یادداشت‌های ابراهیم خالیدی (42)

            پس از جنگی سخت و نابودگر جامعه چگونه خواعد بود؟ مردم آن جامعه چه احساساتی خواهند داشت و چگونه رفتاری خواهند داشت؟ اوایل قرن بیستم قرن پس از یک جنگ و شروع یک جنگ دیگر بود. مردم و شخصیت های این رمان به گونه ای  چنین جامعه‌ای را به تصویر می‌کشد. خواننده در عمیقترین احساسات شخصیت ها سیر می‌کند و خلا، ناامیدی و نابه‌سامانی را درک می‌کند و گاه قادر به درک آن نیست چون خود شخصیت ها هم نمیدانند چرا دچار چنان بحرانی اند. کسانی که نمی‌دانند چه احساسی دارند یا کسانی که نمیدانند چرا این احساسات را دارند و دیگرانی که عمل می‌کنند بدون اینکه بدانند دارند چه‌کار می‌کنند. پوچی گریبان آدمها را گرفته بدون اینکه کسانی به آن اندیشیده باشند بر آنان حکم می‌راند. به چیزی نمیشود دل بست و حتی اگر کسانی دلبستگی هم دست و پا کنند یا می‌فهمند که همه اش پوچ است یا از دور یا نزدیک تهی به نظر می‌آید.
در چنین حال و هوایی زندگیتان چگونه خواهد بود؟ آیا اصولی خواهید داشت برای نحوه زندگی؟ یا خود را به جریان می‌اندازید تا شما را با خود ببرد؟
 چه چیزی می‌تواند دغدغه‌تان باشد؟ گرسنگی‌تان، دوش‌گرفتن، نوشیدن، کشیدن، راه انداختن یک کسب و کار در ازای معلولیت، ارضای احساساتی که نمی‌دانید از کجا آمده‌اند که حتی نمی‌دانید چطور ارضایشان کنید، یا شاید پس‌گرفتن پولی که بابت سقط جنین (بدون تفکر راجع به اینکه چه خواهد شد) به مامایی داده‌اید که زیرزمینی کار میکند؟دغدغه ها چه خواهند بود؟ اصلا دغدغه‌ای وجود خواهد داشت؟
این رمان را بخوانید و در احساسات داشته و نداشته های چنین جامعه‌ای سیر کنید.
.
.
.
من با خواندن این کتاب با این نویسنده آشنا شدم و دانستم که کتاب دیگر وی به اسم  «در غرب خبری نیست» از این یکی معروف تر است و باید بخوانمش.
سیر اتفاقات رمان خطی است و تنها گاه‌گاه صحنه هایی از خاطرات شخصیت رمان، خیلی به جا توصیف می‌شوند. بحرانها حول چند موضوع خاص تکرار می‌شوند، خواننده را به هیجان می‌آورند که یا فرو می‌نشینند ویا تا سرباززدنی دیگر بدون نتيجه فرونشینی کنند و یا به اوج برسند.
احساسات را یا راوی بازگو می‌کند یا در دیالوگها از زبان شخصیت ها بیان می‌شوند و در جایی هم از  دیالوگ ها استنباط می‌شوند که واقعا قابل تأمل‌اند.
رممان روان است و همه چیز سر جایش. با اینکه حجیم است و نمیتوان آن را در یک بار باز کردن خواند در عوض طوری خواننده را درگیر می‌کند که میل دارد زوددتر تماممش کند.

