یادداشت‌های axellee (39)

axellee

axellee

1404/4/16

          داستان دوست من، دومین کتابیه که از هرمان هسه خوندم.

از اونجایی که ترجمه‌ی خوبی داشت، از نظر ترجمه به مشکلی نخوردم و روان بودن داستان و زیبایی توصیفات حفظ شده بود.

با توجه به تعداد صفحات کتاب (۱۳۰ صفحه)، خودم انتظار داشتم خیلی زود و حداکثر دوروزه تمومش کنم، ولی متأسفانه تو مطالعه یک‌کم کند شدم. هرچند نمی‌دونم خوبه یا بد.

داستان درباره‌ی مردی به نام کنولپه که در دهه‌ی سی و چهل زندگیش، پس از سالیان سال رهاگردی و صحراگردی، بیمار شده و اواخر زندگیش توسط سوم‌شخص روایت می‌شه. کتاب به سه قسمت تقسیم شده: قسمت اول و سوم از دیدگاه راوی/نویسنده و قسمت دوم از دیدگاه یک دوست که مدتی رو همراه کنولپ بوده.

رهاگردی رو می‌شه یک‌جورایی همون بی‌خانمانی تعبیر کرد. البته بی‌خانمانی‌ای که یک‌جانشین نیست و دائماً در حال سفره. احتمالاً این سؤال پیش میاد: سفر؟ با کدوم پول؟ و جواب این سؤال دقیقاً به ویژگی پررنگ و بااهمیت کنولپ در طول داستان اشاره می‌کنه: خوش‌مشرب بودن و داشتن دوست‌های بسیار!

کنولپ بنا به دلایلی (که گفتنش باعث می‌شه هیجان بزرگی رو از دست بدید و ازش صرف‌نظر می‌کنم) از زمانی که خیلی خیلی جوان بوده، به رهاگردی رو میاره، درحالی‌که زمانی در یک مدرسه‌ی خیلی خوب تحصیل می‌کرده و خانوادش دوست داشتن تحصیلات خوبی داشته باشه. شغلی نداره، پولی نداره و خونه‌ای هم نداره؛ اما به‌سبب رهاگردی‌هاش دوستان بسیار، تجربیات بسیار و هنرهای خوبی داره، از جمله شعر گفتن و سوت زدن. به هر روستا یا شهری که می‌رسه، برای کودکان آواز می‌خونه، برای دختران جوان داستان می‌گه و با آدم‌های بسیاری طرح رفاقت می‌ریزه. سبک زندگیش برای برخی احمقانه و برای برخی مایه‌ی حسرته، اما به‌طور کلی روحیه‌ی سرزنده و نشاط‌بخشش در کنار چهره‌ی جذاب و پاکیزگی عجیبش — در مقایسه با صحراگردیش — باعث شده که در خونه‌ی آدم‌ها همیشه به روش باز باشه و پا به هر جا بذاره، ازش بخوان چند روزی رو مهمونشون باشه و از پذیرایی کردن ازش خوشحال بشن. هرچند اکثر شب‌ها رو تو صحرا، تو طویله یا اتاقک نگهبانی صبح می‌کنه.

کنولپ برای سالیان زیادی از سبک زندگی خودش خشنود بود و پیدا کردن شغل، زندگی توی یک خونه و ازدواج کردن رو تنها یک جور قفس تصور می‌کرد. این باعث شده بود که اغلب آدم‌ها اون رو آدم سرخوش و رهایی ببینن که با آزادی تمام و بدون دغدغه‌هایی که زندگی اون‌ها رو سخت کرده (از جمله درآمد، گشنگی و آینده‌ی فرزندانشون)، سبک و شادمان قدم برمی‌داره و از زندگی لذت می‌بره.

اما — این دقیقاً همون قسمتیه که نباید ازش مطمئن بود. چون کنولپی که به آخر خط زندگیش رسیده، سخت دچار تردید می‌شه و دائماً خودش رو در این مورد مورد بازخواست قرار می‌ده و گذشته رو کندوکاو می‌کنه تا مطمئن بشه تصمیم درستی داشته؟ بهترین تصمیم همین بوده؟

و همین موضوع باعث می‌شه یک تضاد در شخصیت کنولپ برای منِ خواننده ایجاد بشه: رهاگردی که از درون زنجیر شده. کنولپ به اون اتفاق دوران نوجوانیش زنجیر شده و کل زندگیش تا پایان، به‌خاطر اون اتفاق دستخوش تغییر قرار گرفته. مردی که از نظر بعضی آدم‌ها باید خوشبخت باشه، خودش هم مطمئن نیست که واقعاً خوشبخت بوده یا نه. و این تضاد و درگیری ذهنی باعث می‌شه آخر عمرش یک‌جور توهم صحبت با خدا داشته باشه — که من اون رو یک مکالمه با خود، هنگام مرور گذشته در واپسین لحظات زندگی تعبیر کردم که به شکل یک توهم جلوه داده شده. کنولپ از خدا می‌شنوه که:

> "من تو را جز این‌طور که هستی، نمی‌خواستم. تو به نام من صحراگردی کردی و پیوسته اندکی میل به آزادی در دل اسیران شهرها پدید آوردی. به نام من دیوانگی کردی و تمسخر دیگران را برتافتی. تو فرزند منی و جزئی از منی و هر لذتی که بردی یا رنجی که تحمل کردی، من در آن شریک بودم."




---

سبک زندگی کنولپ در ابتدا برای من جالب بود. در وهله‌ی اول به این فکر کردم که اگه من جای کنولپ بودم، می‌تونستم چنین سبک زندگی‌ای داشته باشم؟ که جوابش با توجه به شخصیت من، یک «نه» مطلق بود. که علتش هم تضاد شخصیتی من و کنولپ هستش.

