فصل اولش شک کردم که این واقعا یه کتاب جنایی معماییه؟ ولی وقتی بالاخره ماجرا شروع شد کاملا من رو توی خودش کشید.
حل بخش جناییش یکم کند پیش می‌رفت و مدام با خودم می‌گفتم خب چرا هیچ سرنخی نمی‌ده؟ ولی وقتی واقعیت معلوم شد دیدم که اتفاقا خیلی چیزها سرنخ بودن که اون موقع بهشون توجه نکردم چون همچین احتمالی نمی‌دادم. طی خوندنش چندتا حدس زدم که دلیلی براشون نداشتم و فقط به ذهنم می‌رسید که احتمالا اینطوری شده و یکی دوتاشون هم درست از آب در اومدن. تمام مدت منتظر بودم که راز دیزی برملا بشه و وقتی شد، جدا توقع همچین چیزی رو نداشتم. دروغ چرا هم برام خیلی جذاب بود و هم خیلی عجیب و شاید حتی مسخره؟ توقع همچین چیزی توی یه داستان جنایی نداشتم. من رو یاد یه فیلم قدیمی از نیکل کیدمن انداخت که اسمشو بگم ممکنه اسپویل شه داستان.
از بخش جناییش بگذریم بخش شخصیت‌پردازیش و آشنایی با شخصیت‌ها طی خوندن کتاب برام جدا جذاب بود و کندی حل معما رو کمتر به چشم میورد. خانواده دارکر واقعا مثل اسمشون دارک بودن و حقشون بود!
در کل خیلی برام جالب بود و به نظرم برای افرادی که خیلی از این ژانر خوششون نمیاد هم می‌تونه جذاب باشه.
        

2

فرنوش

فرنوش

1404/2/20

          وقتی یه کتابی خیلی بولد می‌شه آدم ازش توقع یه چیز خیلی خفن داره ولی برای این کتاب با اینکه نظر دوستم رو شنیده بودم و یکم براش آماده بودم ولی بازم خورد توی پرم.
روند داستان راکد بود. بالا و پایین کمی داشت و به‌نظرم مهیج‌ترین لحظه‌اش که منو مضطرب کرد، وقتی بود که گوشی جولی شکست.
سمِ مرده، گوشی رو برداشت و ارتباطشون دوباره شکل گرفت ولی از این سیصد صفحه فکر می‌کنم ده صفحه هم جولی و سم با هم حرف نزدن. علت این ارتباط و چطوریش مشخص نشد و دلیل محدودیت‌ها گفته نشد. خیلی جذاب‌تر می‌شد اگه حضور سم پررنگ‌تر بود؛ نه توی یاد و خاطرات جولی، حداقل همون پشت خط. ایده اولیه به‌نظرم جذاب ولی پیش بردن داستان ضعیف بود. خداحافظیشون که مهم‌ترین بخش داستان بود باید خیلی تاثیرگذارتر می‌بود ولی خیلی سریع تموم شد حتی با وجود وویس آخر سم. اینکه سم عصبانی می‌شد وقتی جولی یه کاری براش می‌کرد برام حرص درار بود. وقتی یکی رو دوست داری، دلت می‌خواد هر کاری ازت برمیاد براش بکنی. دوست داری آرزوهاش رو براورده کنی حتی اگه مرده باشه و این ربطی به ول کردن زندگیت و فقط چسبیدن به یه مرده نداره. یا وقتی جولی توی مراسم‌های یادبود سم شرکت نکرد همه باهاش لج شدن برام جالب نبود. طرف (که از قضا عزیزترین شخص زندگیت بوده) مرده حالا چه فرقی داره توی مراسم یادبودش شرکت کنی؟ این قراره چیزی رو عوض کنه؟ مخصوصا که اون لحظات حال آدم بده و رفتار عادی نداره...
در کل من خیلی دوستش نداشتم. تنها نکته مثبتش به‌نظرم نثر روانش بود که باعث می‌شد توی یه دور، کلی صفحه ازش رو بخونی.
        

