شبکه اجتماعی کتاب‌دوستان

بهخوان فضایی برای کتابخوان‌هاست تا همدیگر را پیدا کنند و دربارۀ کتاب‌ها حرف بزنند.

بهخوان
یادداشت‌های پیشنهادی
Arash

Arash

46 دقیقه پیش

        امروز مامان مُرد. شاید هم دیروز. نمی دانم. 
 یکی از سه گانه های پوچی کامو
مورسو مردی که چیزی برای از دست دادن نداره
همه چیز براش بی معنی و سریع ازش می گذره ولی وقتی که چیزی توجه اش جلب میکنه حرکت مرد کند ترمیشه.
انگار دارم گزارشی از  زندگی نامه مورسو میخونم 
جملات کوتاه و حالت گزارشی داره. جملات فاقد احساسات هستند که با روحیه بی تفاوتی مورسو همخوانی دارد.

شاید در ادامه کمی از داستان اسپویل بشه :)
مورسو انسانی است که در جهان بی معنا زندگی می کند و میخواهد  این پوچی بپذیرد و با آن سازگار شود  در حالی که جامعه این سازگاری  «بی احساس» می داند.
 مورسو واقعیت های مثل زندگی و مرگ  پذیرفته که در این همه چیز پوچ است و نیاز نمی بینه که برای مرگ کسی احساساتی خرج کند. 
به زبون دیگه  با جامعه روبه رو هستیم که بی اعتنایی به هنجار های اجتماعی را «غیر  انسانی» می داند.
جامعه ای که  در آن  دستگاه قضایی به جای رسیدگی به جرمی که مرتکب شده است. برای پایبند نبودن  به هنجارهای اجتماعی و عدم ابراز احساسات حکم صادر می کند.
برسیم به نمادهایی که در داستان حضور پر رنگ  و مستمری داشتند

خورشید:  در هر جای داستان نماد متفاوتی داشت
-در کل داستان میتونیم بگیم نمادی از  بی رحمی دنیا بوده که مورسو همیشه در زیر نور آفتاب داشته شکنجه می شدن
-در صحنه قتل نمادی از اجبار و سرنوشت  انسان است به طوری که انسان در جهانی که بر او  تسلط دارد، اختیارش از دست میده و قربانی شرایط جهان می شود.
- نمادی از حقیقت به طوری که مورسو در مرگ مادرش با این واقعیت روبه رو میکنه  که زندگی و مرگ همه جز پوچی نیستند و‌ معنا ندارند.
سیگار کشیدن در کنار تابوت مادر:
اعتراضی علیه قوانین نانوشته جامعه برای عزاداری است.
اسم کتاب هم بهترین انتخاب چرا که مورسو به دلیل اینکه با جامعه تطابق ندارد از چشم دیگران غریبه و بیگانه است.

میخواستم  بیشتر در مورد این کتاب بنویسم  ولی هر چی بنویسم نمیتونم  آثار کامو تعریف کنم.

      

8

فاطمه عیسوند

فاطمه عیسوند

1 ساعت پیش

8

مجتبی پارسا

مجتبی پارسا

1 ساعت پیش

        توی این سالها در شرایطی زندگی کردیم که خیلی‌ها رو از دست دادیم از کرونا تا ترور و حوادث و ... که آخریش توی همین جنگ اخیر بود؛ پس همه ما توی این سال‌ها سوگ رو تجربه کردیم حداقل تا حدودی با شهادت هم‌وطن‌هامون!

این کتاب دست روی همین موضوع گذاشته؛ خانم شوشتری زاده توی مقدمه آورده که وقتی توی کرونا مادربزرگش رو از دست داد و از مراسم‌های عادی هم به خاطر کرونا محروم بود مجبور شده بود که تنها این غم رو به دوش بکشه و برای همین رفته سراغ آدم‌هایی که همچین تجربه‌هایی داشتن و اونها رو در غالب کلمات آوردن.

الحق که کتاب سر پاست و کنار اینکه واقعا خوبه، چون پیوستگی بین جستارهای مختلف وجود نداره میتونید اگر با یکیشون هم ارتباط برقرار نکردید ازش عبور کنید و برید سراغ جستار بعدی! این مزیت رو بیشتر کتاب های نشر اطراف داره البته.

یکی دختر از دست داده، یکی همسر و یکی والدین و بعصی‌هاشون هم توی دوره کرونا وقتی خبر رو می‌شنون که توی یه کشور دیگه اسیر محدودیت‌های کرونا هستن و حالا هر کس داره تلاش می‌کنه تا به یه روشی با این مصیبت کنار بیاد، مصیبتی که سخت ترین دردهای روی زمینه.