          
                فقر، صلح، عشق
یک پیام بزرگ برای انسانها. پیام فرانسوا یا پیام کازانتزاکیس؟
مهم نیست خود پیام مهمه...
این کتاب سرگذشت فرانسوا آسیزی، بنیانگذار فرقه فرانسیسکن ها است به قلم کازانتزاکیس یونانی. قبل از زندگی نامه بودن به شکل یک رمان این کتاب برای انسانهایی ست که در راه رسیدن به چیزهای بی ارزش مثل ثروت، صلح و عشق را فدا کرده اند. این مهم که چه چیزی یا چه انگیزه ای پشت خدمت به صلح و عشق وجود داره بلکه برقراری آنها مهم است. فرانسوای جوان را چه به این کارها. او که فقط پی خوشگذرانی‌. جرقه ای او را تبدیل به یک قدیس میکند که خود و پیروانش خدمت ها به عالم انسانی کردند. ما چه چیز کم داریم که ثروت، جنگ و نفرت بر ما چیره شده؟ لابد همان فقر، صلح و عشق.
کتاب داستان و روایت جذابی داره. 
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            این کتاب جزو آثاری هست که باید خونده بشه. ابتدا خود نمایشنامه رو خوندم و بعد اومدم مقدمه آقای نجفی رو مطالعه کردم که در فهم بهتر و در جاهایی تایید برداشت خودم از  موثر بود. اگه با کامو و دغدغه هاش آشنا نیستید ممکنه بخواید بعد از  یک بار مطالعه و نقدهایی که به این اثر پرداختند دوباره بخواید بخونیدش(از عادت‌های خودم در مواجهه با چنین آثاری). اگر نیاز دارید ابتدا با کامو آشنا بشید و بعد سراغ آثارش برید کتاب دلهره هستی انتشارات نگاه خیلی خوبه.
اینجا میخوام یه مقایسه از سارتر و کامو داشته باشم. سارتر روی مقوله آزادی انسان در آثارش خیلی پافشاری میکنه هرچند این آزادی رو مطلق نمیدونه. کامو توی کالیگولا میاد شخصیتی رو انتخاب میکنه که میتونه آزادی مطلق داشته باشه (پادشاه یه سرزمین) اما با این وجود اون آزادی مطلق رو نداره وحتی به شیوه ای دیوانه وار پی اون هست و بهش نمیرسه. اونطور که سارتر آزادی انسان رو توی آثارش برجسته کرده به نظرم کامو با وجود دغدغه مند بودن برای این مقوله میاد این برجستگی رو تاحدی میپوشونه.
اما عوضش پوچی در آثار کامو خیلی برجسته هست و به بهترین نوع از تجربه پوچی و توضیح اون برامون روایت ها داره. اما در نحوه برخورد با این پوچی و کنشش در مقابل اون خیلی موفق نیست(براساس آنچه  که تاکنون در برخورد با کامو داشتم).
در مورد خود ساختار نمایشنامه واقعا من شگفت زده شدنم.  ایده و سوژه به بهترین نوع انتخاب شده؛وقتی که متوجه شدم کالیگولا یه شخصیت تاریخی است و اگر افکلر فلسفی کامو رو ازش بیرون بکشیم میشه زندگینامه تاریخی خود کالیکولا واقعا ذوق کردم. چند نوع شخصیت دیده میشه. اولی که کالیگولا باشه کسیه که مثل خود  کامو با پوچی آدمی به واسطه مرگ، مواجه است. به دنبال آزادی ای هست که ناممکنه و در این راه به هیچ اصول اخلاقی پایبند نیست. مرگ آگاهی اون رو متحول میکنه و به کنش های اون جهت داده یه جورایی. کنش ها و افکارش به شدت به شکل منفیه؛ به این معنی که  کشت و کشتار راه انداخته و فکر میکنه این چیزیه که مشکل رو حل میکنه. 
اسکیپیون که به درد کالیگولا آگاه شده و همدرد اوست. اما اعمال کالیگولا را در پاسخ به این درد راه چاره نمی‌داند.
کرئا هم شخصیت دیگری است که پوچی که کالیگولا درک کرده را می‌فهمد اما او میخواهد در این پوچی زندگی کند و از مسیر زندگی تا مرگش لذت ببرد. کرئا پاسخ کامو به پوچی آدمی است.
بقیه شخصیت ها چندان درگیر تفکر پوچی نیستن و به شکل مضحکی فقط اومدن که برن، مثل اکثریت جامعه که فقط تو فکر نیازهای سطحی خودشون هستن و وقتی نگاهشون میکنی میبینی که اصلا تفکر براشون دغدغه نیست و تنها دغدغه اونها شکم و...است(البته این شیوه هم خودش یه رویکرده که جای بحث داره ولی حداقل من دوستش ندارم)
بعضی ها مثل هلیکون جزو دسته اخیر هستن و فکر میکنند که تمام دنیاشون خلاصه میشه تو اون کاری که انجام میدن و به نظرشون هدف والایی هم هست اما وقتی بهش فکر میکنی اصلا نمیشه بهش گفت ارزش. هلیکون خدمتکار و یه جورایی محافظ کالیگولا ست. اینجور آدم ها هم تو دنیای ما فراوانند. 

من از خوندن کالیگولا واقعا لذت بردم و استفاده کردم اما صورت مسئله در مورد پوچی همچنان باقی هست و شاید جوابی هم نداره. بالاخره باید چه کار کرد:
آیا من میخوام یه آدم باشم که فقط نیازهای فیزیولوژیکی ام برطرف بشه کافیه(اکثریت بدور از اندیشه جامعه) ؟ 
یا یه چیز بی ارزش رو ارزش تلقی کنم و تموم زندگیم براش بجنگم و اصلا یادم بره زندگی یعنی چی (هلیکون)؟
 یا حتی اگر امکانش فراهم بشه کاری کنم که همه چیز رو خراب کنم و به تمام ارزشهای دیگه پشته پا بزنم و باعث نابودی دیگران و حتی زندگی خودم بشم (کالیگولا) ؟ 
یا پی این باشم یه خوشبختی واسه خودم و بقیه فراهم کنم و محافظه کاری هم کارم رو دشوار کنه(کرئا)؟
 یا اینکه از مسئله آگاه باشم ولی برای حلش هیچ کاری نکنم یا مدام تو شک باشم کاری کنم یا نه(اسکیپیون)؟

