یادداشت‌های علی دستورانی (18)

          اروین یالوم درمان شوپنهاور را به سال 2005 منتشر کرده است، یعنی 13 سال پس از وقتی‌ نیچه گریست. نمی‌دانم این فاصله و پختگی یالوم به این احساسم مربوط است یا نه، اما گمان می‌کنم تصویری که یالوم از شوپنهاور در این کتاب ارائه می‌کند، بسیار دقیق‌تر و درست‌تر از نیچه‌اش در وقتی نیچه گریست است. روان‌پزشک آمریکایی در این کتاب هم تجربیات خود از حرفه‌ی روان‌درمانی را با خلاقیت‌اش در هم می‌آمیزد و رمانی متشکل از عناصر همیشگی خود، یعنی روان‌درمانی، فلسفه و رویکردهای اگزیستانسیال به مخاطب خود می‌دهد.
تکیه‌گاه اصلی این کتاب، روابط انسانی است. یالوم ضمن معرفی شوپنهاور به صورت فصولی جدا و در میان داستان، از فلسفه‌اش برای نشان دادن تأثیر روابط انسانی بر ابعاد مختلف زندگی آدمی یاری می‌جوید. شوپنهاور فیلسوفی نسبتاً تنها بود و از نگاه یالوم، این شرایط زندگی او تأثیر مستقیمی بر خلق‌وخو و افکارش، علی‌الخصوص نظراتش در مورد زنان و نیز اضطراب مرگش گذاشته است. یالوم در این کتاب به ظرافت بیان می‌کند که سوء‌تفاهم‌ها، خستگی‌ها، عواطف منفی و مشکلات روانی چگونه از دل روابط سر بر می‌آورند و زندگی را دشوار می‌سازند. در زندگی تمام افرادی که نویسنده داستان‌شان را نقل می‌کند، روابط تأثیرگذارترین عنصر است و یالوم این نکته را به خوبی از رویکرد روان‌درمانی اگزیستانسیال به داستان خود کشانده است. 
یالوم در این داستان به کاوش در فلسفه‌ی شوپنهار اکتفا نکرده و نظرات خود در مسائل گسترده‌ی دیگری را هم لابه‌لای داستان گنجانده است. شاید مهم‌ترین و بحث‌برانگیزترین این نظرات، تأکید یالوم بر سودمندی گروه‌درمانی باشد. گروه‌درمانی در حال حاضر جایگاه چندان محکم و رایجی در فرایندهای روان‌درمانی در جهان ندارد و این به عقیده یالوم باید تغییر یابد. گرچه که گروه‌درمانی مخالفان خاص خودش را دارد، اما یالوم شدیداً طرفدار این سبک روان‌درمانی است و در خلال داستانی که روایت می‌کند، بارها به این نکته به شکل مستقیم و غیرمستقیم اشاره می‌کند. نیز یالوم در خلال این داستان، به کاوش مختصری در عقاید و آرای بودا می‌پردازد و تأثیر معنویت او را بر یکی از مراجعانش نشان می‌دهد. یالوم همچنین وفاداری خودش را به رویکردهای تحلیلی و روان‌کاوی در این کتاب جا داده است که به زعم من بسیار در این مورد چیره‌دست عمل کرده است. 
و اما نکته‌ای که برای من به شخصه بسیار جالب می‌نمود، درک عمیق یالوم از مواجهه با مرگ است. اکنون که در پایان سال 2021 هستیم، 16 سال از انتشار این کتاب می‌گذرد و یالوم همچنان زنده است، اما او مواجهه‌ی شخصیت اصلی داستان‌اش (که استعاره‌ای از خود اوست) با مرگ قریب‌الوقوع ناشی از سرطان بسیار دقیق و رسا توصیف شده و برای خواننده کاملاً ملموس است. خواندن سطور این کتاب در علاقه‌مند کردن خوانندگان به روان‌شناسی و فلسفه قطعاً تأثیر بسزایی دارد. من به خیلی از دوستانم پیشنهاد کرده‌ام که خود را از لذت خواندن تحلیل‌های یالوم از روابط و از مرگ در این کتاب، محروم نکنند. 

        

19

          ویلیام گلسر، روان‌پزشک آمریکایی در این کتاب ادعاهای جسورانه‌ای را مطرح می‌کند. او نظریه‌ای را بیان می‌کند که با باور بسیاری از مردم و حتی دانشمندان تا حدی ناسازگار است: اینکه رفتارهای ما بیش از آنچه فکر می‌کنیم تابع انگیزش‌های درونی است و محرک‌های بیرونی تأثیر کمی روی آن‌ها دارند، یا اگر هم دارند تأثیرشان غیرمستقیم است. 
حرف حساب ویلیام گلسر این است که ما به عنوان انسان، 5 نیاز اساسی در خود داریم که عبارت‌اند از: نیاز به بقا، نیاز به عشق و احساس تعلق، نیاز به قدرت، نیاز به آزادی و نیاز به تفریح. وی سپس تصریح می‌کند که تمام رفتارهای ما در راستای ارضای این نیازها و ایجاد تعادل میان آن‌هاست. منظور او از اینکه تمام رفتارهای ما در این مسیر هستند این نیست که ما در این مسیر موفق نیستیم. اتفاقاً آنچه او بر آن تأکید می‌کند این است که ما گاهی رفتارهای اشتباه را برای ارضای نیازهای‌مان انتخاب می‌کنیم و همین باعث عدم موفقیت ما می‌شود. در نظریه‌ی او جایگاه روان‌درمانی، نشان دادن اهداف و نیازها و ناسازگاری رفتار فرد با آن‌هاست. گلسر معتقد است که از این طریق می‌توان افراد را نسبت به اشتباهات‌شان در رفتارهای‌شان آگاه و آن‌ها را به مسیر درستی بازگرداند که در نهایت موجب خشنودی و سلامت روان می‌شود.
از ادعاهای جالب گلسر در این کتاب، استفاده‌ی تعمدی از اصطلاح افسردگی کردن به جای افسردگی است. نویسنده معتقد است که افسردگی کردن رفتار ما برای ارضای نیازهای‌مان است، در حالی که معمولاً راه به جای خوبی نمی‌برد. در واقع او می‌گوید ما افسردگی را انتخاب می‌کنیم چرا که موجب توجه دیگران به ما، کم شدن انتظارات آن‌ها و در نتیجه راحتی و رسیدن به نیازهای خود می‌شود، با این حال این انتخاب و این رفتار در درازمدت نتیجه‌ی مطلوبی ندارد.
این ادعا البته بخشی از ده اصلی است که او در نظریه‌اش مطرح می‌کند. ده اصل تئوری انتخاب در حقیقت ده گزاره است که گلسر با یاری جستن از آن‌ها، دست به بازتعریف اختیار و آزادی شخصی می‌زند. در میان این اصول هم ادعاهای جالبی به چشم می‌خورد از جمله اینکه تمام مشکلات روان‌شناختی طولانی‌مدت، از مشکلات رابطه‌ای سرچشمه می‌گیرند. یا این ادعا که تمام آنچه از تولد تا مرگ از ما سر می‌زند رفتار است. تمام رفتارهای ما یک رفتار کلی است که از چهار مؤلفه‌ی به‌هم‌پیوسته‌ی عمل، فکر، احساس و فیزیولوژی تشکیل شده‌است. و رفتارها انتخاب می‌شوند اما از میان چهار المان عمل، فکر، احساس و فیزیولوژی، ما فقط بر روی عمل و فکر کنترل داریم و با انتخاب شیوه عمل و فکرمان و به واسطه آن‌ها احساسات و فیزیولوژی خود را نیز می‌توانیم کنترل کنیم.
نقدهای بسیاری به بدنه و اجزای نظریه‌ی گلسر وارد است، از جمله اینکه این تئوری اساساً در مورد بهبود بسیاری از بیماران روانی ناتوان است و نمی‌تواند تغییری در آن‌ها ایجاد کند. شواهد علمی قابل توجهی از ناکافی بودن این نظریه در بعد درمانی در دست است ولی با این حال این کتاب و نظریه‌اش همچنان بسیار ارزشمند تلقی می‌شوند. از بسیاری از خوانندگان این کتاب شنیده‌ام که توانسته‌اند با استفاده از آموزه‌های تئوری انتخاب، رفتارهای ناسازگارشان را شناسایی و آن‌ها را به انتخاب خود تغییر دهند. به شخصه خود من نیز چنین تجربه‌ای داشتم. در حال حاضر فکر می‌کنم این کتاب شاید نتواند تمام مشکلات ما را رفع کند، اما دست‌کم نگاهی جدید به ما می‌دهد و از جهاتی می‌تواند باعث ایجاد تغییرات مثبت در ما شود. 
تنها ترجمه‌ی واقعاً خوب و دقیق این کتاب به زبان فارسی ترجمه‌ی دکتر صاحبی و نشر سایه‌ی سخن است. ایشان نماینده‌ و مدرس رسمی آکادمی تئوری انتخاب و شاگرد ویلیام گلسر بوده‌اند و این ترجمه را با تسلط به تمام ابعاد نظریه انجام داده‌اند. 
        