یکی همش در فکر خودکشی و یکی با خیالات خودش رو تسکین میده و بلاخره موفق میشن که با این تجربه دردناک کنار بیان و خدا می‌دونه که چندین نفر هستند که هنوز موفق به این کار نشدن

در کنار این کتاب به کتاب دیگه ای نشر اطراف داره به اسم ما ایوب نبودیم که میشه یه جورایی این دو کتاب رو نزدیک به هم دونست با این تفسیر که اون کتاب روایت حرکت برای جلوگیری از، از دست دادن بوده و این کتاب تجربه بعدشه، مقایسه این دو تا کتاب به من گفت که اگر آدم حرکتی که وظیفه خودشه بکنه بهتر با همه چیز کنار میاد تا فقط بخواد سوگوار و عزادار باشه!

ترجمه و نثر کتاب خیلی خوب و روونه و ارزش یکبار خوندن رو داره فقط دستمال کاغذی کنار دستتون باشه که گاهی راهی برای فرار از گریه نیست ...

      

2

زهرا ساعدی

زهرا ساعدی

5 ساعت پیش

        اخیرا در چند موقعیت مختلف ارجاعی به این کتاب دیدم و بدون فکر و حساب و کتاب‌های معمول از کتابفروشی خریدمش و اتفاقا همان روز خرید در ساعتی که بیکار و تنها بودم شروعش کردم. شروع کتاب خوش‌خوان و راحت بود و حجم کمش هم به خواندن سریع ترغیبم‌ کرد.
«مرگ ایوان ایلیچ» همان‌طور که از نامش پیداست داستان مرگ ایوان ایلیچ است. کتاب با مرگ او شروع می‌شود و اولین نکته‌ی تکان‌دهنده اشاره‌ی تولستوی به خوشحالی بقیه است و اینکه مرگ نصیب فرد دیگری شده نه خودشان. چیزی که‌ شاید ما هم حس کنیم اما هیچ‌وقت درموردش حرف نزنیم. این مورد به‌خصوص در شرایط فعلی و جنگی که در ایران در جریان است برایم ملموس‌تر بود؛ اول خوشحالی از اینکه موشک نصیب خانه‌ی دیگری شده و بعد ناراحتی از کشته شدن افراد.
در ادامه زندگی ایوان را از کودکی تا بزرگسالی مرور می‌کنیم، ایوان ایلیچ هم مثل همه‌ی ما درگیر زندگی روزمره، خانواده، کسب درآمد و پیشرفت شغلی است و فکر می‌کند زندگی شایسته و آبرومندانه یعنی همین. براثر اتفاقی که به همین چیزهای بی‌اهمیت مادی مربوط است بیمار می‌شود و در نهایت می‌میرد. در روزهای پایان بیماری که از درد و فلاکت به تنگ آمده، مدام به عقب برمی‌گردد و در مرور زندگی‌اش حس می‌کند به دنبال چیزهایی بی‌اهمیت بوده.
پیدا کردن معنای زندگی در آثاری که من از تولستوی خوانده‌ام، جزو دغدغه‌های شاخص او است و شخصیت‌های مختلفی درگیر این سوال می‌شوند اما آنچه برای من در این کتاب جالب بود ترس ایوان ایلیچ از مرگ و امید بیهوده‌ای بود که در نهایت تبدیل به پذیرش شد. به نظرم این مراحل امید و ترس را خیلی خوب تصویر کرده بود که تا چند ساعت قبل از بیماری هم ادامه داشت و  زندگی برای ایوان ایلیچ در سخت‌ترین حالتش هم از مرگ بهتر بود. اما در نهایت مرگ را پذیرفت و به آن سختی هم نبود که تصورش را می‌کرد. امیدوارم واقعا مرگ همان نور روشن در انتهای سوراخی باشد که ایوان ایلیچ دید.
      

