یادداشت فرنوش
1404/2/20
وقتی یه کتابی خیلی بولد میشه آدم ازش توقع یه چیز خیلی خفن داره ولی برای این کتاب با اینکه نظر دوستم رو شنیده بودم و یکم براش آماده بودم ولی بازم خورد توی پرم. روند داستان راکد بود. بالا و پایین کمی داشت و بهنظرم مهیجترین لحظهاش که منو مضطرب کرد، وقتی بود که گوشی جولی شکست. سمِ مرده، گوشی رو برداشت و ارتباطشون دوباره شکل گرفت ولی از این سیصد صفحه فکر میکنم ده صفحه هم جولی و سم با هم حرف نزدن. علت این ارتباط و چطوریش مشخص نشد و دلیل محدودیتها گفته نشد. خیلی جذابتر میشد اگه حضور سم پررنگتر بود؛ نه توی یاد و خاطرات جولی، حداقل همون پشت خط. ایده اولیه بهنظرم جذاب ولی پیش بردن داستان ضعیف بود. خداحافظیشون که مهمترین بخش داستان بود باید خیلی تاثیرگذارتر میبود ولی خیلی سریع تموم شد حتی با وجود وویس آخر سم. اینکه سم عصبانی میشد وقتی جولی یه کاری براش میکرد برام حرص درار بود. وقتی یکی رو دوست داری، دلت میخواد هر کاری ازت برمیاد براش بکنی. دوست داری آرزوهاش رو براورده کنی حتی اگه مرده باشه و این ربطی به ول کردن زندگیت و فقط چسبیدن به یه مرده نداره. یا وقتی جولی توی مراسمهای یادبود سم شرکت نکرد همه باهاش لج شدن برام جالب نبود. طرف (که از قضا عزیزترین شخص زندگیت بوده) مرده حالا چه فرقی داره توی مراسم یادبودش شرکت کنی؟ این قراره چیزی رو عوض کنه؟ مخصوصا که اون لحظات حال آدم بده و رفتار عادی نداره... در کل من خیلی دوستش نداشتم. تنها نکته مثبتش بهنظرم نثر روانش بود که باعث میشد توی یه دور، کلی صفحه ازش رو بخونی.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.