7

          در میان شاخه‌های روان‌شناسی، روان‌شناسی شناختی یکی از (در حال حاضر) معتبرترین روش‌های مطالعه‌ی انسان به شمار می‌رود و با مقالات و پژوهش‌های بسیاری حمایت می‌شود. موضوع اصلی این شاخه، "شناخت" (Cognition) یا همان فرایندهای ذهنی است که کارکرد مغز دانسته می‌شوند. چند رویکرد روان‌درمانی مشهور زمانه‌ی ما نیز بر مبنای آموزه‌های همین شاخه ابداع شده‌اند. آنچه باعث قدرت گرفتن این رویکردها می‌شود، حمایت و تأیید قدرتمند پژوهش‌های علمی و به اصطلاح Scientificتر بودن آن‌ها به نسبت رویکردهای دیگر است. دکتر جفری یانگ که خود شاگرد آرون تی. بک بوده، مبدع یکی از رویکردهای درمانی مبتنی بر روان‌شناسی شناختی به اسم طرحواره‌درمانی است. او در این کتاب با استفاده از نقطه‌نظرهای مهم طرحواره‌درمانی، به خواننده‌ی خود راه و روش‌هایی برای شناخت بهتر خود و بینشی جدید نسبت به رفتارها و افکاری که از او سر می‌زند می‌دهد. او به ما نشان می‌دهد که چگونه الگوهای فکری‌ای که طی سال‌های رشد ما در ذهن‌مان شکل گرفته اند بر باورها، قضاوت‌ها، افکار، هیجان‌ها و رفتارهای ما اثر می‌گذارند و نگاه ما به جهان را محدود یا جهت‌دهی می‌کنند. 
من به شخصه با کتاب‌های خودیاری به سختی ارتباط برقرار می‌کنم و معمولاً با بدبینی به سراغ‌شان می‌روم، این یکی اما کمی متفاوت است. دکتر یانگ گزاره‌هایش را بسیار با دقت در کنار هم چیده و از ذکر مطالبی که نتواند آن‌ها را با پژوهش‌های علمی تأیید کند پرهیز کرده است. در زمانه‌ای که کتاب‌های روان‌شناسی زرد بازار را تسخیر کرده‌اند و مطالب تکراری و بی‌فایده و بدیهی را به اسم روان‌شناسی به خورد مخاطبان خود می‌دهند و این رشته را بدنام می‌کنند، کتاب روان‌شناس 71 ساله‌ی آمریکایی حقیقتاً یک نمونه‌ی منحصربه‌فرد است. 
او در این کتاب راهبردهایی کارآمد، ساده و قابل اجرا پیش پای ما می‌گذارد تا ابتدا خود را بهتر بشناسیم و سپس برای تغییر الگوهای مخرب و ناکارآمد با استفاده از متوقف کردن چرخه‌ی خودتخریبی تلاش کنیم. نکته‌ی قابل توجه در مورد این کتاب این است که طبیعتاً قرار نیست برای ما معجزه کند و نباید انتظار غیرواقع‌بینانه‌ای از آن داشته باشیم. در دیدگاه شناختی، مغز ما همه‌کاره است و به هم خوردن شیمی مغز بر افکار و رفتار ما تأثیر می‌گذارد. ما با شناخت خود و تلاش می‌توانیم تا حدودی در خود تغییر ایجاد کنیم، اما این تغییر آستانه‌ای دارد. در صورتی که مشکل ما بسیار جدی‌تر از این‌ها باشد، این تغییرات خارج از کنترل ما هستند و ما نمی‌توانیم به تنهایی کاری از پیش ببریم و باید از یک متخصص کمک بگیریم. این کتاب برای افرادی که از این دست مشکلات جدی رنج می‌برند احتمالاً فایده‌ی پایایی نداشته باشد. در غیر این صورت می‌تواند برای خواننده‌ی خود بسیار مفید باشد. 
        

14

          اروین یالوم که او را می‌توان پرچمدار روان‌درمانی اگزیستانسیال دانست در این کتاب هم از خمیرمایه‌ی مشابهی برای ایجاد داستان خود استفاده کرده. تمام تلاش او کشاندن آموزه‌های فلاسفه‌ی اگزیستانسیالیست به اتاق درمان است، برای آرام کردن ذهن‌های درمانده‌ای که بی‌هدفی و پوچی زندگی، روان‌شان را رنجور کرده. هدفی که البته فروید و روان‌کاوی هم به شیوه‌ای دیگر دنبالش کردند. 
یالوم در این داستان جذاب سه شخصیت تاریخی مهم را در خلال داستانی ساختگی به هم پیوند می‌زند و از تقابل این سه نفر، که فردریش نیچه، ژوزف برویر و زیگموند فروید هستند، پیام اگزیستانسیالیستی خود را بیرون می‌کشد و به مخاطب ارائه می‌کند. داستان، داستان جذاب و پرکششی است. نویسنده با توضیحات اضافه و توصیفات مفصل بر صفحات داستان خود نیفزوده و صرفاً هر آنچه به رساندن پیامش کمک می‌کند را آورده است. پیام داستان او هم آشکار است. یالوم نگاهی مادی‌گرایانه به زندگی دارد و معرفت‌شناسی او پوزیتیویستی است. بر اساس همین نگاه، او ماهیت زندگی را پوچ و بی‌معنی می‌داند و قائل به تقدم وجود بر آن است. او با استفاده از جملات نیچه و نقل‌قول‌های متعددی مثل "بشو آن که هستی" این اعتقاد را بارها و بارها بیان می‌کند و با توجه به سال‌ها تجربه‌ی روان‌درمانی و دیدن تعداد کثیری از مراجعانی که با همین مشکل مواجه شده‌اند، راه حل خود را در خلال داستان پیش پای ما می‌گذارد: معنای خودت را در زندگی بساز!
شبهات و انتقادات زیادی به نگاه یالوم وارد می‌شود. اینکه آیا این اصلاً درست است که چنین نگاهی به ماهیت انسانی داشته باشیم و این نگاه را به طور مستقیم وارد فرایند درمان کنیم یا نه مهم‌ترین مناقشه‌ای است که به این رویکرد وارد می‌شود. با این حال جای این بحث‌ها اینجا نیست. موضوع این است که این داستان و پیام آن، برای کسانی که به نحوی مانند نیچه‌ی داستان در زندگی به بن‌بست خورده‌اند و در عین حال آشنایی چندانی با فلسفه‌ی مدرن ندارند، می‌تواند بسیار کارآمد، بدیع و مفید باشد. با این وجود، نکاتی هست که باید در مورد این کتاب با احتیاط با آن‌ها برخورد کرد. مهم‌ترین آن این است که نباید نیچه‌ی یالوم را با نیچه‌ی فیلسوف منطبق ساخت. این دو گرچه جملات یکسانی به کار می‌برند و معشوق یکسانی دارند، اما بسیار با یکدیگر متفاوت هستند. نیچه‌ی یالوم اساساً یک نمادپردازی بسیار دقیق از مراجعین روان‌درمانی است که اختلال خاصی ندارند، بلکه صرفاً در زندگی ناخشنودند و به دنبال دلیلی برای زندگی می‌پویند. نیز اگزیستانسیالیسمی که یالوم از آن سخن می‌گوید متعلق به قرن 19 و دوران نیچه نیست، بلکه کاملاً مطابق با قرون 20 و 21 است. 
از نکات بسیار شیرین کتاب برای کسانی که روان‌شناسی خوانده‌اند، حضور برتا پاپنهایم یا همان آنا اُ، نخستین بیمار روان‌کاوی، در داستان است. فردی که داستان بیماری‌ هیستری و مداوای او، روان‌درمانی را وارد عصر جدیدی کرد. عصری که تا به امروز هم پایدار مانده و فنونی مانند تداعی آزاد ماحصل رنج او بوده‌اند. حضور او در داستان و پرداختن دقیق به فرایندی که فروید آن را در مطالعاتی در باب هیستری منتشر کرد بسیار جذاب و هوشمندانه است. فروید گرچه هیچ گاه به درمان آنا اُ نپرداخت، اما بسیاری از ایده‌های خود را از درمان این فرد توسط ژوزف برویر وام گرفت.
ترجمه‌ی سپیده حبیب از این کتاب، بهترین ترجمه‌ی موجود از آن است. با توجه به اینکه یالوم از اصطلاحات فلسفی و روان‌شناسی و روان‌کاوی بسیاری در کتاب استفاده کرده، وجود پانویس‌هایی که توضیحات کافی را به مخاطب عام ارائه دهند ضروری است و این موضوع در این ترجمه به نحو بسیار کاملی رعایت شده است. 

