یادداشت‌های مجتبی بنی‌اسدی (213)

زیر سقف دنیا: جستارهایی درباره ی شهرها و آدم ها
          بعضی روایت‌ها هستند که وقتی تمامش می‌کنی، دوست داری یک صفحه وُرد باز کنی و شروع کنی به نوشتن. روایت‌های طلوعی هم همین بود. الآنی که ساعت دهِ شبی پائیزی است، به فکر نوشتن از شهرم افتاده‌ام. اینکه چقدر کم از شهرم روایت دارم. از بدِ حادثه، عکسِ آنچه طلوعی هست، میانه‌ی خوبی با سفر ندارم. پس انبار تجربه زیسته‌ام خالی از مواد خام است. پس حداقل می‌توانم از شهر خودم بنویسم. 

و اما این کتاب:
اولین اثری بود که از طلوعی می‌خواندم. توقع همچون روایت‌های جان‌داری را داشتم. و حالا که تمام شده، به دنبال اثرهای رواییِ دیگرش هم هستم.

نثر طلوعی به نثر همینگوی خیلی نزدیک بود. شاید من این برداشت را داشتم. دیالوگ‌های کوبنده، جملات کوتاه. انگاری نثر، ایرانی نبود؛ اینکه انگاری یک ترجمه درجه یکی مثل پیمام خاکسار می‌خوانی. البته شاید اینکه اکثر روایت‌ها در شهرهای غیرایران رخ می‌داد هم بی‌تاثیر نباشد.

وقتی روایت دمشق را می‌خواندم، ضربان قلبم را می‌شنیدم. خیلی فوق‌العاده بود.

و آخرین حرف: بعضی وقت‌ها فکر می‌کردم طلوعی عمدا خودش را در شرایط خاص قرار داده که روایت ازش دربیاورد.
        

16

جزء از کل
          بعضی رمان‌هایی که زیادی توی چشم می‌آیند، خواندنش می‌زند توی ذوقم؛ دلم می‌خواهد همان ده پانزده صفحه اول کتاب را ببندم. حالا اگر ششصد صفحه هم باشد دیگر بدتر. ولی هر صفحه که از این رمان استرالیایی پیش می‌رفتم، بیشتر می‌گرفت من را. از بش شگفتی داشت برایم. نویسنده هر ده صفحه یک برگ برنده‌ی جدید داشت و رو می‌کرد. و جالب اینکه برگ‌های برنده‌اش تمامی هم نداشت. اینکه چطور ششصد صفحه بنویسی و مکرر خواننده‌ات را با دهان باز مجبور کنی صفحه را ورق بزند، واقعاً کار ساده‌ای نیست.
از قالب هیجان‌انگیز و نثر نفس‌گیر و کوبنده‌ی رمان که بگذریم، مضمونش هم خواننده را وادار می‌کرد فکر کند. دیالوگ‌های ساده‌ای که نویسنده راحت از کنارش می‌گذشت و خواننده را با تلنگر تنها می‌گذاشت. البته ناگفته نماند که ذات فلسفی شخصیت اصلی داستان، کمی دیالوگ‌ها و نثر را می‌برد به سمتی که خواننده‌ی با تحصیلات می‌توانست کم‌وبیش ازش سردربیاورد. اما آن‌قدرها زیاد نبود که حال خواننده را بگیرد؛ چون منِ زیست‌شناسی خوانده هم می‌فهمیدمش. (توی پرانتز بگویم که شخصیت‌های تبهکار و تحصیل‌نکرده رمان که گاه‌گاهی حرف‌های فلسفی عجیب‌وغریب می‌زدند که باورپذیری‌اش سخت بود. البته محال نه)
وقتی کتاب را تمام کردم، خیره بودم به روبه‌رو و فکر می‌کردم تولتز حرف حسابش چه بود: آدم تبهکار و قاتل دنیا نمی‌آمد و این جامعه و پدر و مادر است که قاتل و تبهکار تربیت می‌کند؟ دوستان نقش اول را در تربیت فرزندان ایفا می‌کنند؟ چه بچه‌هایی که نابغه هستند و جامعه آن‌ها را طرد می‌کند؟ جامعه آن‌قدر نامرد است که تبهکار جلاد را می‌پرستد؟
نمی‌دانم. باید بیشتر درباره‌ی رمان بخوانم. با تولتز هم باید بیشتر رفیق شوم؛ وقتی کتاب را می‌خواندم، انگار یکی قلقلکم می‌داد و می‌گفت: بنویس... بنویس.
دو حرف آخر تا یادم نرفته: دم پیمان خاکسار گرم که دیوانه‌وار عالی ترجمه کرده. نثر زنده و بومی شده‌ای بود. عاشقش شدم. و اینکه دیدم پشت جلد نوشته شده: «حق نشر این کتاب به زبان فارسی خریداری شده.» دمت نشر هم چشمه گرم.
        