دومین چیزی که بهش فکر کردم این بود که رهاگردی مثل کنولپ در زمان حال چطور به نظر میاد؟ هیچ ایده‌ای در مورد زمان حال آلمان ندارم، ولی در ارتباط با زمان حال ایران و همین‌طور تفکر جاری در جامعه، نتیجه یک‌جورایی پرطعنه بود؛

رهاگردی به تعبیری همون بی‌خانمانی هستش. تو جامعه‌ای که کنولپ زندگی می‌کرد، افراد تا پایان نوجوانی در مدرسه درس می‌خوندن، به‌عنوان شاگرد یک حرفه مشغول به کار می‌شدن و پس از تعداد سال‌های مشخصی (یک‌جورایی مثل دانشگاه)، حرفه‌ای می‌شدن و به‌تنهایی کار می‌کردن. پس از سال‌ها استاد می‌شدن و چرخه‌ی گرفتن شاگرد ادامه پیدا می‌کرد. در مقایسه با زمان حال ایران، که تنها رشته‌های علوم پزشکی و بعدش مهندسی و احتمالاً حقوق مورد توجه هستن و رشته‌ای غیر از این‌ها اصلاً رشته حساب نمی‌شه، بی‌خانمانی و شغل نداشتن، فرد رو در قعر می‌ندازه. بی‌خانمانی یا سبک زندگی کنولپ رو تشویق نمی‌کنم، سوءتفاهم نشه. صرفاً واسم جالب بود که شخصیت اصلی تو چنین جایگاهی توصیف شده، عجیب به نظر نمیاد و در این حد دوست‌داشتنیه.

مورد دیگه این‌که می‌شه گفت همه‌ی دوستان کنولپ بسیار دوستش داشتن، و اون‌هایی که زندگی و درآمد قابل قبولی داشتن، برای چندین روز مهمونش می‌کردن و از حضورش خوشحال می‌شدن. باعث شد به این فکر کنم که در حال حاضر چند درصد از آدم‌ها جرئت می‌کنن یک نفر رو — حتی آشنای نزدیک نیست و ممکنه چند سالی یک‌بار ببیننش — به خونه دعوت کنن تا چندین روز بمونه؟ جدا از بحث امنیت، بحث مالی هم مطرحه.


---

در نهایت، خوندن این کتاب یک تجربه‌ی خوب بود و سبک زندگی‌ای رو بهم نشون داد که خیلی بهش فکر نکرده بودم و چندین سؤال و دغدغه هم توی صد و سی صفحه به‌جا گذاشت :)

کتابی که من خوندم، ترجمه‌ی سروش حبیبی بود از نشر ماهی.

و نمره‌ای که من به این کتاب می‌دم، ۴ هستش. نه اون‌قدر شاهکار که دلم بخواد ۵ بدم و نه دلم میاد نمره‌ای کمتر بهش بدم. شاید روزی نظرم عوض شد.

از منبر میام پایین و این ریویو رو به انتها می‌رسونم :)

اگه خوندینش، امیدوارم مفید بوده باشه^^

دوشنبه شانزدهم تیرماه ۱۴۰۴
        

14

axellee

axellee

1404/4/5

          همان‌طور که چخوف عزیزم پیش از مرگ و پس از خوندن این کتاب گفت: «هیچ می‌دانی چه وحشتی الآن به جانم افتاد؟ وای، چه کابوسی بود، این رمان!» باید بگم که بله... عجب کابوسی بود.

ویژگی خاص قلم لیانید آندری‌یف همینه: به رؤیا می‌بره، بدون اتفاق خارق‌العاده‌ای، داستان قلب و ذهن خواننده رو هدف قرار می‌ده. داستان واقعیه، عادیه و قابل لمسه.

شخصیت اصلی این کتاب یک کشیش ارتدوکس روس هستش که برخلاف کشیش‌های کاتولیک، می‌تونن ازدواج کنن. پدر واسیلی خودش پسر یک کشیشه و پس از ازدواج، صاحب سه فرزند می‌شه: دخترش، واسیلی کوچک اول و واسیلی کوچک دوم.

بله، هردو پسرش هم‌اسم خودش هستن. و حتی دخترش هم، هم‌اسم همسرش هستش.
پس از مرگ واسیلی اول، زندگی پدر واسیلی دچار دگرگونی شدیدی از نظر روانی و اعتقادی می‌شه. و این کتاب، داستان شروع این شک و جنون تا پایانیه که به نوعی می‌شه پایانِ باز تفسیرش کرد.

خوندن این کتاب، مثل باقی کتاب‌های آندری‌یف برای من لذت‌بخش بود. و اگه بخوام بین چهار کتابی که ازش خوندم رتبه‌بندی کنم، بعد از یادداشت‌های شیطان در جایگاه دوم می‌ذارمش.
نمره‌ای که بهش می‌دم، ۴ هستش.
درمورد پیشنهاد دادن این کتاب، نمی‌تونم با قطعیت بگم «حتما بخونید»، چون فضای کتاب برای هر روحیه‌ای مناسب نیست و بهتره اول کتاب‌های دیگه‌ای از آندری‌یف بخونید و با قلمش آشنا بشید.
~~

همه اینا رو اول گفتم تا برم سراغ نظر و نقدم درمورد این کتاب که ممکنه شامل کمی اسپویل هم باشه. از اونجایی که واقعا بلد نیستم خوشگل و ادبی بنویسم، به سبک خودم می‌گم:]

من پدر واسیلی رو درک می‌کنم. اون پسر یه کشیش بود و خودش هم کشیش بودن رو انتخاب کرده بود. چون تمام عمر، کتاب مقدس رو خونده بود و به خدا ایمان داشت. و همین‌طور عاشق مردم بود. این راه رو انتخاب کرده بود تا مرهمشون باشه. هرچند خودش احساس بیگانگی می‌کرد.
پس از مرگ پسر اولش، دچار فقدان و غم شد و احساس بی‌عدالتی می‌کرد (احتمالا)، ولی همچنان سعی می‌کرد ایمانش رو حفظ کنه، هرچند خودش هم می‌ترسید اقرار کنه که پایه‌های ایمانش متزلزل شدن.
به‌هرحال اون یه کشیش بود که نماینده دینش حساب می‌شد و با یه آدم عادی فرق می‌کرد.