        

8

          سانتیاگوی پائولو کوئلیو را می‌توان به نوعی پیام‌آور امید برای ذهن‌هایی دانست که احتمالاً ادراک خوش‌بینانه‌‌ای از جهان و مشتقاتش دارند و از این امید بی‌نیاز هستند، چیزی که بسیاری از ما در اوایل دوران نوجوانی تجربه کرده‌ایم. به شخصه هنگام خواندن این کتاب 13 سال داشتم و این تعابیر افسانه‌ی شخصی و دنبال کردن و رسیدن به آن برایم در آن زمان بسیار شیرین بود. با این حال، بازخوانی‌ای که بعدها از این کتاب داشتم نظرم را نسبت به آن منفی‌تر کرد.
داستان سانتیاگو و منظور کوئلیو را می‌توان پذیرفت و یا می‌توان آن را بی‌پایه و خوش‌خیالانه دانست، در این مورد نمی‌شود ایرادی به نظرات متفاوت خوانندگان کتاب وارد کرد. اگر کسی بر این باور باشد که در صورت خواستن چیزی از صمیم قلب، تمام کائنات و هستی دست به دست هم می‌دهند تا مسیر را برای وصال او و اهدافش هموار سازند، از خواندن این کتاب لذت می‌برد و انگیزه می‌گیرد و آن را دوست خواهد داشت. اگر هم زندگی را پیچیده‌تر از این ببینیم که کسی در آن دلش برای ما و مسیر و هدف‌مان سوخته باشد و قصد داشته باشد به این راحتی و بی‌مزد و مواجب کمک‌مان کند، این کتاب احتمالاً پاره‌ای مطلب بدون منطق و کودکانه به نظرمان می‌رسد که خواندنش جز تلف کردن وقت نیست. 
با این حال در اینجا آنچه به زعم من لایق انتقاد است، تعابیر تا حدودی توهین‌آمیز کوئلیو است. در سطوری از این کتاب، نویسنده گویی این چنین به ما القا می‌کند که کسی که زندگی خود را رها نکند و به دنبال چیز موهومی تخت عنوان افسانه‌ی شخصی نرود، بازنده است. حقیقت این است که نمی‌شود به جهان آدم‌ها نگاه کرد و چنین نوشت. نمی‌شود پیوندهای ناگسستنی ما با خانواده و دوستان و آشنایان‌مان و کسانی که نسبت به آن‌ها مسئولیت داریم را نادیده بگیریم و به چنین چیزهایی فکر کنیم. سرپرست خانواده‌ای را تصور کنید که هر روز فقط برای تأمین حداقل‌های خانواده‌اش کار می‌کند و فرصت اندیشیدن به چیز دیگری را ندارد، تعابیرِ بازنده‌انگارانه‌ی کوئلیو از چنین افرادی به مذاق من خوش نیامد. 
نکته‌ی دیگری که برای من بسیار جای تعجب داشت، وجود رگه‌های پنهانی از مردسالاری در کتاب بود. با توجه به اینکه کیمیاگر در سال 1988 منتشر شده، می‌توان این انتظار را از آن داشت که تنها زنِ مهم داستانش، صرفاً "بخشی از افسانه‌ی شخصی مرد دیگری" نباشد یا دوست‌داشتنی بودنش به واسطه‌ی صبر کردن برای مردی که بیاید و آرزوهایش را برآورده کند نباشد. فاطمه در داستانی که تمام عناصر داستانی‌اش تخیلی و غیرواقعی هستند، بیش از حد واقعی (با توجه به نرمال‌های قبایل عرب) توصیف شده و این نکته‌ای است که به نظر من نویسندگان، به خصوص در نیمه‌ی دوم قرن بیستم "باید" به آن توجه کافی نشان دهند. 
با این حال، کیمیاگر بلاشک از مشهورترین داستان‌هایی است که می‌شود خواند. گذر خیلی‌ها به آن می‌افتد و البته که به مقدار متناسب این شهرت هم به آن پرداخته شده است. و گرچه که شاید در حال حاضر آن را اصلاً جالب یا مفید نیابم، اما نمی‌توانم احساسات خوبی که طی دو هفته خواندنش داشتم را انکار کنم. روزهایی که پنداره‌هایی کاملاً متفاوت از امروز داشتم و با خواندن این کتاب انگیزه‌ای مضاعف برای دنبال کردن داستان شخصی خودم در زندگی پیدا کرده بودم.
        

5

          کتابی 95 صفحه‌ای که خواندنش برای هر کسی که در صدد دریافت خدمات روان‌درمانی است، ضروری می‌باشد. نویسنده‌ی کتاب، نویل سیمینگتن، که روان‌کاوی بریتانیایی است و در زمان نوشتن این کتاب مشغول به همین حرفه در استرالیا بوده، کارنامه‌ی پرباری در امر درمان دارد و مسئولیت‌های بسیاری را در انجمن‌های روان‌کاوی مختلف در بریتانیا و استرالیا بر عهده داشته است. او این کتاب را با توجه به افزایش روزافزون مراجعه به روان‌درمانگران و استقبال جوامع از این موضوع نوشته و نهایت تلاش خود را برای مختصر و مفید بودن کتاب به کار بسته است. سیمینگتن در این کتاب ادعا می‌کند که علی‌رغم گسترش جامعه‌ی روان‌درمانگران، همچنان اکثریت قابل توجهی از آنان آن‌چنان که باید در کار خود خبره نیستند و در صورتی که احتیاط و آگاهی کافی در مراجعه‌کنندگان نباشد، می‌تواند خطرات بسیاری را به همراه داشته باشد. چه بسیار روان‌درمانی‌هایی که نه‌تنها به مراجع آسیب می‌زند، بلکه به تصور عمومی از روان‌درمانی نیز خدشه‌های غیرقابل جبرانی وارد می‌کند. کسب آگاهی در این زمینه و در این شرایط، الزامی به نظر می‌رسد.
کتاب حاضر مشتمل بر 6 فصل است  و نویسنده در خلال این 6 فصل برای خواننده‌اش از هدف روان‌درمانی، نحوه‌ی کار کردن آن، وظایف درمان‌گر، علل شکست خوردن درمان و ویژگی‌های درمان‌گر نالایق و درمان‌گر خوب می‌گوید. کتاب بیشتر به دنبال القا و تفهیم جایگاه بیمار و درمان‌گر است و در تلاش است تا بینش خوبی از انتظاراتی که می‌توانیم از درمان و درمان‌گر داشته باشیم ارائه کند. اینکه اهمیت پیدا کردن درمان‌گر خوب تا چه اندازه مهم است و بیمار نباید از عوض کردن پی‌درپی درمان‌گر تا زمانِ یافتن کسی که با او ارتباط خوبی برقرار کند هراسی داشته باشد از مهم‌ترین نکاتی است که در فصول ابتدایی کتاب آورده شده است. همچنین سوالاتی که بیمار حق دارد و باید در جلسه‌ی اول از درمان‌گر خود بپرسد تا بر حسب آن‌ها بتواند قضاوت بهتری از او داشته باشد و در مورد ادامه دادن جلسات با او تصمیم بگیرد از دیگر نکات ارائه‌شده است. 
با توجه به اینکه هویت کتاب بر اساس اختصار تعریف شده است، می‌توان آن را کامل دانست و از آنچه در آن آورده نشده چشم‌ پوشید. با این حال از نکاتی که به زعم من بهتر بود از آن‌ها سخنی آورده شود معرفی مختصر انواع رویکردهای درمانی است. نویسنده خود یک روان‌درمانگر تحلیلی است و برخی از توصیه‌هایش هم مربوط به همین رویکرد است. این در حالی است که امروزه رویکرد مین‌استریم روان‌درمانی در جهان، CBT یا درمان شناختی-رفتاری است و آشنایی حداقلی داشتن با این رویکردها (درمان‌های هیجان‌مدار، روان‌درمانی اگزیستانسیال و...) و تفاوت‌ها و مکانیزم‌شان، می‌تواند تا اندازه‌ای برای فردی که قصد دارد از این خدمات استفاده کند، مفید باشد  و او را در جهت انتخاب درمان‌گر مناسب یاری دهد. همچنین با توجه به اینکه کتاب از یک جامعه‌ی به نسبت استاندارد می‌آید، تصوری از برخی ایرادات اساسی روان‌درمانی که در جامعه‌ی ایران رایج شده ندارد و شاید بهتر باشد مترجم کتاب که خود یک روان‌درمانگر است این نکته را در مقدمه‌ای به ابتدای کتاب بی‌افزاید. انبوهی از روان‌درمانگرانی که ادعای درمان تمام مشکلات و دانای کل بودن‌شان آدم را به یاد حکمای 500 سال پیش می‌اندازد از آفات روان‌درمانی در جامعه‌ی امروز ایران است و متأسفانه آگاهی جمعی مناسبی نسبت به این کلاهبرداری‌ها صورت نمی‌گیرد.
این کتاب را به تمام کسانی که احساس می‌کنند در زندگی دچار مشکلاتی شده و نیازمند کمک گرفتن از یک فرد آموزش‌دیده هستند، اکیداً توصیه می‌کنم. آگاهی‌بخشی جامعه نسبت به موقعیت‌هایی که روان‌درمانی می‌تواند به انسان کمک کند و انتخاب روان‌درمانگر مناسب، از مهم‌ترین نکاتی است که در صورت جا افتادن می‌تواند کارکرد بسیار خوبی در جامعه داشته باشد و بر بهبود بهداشت روانی عمومی جامعه تأثیر مثبتی بگذارد. در همین راستا، وقت اندکی که برای خواندن این کتاب می‌گذاریم یقیناً ارزش بسیاری برای خود و اطرافیان‌مان خواهد داشت.
        