22

فرنوش

فرنوش

1404/2/14

          به نظرم این کتاب از اون مدل‌هاست که یا خیلی درکش می‌کنی یا اصلا باهاش همزاد پنداری نمی‌کنی. برای من اینطور بود که نویسنده همه چیز رو برای خودش سخت می‌کرد. از اون شخصیت‌هایی داشت که احتمالا من نتونم باهاشون کنار بیام. بیشتر به کسایی توصیه می‌کنم که اعتماد به نفس پایینی دارن و همیشه نیمه خالی لیوان رو می‌بینن. البته خوندنش برای باقی هم بد نیست تا یه سری علائم رو در بقیه یا حتی خودشون تشخیص بدن و یه فکری براش بکنن.
برای من نیمه پایانی کتاب که جلسات تموم شد و نویسنده افکارش رو نوشت جذاب‌تر بود و بیشتر باهاش همزادپنداری می‌کردم گرچه همون بخش‌ها هم گاهی به‌نظرم اضافه میومد و انگار داشتم دفترخاطرات می‌خوندم تا یه کتاب.
بعضی کتاب‌ها نثر روانی دارن و به خودت میای می‌بینی یهو سی صفحه خوندی و متوجه نشدی ولی این کتاب با اینکه کلمات قلمبه سلمبه نداشت ولی من گاهی مجبور بودم پاراگراف‌هاش رو دوباره بخونم چون مطلب از دستم در می‌رفت
        

29

فرنوش

فرنوش

1404/2/9

          فضاسازیش برام جادویی و محسورکننده بود. بهم حس هری پاتر می‌داد که همه چی توش شگفت‌زده‌ات می‌کنه. اوایلش با وجود فضاسازی جادوییش برام تا حدی معمولی و یه ذره کنجکاوکننده بود ولی بعد از دو سه فصل بوم! اینقدر عاشقش شدم که مدام دلم می‌خواست ببینم توی فصل بعدی دیگه در مورد چه جور رویایی می‌خواد حرف بزنه.
فصلی که در مورد تروما بود رو با پوست و استخوانم درک کردم و بعد از تموم شدنش یه فس گریه کردم چون منم با وجود گذشت شش هفت سال از کنکورم باز هم همچنان هفته‌ای چند شب خواب می‌بینم توی مدرسه‌ام و دارم واسه کنکور می‌خونم یا امتحان دارم و هیچی نخوندم یا با وجود اینکه می‌دونم سال‌ها از درس خوندنم گذشته ولی توی خواب مدام نگرانم که چون خیلی گذشته دیگه هیچی از مطالب یادم نمیاد!
مثل گفته این کتاب منم باید یکم با خودم مهربون‌تر باشم تا بتونم این تروما رو پشت سر بذارم و جالبه وقتی که این فصل رو خوندم تا الان دیگه خواب مدرسه ندیدم!
از این بخشش هم بگذریم باقی فصل‌هاشم خیلی جذاب بودن و خوندن این کتاب بی‌نهایت برام شیرین بود😍
        

50

فرنوش

فرنوش

1404/2/1

          تا حالا رمانی که با نامه‌نگاری شرح داده بشه نخونده بودم.
خیلی برام جالب بود.
نثر داستایوفسکی خیلی روانه. به خودت میای می‌بینی کلی از داستان رو خوندی و زمان از دستت در رفته.
عواطف و افکار رو خیلی خوب شرح می‌ده این نویسنده و توی این کتاب کاملا بدبختی دوتا شخصیت اصلی و حتی فرعی‌ها رو حس می‌کردی. باهاشون خجالت می‌کشیدی، غصه می‌خوردی، مبهوت می‌شدی، شاد می‌شدی، حرصت در میومد و خیلی احساسات و افکار دیگه. 
این کتاب مستقیم می‌ره توی دل زندگی فقرا و به این اشاره می‌کنه که بابا جان ما هم آدمیم. ما هم غرور و شرافت داریم، چی ما کمتر از فلان اشراف‌زاده است؟ مگه ما هم کار نمی‌کنیم؟
البته اینم نشون داد که حتی اگه پولدار هم باشی باز هم مشکلاتی برای خودت داری که شب‌ها بخوای خوابشون رو ببینی.
نشون داد فقر چه قدر می‌تونه روح آدمی رو از بین ببره و بخش بزرگیش هم به‌خاطر رفتار بقیه نسبت به فقراست که تحقیر و مسخره‌اشون می‌کنن و در نهایت کار به جایی می‌رسه که مجبور به گرفتن یه سری تصمیماتی می‌شن که دلشون نمی‌خواد و از چاله به چاه میوفتن...
دوستش داشتم و برام جالب بود.
خیلی هم طولانی نبود و خیلی چیز اضافه‌ای نداشت.
        