اولش فکر می‌کرد این غم مخصوص خودشه و فقط خودش دچارش شده، ولی کم‌کم تو مراسم‌های اعتراف به گناه متوجه شد باقی افراد هم این احساسات رو حس می‌کنن و اونا هم زجر می‌کشن.
چیزی که باعث شد بیشتر به شک بیفته که «اگه همه دارن زجر می‌کشن و زندگی همه سخته، پس خدایی که من دارم از لطف و مرحمتش می‌گم، کجاست و چه می‌کنه؟»

ولی بعد از دومین غم بزرگی که تجربه کرد، ایمانش فکر می‌کنم کاملا فروپاشیده بود؛ اما با چنگ و دندون تلاش کرد نگهش داره و به خوندن افراطی کتاب مقدس رو آورد.
احتمالا برای اینکه دلیل زندگی مشقت‌بار و دردهایی که تو زندگیش هستن رو پیدا کنه. و این رو تو تلاش‌هاش برای اثبات معجزه و لطف خدا به یک نابینای مادرزاد به پسرش می‌شه دید.
که حتی اگر فرد با یه بدبختی بزرگی مثل نابینایی (به تصور پدر واسیلی) به دنیا بیاد، تهش خدا نور زندگیش می‌شه و بهش معجزه بینایی می‌ده.
و این باعث می‌شه امیدوار بشه که این رو تو زندگی خودش یا اطرافیان ببینه، تا مطمئن بشه که خدایی هست و سختی‌ها در نهایت یه نتیجه خوب در زندگی زمینی دارن.

در واقع واسیلی کوچک آینه درون پنهان پدر واسیلی هستش. چون از خشم و بی‌ایمانی پدر و غم و رنج مادر زاده شد.
پدر واسیلی ساکت و خودخور هستش و همیشه متفکر به نظر می‌رسه و درد خودش رو حتی پنهان می‌کنه، ولی واسیلی کوچک درنده‌خو و لجبازه که هر چیزی رو بخواد باید به دست بیاره.
شاید نماد چیزیه که پدر واسیلی نمی‌تونست باشه.

از طرفی پدر واسیلی به خاطر کشیش بودنش به این نوع زندگی زنجیر شده بود. و این زنجیر شدن رو هم تو پسرش با معلولیت می‌شد دید، که پسر با معلولیت معنا می‌شد و پدر با روحانیت. و هردو جز جدانشدنی این دو بودن.
و همین‌طور حس می‌کنم رنج پدر واسیلی به خاطر پسرش، نه به خاطر نقص پسر، بلکه به خاطر این بود که خودش رو گناهکار می‌دونست و حس می‌کرد باعث رنج پسرش شده.
و وجود پسر، سند گناهکاری خودش بود و این عذابش می‌داد.
و حتی قسمت توهم پایانیش، اینکه پسرش رو تو تابوت می‌دید، به خاطر این بود که منتظر معجزه‌ای برای رهایی پسر از اون معلولیت بود.
و وقتی تصورش از معجزه خدا خراب شد، احساس کرد زندگی پسرش هم با این معلولیت تفاوتی با مرگ نداره.
یا — شایدم احساس می‌کرد تقاص گناهشه، به‌عنوان کشیشی که رحمانیت خدا رو زیر سوال برده و بهش شک کرده.
و واسیلی کوچک زاده شد و مرد، تا پدر تاوان پس بده.

و در نهایت، پایان این کتاب برای من این‌طور تفسیر می‌شه که این خودِ پدر واسیلی نبود که مرد؛ بلکه ایمانش بود که به‌کلی از بین رفت.
و اون وحشتی که مردم رو به فرار واداشت، نه از دیدن یک مرد درهم‌شکسته، بلکه از تماشای مرگِ ایمان بود.
چون وقتی نماینده‌ی دین، کسی که سال‌ها واسطه‌ی بین خدا و خلق بوده، دیگه نتونه امیدی به رحمت خدا داشته باشه، پس چه امیدی برای بنده‌ی معمولی باقی می‌مونه؟
        

3

axellee

axellee

1404/2/27

          داستان هفت نفری که به دار آویخته شدند...
هفت نفری که از لحظه‌ی محکومیت در کنارشون بودم و به سلول انفرادی تک‌تک‌شون سرک کشیدم. احساسات‌شون در مواجهه با مرگ رو حس کردم، زمزمه‌هاشون رو شنیدم، افکارشون رو درک کردم. همراه با اون‌ها ترس رو تجربه کردم و در نهایت... من باقی موندم و مرگ‌شون رو دیدم.

داستان یکی بود، یکی نبود هم در نیمه‌ی دوم کتاب گنجونده شده بود؛ با محوریت مرگ ناشی از بیماری. فکر می‌کنم برخلاف خیلی‌ها که داستان دوم رو بیشتر دوست داشتن، من با داستان اول ارتباط بیشتری برقرار کردم.

در قسمت سوم، مطالبی از نیکالای تیلیشوف در مورد شخصیت و زندگی نویسنده و در آخر، زندگی‌نامه‌ای که توسط خود آندری‌یف نوشته شده، قرار داشت. خوندن‌شون برای من جالب بود.