1

          فرقی نمی‌کند که روان‌شناسی خوانده‌اید یا نه. اگر اندک مطالعه‌ای در هر بخشی از علوم انسانی داشته باشید، نام زیگموند فروید به عنوان پدر روان‌کاوی برای‌تان آشنا خواهد بود. فروید در کتب علوم انسانی احتمالاً پس از چارلز داروین، دومین کسی است که آرائش بر تمام وجوه علمی و فلسفی زمانه‌اش تأثیر گذاشته است. نام او تا بسیار فراتر از تکست‌بوک‌ها و مقالات روان‌شناسی  رفته و بر جامعه‌شناسی، انسان‌شناسی، علوم سیاسی و ... تأثیر گذاشته است. چه از فروید به خاطر عقاید و آرائش دل خوشی نداشته باشیم و چه او را بسیار ستایش کنیم، نمی‌توانیم نادیده بگیریم‌اش. و همین تأثیرگذاری شگرف و ناممکن بودن نادیده‌گیری اوست که لزوم درک حداقلی از عقایدش را ایجاب می‌کند. روشن است که در چنین شرایطی، در مورد فروید باید با احتیاط بسیاری سخن بگوییم. چیزی که البته متأسفانه در جامعه‌ی ما به خوبی صورت نگرفته و افراد با خوانش‌های سطحی و ادراک ناقص، القاب و ناسزاهای بسیاری به او نسبت داده‌اند و بدون اینکه او را خوانده باشند، قضاوت‌اش کرده‌اند و باعث شده‌اند تا نام او و نظریه‌اش، تداعی‌هایی منفی برای ما به همراه داشته باشد. 
فروید در این کتاب که آن را به سال 1935، یعنی 4 سال پیش از مرگ خود نوشته است، به شرح مختصری از عمر خود پرداخته و عناصر مهم زندگی‌اش را یک‌جا گردآوردی کرده است. او از اینکه چگونه جان تشنه‌اش برای کسب دانش انسانی را در دوران پیش از دانشگاه با مطالعات فلسفی سیراب می‌کرده و در دانشگاه به علت یهودی‌ستیزی مطرود و مغضوب شده نوشته است و آن‌ها را سنگ بنا و تکیه‌گاه مسیر دشواری که پیموده می‌داند. این کتاب 6 فصل دارد و این 6 فصل در حقیقت 6 مرحله‌ی مجزا در مسیر پختگی ایده‌ی روان‌کاوی هستند. فروید در این مسیر از پزشکی خواندن در دانشگاه وین و کار کردن در آزمایشگاه ارنست بروکه و کلینیک تئودور ماینرت تا شاگردی ژان مارتین شارکو در فرانسه و یادگیری هیپنوتیزم عبور کرده تا سرانجام در 1896، اصطلاح روان‌کاوی یا Psychoanalysis را برای شیوه‌ی درمانی جدیدش که مشتمل بر تداعی آزاد و تحلیل رویا بود را مورد استفاده قرار داد. اصطلاحی که آغازگر عصری جدید در دانش بشری بود و عینکی بدیع برای نگاه انسان به خودش. 
او همچنین در این کتاب از خود در برابر پاره‌ای از انتقادات وارد، دفاع می‌کند و در پاسخ به برخی از این نقدها آبشخورهای فکری و منابع خود را برمی‌شمارد. مسیری که او پس از قرن بیستم پیمود، در حقیقت بسط روان‌کاوی و نمایش زوایای آن در تمام وجوه زندگی انسانی بود و برای این منظور فروید دست به مطالعات تاریخی و فرهنگی و ادبی بسیاری زده تا بتواند حرف خود را ثابت کند. او علی‌الخصوص در فصل ششم این کتاب بسیار به ذکر این نکات اشاره کرده و  از آثار شکسپیر تا آثار انسان‌شناسانه‌ی فریزر برای خود شاهدمثال‌هایی آورده است. 
پس از طی این مسیر طولانی، در سطور پایانی کتاب، فروید ماحصل زندگیِ غنیِ خود را به شکلی مختصر بیان کرده است، او فرزند خویش، روان‌کاوی را شاخه‌ای از علم معرفی می‌کند و آن را هم‌سنگ و مکمل روان‌شناسی می‌داند. در بند پایانی کتاب، او ادعا می‌کند که بنیاد بسیاری چیزها را گذارده است و پیش‌بینی می‌کند که سختی‌هایی که در این راه متحمل شده، در آینده به بار خواهند نشست و با اینکه نمی‌داند چند و چون این بار به چه نحو خواهد بود، اما تمام امیدش این است که زمینه‌ی پیشرفتی مهم در علم بشر را فراهم کرده باشد و گویی همین برای او کافی است.

        

4

          روشن است که فلسفه، در حالتی از خود، وظیفه‌ی تسلی‌بخشی به خاطر انسان را به دوش می‌کشد. در پیچ‌وخم زمانه آن‌گاه که فرد به ستوه می‌آید و تحمل مشقت‌های زندگی برش دشوار می‌شود و بر چرایی همه‌ی این‌ها از خود پرسش‌گر می‌شود، این آینه‌ی فلسفه است که رنج  و اندیشه‌های‌ گذشتگان را بر ما نمایان می‌کند و راه‌های گریز از بن‌بست‌های ذهنی را به ما نشان می‌دهد. به تجربه‌ی شخصی، فلسفه‎‌ی کامو برای من مدت‌ها به مانند مأوا و جان‌پناهی بوده در برابر ناملایمات و دشواری‌های زندگی. با این حال اما، مدتی بود که پرسش‌های گذشته دوباره به سراغم آمدند و این بار انگار کلام کامو مرا آرام نمی‌کرد. خواندن این کتاب و داستان‌های کوتاهش بر این ناآرامی دامن زد و شاید برای اولین بار ضعف‌های اساسی آن را برایم آشکار ساخت. 
این کتاب  کوچک که شامل شش داستان کوتاه می‌شود و کامو آن را به سال 1957 به چاپ رسانید، حول زمینه‌ی تنهایی درونی انسان و احساس بیگانگی با جامعه می‌گردد. کامو آن را به تأثیر از زندگی فرانسوی‌های ساکن الجزایر نوشته و رگه‌هایی از زندگی شخصی او زیر همان آفتاب معروف الجزایر در خلال این داستان‌ها به وضوح دیده می‌شود. به طور جزئی‌تر، اختلافات فرهنگی مردمان فرانسه و مسلمانان الجزایر جرقه‌ای بوده که احتمالاً اکثر این داستان‌ها بارقه‌ی خود را از آن گرفته‌اند. فرم داستان‌ها همان فرم همیشگی فیلسوف فرانسوی است و قلم او همچنان در توصیف بیگانگی و تنهایی کم‌نظیر و موفق است. با این حال آن چه که در این داستان‌ها مرا به نقد وا داشت و کارکرد فلسفه‌ی کامو را برایم زیر سوال برد، نگاه طبقاتی اوست. قهرمان‌های او در این داستان‌ها -همچون مورسو در بیگانه- موضعی نسبتاً بالا در جامعه‌ای که احساس بیگانگی با آن می‌کنند دارند. همه‌ی آن‌ها از رفاه نسبی و احترام در محیط زندگی خود برخوردارند و با اینکه این موضوع به طور واضحی بیان نشده، اما گویی نوعی نگاه بالا به پایین به بومی‌های الجزایری دارند. بدیهی است که گرفتار پوچی شدن در چنین شرایطی بسیار متفاوت از موضع پایین‌تر است. این که آیا می‌توان با این فلسفه و نگاه، مثلاً در جامعه‌ای که مردمش به فرد نگاه یک غریبه را دارند دوام آورد یا خیر، موضوعی بود که به نظرم ایراد کار کامو در این داستان‌هاست. در واقع شاید برای فرانسوی‌هایی که به الجزایر رفته‌اند چنین نگاهی بسیار کارآمد باشد، اما به زعم من اگر فرضاً افرادی از الجزایر به فرانسه بروند، نمی‌توانند ارتباطی با این نگرش پیدا کنند و این فلسفه عملاً به کارشان نمی‌آید. جمله‌ی معروف کامو در این کتاب:" این جهان محل تبعید انسان است و با این حال تنها پادشاهی است که او می شناسد." کمابیش بر این نکته صحه می‌گذارد. ذکر این مسئله هم خالی از لطف نیست که نام این مجموعه در زبان انگلیسی، "تبعید و پادشاهی" است. 
با این وجود، برای علاقه‌مندان به کامو، این کتاب هم جذاب و گیرا است و ترجمه‌ی موجود از آن هم ترجمه‌ای روان و خوب است. 
        