4

ماه آفرید

ماه آفرید

2 ساعت پیش

        کتاب تسوکورو تازاکی بی رنگ و سال ها زیارت او نوشته هاروکی موراکامی.اولین کتاب تابستون من.
همون طور که از اسمش برمیاد یه کتاب ژاپنی بود .داستان در مورد تسوکورو تازاکی بود پسری معمولی با چهره معمولی ،نمره های معمولی و خانواده متوسط رو به بالا .پسری  که در تابستون سال دوم کالجش در توکیو به طور ناگهانی از گروه پنج نفره دوست هاش به طور کامل و بدون هیچ توضیحی یا دلیل روشنی  طرد میشه .
تصور کنید که ناگهان در آب یخ اقیانوس سقوط کنید ،ناگهان تمام دوستان شما بدون هیچ دلیلی شما رو از جمعشون بیرون بندازند، این احساس تسوکورو بود .خلاصه این واقعیت باعث افسردگی و سرخوردگی و پوچی تسوکورو میشه انگار یه شبه همه چیزش رو از دست داده و اینطوری داستان شروع میشه .
اما برای من در مورد هر کتابی که میخونم بجز داستان اصلی خود کتاب که بین برگه که نوشته شده یه داستان دیگه هم وجود داره، این که چطور اصلا این کتاب به دست من رسید ! این کتاب به طور خیلی غیر منتظره ای سرش رو کرد توی زندگی من . یه روز عادی مثل همیشه رفتم کلاس زبان و بعد یهو یکی از دوست های خوبم بهم گفت «هی برات یه چیزی آوردم که فکر میکنم ازش خوشت میاد قلم این نویسنده شبیه به داستان ها و نوشته های خودت هست پس گفتم حتما خوشت میاد » که برای من عجیب بود .اره این دوست به خصوص قبلاً هم در مورد شباهت نوشته های من و موراکامی برام گفته بود ولی نکته عجیب این جا بود که اون کتابش رو بدون این که ازش خواهش کنم برام آورده بود .هیچ کس تا حالا بدون این که ازش خواهش کنم و شاید یکم اصرار بهم کتاب نداده بود ،پس با این حرکت به این نتیجه رسیدم که حتما برای این دوستم خیلی مهمه که کتاب رو حتما بخونم پس شروعش کردم. 💅
اولین چیزی که با خوندن این کتاب احساس کردم این بود که (وای پسر انگار دارم انیمه میخونممم!) این کتاب واقعا اولین کتاب ژاپنی بود که میخوندم و تا قبل از این صد ها انیمه دیدم. اینقدر انیمه دیده بودم که امکان نداشت کتاب توکیو رو توصیف کنه و تصورات مغز من با افکت انیمه نباشه .حتی گرافیک ها توی مغزم توی هر بخش عوض میشد انگار استادیو های انیمه سازی باهم همکاری کنند،کارکتر های توی کتاب رو هم با شخصیت های انیمه ای تطابق میدادم .
 حتی میتونم بگم متن رو توی سرم با زبون و صدای ژاپنی میخوندم 😂 که غیر ممکن هست چون بجز چند تا کلمه ساده که از انیمه ها یاد گرفتم من که ژاپنی بلد نیستم ،اما میفهمید چی میگم ؟صدای توی سرم زبون ژاپنی داشت .
حالا بزارید کمی از خود کتاب بگم .
تنهایی اجتماعی ،رنگ باختن زندگی مثل سبک مینیمالیسم ،مثل رنگ های فیلتر شده و بی روحی( مثل کرمی و خاکستری که رنگ های مد این روز ها رو تشکیل میدند)  که پس زمینه این دنیا رو در عوض رنگ های زنده و پر حرارت تصاحب کردند. آقای موراکامی خیلی خوب تونسته بود این مفاهیم رو به قلم بکشه .زندگی تسوکورو هم به این یک نواختی و بی رنگی دچار بود ،در زمانه ای که احساسات هم مثل رنگ ها  تعلیل رفتند و بی معنی شدند ،دیگه خبری از احساسات عمیق و عصیان برانگیز نیست .عواطف انسانی مثل خشم ،عشق ،دوستی ناامیدی و هیجان اونقدر کمرنگ شدند که انسان به هر احساسی هر چند کوچیک چنگ میندازه .حتی اگر اون احساس غمی عمیق باشه زیرا که غم و اندوه به مرات بهتر از تهی بودن و اسیر چرخه روزمرگی و عادت بودنه.من پوچ انگاری زندگی مدرن رو به وضوح میون این کلمه ها و سطر ها دیدم .
من توصیف مارکس وبر از قفس آهنین رو یک پارچه و تمام و کمال با تمام قامت خودش در این کتاب به چشم دیدم.
قلم آقای موراکامی برای من خیلی گیرا بود . تسوکورو تازاکی پسری هست که شخصیت خیلی متفاوتی با من داره من پر سر و صدا ، اجتماعی و سر شار از شور و شوق هستم؛ اما تسوکورو غمگین و گوشه گیر و ساکته اما نکته جالب اینجاست که حس میکنم بر خلاف خیلی از کتاب های دیگه که شاید گاهی احساسات شخصیت اصلی رو مثل یه روزنامه میخوندم ؛تسوکورو تازاکی رو میتونستم خیلی خوب احساس و درک کنم  حتی اگر تجربیاتی شبیه به اون نداشتم. گاهی حس میکردم در جسم تسوکورو حلول کردم مثل یه ارتباط خیل نزدیک .
حالا مقداری از فضای فلسفی کتاب حرف بزنیم .
این کتاب یه جنبه فلسفی هم داشت که من رو به تفکر عمیق وا می‌داشت که ازش خوشم میومد (وی تازه کتاب فلسفه یازدهم رو امتحان داده و داره به خودش افتخار می‌کنه).وقتی داشتم این کتاب رو میخوندم یهو به خودم میومدم میدیدم وای دارم چقدر با زبان عالمانه ای حرف میزنم .میتونم بگم اگر کسی از عمیق فکر کردن و اندیشیدن و فلسفه خوشش نیاد احتمالا از این کتاب هم خوشش نمیاد .خود من اگر چند سال پیش این کتاب رو میخوندم شاید خوشم نمیومد ،ولی بعضی وقتا یه داستان های دقیقا توی یه زمان خاص اگر که خونده بشند به دل میشینند و این کتاب هم از همون سری بود .و من ازش لذت برم .
اما یه مشکل خیلی بزرگی که این کتاب از نظر من داشت پایانش بود .پایان کتاب منو با کلی سوال بی جواب تنها گذاشت .انگار خیلی معمولی داری توی خیابون راه میری بعد یهو یه پیانو بیوفته رو سرت و بوم تموم شد مردی 😀🤏!
یعنی چی آخه من کلی سوال بی جواب دارم و نمی‌خوام خودم جوابشون رو تصور کنم من جواب خودت نویسنده رو مبخوام مثلا:

🚨سوال ها اسپویل دارند اگر کتاب رو نخوندید سوال ها رو نخونید 🚨
آخر سر چی شد سارا تسوکورو رو انتخاب کرد یا اون مرد بی نام نشون رو؟
اصلا اون مرده کی بود؟
سرنوشت هایدا چی شد گفتش هایدا هم کی از گره های زندگیشه ولی چرا دیگه باهاش رو برو نشد؟
شیرو واقعا چرا همچون دروغی در مورد تسوکورو گفت ؟واقعا دیونه شده بود؟
چرا اینقدر پا فشاری داشت ؟هر دلیلی که کتاب آورد در حد  احتمالات بود!!
کی به شیرو تجاوز کرده بود ؟ کی آخر سر شیرو رو خفه کرد و کشت ؟ایا این دوتا اتفاق به دست یه نفر انجام شده بود؟ اصلا انگیزش چی بود؟
معنی اون خواب شیش انگشتی تسوکورو چی بود؟معنی خوابی که در مورد حسادت دید چی بود ؟
یا این که اصلا چرا اون چنین خوابی در مورد هایدا دید؟
آخر عاقبت اون پیانیست داستان بابای هیدا چی شد ؟توی اون بقچه هایی که روی پیانو موقع نواختن می‌گذاشت دقیقا چی بود ؟
آخرش سارا و تسوکورو به هم می‌رسند یا نه؟
چرا نویسنده با صد تا سوال بی جواب خیلی راحت کتاب رو تموم کرد؟ انگار وسط یه روتین روزمره همه چیز متوقف شد بدون هیچ پایانی.این کارش دلیل خاصی داشت ؟پیام خاصی رو  میرسوند ؟یا فقط دیگه دلش نخواست بنویسه؟
در آخر باید بگم نظر جامع من در مورد این کتاب اینه که ،کتاب عمیقی بود ،جالب بود.شاید از نظر بعضی ها خسته کننده باشه چون خودمونیم از اون کتاب های سراسر هیجان و ادرنالین نیست که با سرعت نور تمومش میکنی .
ولی من این کتاب رو دوست داشتم و خوشحالم که خوندمش و ممنونم از اون دوستم که این کتاب رو به من امانت داد .این کتاب رو بیشتر از همسن های خودم به اشخاص بزرگ تر پیشنهاد میکنم .خودمم باید یه بار دیگه در بزرگ سالی بخونمش مطمئنم اون موقع حتی درک بهتری ازش خواهم داشت تا الان به عنوان به نوجوون ۱۷ ساله.
_یا خدا چه نظرم طولانی بود 🗿🗿🗿
      