آندری‌یف رو با یادداشت‌های شیطان شناختم؛ کتابی که خوندنش باعث می‌شد احساس هیجان داشته باشم و کاملاً از مطالعم لذت ببرم. همین نویسنده باعث شد تو این کتاب، غم رو کاملاً حس کنم. نقطه‌ی عطف قلم آندری‌یف اینه که سعی نمی‌کنه چیزی یاد بده یا اتفاق خارق‌العاده‌ای توی داستانش رخ بده... زندگی رو می‌نویسه. فکر می‌کنم این همون چیزیه که باعث شده انقدر با قلمش ارتباط برقرار کنم.

در آخر، نمره‌ی من به این کتاب ۳ هستش.
ترجمه‌ی این کتاب هم توسط حمیدرضا آتش‌برآب انجام شده.
        

10

axellee

axellee

1404/2/15

          هولدن‌ کالفید، نوجوونی که علی رغم عشق بی اندازش به خواهر و برادرش از زمین و زمان خوشش نمیاد. و برای هرکدوم هم دلیلی داره که خواننده می تونه به راحتی درکش کنه. چرا که هولدن از آدم های عوضی، آدم های خودخواه، آدم های چاپلوس و آدم های پست متنفره و به نظرش اون ها فقط یه مشت حرامزاده هستن. اگه بخوام راستش رو بگم، من هم یه هولدن درون دارم.شماهم همین طور.
 و همین طور از همنشینی و صحبت با آدم ها خوشش نمیاد چون اون ها فقط درمورد پول و زن حرف میزنند. البته به جز فیبی، خواهر کوچولوش که به نظرش زیباترین صحنه ای که آدم میتونه بهش نگاه کنه هستش. و خب توصیفاتش از فیبی درنهایت باعث شد که کاملا با حرفش موافق باشم. آدم هایی که ادای روشنفکرهارو درمیارن و آدم هایی که فقط در یک چهارچوب فکر میکنن هردو می تونن باعث اعصاب خوردی بشن. 
اگه سرم شلوغ نبود احتمالا کتاب رو زوددتر تموم میکردم. من این کتاب رو دوسال پیش از کتاب خونه ی مامانم دزدیدم و تاالان سراغش نرفته بودم چون فکر میکردم کتاب سخت خوانی هستش، ولی کاملا برعکس بود.
خیلی دوست داشتم بیشتر درموردش بنویسم ولی الان که شروع کردم به نوشتن واقعا نمیدونم چی باید بنویسم:]]
درپایان نمره من به این کتاب: 4
نشر ققنوس، مترجم احمد کریمی
        

1

axellee

axellee

1404/2/15

          جا داره قبل از شروع این ریویو بگم که: بالاخره این کتاب تمام شد! 
**
اوایل مهرماه، رفتم انقلاب که به عنوان جایزه پایان نامه برای خودم کتاب بگیرم. یه کتاب مد نظر داشتم و دوتای دیگه رو اونجا انتخاب کردم. که یکیشون همین ورتر بود. درواقع این کتاب رو خیلی رندوم و صرفا برای اینکه می خواستم یه کتاب از گوته بخونم انتخاب کردم و هیچ ایده ای نداشتم که کتاب عاشقانست:)
دیگه می دونید من چه قدر عاشقانه دوست ندارم؟
به هرحال، بعداز شروع داستان فهمیدم چه کتابی برداشتم و یکم خورد تو ذوقم و به همین علت هم خوندنش انقدر طول کشید.
دارم تمام تلاشم رو میکنم نظر منصفانه بدم و به روی خودم نیارم که از دست توصیفات عاشقانه و رفتارهای ورتر چند بار میخواستم سرم رو بزنم به دیوار.
پس بذارید با جالب ترین قسمت شروع کنم: این کتاب براساس زندگی واقعی خود گوته هستش!..البته نه آخرش!
گوته معشوقه ی خودش رو در قالب لوته و خودش رو در قالب ورتر به نمایش در میاره و شکست خودش و سرخوردگیش در اون عشق رو در این داستان بیان میکنه و به عبارتی ذهن و روحش رو از اون سرخوردگی پاک می کنه.
و خب متاسفانه این رو آخر کتاب فهمیدم و شاید اگه زودتر می دونستمش، با دید متفاوت تری کتاب رو میخوندم.
-
داستان به صورت مجموعه نامه هایی از جانب ورتر به دوستش بیان میشه و در اواسط داستان راوی به سوم شخص تغییر می کنه. که به نظر من این نغییر باعث افت داستان نشد و جذابیت خودش رو حفظ کرد.
-
به طور کلی شما با یک داستان عاشقانه رو به رو خواهید شد که کاملا میشه بهش گفت شاهکار اما نه برای زمانی که ما هستیم. 
و درحالی که می تونید گاه به گاه از جملات استفاده شده در کتاب لذت ببرید ، می تونید از دست کارهای ورتر موهای خودتون رو بکشید. البته اگه از طرفداران رمان عاشقانه باشید یا چنین شکستی رو تجربه کرده باشید ممکنه برعکس حسابی هم باهاش موافق باشید.
-
در نهایت نمره ای که من به این کتاب میدم: 3.5
نسخه ای که من خوندم: نشر ماهی-ترجمه محمود حدادی
پاییز 1402
        

1

axellee

axellee

1404/2/15

          استونر عزیزم تموم شد..و خیلی حرف دارم..خیلی خیلی حرف دارم و حتی نمیدونم از کجا شروع کنم!
فکر کنم اول باید از آرمین تشکر کنم. ریویویی که برای این کتاب نوشته بود باعث شد اسم استونر تو ذهن من بمونه و وقتی تو کتابفروشی اتفاقی چشمم بهش خورد (اسمش تو لیستم بود ولی اون روز به خریدش فکر نمی‌کردم) با هیجان انتخابش کنم.