9

          آلبر کامو از این جهت که فلسفه‌اش را از سه بعد رمان، نمایشنامه و ایدئولوژی بیان کرد، ادیب و هنرمندی کم‌نظیر به شمار می‌رود. در این اثر غنی او به بسط تئوریک فلسفه‌اش پرداخته و مقصود او از این کار نیز، کمک به رهایی انسان عصر مدرن از پوچی زندگی با گشودن گره‌هایی که تمدن جدید در ذهن او ایجاد کرده بوده است. فلسفه‌ی او یا همان ابزوردیسم (Absurdism) بن‌مایه‌ای مشترک با اگزیستانسیالیسم دارد. کامو هم قائل به پوچی زندگی است و اختیار را در ذات او می‌بیند. با این حال روابطی که میان این عناصر، یعنی انسان و هستی در نظر کامو مهم هستند، آن چیزی است که فلسفه‌ی او را کمی از اگزیستانسیالیسم متمایز می‌کند. 
کامو پوچی یا Absurd را تعارض میان گرایش طبیعی انسان به یافتن ارزش‌های ذاتی یا معنی در زندگی، و ناتوانی او در یافتن این معانی تعریف می‌کند. تراژدی از همین جا شروع می‌شود. هر زندگی در نظر او یک تراژدی است و قهرمان آن هم تمام افرادی هستند که در آن زندگی‌ها زیست می‌کنند. و مواجهه‌ی این قهرمان‌ها با پوچی، چیزی است که کامو فلسفه‌اش را از آن‌جا آغاز می‌کند.
در این نقطه فرد از نظر فیلسوف فرانسوی سه راه برای مقابله با پوچی دارد:
1-خودکشی: کامو در ابتدای این کتاب بیان می‌کند که مهم‌ترین مسئله‌ی فلسفه خودکشی است، اینکه آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا خیر. وی سپس به ابراز مخالفتش با این راه می‌پردازد. از منظر کامو خودکشی نه‌تنها ابزورد را حل نمی‌کند، که آن را پررنگ‌تر می‌کند. در واقع او معتقد است که خودکشی به مبارزه با پوچی برنمی‌خیزد، بلکه پایان بخشیدن به وجود، صرفاً آن را پوچ‌تر می‌کند.
2- باور به عقاید مذهبی یا ماورایی: اینکه انسان بر مبنای پذیرش باورهایی که در حیطه‌ی عقل‌گرایی (و بالطبع غیرقابل‌اثبات تجربی) قرار می‌گیرند، وجود حقایقی فراتر از این جهان را بپذیرد و با استناد به آن‌ها، معنایی برای خود بسازد. این روش را کی‌یرکگارد ضروری می‌داند، اما کامو آن را نوعی "خودکشی فلسفی" می‌داند و ردش می‌کند.
3- پذیرش پوچی: راه حلی که طی آن فرد پوچ بودن زندگی‌اش را می‌پذیرد، اما با این حال تصمیم به ادامه دادن زندگی می‌گیرد. کامو این را عصیانی علیه پوچی می‌بیند. او معتقد است از طریق این روش، فرد می‌تواند بالاترین حد اختیار و آزادی را تجربه کند. از آن‌جایی که فرد با پذیرش پوچی، اساساً ماهیتی برای خود قائل نمی‌شود و تنها عنصر مهم را وجود خود می‌بیند، آزاد است تا هر معنایی برای خود بسازد و از طریق این معناسازی به طغیان علیه پوچی بپردازد. کامو در جایی می‌گوید که تنها راه کنار آمدن با جهان، آزادی از قیدوبندهای آن تا حدی است که وجود انسان خود به مثابه یک طغیان باشد. 
آنچه در این کتاب مشروح شده، تلاش کامو برای فهماندن این موضوع است که می‌توان به گفته‌ی نیچه عمل کرد و معنایی در پوچی ساخت و به این گره فلسفی که انسانِ ناخشنود پس از جنگ جهانی را آزرده‌خاطر کرده پایان داد.
در بخش پایانی کتاب، وی به شرح داستان سیزیف از نگاه خودش می‌پردازد، اسطوره‌ای یونانی که توسط خدایان محکوم به غلتاندن هرروزه‌ی سنگی به بالای کوه شد، در شرایطی که به محض رسیدن به قله، سنگ مجدداً به پایین می‌غلتد و سیزیف مجبور است تا در چرخه‌ای پایان‌ناپذیر، این کار را تا ابد تکرار کند. کامو در این جا سیزیف را تمثیلی برای فلسفه‌اش می‌داند و خاطرنشان می‌کند که باید سیزیف را خوشحال پنداشت، چرا که تلاش او برای رسیدن به قله -هرچند پوچ- به تنهایی برای پر کردن قلب مجروحش کافی است. و در ادامه زندگی انسان مدرن را هم به سرنوشت سیزیف تشبیه می‌کند و راه حل آن را پذیرش پوچی می‌داند. 
کتاب او سرتاسر استدلال‌هایی است مبنی بر ممکن و مطلوب بودن این پذیرش و از این جهت بسیار ارزشمند است چرا که یک دید امیدبخش و منطقی را ارائه می‌کند. قلم کامو بسیار شیرین و ساده است و وی توانسته مفاهیم مدنظرش را آن‌چنان که هر قهرمان تراژدی‌ای توان درکش را داشته باشد، منتقل کند. خواندن این اثر برای تمام کسانی که در روزمرگی‌های زندگی مدرن به تقلا افتاده‌اند و به ذات زندگی خود شک کرده‌اند، می‌تواند بسیار التیام‌بخش باشد.
        

11

          شاهکاری از رئالیسم ادبی که نیاز به تعریف ندارد. ناتور دشت در 70 سالی که از انتشارش در 1951 می‌گذرد با فروش بیش از 65 میلیون نسخه، همواره کتاب محبوبی در سرتاسر جهان برای نوجوانان بوده و ریشه‌ی این محبوبیت را به زعم من باید در واقعی و ملموس بودن افکار و هیجانات هولدن کالفیلد جست‌وجو کرد. ما شاید هرگز در زندگی‌مان با حوادثی که قهرمان 16 ساله‌ی کتاب با آن‌ها دست‌وپنجه نرم می‌کرد مواجه نشویم، اما احساساتی که سلینجر از زبان او در مواجهه با این حوادث بیان کرده به قدری فراگیر و جهان‌شمول است که مرزهای جغرافیایی و فرهنگی نمی‌شناسد و لزوماً وابسته به رخدادهای زندگی یک نوجوان 16 ساله‌ی آمریکایی در دوران جنگ سرد نیست. 
داستان هولدن کالفیلد پس از اخراج از مدرسه آغاز می‌شود. جایی که او سه روز ما را با خود همراه می‌کند تا در خلال مشکلات خود با دنیای بیرونی‌اش، به نبرد درونی‌اش در بحران‌های هویتی، مسائل جنسی، افسردگی، مشکلات ارتباطی و دورافتادگی از جامعه‌ هم ادامه دهد. زبان او تندوتیز است و از فحاشی به چیزهایی که با آن‌ها مشکل دارد خودداری نمی‌کند. او چیزها را به همان تیرگی‌ای که هستند می‌بیند و تمایلی به مثبت نگریستن بی‌دلیل به هیچ چیز ندارد. 
شخصیت هولدن کالفیلد در این سال‌ها به طور مداوم تحت تحلیل‌های روان‌شناسی و روان‌کاوی بوده است. بسیاری از این تحلیل‌ها حکم به شرایط غیرعادی هولدن می‌دهند و برچسب‌های مختلفی من جمله مانیک دپرشن به او می‌زنند. مانیک دپرشن اختلالی خلقی است که از علائم آن می‌توان تغییر بی‌دلیل و سریع مود، اختلالات خواب، توهم و پارانویا را نام برد که هولدن تقریباً همه‌ی آن‌ها را نشان می‌دهد. مشکلات او تأثیر شگرفتی بر ارتباطاتش می‌گذارد و او را در ایجاد رابطه با دیگران دچار مشکل می‌کند. به همه چیز بدبین است و جهان را دار مکافاتی می‌بیند که هیچ نقطه‌ی روشنی در آن نمانده و مردمش دیگر ارزشی برای خود قائل نیستند. اما سوال اینجاست آیا مقدار علائم هولدن در سن او و در زمانه‌اش طبیعی نیست؟ جامعه‌ای که به تازگی جنگ جهانی دوم را از سر گذرانده، تغییرات فرهنگی بسیاری به خود دیده، شکاف نسل‌ها در آن بسیار عمیق شده و افق آینده‌اش هم آن‌چنان که انتظار می‌رفت روشن به نظر نمی‌رسد. آیا در این جامعه وجود خیل نوجوانان بدبینی که احساس درک نشدن پیدا کنند یا از زندگی خود ناامید شوند و به دنبال هم‌صحبتی باشند غیرعادی است؟ 
فکر می‌کنم استقبال گسترده‌ای که از ناتور دشت در سراسر جهان به عمل آمده به ما پاسخ خوبی می‌دهد. این استقبال به زعم من به علت هم‌ذات‌پنداری عمیق خوانندگان با هولدن است. احتمالاً اکثر علاقه‌مندان (بالأخص نوجوانان) این کتاب افکار و عقایدی مانند هولدن را در سر پرورانده‌اند، چه به مانند هولدن آن را در زندگی تا حدی بروز داده باشند و چه صرفاً آن را به شکل خشمی فروخورده سرکوب کرده باشند. قضاوت اینکه آیا هولدن در شرایطی غیرطبیعی به سر می‌برد بر عهده‌ی متخصصان این حوزه است، ولی یک حقیقت درباره‌ی هولدن متقن است و آن اینکه افکار هولدن غیرطبیعی نیستند، و در واقع کمابیش در ذهن هر نوجوانی که در آن شرایط بزرگ شود می‌توانند ایجاد شوند. دنیایی که سلبریتی‌هایش نماد تظاهر و دورویی باشند و مردمش دغدغه‌ی متعالی‌ای نداشته باشند و در روزمرگی بی‌هدفی گم شده باشند برای نوجوانان ناامیدکننده است و هولدن در این شرایط خودش را در می‌یابد که احساس می‌کند هیچکس حرف او را نمی‌فهمد. شاید بهتر باشد سعی کنیم خودمان را بیشتر جای او بگذاریم تا متوجه این موضوع شویم که او احتمالاً آن‌چنان هم بدبین نیست. شاید هولدن کالفیلد فقط یک واکنش طبیعی به جامعه‌ای با شرایطی که خودش توصیف می‌کند است. بیگانه‌ای با امیال و آرزوهای سرکوب‌شده! و این موهبت بزرگی است که در این زمانه ما شانس دسترسی به این داستان جذاب را داریم. 