          
            من واقعا درک نکردم. این چیزی که تو کتاب خوندم همش یا فیزیولوژی هست یا آناتومی و زیست‌شناسی حالا چه ربطی به روانشناسی داره من نمیدونم. درسته که آناتومی و فیزیولوژی و فرگشت رو باید بشناسیم تا درک روان انسان برامون آسونتر بشه اما چرا باید اسم کتاب این باشه. آدم میخواد روانشناسی بخونه اما یه چیز دیگه گیرش میاد. اینا رو گفتم اما فقط در باب اسم کتاب بود. البته کتاب در نوع خودش خیلی خوبه. محتوای خوبی داره، خواب و بیداری، هیجانات، کارکرد های انواع حافظه، اختلالات مغزی مربوط به اونا و خیلی چیزهای دیگه. یه جنبه دیگر کتاب اینه که داخل متن و در پایان هر فصل با  کلی سوال پاسخ مواجه میشی که در به یاد سپاری مطالب کمک کننده است. خب این یه کتاب دانشگاهی هست و من که رشته ام روانشناسی از هیچ نوعش نیست و دنبال روانشناسی ام به دردم نخورد و مطالب آن برای من  به صورت به روز تر و به یه شکل دیگه بازبینی شد همین. ولی این رو هم اعتراف کنم که روانشناسان باید این طور کتابها رو بخونن نه؟ خود فروید هم عصب‌شناس و پزشک بود. 
          
            آزادی یه مقوله است که میشه تو علوم مختلف بهش پرداخته بشه؛تو علوم اعصاب، فلسفه، روانشناسی، رفتارشناسی، روانکاوی و... هر کدوم هم یه برداشتی ازش دارن. این کتاب به آزادی و ارتباط آن با روانکاوی می‌پردازه. از اول کتاب میاد دیدگاه‌های مختلف نسبت به آزادی رو بررسی میکنه و میگه هر کدوم از اونها چقدر به آزادی معتقدند و یا تا چه حد متمایل به جبراند. یه سری جاها مسئله خطرناک میشه و اون جاییه که جبرگراها معتقدند انسان هیچ مسئولیتی در قبال کارهایی که انجام میدن نداره. توضیح میده که هر کدوم از این گروه‌ها تا چه حد آدم رو مسول اعمال خویش میدونه. که خیلی جالبه و بعضی جاها واقعا خطرناک. بعد میاد و اون رو به روانکاوی ربط میده. فروید، راجرز و اسکینر و نظراتشان خیلی برجسته تر از بقیه هست و بیشتر بهشون پرداخته شده. کتاب خوبیه ولی مثل بقیه کتابها در این باب آدم رو با سوالات زیادی در این باب ول میکنه و میره پی کارش که از دشوار بودن پاسخ به مسائل آزادی و اسارت یا جبر و اختیاره. 
          
                در مورد این کتاب میتونم بگم که بدک نیست و برای سرگرمی خوبه. من چیز زیادی ازش دستگیرم نشد که ذوق کنم باهاش. شاید برای اندیشیدن به نحوه سبک زندگی افراد خوب باشه. فردی که نمیخواد عادت‌های قدیمی ش رو کنار بذاره و تجدد بپذیره... شاید کل داستان این نیست اما شخصیت اینطور توصیف شده و حال اتفاقاتی رو در نظر بگیرید که برای چنین فردی پیش میان و او باید با آنها رو به رو بشه و  بهشون واکنش نشون بده. یه جاهایی من چیزهایی درش میدیدم که قابل تامل بودن. از لحاظ ادبی داستان خوبی در سبک رئالیستی هست و خیلی خوب  حق رو به عنوان یک داستان خوب که کم و کسرس توش به چشم نمیاد ادا کرده. 
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            من این کتاب رو برای سومین بار خوندم. درک کتاب برای من در هر بار متفاوت بود. بار اول با فلسفه سارتر اصلا آشنایی نداشتم و این باعث میشد آنچه یادمه فقط دنبال چیزهایی بودم که دوست داشتم توش پیدا کنم، بار دوم هم همینطور. این دفعه متفاوت بود، آشنایی کمی با فلسفه سارتر کمکم کرد با تعمق بیشتری بخونمش و توش مسائلی چون آزادی، اختیار، مسوولیت و اومانیسم رو توش ببینم اما به آخر کتاب که رسیدم باز هم آنچنان که گویی به درکش واقف نشدم. اهداف، دیالوگها، تصمیمات و کنشهای شخصیتها بسیار جالب در خدمت نمایان شدن شخصیت ها دراومدن. دودلی در انتخاب، به عواقب تصمیم اندیشیدن، یه جوری تقصیر کاری که انجام میده گردن کس دیگه انداختن و... خیلی خوب به نمایش گذاشته میشه. با اینکه همیشه خواننده میخواد در ذهنش شخصیت مثبت و منفی از نظر اخلاقی رو تجسم کنه اما برای من اینها در شیطان و خدا زیاد قابل تفکیک نبودن، به غیر استثنا کمی. در کل من این کتاب رو جزو آثاری میدونم که حتما باید خونده بشه اما با توجه به تجربه خودم توصیه م اینه که قبل اون  اگه با اگزیستانسیالیسم سارتری آشنا باشین خیلی براتون لذت بخش تر میشه.