3

کورسرخی: روایتی از جان و جنگ
          افغانستان را با جانستان کابلستان شروع کردم و آن‌قدر قلم امیرخانی گرفت من را که از محتوا دور شدم. بعد رسیدم به «در پایتخت فراموش» محمدحسین جعفریان که احمدشاه مسعود را در ذهن من شاهنشاه افغانستان کرد. وقتی وطن‌دار، روایت‌های افغانستانی‌هایِ مهاجرِ اهل علم و هنر، به ایران را خواندم، نوشتم که نباید از این نوشته‌ها مهاجرین افغان را قضاوت کرد. چون همه‌ی آن‌هایی که قلم زده‌اند آدم‌حسابی‌اند. و سؤال اینجاست که آیا همه‌ی مهاجرین افغانی آدم حسابی هستند؟
تا رسیدم به کورسرخی؛ آمدم یک روایتش را بخوانم و بروم به کاری برسم. وقتی به روایت ششم رسیدم تازه توانستم کتاب را زمین بگذارم. چون این حجم از زخم را منِ خواننده نمی‌توانستم با هم هضم کنم. و همین الآن هم سختم است بنویسم از آنچه خوانده‌ام. هنوز که چهارپنج‌ ساعت از مطالعه روایت‌ها گذشته، تصویرهای پدردختری روایت اولِ کتاب هنوز جلوی چشم‌هایم است.
نویسنده زنِ افغان، دقیقا از «جان» و «جنگ» روایت می‌کند. گزنده و تلخ و خونین و گاه زنانه؛ زنانه‌ای که هیچ خبری از لطافت نیست.

اگر از تاریخ کشور همسایه‌ام اطلاعات بیشتری داشتم، و اگر جا داشت، حتماً بیشتر از پنج ستاره می‌دادم به کتاب. متاسفانه از تاریخ کمونیست و طالبان و تکفیری‌ها و احمدشاه مسعود و غیره اطلاع چندانی ندارم. امیرسودبخش در پادکست رخ، اپیزود افغانستان دارد. باید در اولین فرصت بشنوم.
        

33

برکت
          چهار پنج روز است هی برکت را دست می‌گرفتم و پیش می‌رفتم. کتاب روزنوشت‌های آخوندِ جوانِ عکاسی است که ماه رمضان رفته روستایی برای تبلیغ. روستا دوست‌داشتنی نبود، ولی آنچه نویسنده روایت می‌کرد، روستایی دلهره‌آور، شوخ و عجیبی بود. به‌سبک ساعدی که روستای بیل را ساخت. شبیه بود تقریبا. اما با دوز دلهره‌ی کمتر. رمان خرده‌روایت‌های زیادی در خودش جا داده که همین باعث شده بعضی وقت‌ها فراموش کرده دُمِ روایت را بگیرد. و قصه‌ی خود آخوند جوان، زمینه‌ی خاص رمان است که منِ خواننده بعضی‌وقت‌ها با هدف پیگیری این قصه‌ی زمینه‌ای روزنوشت‌ها را می‌خواندم که ببینم چی می‌شود و او چه تصمیمی گرفته و چه تصمیمی خواهد گرفت! ولی حیف که رمان تمام شد و جواب واضحی نگرفتم.
حق این است که خرده‌روایت‌های روزنوشت‌ها آن‌قدر جذاب بود که من را بکشد کتاب را بخوانم.
اگر رمان را با دقت و حوصله و یادداشت‌برداری می‌خواندم، می‌توانستم نمادهایی مثل گاو، بزغاله، مار و غیره را استخراج کنم.
        