        

17

          یکی از آیینه‌های تاریخی ابتدای عصر ویکتوریایی. دیکنز در این داستان مانند نویسندگان نیمه‌ی ابتدایی قرن نوزدهم، به اعتراض به مشکلات جدید برآمده از انقلاب صنعتی می‌پردازد. سرمایه‌داران سرمایه‌دارتر شده‌اند و فقرا فقیرتر. ازدیاد بی‌سابقه‌ی جمعیت کودکان بسیاری را روی دست جامعه گذاشته بدون آنکه بتواند آن‌ها را با حداقل ملزومات رفاه تأمین کند. در این میان حفره‌ی بزرگی از فقر فرهنگی، تابوهای بسیار، آداب و رسوم غیرضروری و متناسب نبودن وضعیت فکری جامعه با دستاوردهای انقلاب صنعتی فجایع بسیاری را رقم زده است.
الیور توییست هم در این زمانه زندگی رقت‌انگیزش را آغاز می‌کند. در یتیم‌خانه‌ بزرگ می‌شود و دست سرنوشت او را به جاهای دردناکی می‌برد که خواندن‌شان گاه مو به تن آدم سیخ می‌کند. دیکنز روایت مختصر اما مفیدی دارد. قهرمان او به خاطر یکی از همان تابوهای قرن نوزدهمی یتیم می‌شود و در لندن برای بقا خود را به جریان خشونت‌بار حوادث و جرایم می‌سپارد. 
دیکنز در این داستان انگار قصد پیچیده کردن موضوع را نداشته. ما از همان ابتدا می‌فهمیم باید برای چه کسی دلسوزی کنیم و از چه کسی متنفر باشیم. هیجانی در این شخصیت‌پردازی‌ها نیست و همه‌ی آن چه هست، امید ما به یافتن خوشبختی در زندگی الیور است. با این حال، قلم دیکنز دارای شمه‌ای از طنز انگلیسی است و با همین مهارت بارها و بارها قوانین زمانه‌اش در مورد فقر، حمایت از فقرا و یتیمان، و نظارت بر معضلات طبقه‌ی کارگر و رسیدگی به زندگی آن‌ها را زیر سوال می‌برد و به باد انتقاد می‌گیرد.
من این داستان را احتمالاً مانند اکثریت هم‌سن و سالانم در کودکی خواندم و بعداً دوباره بازخوانی‌اش کردم. اینکه داستان شخصیت خاکستری ندارد و به نوعی هر کس به سزای اعمالش می‌رسد، نوید امید و عدالت برای کودکان را به همراه دارد، اما دنیای خشن داستان شاید کمی آزاردهنده باشد. درک ابعاد فلسفی، انتقادی و تاریخی رمان البته از افرادی با سنین پایین انتظار نمی‌رود و برای چشیدن طعم تلخ تاریخی که در این داستان روایت شده، باید کمی صبر کرد.
        

2

          دو سال پیش در کتاب‌فروشی که بودم چشمم به این کتاب افتاد. نام این کتاب و نویسنده‌اش مرا به شدت وسوسه کرد و از آن‌جایی که خودم هم کمابیش در آن زمان درگیر این موضوع بودم، آن را خریدم. 
در یک جمله اگر بخواهم درباره‌اش توضیح دهم، آن چیزی نبود که از آن انتظار داشتم. و البته در پایان هم متوجه شدم که نمی‌توان از کتاب‌ها برای معنی جستن چندان کمک گرفت، چرا که معنای زندگی به زعم من بیش از این‌ها شخصی و منحصربه‌فرد است و فلسفه تنها می‌تواند افکار ما را در جهت تفکر بهتر برای رسیدن به این مهم نظم دهد.
مردی که در یافتن معنای زندگی‌اش ناکام مانده بود روزی به نزد ویل دورانت می‌رود و به او می‌گوید اگر همین الآن معنای درخوری برای زندگی‌اش به وی نگوید، خودش را خواهد کشت. دورانت که احتمالاً شوکه شده تلاشش را می‌کند، ولی نمی‌داند که تا چه مقدار موفقیت حاصل کرده است. این حادثه جرقه‌ای در ذهن او می‌شود برای اینکه ببیند در سر افراد موفق زمانه چه می‌گذرد و آن‌ها به چه چیزهایی در این زندگی دل بسته‌اند که توانسته‌اند بمانند و سعادتمند شوند.
دورانت سپس نامه‌هایی به افراد منتخب بسیاری می‌فرستد و از آن‌ها یاری می‌جوید. در نامه‌هایی که می‌نویسد، معنا و مفهوم زندگی و آن‌چه به افراد انگیزه برای زنده ماندن و پویا بودن می‌بخشد را طلب می‌کند. تعدادی از آنان به او پاسخ می‌دهند و وی با جمع‌آوری نامه‌های آنان، کتاب حاضر را تألیف می‌کند.
کتاب شامل 3 بخش و 13 فصل است. دورانت در بخش اول به نوشتن از پوچی زندگی و ردپای آن در تاریخ، علم، دین و فلسفه همت گماشته و آن چه خود از این دریچه‌ها می‌داند را به مخاطب عرضه کرده است. این بخش، خلاصه‌ای بسیار مختصر از بعضی نگاه‌ها به دست می‌دهد که در بهترین حالت شاید بتواند نظر ما را به موضوع خاصی برای تحقیق بیشتر جلب کند، که البته اگر همین هدف هم حاصل شود بسیار ارزشمند است.
در بخش دوم که شامل فصول 7 تا 12 می‌شود، به ترتیب پاسخ‌های اهل ادبیات- بازیگران، هنرمندان، دانشمندان، مربیان و رهبران- دین‌دارها- زنان- زندانیان و نهایتاً شکاکان آورده شده است. با اینکه جدا کردن زنان از بقیه‌ی دسته‌ها را موجه نمی‌دانم، اما پاسخ‌هایی که آن‌ها داده بودند در کنار زندانیان و برخی اهل ادبیات به زعم من جالب‌ترین‌ها بودند. به شخصه بسیار مشتاق خواندن بخش شکاکان بودم، اما ایشان ظاهراً تمایل چندانی برای همراهی ویل دورانت نداشتند و پاسخ‌های کاملی نداده بودند که کمی ناراحت‌کننده بود. صرفاً پاسخ کوتاه برتراند راسل برایم جالب بود.
در فصل سیزدهم هم به تشریح پاسخ خود ویل دورانت به این پرسش پرداخته شده بود. پاسخ او هم از آن جا که از سر تفکر و حوصله‌ و اهمیت دادن بسیار بود، قابل تأمل جلوه می‌نمود. 
در کل پاسخ‌ها با اینکه از سوی افراد بسیار هیجان‌انگیزی همچون جورج برنارد شاو، مهاتما گاندی، جواهر لعل نهرو، برتراند راسل و... مطرح شده بودند، اما عموماً فاقد نکته‌ی خاص یا جدیدی بودند. بسیاری از آنان صرفاً همین نکته که سرشان با مشغولیات زندگی گرم است و از کاری که می‌کنند لذت می‌برند و فرصت فکر کردن به پوچی زندگی را ندارند را به زبان‌ها و ادبیات‌ مختلف ذکر کرده بودند. خود این نکته البته جای تأمل دارد که چگونه رنج پوچی زندگی برای کسانی که به کار موردعلاقه‌شان مشغولند، کم‌رنگ می‌شود. 
در پایان، امتیاز خواندن این کتاب را نه به حساب یافتن معنای زندگی، بلکه به پای رفع شدن وسوسه‌ی اینکه در ذهن برخی افرادی که کارهای بزرگی کرده‌اند چه می‌گذرد می‌گذارم. بی‌شک دانستن برخی از نقطه‌نظرها از سوی کسانی که راه‌های طولانی در زندگی پیموده‌اند بسیار ارزشمند است. کسانی که با موفقیت توانسته‌اند برای خود در زندگی معنا و مفهومی بیابند و آن را تا حد خوبی زندگی کنند. 
ترجمه‌ و چاپ کتاب بسیار خوب و استاندارد هستند و لذت خواندن آن را دوچندان می‌کنند.
        