33

فرنوش

فرنوش

1403/10/17

          کتاب خیلی آرامش‌بخشی بود.
عاشق دایی کاپر بودم. عاشق خانواده‌هاشون و دوستیشون باهمدیگه بودم. منو خیلی جذب کرد چون یه چیزایی توش گفته می‌شد که من همیشه بهشون فکر می‌کردم ولی هیچ وقت تا عمقشون نرفته بودم که بخوام نتیجه‌گیری کنم. برای هر درسی که می‌داد، کلی مقدمه می‌داد که اوایل می‌گفتم اینا زیاده گوییه ولی وقتی به نتیجه‌گیریش می‌رسید می‌فهمیدم لازم بوده همشون. به نظرم کتابیه که برای نوجوون‌ها مخصوصا خیلی واجبه ولی خب منِ بزرگسال هم از خوندنش خیلی زیاد لذت بردم و طرز تفکرات قشنگ و جالبی بهم داد. هم درس‌هاش رو پیش می‌برد هم داستان رو و این دوتا چنان در کنار هم و درهم تنیده تعریف می‌شدن که آدم کیف می‌کرد.
کی فکرش رو می‌کرد این کتاب بخواد کاری کنه من از شخصیت ناپلئون خوشم بیاد؟ یه کاری کرد دلم بخواد توی دل سطحی‌ترین چیزهای زندگیم برم و توشون دنبال یه معنای عمیق‌تر بگردم.
صحنه برف بازیشون رو خیلی دوست داشتم و واقعا می‌تونستم خودم رو توی اون مدرسه ببینم که دارم از اون حجم از برف با دوستام لذت می‌برم و توصیفات بعدش از احساساتی که کاپر به‌خاطر ترس و عذاب وجدان تجربه کرد برام خیلی ملموس بود و نتیجه‌گیریش هم مخصوصا حرفای مادرش برام خیلی خیلی قشنگ بود. برای همین می‌گم مخصوصا نوجوون‌ها این کتابو بخونن چون به‌نظرم خیلی می‌تونه روی طرز تفکرشون از دنیا و تاثیرات ما روی زندگی دیگران و برعکس و تاثیرات تصمیماتمون روی اتفاقاتی که بعدتر برامون میوفته اثر بذاره. نثرش هم خیلی روان و شیوا بود. یهو به خودت میومدی می‌دیدی ۵۰ صفحه ازش رو خوندی و توی دنیای کاپر و داییش و تفکراتشون غرق شدی.
 اگه دنبال یه کتاب کوتاه که حال خوب کنه می‌گردین بخونینش بعید می‌دونم پشیمون بشین.
ممنونم از هایائو میازاکی بابت معرفیش.
        