ریویوی آرمین با این جمله شروع میشه:
«برای ویلیام استونر گریه کردم ولی اشک نریختم.»
بله..منم گریه کردم..تو تک تک صفحات برای ویلیام گریه کردم ولی اشکی صورتم رو خیس نکرد. تمام صفحات کتاب پر بود از درد و رنج..درد و رنجی که از اتفاقات خاص و قابل اشاره ناشی نمی‌شد، بلکه رنج زندگی بود.
و این تنها استونر نبود که اون رنج رو زندگی میکرد..من استونر بودم، تعدادی از اطرافیان که شاید کمی بیشتر و عمیق‌تر می‌شناسمشون استونر بودن.

ویلیام استونر استاد ادبیات انگلیسی، عاشق کتاب و ادبیات، متأهل و دارای یک فرزند بود و تمام طول داستان زندگی عادی و بدون هیجانی داشت.
زندگی ویلیام کسل کننده و سراسر شکست به نظر می‌رسید و هر چیزی که بهش دل می‌بست بی رحمانه ازش گرفته می‌شد و آیا این چیزیه غیر از زندگی انسان های معمولی؟

اولین شخصیتی که دوست دارم درموردش صحبت کنم، ایدیت، همسر ویلیام هستش. در طول مطالعه بارها و بارها درموردش تو خونه صحبت کردم و هربار مامانم می‌پرسید چرا ایدیت چنین رفتاری داره، جواب من این بود: منم خیلی دوست دارم بدونم!
و فکر می‌کنم بالاخره به یه نتیجه رسیدم: «ما درنهایت به همون رفتارهایی دچار می‌شیم که بابتش والدین خودمون رو سرزنش می‌کردیم.»
و بله..به نظر من ایدیت دقیقا همون روشی رو برای تربیت دخترش پی گرفت که والدین خودش برای اون انتخاب کرده بودن، با این تفاوت که کاملا برعکس خودش بود. 
و در ارتباط با ویلیام؟ تمام نفرت درونیش به تربیت خودش رو به سمت ویلیام نشونه گرفت.
و بابت رفتارهاش...جزو شخصیت های منفور من باقی می‌مونه.

دو شخصیت منفی داستان، دکتر لومکس و واکر، شخصیت هایی با نقص جسمانی و نمادی از نتیجه ی انباشت عقده درون افراد.
دکتر لومکس بی توجه به دانش زیاد، چهره ای که به نقل از ویلیام جذاب بود و همین طور توانایی در تدریس به خاطر کمبودی که از درون احساس می‌کرد معنای هر رفتار ویلیام رو تحقیر و تمسخر به وضعیت خودش تعبیر می‌کرد.

گریس و کاترین، تنها دلخوشی های ویلیام که هریک به نوعی و در بازه های کوتاه به زندگیش شادی بخشیدن.
و «البته، تو همیشه اونجا بودی.» که خطاب به گریس گفته شد، نمی‌دونم چرا ولی قلبم رو به سختی فشرد. رابطه پدر و دختری ویلیام و گریس زیبا و دوست داشتنی بود.
درنهایت، آخرین کتاب سال ۲۰۲۴ تبدیل به یکی بهترین و محبوب‌ترین کتاب هایی شد که خوندم.

ویلیام استونر، بیلی عزیزم..
شاید اسم تو برای هیچ کدوم از اساتید و دانشجویان آینده دانشگاه میزوری یادآور هیچ چیز خاصی نباشه و حتی در یاد همکارانت نمونده باشی، ولی اسم تو و شخصیت تو ذهن من باقی می‌مونه.
        

7

axellee

axellee

1404/2/15

          داستان توسط یک جوان روشنفکر یونانی روایت میشه که تصمیم داره برای مدتی از کتاب هاش فاصله بگیره(ملقب به کرم کتاب) و یک معدن زغال سنگ در جزیره کرت رو کرایه می کنه. تو راه سفر به کرت، با پیرمردی ۶۵ ساله به نام زوربا آشنا میشه و اون رو راضی میکنه که به عنوان سرکارگر معدن استخدامش کنه و کنارش باشه.
داستان در مورد همنشینی یک مرد تحصیل کرده و کتابخون در کنار یک مرد عامی و تحصیل نکرده که مرد زندگی و مرد کار هست، جلو میره و راوی زندگی زوربا و تفکرات زوربا رو  روایت می کنه، که برخلاف تحصیل نکرده بودنش توانا، اهل عمل و با تجربه هست. 
البته اگه از اعتقادات دینی(جمله معروف: پدر، لعنت شما بر من باد!) و علاقه اش به زن ها(یا به قول خودش آن سرگرمی پایان ناپذیر) صرف نظر کنیم.
- چیزی که قبل از خوندن این کتاب(اگه یه وقت دلتون خواست بخونید) باید بهش توجه کنید، اینکه زوربا مردی ۶۵ ساله هست در سال های خیلی دور و دارای عقایدی بس زن ستیز. ولی این عقایدی زن ستیز در دورانی که زوربا زندگی می کنه بد و یا نامحترمانه حساب نمیشن. 
درحالی که سعی میکردم نظرات بقیه کسانی که این کتاب رو خوندن بدونم متوجه شدم که به این نکته توجه نشده و فقط هیت دادن.
- دوم اینکه ترجمه این مترجم چندان روان نیست و خیلی ادبی ترجمه شده که ممکنه باعث خستگی بشه. پیشنهاد می کنم اگه با چنین ترجمه ای کنار نمیاین ترجمه‌ی دیگه رو بخونید.
-سوم هم اینکه این کتاب جز‌‌و ۱۰۰ کتابی هست که باید حتما بخونید و شاهکار حساب میشه.
همین دیگه:)))
        

