دلسوز را با دل خواندم ،
با عطش و شوق و اشتیاق ؛
آقای موسوی بازهم در انتهای مارپیچ های داستان، شوک همیشگی را به مخاطبی که من باشم القا کردید و این نگه داشتن داستان در فضای محو و مه آلود بسی سخت است اما هنرمندانه و زیبا ...
نه تردید در میان است و نه احساس پشیمانی دارم از خواندن این اثر، بلکه بی نهایت زندگی کردم در لابه لای واژه هایش و کتابخوانِ درونم به فراوانی زیبایی و طراوت بهار خرسند است و راضی ...
زیستن در حجره های حوزه ی علمیه یا همراه شدن با بهار و خانم غریبه ،هرکدام برایم یک روزنه ی دیدگاه شدند ..
چه همه زندگی از لای ورق های کتاب می ریخت بخاطر واقعی بودن توصیف هایش..
هرآنچه از دل براید لاجرم بر دل نشیند :)!