26

فرنوش

فرنوش

1403/8/5

          نازنین، رمانکی که به صد صفحه هم نمی‌رسید ولی کلی حرف توی خودش داشت و نشون داد داستایوفسکی الکی داستایوفسکی نشده. این رمان ۹۵ صفحه‌ای داستان مردیه که فکر می‌کرد همه چیز فقط دور خودش می‌چرخه، تمام حق رو فقط به خودش می‌داد و توی تمام ماجراها فقط خودش رو قربانی می‌دید. داستان مردی که از ته دلش عاشق شد ولی عاشقی بلد نبود. داستان شوهری که می‌خواست اول عشقش رو 'تربیت' کنه بعد سفره دلش رو پیشش باز کنه. زنش کوچیک بود؛ درست. خودش هم خیلی ازش بزرگ‌تر بود و عقل رس‌تر بود؛ این هم درست. ولی توی عشق، توی زندگی زناشویی کسی تربیت نمی‌شه. یه زوج می‌شینن با هم حرف می‌زنن. خواسته‌هاشون رو به همدیگه می‌گن و سعی می‌کنن همدیگه رو 'درک' کنن نه اینکه سکوت کنن و بذارن یه سوراخ کوچیک تبدیل به یه پارگی عمیق بشه که هیچ جوره نشه دوختش. هر چیزی یه زمان طلایی داره که وقتی ازش بگذره دیگه درست کردن یا نکردنش، داشتن یا نداشتنش فایده‌ای نداره. درست مثل عشق این مرد که وقتی ابراز شد که دیگه هیچ فایده‌ای نداشت.
البته من تمام تقصیرها رو گردن مرده نمی‌اندازم زنه هم یه جاهایی می‌تونست متفاوت رفتار کنه ولی سن کمش حداقل برای من یه دلیل موجه برای حق دادن بهش بوده.
جالبی ماجرا اینه که داستان صد و خورده‌ای سال ازش گذشته ولی کاملا حال و هوای مدرن داره!
خوندنش خالی از لطف نیست. یه نمره‌ای هم که کم کردم چون دوست داشتم بیشتر درمورد زنش بدونم و سعی کنم بیشتر درکش کنم.
        

34

فرنوش

فرنوش

1403/8/1

          اوایل که شروعش کردم برام گیج کننده بود. انگار جملاتش سر و ته نداشتن. شاید هم من خیلی پرش افکار داشتم. داستان میاماس و باقی قلمروهای سرزمین نیمه بیداری اوایلش برام خیلی جالب بودن ولی بعد که دیدم بخش زیادی از داستان رو به خودشون اختصاص دادن یکم برام خسته کننده شد ولی هرچی بیشتر رفت جلو بیشتر فهمیدم شخصیت‌های میاماس در اصل همون شخصیت‌های آپارتمان بودن. شخصیت‌هایی که طبق معمولِ فردریک برات مجهولن و از بیشترشون خوشت نمیاد و با جلوتر رفتن داستان یکی یکی می‌شناسیشون و نمی‌تونی دوستشون نداشته باشی حتی یکی مثل بریت ماری رو...
و اسم‌هایی که برای هر قلمرو انتخاب شده بود... وای از معانیشون؛ ساده اما عمیق...
و همین جریان باعث می‌شه شاید بعدا یه بار دیگه بخونمش تا بیشتر به میاماس توجه کنم و ماجراهاش رو تطبیق بدم با داستان اصلی.
کتاب دقیقا مثل اوه بود که یه سری جملات توش تکرار می‌شدن و هر بار از دفعه قبل تاثیر بیشتری روت می‌ذاشتن. حرف‌های ساده‌ای که با فضاسازی داستان هر دفعه بیشتر روی دلت سنگینی می‌کردن.
ولی با وجود همه این‌ها بازم من دلم می‌خواست اگر داستان‌های میاماس کمتر نمی‌شدن حداقل اندازه همون‌ها شخصیت‌ها بیشتر و بیشتر باز می‌شدن. شاید اشتباه منه که هنوز هم دارم با اوه مقایسه‌اش می‌کنم اما من با تک تک جملات اوه زندگی کردم. حسشون کردم و وقتی تموم شد تا مدت‌ها، حتی هنوز هم، دلتنگی می‌کنم براش.
این کتاب اینطور نبود. باهاش خیلی جاها لبخند زدم و خیلی جاها مخصوصا آخرهاش گریه کردم ولی حس وابستگی خاصی بهش پیدا نکردم. جوری نبود که توی دلم حکش کنم و چند وقت یه بار با به یاد آوردن شخصیت‌هاش و داستان‌هاش لبخند بزنم. فقط می‌تونم ازش به عنوان کتاب شیرینی که خوندنش  لذت‌بخش  بوده و تو رو از دنیای واقعی به دنیای خیال  می‌بره یاد کنم.
این بشر من رو ناامید نکرده تا الان. بعید می‌دونم شما هم ناامید بشین از داستانش پس حتما بخونینش و از تخیلات بی‌انتهای فردریک لذت ببرین.
        