8

axellee

axellee

1404/2/15

          3.5/5 ⭐ 
فرض کنید یه پلیس باهوش و باتجربه ی ارتش هستید و ۶ ماه گذشته رو به عنوان یک فرد بدون هویت و بدون خونه زندگی کردید. چون ۶ ماه پیش، ارتش تصمیم میگیره تعدادی از نیروهاش رو تعدیل کنه و شما ناگهان شغلتون رو از دست میدید و تصمیم می‌گیرید آزاد و رها زندگی کنید و از این فرصت پیش اومده حداکثر استفاده رو داشته باشید.
یک شب ناگهان تصمیم می گیرید برید به شهر کوچیکی به اسم مارگریو. صبح با اتوبوس به اونجا می رسید و یک ساعت تمام برای خودتون تپ سکوت صبح قدم می زنید تا برسید به یک غذا خوری‌. درست وقتی که می خواین صبحونه بخورید، چند مامور پلیس سر می رسن و به جرم قتل بازداشت میشید. چه حسی بهتون دست میده؟ اون هم وقتی که همه ی مدارک به گناهکاری شما اشاره میکنن؟
.
این اتفاقی هستش که داستان جک ریچر با اون شروع میشه. 
کاراکتر داستان یک فرد بسیار باهوش هستش که به جزئیات توجه زیادی داره. به خاطر نوع زندگیش آدم وابسته ای نیست و تو این دنیا به جز برادرش، جو ریچر، که آخرین بار چندین سال پیش دیدتش هیچ خانواده ای نداره. همه ی ویژگی هایی که برای جک در نظر گرفته شده کاملا با شغلش(شغل سابقش البته) یعنی پلیس ارتش همخونی داره.
داستان به شکلی هست که هم امتیاز منفی میگیره و هم امتياز مثبت! مثبت: روند داستان جذاب جلو ميره و باعث میشه دائما درمورد شخصیت ها فکر بکنید، حدس بزنید و تا آخر داستان از روند اتفاقات خسته نشید. 
منفی: جزئیات داستان خیلی خیلی زیاد هستش. این جزئیات گاهی درمورد نقشه شهر هاست. که البته برای خواننده ی آمریکایی احتمالا گیج کننده و خسته کننده نیست. ولی برای من، هم نیاز به نقشه دارم تا بفهمم دقیقا داره از چی صحبت می کنه و هم گاهی خسته کننده میشد. واقعا نیازی نبود مسیری که تو زمان رفت توصیف شده بود دوباره تو قسمت برگشت هم توصیف بشه! این جزئیات در بعضی موارد مثل توصیف شخصیت ها، توصیف مکان و توصیف قسمت های حساس داستان کاملا به جا بودن ولی در باقی موارد باعث می‌شد حوصله سربر باشه.
.
فکت جالب: نويسنده این مجموعه که داستان رو با تعدیل شدن کاراکتر اصلی شروع کرده، نوشتن این مجموعه رو زمانی شروع کرده که خودش هم تعدیل شده بوده:] 
.
از اونجایی که گویا امکان نداره چنین داستان هایی بدون عاشق شدن شخصیت اصلی جلو بره واقعا کنجکاو بودم بدونم نویسندهددر نهایت در رابطه با زندگی عاطفی جک ریچر چه خواهد کرد. برای جلد اول، منطقی و قابل پیش بینی بود. ولی برای نظر دقیق تر دادن نیاز دارم جلد های بعدی رو بخونم.