6

          درک روح زمان این رمان، چیزی است که فکر می‌کنم برای ما نسل جوان این جغرافیا چندان دشوار نیست. رومن گاری از نسل آن دسته نویسنده‌های بدبین نیمه‌ی دوم قرن بیستم است که در دل جنگ و نزاع و تنش و کشمکش کودکی کرده، نوجوانی‌اش در جستجوی آزادی میان چپ و راست و روان‌کاوی و اگزیستانسیالیسم و بسیاری مفاهیم پیچیده‌ی دیگر گذشته و در بزرگسالی انقلاب‌های ضدفرهنگی و اعتراضات اقشار روشن‌فکر و دانشجویی را به چشم دیده است، باری این تلاش‌ها اما در نظر او ماحصلی جز سردرگمی نداشته است. او همه‌ی این تکاپوها را پوچ می‌بیند. این کتاب آینه‌ای از خستگی و کلافگی او از همه‌ی این تلاش‌های ناکام برای یافتن سعادت است. 
لنی، شخصیت اصلی داستان، همان‌گونه که در افکار رومن گاری پررنگ است، از تمام نزاع‌های زمانه‌ی خویش بریده است. او معنایی در جنگیدن و بحث کردن و تلاش برای کسب آزادی نمی‌بیند. و نیز از به ثمر ننشستن رویای آمریکایی به ستوه آمده است. تمام این‌ها باعث شده تا از دل هیاهوی آمریکا بگریزد و به قلب سرد کوه‌های آلپ، جایی که گذر زمان چندان آزاردهنده نیست، پناه ببرد. در آن‌جا او از هر بندی آزاد است. زندگی باب طبع است و تنها تلاشی اندک برای زنده ماندن نیاز است و همین هم کافی است.
داستان لنی دو بخش کاملاً مجزا دارد، با روایت‌های متفاوت ولی نتیجه‌گیری گاری یکی است، او سرنوشت انسان را گره‌خورده به همین شلوغی‌ها و دویدن‌ها و نرسیدن‌ها می‌بیند. تلاش‌های بشر برای فرار از این چرخه‌ی باطل و کسب آزادی با جبری که گویی بر او حاکم است ناکام می‌ماند. عشق، همان بندی است که هرچقدر از آن فرار کنی، باز هم تضمینی برای به دام افتادنش نیست و انگار در این فرایند اراده‌ای از خود انسان وجود ندارد. 
گاری گرچه جهان پست‌مدرن را خالی از شور و احساس می‌داند و معتقد است که بشر به سبب ترس از عواقبی که تمدن برایش ساخته از بسیاری امیال دست می‌کشد، اما همچنان در زیر این لایه‌ی ترس، همان تمایل به زندگی کردن و رهایی حقیقی را می‌بیند و انسان را در گریز از آن ناتوان می‌داند، این شاید اندوه‌بار باشد و شاید هم یک موهبت باشد که زندگی را دارای معنا می‌کند.

        

11

          کتاب ساختار بسیار ساده و بی‌آلایشی دارد. مجموعه‌ای از وقایع و حقایق تاریخی و عموماً تاریک که در قرن بیستم بر انسان گذشت به شکل یک توالی طولانی از ابتدا تا انتها به نگارش در آمده است. خواندن آن‌ها و تصورشان گاه خنده‌دار است و گاه چنان تلخ که مو به تن آدمی سیخ می‌کند، و این خاصیت تاریخ است. 
گوشه‌ای از حوادث به تصویر کشیده شده چنان باورنکردنی‌اند که تصور اینکه در دورانی کمتر از 100 سال گذشته، در زمانی که بشر به خود و تمدنش می‌بالد و از آن سرمست است اتفاق افتاده باشند، ترسناک می‌نماید. شاید در پس ذهن ما این طور نقش بسته که در این زمانه حماقت‌های بشر نسبت به گذشته بسیار کمتر شده و عنصر تعقل، هرچند کم، حوادث و تصمیمات را همراهی می‌کند، این کتاب اما به خوبی نشان می‎‌دهد که این پندار تا چه حد می‌تواند نادرست باشد. آیا انسان متمدن روزی می‌تواند از بند وجوه تاریک سرشت خود رهایی یابد؟ پاسخ حتی اگر هم آری باشد، یقیناً زمان زیادی لازم است تا غبار آن چه بر او گذشته پاک شود و به قدر کافی از آن عبرت بگیرد تا آینده‌اش را روشن‌تر کند. 
پرسش دیگری که در ضمن خواندن سطور این کتاب به ذهن خطور می‌کند این است که ما در همین لحظه، در کجای تاریخ ایستاده‌ایم و چه وقایعی را زندگی می‌کنیم که ممکن است در صد سال آینده برای بشر مضحک، باورنکردنی و یا تیره باشد؟ آیندگان چگونه غرور ما از تمدنمان را به سخره خواهند گرفت؟ و البته که پاسخ دادن به این سوال چندان که در ابتدا به نظر می‌رسد هم ساده نیست.
احساس این نکته که نویسنده فارغ از اعتقادات سیاسی و اجتماعی خود این جملات را نوشته خواندنش را توأم با امنیت می‌سازد. جملات عموماً سوگیری خاصی به سمت یک جناح یا تفکر ندارد و صرفاً بیان بی‌پرده‌ی اتفاقات است که در نوع خود منحصربه‌فرد است.
ترجمه‌ی این کتاب بسیار روان و قابل فهم است. ساختار آن به خوبی در ترجمه حفظ شده و مقصود نویسنده را منتقل می‌کند. 
        

7

          سارتر در این کتاب به پاره‌ای از انتقادات وارد بر اگزیستانسیالیسم در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم پاسخ می‌دهد. این کتاب که در 1946 منتشر شد، بر اساس سخنرانی‌ای با همین نام از سارتر در پاریس که در اکتبر 1945 ایراد شد نوشته شده است. 
کتاب با تبیین مفهوم اگزیستانسیالیسم آغاز می‌شود. سارتر در ابتدا اشاره می‌کند که مقصود اگزیستانسیالیسم تأکید بر اهمیت و تقدم وجود بر ماهیت است. از نظر او اتومبیل برای راندن ساخته شده، اما این پرسش که انسان برای چه ساخته شده پاسخی ندارد (یا پاسخ قابل دسترسی‌ای ندارد) و اهمیتی هم ندارد. در ادامه او به ذکر مراتب متفاوت انتقاداتی که از سوی مکاتب فکری مختلف بر اگزیستانسیالیسم وارد شده می‌پردازد و به خوبی و صراحت از پس این کار بر می‌آید. لحن کتاب بسیار ساده و مفاهیم آن خارج از هرگونه ابهام و دشواری فلسفی است. او نقطه‌نظرهایش را در مورد جبر و اختیار، ارزش‌ها و اخلاقیات انسانی، دین و مذهب و سرشت انسانی بیان می‌دارد و اگزیستانسیالیسم را مکتبی فکری معرفی می‌کند که می‌تواند بشر را به شادی و رستگاری رهنمون سازد. او این نقد که اگزیستانسیالیسم آدمی را افسرده می‌کند نمی‌پذیرد و آن را فراتر از پوچ‌گرایی و در واقع گشاینده‌ی گره پوچی زندگی می‌داند. 
آنچه از فلسفه‌ی سارتر در این کتاب برداشت می‌شود این مفهوم است که زشتی و نفرت‌انگیزی جهان قابل انکار نیست. سارتر مشخصاً این موضوع را چنین مطرح می‌کند که اگر قصد کنیم چشم خود را به روی این بخش‌های تیره از زندگی و جهان ببندیم، آن‌ها از بین نخواهند رفت، بلکه بیش از پیش خاطر ما را مکدر خواهند ساخت. در عوض سارتر پیشنهاد می‌دهد که این بخش‌های تیره را ببینیم و بپذیریم، و در پس این پذیرش ما می‌توانیم مسیری برای خود تعیین کنیم و معنایی برای زندگی بیابیم و زیستنی ارزشمند را تجربه کنیم. فلسفه‌ی او در پی کسب خشنودی از مسیر رهایی است، و با اینکه او به خوبی به وحشتناک بودن این رهایی واقف است، اما در آغوش کشیدن آن را تنها راه نجات می‌داند.
        

9

          مورسو در بیگانه داستان فردی را در روزنامه خواند که پس از سال‌ها به خانه برمی‌گردد و وقایعی برایش اتفاق می‌افتد، کامو داستان آن فرد را دو سال بعد از انتشار بیگانه (1942) در قالب این نمایش‌نامه منتشر (1944) کرد. 
نویسنده‌ی فرانسوی در این نمایش‌نامه با همان زبان کنایه‌آمیزش از پوچی روابط و ارتباطات انسانی سخن می‌گوید. اینکه چگونه انسان‌ها در قالب‌های تکراری و ناکارآمد زبان محصور شده‌اند و نمی‌توانند منظور خود را به یکدیگر برسانند. اینکه چگونه انسان دوران مدرن برای جلوگیری از سوء‌تفاهم، تن به اجبار سخن گفتن در لفافه‌های گوناگون می‌کند، حال آنکه این لفافه‌ها خود مقدمه‌ی سوء‌تفاهم‌های بیشتری هستند. سوء‌تفاهم‌هایی که ناخشنودی به همراه دارند و بشر را در کنج خلوت فکر خویش به انزوا فرو می‌برند. کامو در این کتاب هم به همان سبک جذاب خود، توضیحی مشروح و مبسوط از احوالات انسان دوران مدرن ارائه می‌دهد. 
آلبر کامو در جایی می‌گوید بزرگ‌ترین مشکلات بشر از آنجا سرچشمه می‌گیرد که او به طریقی روشن و واضح آنچه می‌خواهد را به زبان نمی‌آورد. فکر می‌کنم هدف غایی از روایت این تراژدی نیز همین است. او که معتقد به لزوم سازگاری اعمال و سخن‌هاست، در اینجا این موضوع را مطرح و بر این نکته تأکید می‌کند که در صورت ناسازگاری سخن و خواسته، سوء‌تفاهم‌ها بیشتر می‌شود و بر تمام ارتباطات انسانی تأثیر می‌گذارد و چه بسا که به چنین تراژدی‌هایی ختم شود.
نمادپردازی‌های این داستان بسیار ظریف هستند. شخصیت پیرمرد به خوبی اعتقادات کامو را در مورد مذهب نشان می‌دهد، و این اعتقاد او ما را به دیدگاه اگزیستانسیالیستی او رهنمون می‌سازد. این اعتقاد بنیادین که مسیری از پیش تعیین‌شده وجود ندارد و تمام آنچه که هست، وجود ما در این لحظه و راه‌هایی که می‌توانیم (و  باید) از میان آن‌ها انتخاب کنیم است. اینکه هر یک از ما سرانجام باید معنایی برای خودمان بسازیم و راه خود را خلق کنیم. 
کامو در این کتاب بار دیگر توان خود در به تصویر کشیدن فلسفه‌اش را نشان می‌دهد، در قالب تراژدی‌ای که احساسات را جریحه‌دار کرده و تلخی آن بر زبان می‌نشیند. داستانی قوی با انبوهی از دیالوگ‌های پرمعنی، و شاید این یکی از بهترین‌ها باشد: "خوابیده است. او حساب‌های خود را با این دنیا تسویه کرد. از این پس همه چیز برای او آسان خواهد بود، فقط از رویایی پر از تصویر به رویایی بدون رویا تبدیل می شود. و آنچه برای دیگران به معنای فقدانی وحشتناک است برای او چیزی جز خواب بی پایان نخواهد بود."
        