29

فرنوش

فرنوش

1403/6/2

        من این اواخر خیلی به مرگ فکر میکنم. به از دست دادن. آلیسا داشت یخ می‌زد و وقتی دلیلش رو فهمیدم کاملا درکش کردم. چند روز پیش خواب می‌دیدم مامانم مرده و توی اون خواب طولانی لعنتی من به تنها چیزی که فکر می‌کردم این بود که می‌خوام منم زودتر بمیرم چون واقعا نمی‌تونم دنیایی که مامانم توش نباشه رو تحمل کنم. در اصل نمی‌خوامش. به قول خودش پدر آلیسا توی قلبش زنده بود. می‌گفت آدم‌ها فقط وقتی می‌میرن که از یاد برن ولی این حرف‌ها با وجود قشنگ بودن روی من حداقل جواب نمی‌دن. اگه یه روز مامان و بابام نباشن دیگه نیستن. حالا من هر چه قدرم که ازشون یاد کنم و توی قلبم داشته باشمشون ولی اونا دیگه نیستن. نیستن که بغلشون کنم یا باهاشون حرف بزنم. که با هم چرت و پرت بگیم و بخندیم. یا حتی با هم دعوا کنیم و روی مخ همدیگه بریم. مرده، مرده است. شاید بچگانه باشه ولی من اینطوریم. این کتاب ملموس بود و افکار و زندگی آلیسا برای منِ بزرگ سال قابل درک بود ولی  راستش آروم کننده نبود. آخرش آلیسا دیگه نمی‌خواست بمیره تا بره پیش باباش ولی من اگه مامان بابام نباشن دلم نمی‌خواد یه لحظه دیگه هم بعدش وجود داشته باشم.
کلا کتاب‌های کودک و نوجوان یه سادگی قشنگی دارن و یهو وسطشون حرف‌های قشنگی می‌زنن و در کل حال و هوای خاصی دارن که دوست دارم گهگداری وارد دنیاشون بشم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

فرنوش

فرنوش

1403/3/19

          خیلی جالب بود خوشم اومد. قشنگ روند آلزایمر کیم بیونگ سو نشون داده شد. گیجیش، عصبانیت‌هاش، اینکه نمی‌تونست حرف بزنه، توهم‌هاش همشون کاملا ملموس بودن.
کتاب خیلی کنجکاوکننده‌ای داره ولی روندش یکم روتین و تا حدی کند بود. هیجانش باید بیشتر می‌بود. تا اواسطش که می‌خوندم می‌گفتم دمش گرم اینقدر تمیز داستان رو برده جلو که توی کمتر از ۲۰۰ صفحه جمع کردتش ولی دو سه چپتر آخر اینطوری بودم که پس چرا هیچ اتفاقی نمیوفته؟
چپتر آخرش... بوم! نمی‌تونم ایراد بگیرم که چرا یه چیزهایی واضح‌تر بیان نشد چون خود نقش اصلی اصلا نمی‌تونست درست به یاد بیاره و متوجه اطرافش درست نبود. اما در کل خیلی برام جالب بود و یه بخش اعظمش هم به خاطر کتابخوانی محشر هوتن شکیبا بود و اون زیرصدایی که از عوامل اصلی حس و حال دادن به داستان و تصویرسازیش توی ذهنت بود. برای من فضای داستان همیشه ابری با نم نم بارون و شب‌های خیلی تاریک بود. خدا قوت به مترجم و رادیو گوشه بابت همچین کار قوی و جذابی.
داستان جذابی داره، کوتاهه و توصیه شدیدمه که صوتیش رو گوش بدین.
        

18