۹ شهریور ۱۴۰۲
        

1

axellee

axellee

1404/2/15

          کیخادا/کیخانا یا کیسادا نجیب زاده ای بود که که درمواقع بیکاری اش یعنی تمام سال(!) وقت خودش رو به خواندن کتاب های پهلوانی صرف می کرد.
"عاقبت نجیب زاده ما چنان سرگرم کتابخوانی شد که شب های او از شام تا بام و روزهای او از بام تا شام به خواندن می گذشت، چندان که از فرط کم خوابیدن و زیاد خواندن مغزش خشک شد و کارش به جایی رسید که عقلش را از دست داد."
از همین قسمتی که از کتاب نقل قول کردم، میشه فهمید با چه شخصیتی رو به رو هستیم.
کیخادا که لقب دُن کیشوت رو به برای خودش انتخاب کرد، مردی است لاغراندام و قد بلند که از نظر هیکل شاید توانایی جنگیدن با مورچه هارو داشته باشه و از نظر ذهنی می تونیم مطمئن باشیم که اجاره دادتش!
من برای اولین بار، تو کتاب "قبرستان پراگ" با دن کیشوت آشنا شدم، جایی که سیمونینی گفت: 
"آیا آدم هایی که به این خوبی مواظب منافع خود هستند می توانند ابله باشند؟ 
ابله من ام، کسی که می خواست به جنگ آسیاب های بادی برود."
جایی که واسم سوال پیش اومده بود چطور و چرا شخصی باید به جنگ با آسیاب های بادی بره، که جناب دُن کیشوت عزیز بعدا جوابم رو داد:))
بگذریم..
در طول داستان بارها می‌بینیم که سروانتس(نویسنده) بارها راوی رو شخص دیگری معرفی میکنه و خودش رو به عنوان کسی معرفی میکنه که نوشته های راوی رو جمع آوری کرده و این شیوه بیان به نوبه خودش جالب هست. 
چیزی که توجه من رو جلب کرد‌، ذهنیت شخصیت مسیحی و طرز تفکر و رفتار اونها با مسلمانان و همین طور نمایش تضاد دینی هست که چون قبلش کتاب "اسپانیای دوران تفتیش عقاید" رو خونده بودم، برای من کاملا جذاب بود چراکه خیلی خوب تونسته بود اون فضایی که بین معتقدان به این دو دین در جریان بوده رو به تصویر بکشه.
البته‌ که بارها به اعراب و مسلمانان توهین کرد، ولی همین که بدونیم این کتاب در چه سالی و درچه زمانی با چه تفکراتی نوشته شده عملش قابل درک خواهد بود. و همین طور اشاره ای که روحیه خشونت طلبی اسپانیایی های اون زمان داشت!
در مورد شخصیت اصلی داستان؛ دُن کیشوت مردی هست که در دنیای خودش زندگی میکنه، شخصی که آسیاب های بادی رو دیوان کوه پیکر، مهمانخانه رو قلعه ای بزرگ و زیبا، لگن ریش تراشی رو کلاهخود و در ادامه هرچیزی رو هرچیزی که دلش می خواد ببینه، می بینه!
قسمت های عاشقانه هم برای من یکی بیشتر جنبه طنز داشت، از اونجایی که کتاب های عاشقانه نمی خونم نمیدونم درحال حاضر کتاب های عاشقانه همین جوری نوشته میشن یا نه ولی اینکه همه زنان زیبا، ظریف و باوقار باشند و همه مردان جذاب، جنتلمن و باسواد و همه چی به خوبی و خوشی تموم بشه بیشتر افسانه ای هست مثل داستان های پهلوانی مورد علاقه جناب دُن کیشوت!
و این از نظر من تنها وجه منفی این کتاب بود که باز با توجه به دورانی که این کتاب نوشته شده، سعی میکنم نادیده بگیرمش!:))
درنهایت، بالاخره جلد اول این مجموعه دو جلدی تموم شد و با اینکه ازش لذت بردم هنوز مطمئن نیستم که مستقیما سراغ جلد دوم برم یا بعد از خوندن یه کتاب دیگه.
درمورد این که بخوام به شما یا اشخاص دیگه پیشنهادش کنم، چندان مطمئن نیستم. البته نه به خاطر اینکه این کتاب ارزش معرفی داره یا نه بلکه به خاطر نوع داستان هست که هرکسی نمی پسنده و میتونم بگم قبل از شروع کردنش بهتر نقدهای بیشتر و خلاصه هایی ازش خونده بشه. 
۱۸ تیر ۱۴۰۲
        

1

axellee

axellee

1404/2/15

          "پله پله سکوت می کنیم‌، قدم به قدم. آستانه وحشت روز به روز عقب تر می رود، ترس دیروز می شود عادت امروز."
- از متن کتاب. 
** 

کتاب شامل خاطرات روزانه ی یاسمینا(نویسنده، ویراستار، سردبیر، ناشر، معلم و فیلمساز) در طول حمله هوایی ناتو به یوگسلاوی هستش که با ایمیل برای یکی از دوستانش در سوئد فرستاده بود. دوست یاسمینا این خاطرات رو در وبسایت مجله ای که برای آن می نوشته منتشر می کنه و این خاطرات به سرعت به چندین زبان ترجمه می‌شوند، البته اسم یاسمینا از این نوشته ها برای محافظت ازش حذف شده بوده و به خاطرات زنی ناشناس از بلگراد تبدیل شده بود. 

**
خاطرات شهروند کشوری طرد شده که تمام دنیا دارن نادیدشون می گیرند و شب هاشون رو با صدای بمب و آژیر خطر صبح می کنند.
ترس و ناامیدی نسبت به آینده و تغییرات احساسات به خوبی نشون داده شده.
و همچنین یک پیشگفتار مناسب که دید خوبی از وضعیتی که نویسنده در اون بوده قبل از شروع بهتون میده‌.
**
نمره‌ ای که من به این کتاب میدم: ۳
(این که جدیدا به کتاب ها نمره ی کم میدم، به خاطر بد بودن کتاب ها نیست. فقط دارم سعی میکنم بهتر نمره بدم)
        

2

axellee

axellee

1404/2/15

          مرشد و مارگاریتا، یکی از تاثیرگذارترین رمان های قرن بیستم که طنز سیاه، نقد اجتماعی و فلسفه رو در خود جای داده.
بولگاکف برای اولین بار نوشتن این کتاب رو در سال ۱۹۲۸ شروع می‌کنه اما دو سال بعد خودش دست نوشته هاش رو میسوزونه.  در سال ۱۹۳۱ دوباره نوشتن کتاب رو آغاز می‌کنه و تا یک ماه پیش از مرگ به نوشتن ادامه میده اما در نهایت کتاب توسط همسرش در سال ۱۹۴۱ به پایان میرسه.
سرانجام، در سال ۱۹۶۵، برای اولین بار با اعمال سانسور و حذف ۲۵ صفحه این کتاب منتشر شد و به خاطر استقبال بی نظیر به کالایی در بازار سیاه با قیمتی صد برابر روی جلد تبدیل شد.

این داستان با دو روایت همسو پیش میره. مسکوی زمان حال و اورشلیم در دو هزار سال پیش.
در مسکو، عالیجناب وُلاند، شاهزاده تاریکی یا به عبارتی شیطان به عنوان نمادی از شر به همراهی چند موجود شیطانی پا به زمین می‌ذاره.
ولاند، در نقش شیطان فراتر از یک موجود صرفا شر رفتار می‌کنه و با رفتارها و تصمیماتش فساد و ریاکاری و رفتار های شیطانی مردم مسکو رو نشون میده که از این نظر من رو به یاد اعتقادات جاری در سریال های کره ای و نشون دادن مردم به عنوان شیاطین واقعی انداخت. هرچند، ولاند کاملا یک شیطان هستش، اما نشون میده حضورش برای وجود خیر ضروری هستش و این دو نیرو در کنار هم وجود دارند.