5

زهره دزیانی

زهره دزیانی

5 ساعت پیش

        نوروز ۱۴۰۲ کتاب "سیلویا بیچ و نسل سرگشته" خوندم که زندگینامه سیلویا بیچ بود منتها به قلم زندگی‌نامه نویسش...
برام خیلی جذاب و پرهیجان بود تو دوره ای زندگی کنی که دوستات بشن همینگوی، جیمزجویس، لاربو، فارگو، دوآمل، فورد مکس فورد، فیتز جرالد، ازرا پاوند و خیلی‌های دیگه... به نظرم خیلی زندگی رویایی بود... مثلا بشینی با همینگوی درباره ادبیات داستانی حرف بزنی یا اولیس جیمز جویس چاپ کنی... 
فکر کنم یک سال قبل فیلم نیمه شب در پاریس وودی آلن دیدم توی اون فیلم کارکتر اصلی وارد دهه ۱۹۲۰ میشه بعد میبینه همه چیز از نگاه همینگوی معمولیه یا برای گروترود استاین همه چیز معمولیه و گاها حتی ملال آور... خیلی تعجب میکنه که چطور میشه تو همچین دوره‌ای زندگی کنی و همه چیز برات معمولی باشه... تازه وودی آلن پارو از این هم فراتر میزاره و میگه اون‌ها هم در حسرت زندگی در دوره دیگری بودن... در نهایت به این نتیجه میرسه که هر آدمی تو دوره خودش همه چیز براش معمولیه و فقط آدم باید کسایی که باهاش هم فکر و هم مسیرن پیدا کنه و اینطوری میشه نسل درخشانی رقم زد...
و این کتاب.... زندگی‌نامه خود نویس سیلویا بیچ... 
بعد از پایان جنگ جهانی دوم دوستان سیلویا بیچ از اون خواستن که دوباره شکسپیر و شرکارو بازگشایی کنه اما اون دیگه دل و دماغ این کار نداشت... اما تصمیم گرفت این کتاب بنویسه...
تو این کتاب از همینگوی، جویس، پاوند، استاین و خیلیا دیگه حرف میزنه... از چاپ اولیسه میگه... از جمعی که میشستن تو کتابفروشی و باهم کتاب میخوندن... و این بار قصه از زبون کسی خوندم که دقیقا وسط گود بود... و چقدر اون تصور ایده‌آل بیرون گود برای آدم شکسته میشه ... برای سیلویا بیچ واقعا همه چیز معمولی بود و حتی سخت... اون اصلا احساس نمیکرد دوستای خاصی داره... اون داشت خیلی معمولی و روتین تجربه میکرد... درواقع برای اون همینگوی یه آدم عجیب و دور و ایده آل نبود یک دوست معمولی بود... یا اینکه حس کرده بود باید اولیس چاپ کنه پس چاپ کرده بود... این مسیر برای سیلویا پر از رنج و سختی بود اما اون کاری رو که بهش باور داشت انجام میداد ولی خب در پایان کتاب احتمالا درک میکنید که چرا اون دیگه نخواست کتابفروشی دوباره باز کنه....این کتاب من به همون نتیجه ای رسوند که وودی آلن در پایان نیمه شب در پاریس بهش رسید... 
      

5

ساخت کتابخانۀ مجازی

ساخت کتابخانۀ مجازی

لیست کتاب‌های متنوع

لیست کتاب‌های متنوع

ثبت تاریخچۀ مطالعه

ثبت تاریخچۀ مطالعه

امتیاز دادن به کتاب‌ها

امتیاز دادن به کتاب‌ها

باشگاه کتابخوانی

باشگاه کتابخوانی

بهخوان؛برای نویسندگان

با در دست گرفتن صفحۀ خود می‌توانید بلافاصله از یادداشت‌هایی که روی کتاب‌هایتان نوشته می‌شود، مطلع شوید و با خوانندگان ارتباط برقرار کنید.

مشاهدۀ بیشتر

بهخوان؛برای ناشران

با در دست گرفتن صفحۀ نشرتان، کتاب‌های در آستانۀ انتشار خود را پیش چشم خوانندگان قرار دهید و اطلاعات کتاب‌های خود را ویرایش کنید.

مشاهدۀ بیشتر

چرا بهخوان؟

کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.