یادداشت ابراهیم خالیدی
1403/3/2
این کتاب جزو آثاری هست که باید خونده بشه. ابتدا خود نمایشنامه رو خوندم و بعد اومدم مقدمه آقای نجفی رو مطالعه کردم که در فهم بهتر و در جاهایی تایید برداشت خودم از موثر بود. اگه با کامو و دغدغه هاش آشنا نیستید ممکنه بخواید بعد از یک بار مطالعه و نقدهایی که به این اثر پرداختند دوباره بخواید بخونیدش(از عادتهای خودم در مواجهه با چنین آثاری). اگر نیاز دارید ابتدا با کامو آشنا بشید و بعد سراغ آثارش برید کتاب دلهره هستی انتشارات نگاه خیلی خوبه. اینجا میخوام یه مقایسه از سارتر و کامو داشته باشم. سارتر روی مقوله آزادی انسان در آثارش خیلی پافشاری میکنه هرچند این آزادی رو مطلق نمیدونه. کامو توی کالیگولا میاد شخصیتی رو انتخاب میکنه که میتونه آزادی مطلق داشته باشه (پادشاه یه سرزمین) اما با این وجود اون آزادی مطلق رو نداره وحتی به شیوه ای دیوانه وار پی اون هست و بهش نمیرسه. اونطور که سارتر آزادی انسان رو توی آثارش برجسته کرده به نظرم کامو با وجود دغدغه مند بودن برای این مقوله میاد این برجستگی رو تاحدی میپوشونه. اما عوضش پوچی در آثار کامو خیلی برجسته هست و به بهترین نوع از تجربه پوچی و توضیح اون برامون روایت ها داره. اما در نحوه برخورد با این پوچی و کنشش در مقابل اون خیلی موفق نیست(براساس آنچه که تاکنون در برخورد با کامو داشتم). در مورد خود ساختار نمایشنامه واقعا من شگفت زده شدنم. ایده و سوژه به بهترین نوع انتخاب شده؛وقتی که متوجه شدم کالیگولا یه شخصیت تاریخی است و اگر افکلر فلسفی کامو رو ازش بیرون بکشیم میشه زندگینامه تاریخی خود کالیکولا واقعا ذوق کردم. چند نوع شخصیت دیده میشه. اولی که کالیگولا باشه کسیه که مثل خود کامو با پوچی آدمی به واسطه مرگ، مواجه است. به دنبال آزادی ای هست که ناممکنه و در این راه به هیچ اصول اخلاقی پایبند نیست. مرگ آگاهی اون رو متحول میکنه و به کنش های اون جهت داده یه جورایی. کنش ها و افکارش به شدت به شکل منفیه؛ به این معنی که کشت و کشتار راه انداخته و فکر میکنه این چیزیه که مشکل رو حل میکنه. اسکیپیون که به درد کالیگولا آگاه شده و همدرد اوست. اما اعمال کالیگولا را در پاسخ به این درد راه چاره نمیداند. کرئا هم شخصیت دیگری است که پوچی که کالیگولا درک کرده را میفهمد اما او میخواهد در این پوچی زندگی کند و از مسیر زندگی تا مرگش لذت ببرد. کرئا پاسخ کامو به پوچی آدمی است. بقیه شخصیت ها چندان درگیر تفکر پوچی نیستن و به شکل مضحکی فقط اومدن که برن، مثل اکثریت جامعه که فقط تو فکر نیازهای سطحی خودشون هستن و وقتی نگاهشون میکنی میبینی که اصلا تفکر براشون دغدغه نیست و تنها دغدغه اونها شکم و...است(البته این شیوه هم خودش یه رویکرده که جای بحث داره ولی حداقل من دوستش ندارم) بعضی ها مثل هلیکون جزو دسته اخیر هستن و فکر میکنند که تمام دنیاشون خلاصه میشه تو اون کاری که انجام میدن و به نظرشون هدف والایی هم هست اما وقتی بهش فکر میکنی اصلا نمیشه بهش گفت ارزش. هلیکون خدمتکار و یه جورایی محافظ کالیگولا ست. اینجور آدم ها هم تو دنیای ما فراوانند. من از خوندن کالیگولا واقعا لذت بردم و استفاده کردم اما صورت مسئله در مورد پوچی همچنان باقی هست و شاید جوابی هم نداره. بالاخره باید چه کار کرد: آیا من میخوام یه آدم باشم که فقط نیازهای فیزیولوژیکی ام برطرف بشه کافیه(اکثریت بدور از اندیشه جامعه) ؟ یا یه چیز بی ارزش رو ارزش تلقی کنم و تموم زندگیم براش بجنگم و اصلا یادم بره زندگی یعنی چی (هلیکون)؟ یا حتی اگر امکانش فراهم بشه کاری کنم که همه چیز رو خراب کنم و به تمام ارزشهای دیگه پشته پا بزنم و باعث نابودی دیگران و حتی زندگی خودم بشم (کالیگولا) ؟ یا پی این باشم یه خوشبختی واسه خودم و بقیه فراهم کنم و محافظه کاری هم کارم رو دشوار کنه(کرئا)؟ یا اینکه از مسئله آگاه باشم ولی برای حلش هیچ کاری نکنم یا مدام تو شک باشم کاری کنم یا نه(اسکیپیون)؟
(0/1000)
سید امیرحسین هاشمی
1403/3/14
1