عربیکا...
من قهوه خور حرفه ای نبودم و
برایم قهوه ی تلخ روبوستا با عربیکا تفاوت چندانی نداشت
اما حالا کمی جریان قهوه شناسی مرا برده است به سرزمین شگفتی !
طعم تلخ قهوه ی جنگ با چاشنی مقاومت ؛
از همان نخستین روزهای چاپ کتاب،مشتاق خواندنش بودم تا اینکه این گوهر از سفررسیده را از عزیزی هدیه گرفتم.
ماه ها بود که میخواستم بخوانمش اما دلم نمی آمد ..یک واهمه ای نامحسوس از مواجهه ی با واقعیت ..از روایت لبنان بدون سیدحسن...
من از کودکی ام ، از همان روزها که از جنگ و حزب الله و مقاومت هیچ نمی فهمیدم ، اما سید را می شناختم...
مثل تمام مردم عادی ایران، از سخنرانی های طوفانی اش ، از قاب تصاویر زنده ی تلویزیون ...
من اما لبنان را مساوی سید می دانستم و به همین منظور عاشق این خطه بودم.
منی که حاضر نشدم هیچ تصویر و فضای رسانه ای را در تاریخ ۵اسفند ماه۱۴۰۳ از لبنان، دنبال کنم ، روبرو شدنم با کتاب وحشتی داشت مانند مواجهه ی آدمی تنها با گرگ در شب سیه و تاریک.
من پیگیر مراسمات تشییع نشده بودم چون هنوز امیدی در رگ هایم زنده بود و انگار باور کردن چنین داغی در وهمم ناممکن.
از آن وقتی که دل سپردم به مستند ۵قسمتی کف لبنان اقای خیرالامور، همه چیز در من به تکاپوی سوگی عمیق تبدیل شد..
دیدم آنچه نباید و انقطاع امید...
غم، قلب مرا دچار دردی وصف ناپذیر کردکه تا مدتها همراهم ماند و هربار تیری شد درون جانم از نبودنش.
انگار جان مرا گرفتند و رمق از دست رفته را برنگرداندند..
قطع امید، مقدمه ای شد برای آماه ی رویارو شدن با عربیکا ...
تصور لبنانی که برایم مساوی بود با سیدحسن نصرالله ، حالا شبیه دودی سیاه است که از خرابه های به جامانده از جنگی شدید به جا مانده ...
باخود می گویم کاش آرزوی دیدارش را ،
مثل آرزوی دیدار خیلی های دیگر ،
همراه خودم به گور نمی بردم...
اما به قول آن جمله ی عربی روی ماشین در جاده ی ضاحیه،
به خودت افتخار کن که در دوران نصرالله به دنیا آمدی ..
کلمات عربیکا ، روایتش ، قلم زدنش برای من روایت غم بود و غم...
سفرنامه ای که رد خون امضای صداقتش بود و جملاتش گفتار ساده ی هر آنچه در دل ما ، تارو پود شده...
عربیکا ارزش بیشتر نوشتن را دارد ولی
از حوصله ی مخاطب خارج می شود ...
تا جنگ هست سرباز اسلحه اش را نباید زمین بگذارد و
تا روایت هست ، نویسنده ،قلمش را..