در کنار عالیجناب وُلاند، سه شخصیت شیطانی مهم دیگر نیز حضور دارند که هرکدام نماد بُعدی از شرارت و هرج‌ومرج هستند:

کوروویف، پادوی وفادار وُلاند، دلقکی با عینک گرد و شلوار چهارخانه است که دستورات اربابش را اجرا می‌کند. رفتارهای اغراق‌آمیز و لحن شوخ‌طبعانه‌اش او را به یکی از عجیب‌ترین و البته ترسناک‌ترین همراهان وُلاند تبدیل می‌کند.

بِهِموث، گربه‌ای عظیم‌الجثه و سیاه‌رنگ که روی دو پا راه می‌رود و به ندرت در سکوت دیده می‌شود. او که در ظاهر به‌عنوان حیوان خانگی وُلاند معرفی می‌شود، بیشتر در کنار کوروویف دیده شده و نقشی اساسی در هرج‌ومرج داستان دارد.

آزازلو، مردی کوتاه‌قد با موهای نارنجی، چشمان باباقوری و یک دندان فیل بیرون‌زده که به‌جای دستمال، یک استخوان ران مرغ در جیبش حمل می‌کند. او را می‌توان تجسم مرگ یا همان عزرائیل دانست، کسی که بدون تردید و با خشونتی سرد، ماموریت‌هایش را انجام می‌دهد.

مارگاریتا، زنی با اصالت اشرافی، سال‌هاست که در یکی از مجلل‌ترین ساختمان‌های مسکو—محل حسادت بسیاری—به همراه همسرش زندگی می‌کند. با این حال، نه عشقی به همسرش دارد و نه فرزندی دارد. روزی با مردی آشنا می‌شود که به دلیل دانش و بینشش، او را «مرشد» خطاب می‌کند.

مرشد، نویسنده کتابی است که سرگذشت پونتیوس پیلاطس، پنجمین والی یهودا—مردی که برخلاف میلش حکم به مصلوب شدن عیسی مسیح داد—را روایت می‌کند. اما در فضای اختناق‌آمیز شوروی، که سانسور و فشار ایدئولوژیک بر هنرمندان سایه افکنده، این کتاب هرگز اجازه انتشار نمی‌یابد و نویسنده‌اش سرنوشتی تلخ را تجربه می‌کند: انزوا و تبعید به تیمارستان.

مارگاریتا، تجسم عشق و فداکاری، همه توان خود را برای نجات معشوقش به کار می‌گیرد. بسیاری معتقدند که او نمادی از النا بولگاکوا، همسر نویسنده است، زنی که پس از مرگ بولگاکف، با عشق و استقامت، اثر او را حفظ و منتشر کرد.


از جالب‌ترین قسمت‌های داستان از نظر خودم، می‌خوام به این بخش‌ها اشاره کنم:

۱. روایت سرگذشت عیسی مسیح
در کتاب، مسیح مردی مهربان، باایمان و سخنور به تصویر کشیده شده که همه مردم رو نیک می‌دونه و نماد عشق و ایمان معرفی می‌شه. تفاوت این روایت با روایت مذهبی که در اون، عیسی از مادری باکره به دنیا میاد و به‌عنوان فرزند خدا زندگی می‌کنه، یکی از چیزهاییه که این بخش رو برام جذاب کرده.

۲. گفته‌ی ولاند به متی:
"طوری صحبت می‌کردی که انگار وجود اهریمن و ظلمت را منکری. فکرش را بکن؛ اگر اهریمن نمی‌بود، کار خیر شما چه فایده‌ای می‌داشت و بدون سایه دنیا چه شکلی پیدا می‌کرد؟ مردم و چیزها سایه دارند. مثلاً، این سایه شمشیر من است. در عین‌حال موجودات زنده و درخت‌ها هم سایه دارند… آیا می‌خواهی زمین را از همه درخت‌ها، از همه موجودات، پاک کنی تا آرزویت برای دیدار نور مطلق تحقق یابد؟ خیلی احمقی."

اشاره به اینکه خیر و شر نه در تقابل، بلکه در کنار هم وجود دارند، یکی از نکات تأمل‌برانگیز داستانه.

۳. شخصیت‌پردازی بهموث
بهموث کاملاً حس یک گربه رو بهم می‌داد، مخصوصاً با توجه به اینکه در زمان نگارش این کتاب، گربه‌ها به این شدت موردتوجه نبودن.
بهموث شخصیتی پرحرف، فضول و به‌شدت لجباز داره که باعث می‌شه به‌عنوان یک گربه، باورپذیر و قابل‌تصور باشه.
~~~

پس از تجربه‌ای نه‌چندان دلچسب با سرگشته راه حق، که شاید به دلیل فونت و ترجمه واسم خسته‌کننده بود، مرشد و مارگاریتا دوباره هیجان خواندن را به من برگردوند.

من این کتاب رو با ترجمه‌ی بهمن فرزانه (نشر امیرکبیر) خوندم و ازش راضی بودم. ترجمه‌ی آتش‌برآب رو نخوندم، پس مقایسه‌ای نمی‌کنم، اما نسخه‌ای که داشتم، خوندن رو برام لذت‌بخش کرد.

این کتاب رو به‌عنوان آخرین مطالعه‌ام در سال ۱۴۰۳ به پایان رسوندم و به علاقه‌مندان به ادبیات سوررئال پیشنهادش می‌کنم.

نمره من به این کتاب: ۴,۵
        

1