0

آرمان‌ها و واقعیت‌های اسلام
          نخواستم سیدحسین نصری بخوانم که رئیس دفتر فرح پهلوی بوده. یا سمت‌های که به دستور محمدرضا پهلوی گرفته‌. و خوشحالم از این خواسته‌ام. حالا که تمام کردم کتاب را می‌فهمم از اینکه ریسک کردم و چهار کتاب از این فیلسوف و اسلام‌شناس خریدم، بی‌خود نبوده و پولم هدر نرفته.
نصر در این کتاب، که مجموعه سخنرانی‌هایش در دانشگاه آمریکا بوده، مخاطبش غربی‌ها، مسیحیان و مسلمانان با تحصیلات متجدد روی‌گردان از اسلام بود. منی که مخاطب کتابش نبودم به نظرم موفق بوده. و راضی بودم از خواندن کتاب‌.
و چند نکته:
- سیدحسین نصر بر مسیحیت مسلط بود. در جمع آن‌ها زندگی کرده. به اشکال‌هایی که مسیحیت از اسلام می‌گیرند مشرف بود و پاسخ‌های روشن و واضح داشت. او طرح کلی سه دین یهودی و مسیحی و اسلام را ارائه داد و به وضوح روشن کرد کدام، چرا برحق است و دست برتر کیست‌.
- او همچنان که قرآن را خوب می‌شناخت، با تفاسیر هم آشنایی داشت. کمتر سعی می‌کرد از احادیث و روایت استفاده کند و تمرکز ارائه‌هایش بر آیات قرآن بود.
- شبهات مطرح شده در مورد پیامبر در کتاب‌های غربی‌ها و خاورمیانه‌شناسان را استخراج کرده بود و جواب می‌داد. حتی حدیث و نبوت و امامت را هم اثبات کرد؛ متقن.
- به دنبال اختلاف مذاهب نمی‌رفت. بی‌هیچ‌وجه. به‌جز فصل آخر که شیعه و سنی و اسماعیلیه را مبسوط شرح داد و اختلافات را خیلی نرم مطرح کرد. آن هم در کنار شباهت‌ها. 
- شناخت عرفان اسلامی او را بر طرح مباحث اصولی اسلام کمک کرد.

با همه‌ی این‌ها پیشنهاد من کتاب‌های شهید مطهری است. برای همه سن، همه قشر.
        

7

داستان رویان: تاریخ شفاهی دکتر سعید کاظمی آشتیانی در پژوهشگاه رویان

1

دشت های سوزان
          اینکه یک رمان توانست یک جمعه‌ی من را، بی‌خستگی دربست در اختیار بگیرد، یعنی ارزش سه ستاره را حداقل دارد. مثل یک سریال تاریخی پیش می‌رفت. اما روی دور تند. من کسی‌ام که ریتم تند داستانی را می‌پسندم. ولی در این رمان آدم‌های زیادی می آمدند و خیلی زود هم حذف می‌شدند. در واقع آدم‌های این رمان، بعضاً صرفاً اسم‌های تاریخی بودند تا شخصیت داستانی. همین بود که نمی‌شد زیاد ارتباط گرفت با شخصیت‌ها.
شاید این اشکال از منِ کم‌تاریخ‌خوانده باشد که مطالعه رمان تاریخی برایم سخت است. چون دوست دارم بدانم کجای این رمان واقعی است و کجا نیست. خب البته این کار من را بعد از خواندن رمان زیاد می‌کند. چون رفتم «شیخ‌خزعل» را جستجو کردم و تقریباً کلیات اتفاقات اثر واقعی بود. که لزوما تحقیقات زیادی هم برای نوشتنش نیاز بود. همزمان وضعیت پایتخت را گزارش می‌کرد، سری به نجف می‌زد. جنگ جهانی اول را روایت می‌کرد و اولین چاه نفت خوزستان را هم تشریح می‌کرد. همه‌ی این‌ها در هم تنیده با اصل رمان که خوزستان بود، روایت می‌شد.
من سه ستاره و نیم می‌دهم به این رمان.
        

7