12

          تقدم وجود بر ماهیت سرلوجه‌ی فلسفه‎‌ی اگزیستانسیالیسم است. فلسفه‌ای که درخت اندیشه‌ی کامو در آن ریشه داشت. درختی که بیگانه، شاخه‌های رشدیافته و پربارش هستند.
کامو عمیقاً باور داشت که در صحنه‌ی هستی، آنچه مهم است و باید به آن پرداخت، این است که وجود خود را دریابیم، مهم نیست از کجا و به دست چه کسی و چرا به اینجا آمده‌ایم، مهم این است که کجا می‌رویم و با وجود خویشتن چه می‌کنیم. یگانه موضوع اساسی فلسفه از نگاه او، خودکشی است، اینکه آیا این زندگی ارزش زیستن دارد و یا خیر. 
کامو در زمانه‌ی پس از انقلاب لیبرالیسم می‌زیست. قرن 19 زمانه‌ی معطوف شدن اندیشه‌ها به موضوع مهم آزادی بود. با وجود تمام تغییرات وکم‌رنگ کردم سایه‌ی بورژوازی، بشر در عمق وجود خود آزادی را نیافت و طعم سعادت را نچشید. از این زمان، فلاسفه موضوع خود را به آزادی‌ای معطوف کردند که درون آدمی رخ می‌دهد و برایش احساس خوشبختی را به ارمغان می‌آورد. کامو در این زمان پیام‌آور آزادی انسانِ در بند جبرِ زندگی پوچَش بود.
او پوچی زندگی را پس نزد، بلکه این هیولای تیره‌ی بدهیبت را با آغوش باز پذیرفت و آن را در جهت آزادی به کار گرفت. او سیزیف را آزاد و رها دید و جملگی بنی‌آدم را به مثابه سیزیف‌هایی دید که محکوم به بالا بردن روزمره‌ی سنگی به بالای کوه شده‌اند و در انتهای روز، درست پیش از درک رضایت، تلاش‌هایشان را بی‌ثمر می‌بینند. با این حال، او از دل این سرنوشت رقت‌بار، آزادی بیرون کشید، و خود نیز در همین آزادی، شادمانه زیست.
مورسوی کامو به راستی نماد اگزیستانسیالیسم است. موجودی خیالی که تمام ماهیت‌ها برایش ارزشی ندارند. نه ادراکی از عواطف دارد و نه زیر بار قوانین می‌رود. از هر قید و بندی آزاد است و بدون آنکه بداند به کجا، فقط می‌رود. اما آیا اگزیستانسیالیسم می‌تواند به چنین آرمان دور از ذهنی، یعنی تربیت نسلی از انسان‌های این چنینی دست پیدا کند؟ آیا بشر روزگاری زیر بار چنین نگاهی به جهان می‌رود؟ آیا این نگاه آزادی را به ارمغان می‌آورد؟ 
" یکدفعه چراغ‌های خیابان روشن شدند و ستاره‌های اول شب را کم‌رنگ کردند. حس کردم چشم‌هایم از انبوه آدم‌ها و نور پیاده‌روها خسته شده. چراغ‌ها سنگفرشی خیس را براق کرده بود و ترامواها با فاصله‌ای منظم نورشان را روی موهای براق، یک لبخند یا النگویی نقره می‌انداختند. کمی بعد، با تک و توک تراموا و شبی که بالای سر درخت‌ها و چراغ‌ها، سیاه شده بود، محله بفهمی نفهمی خالی شد، تا جایی که اولین گربه از کوچه‌ای که تازه خلوت شده بود، آرام گذشت. فکر کردم حالا دیگر باید شام بخورم. از بس به صندلی تکیه داده بودم، گردنم درد گرفته بود. رفتم پایین تا نان و ماکارونی بخرم. آشپزی‌ام را کردم و ایستاده خوردم. خواستم کنار پنجره سیگاری بگیرانم، اما هوا خنک شده بود و کمی سردم شد. پنجره‌هایم را بستم و موقع برگشتن توی آینه قسمتی از میز را دیدم که چراغ الکلی‌ام در کنار مقداری نان روی آن بود. هنوز فکر می‌کردم که این یکشنبه هم گذشت. حالا مامان توی خاک بود و باید کارم را از سر می‌گرفتم. خلاصه چیزی تغییر نکرده بود."
کامو این طور فکر نمی‌کند. و این نگاه خود را در بخش دوم بیگانه به وضوح بیان می‌دارد. جایی که عواطف سرکوب‌شده سرانجام راهی برای ظهور پیدا می‌کنند. بالآخره این ذات زندگی‌دوست آدمی است که پرده‌ها را می‌درد، با پوچی زندگی تلاقی می‌کند و زیستن را دردناک می‌سازد. رسالت کامو در این میان، برقراری صلح و آشتی میان این دو نیروی متخاصم است. هدف او گشودن گره این تناقض، در سایه‌ی فلسفه‌ی خویشتن است. او این تناقض را به بهترین شکل ممکن به ما نشان می‌دهد: 
"نفهمیده بودم که روزها تا کجا می‌توانند هم بلند باشند هم کوتاه. حتماً برای زندگی کردن بلند بودند. اما آن‌چنان کشدار بودند که سرآخر روی هم سرریز می‌شدند. آنجا دیگر اسم‌شان را از دست می‌دادند. کلمات دیروز و فردا تنها کلماتی بودند که هنوز برایم معنا داشتند. تا اینکه یک روز نگهبان به من گفت پنج ماه است که اینجا هستم. باور کردم، اما درکش نکردم. از نظر من یک روز بود که مدام در سلولم گسترده می‌شد و یک کار بود که دنبال می‌کردم."
در اینجا کامو ذات متناقض زندگی را نشان می‌دهد. مورسوی او چشم ‌در چشم پوچی این زندگانی می‌دوزد، با این حال شوق به زیستن او را کلافه می‌کند. در این میان هیچ چیز به او آرامش نمی‌دهد. مورسو هیچ چیز به جز خودش را ندارد، و آزادی او هم درون اوست. او در سلول خود می‌نشیند و آزادی خود را پیدا می‌کند. آزادی او، اختیاری است که بر احساس خویشتن دارد. آزادی او، سرنوشتی است که باید آن را زندگی کند، سنگی است که باید به بالای کوه برد، تیغ گیوتینی است که سر از تنش جدا می‌کند. 
کامو این چنین زیبا، سخن فروید را تکرار می‌کند که: زندگی هر لحظه، از دل نبردی با مرگ برمی‌آید و تداوم پیدا می‌کند. اما او برداشت متفاوتی از این مفهوم دارد و این پند خویش را در واپسین صفحات کتاب به ما می‌دهد. زندگی را مسیری می‌داند که هدف مشخصی ندارد اما ما مجبور و محکوم به پیمودن آن هستیم، و همین که هدف مشخصی ندارد، ما را مختار و آزاد می‌کند، که هر مسیری که می‌پسندیم برویم و سنگ خود را هر طور که دوست داریم به بالای کوه بغلتانیم. او این آزادی را سعادت انسان می‌داند و بیان می‌دارد: تلاش برای رسیدن به بالای کوه برای دلخوشی انسان کافی ا‌ست، ما باید سیزیف را خوشحال بدانیم.  
و این چنین، مورسوی کامو رمز خوشحالی را به ما می‌آموزد. زندگی از عواطف و احساسات خالی نیست. همین عواطف و احساسات البته آن را سخت می‌کنند، اما تلاش برای فرار از آن‌ها، تنها زندگی را سخت‌تر می‌کند. پس می‌بایست آن‌ها را پذیرفت و معنای زندگی خویش را در سایه‌ی آن‌ها تدوین نمود. و در همین حال می‌باید واقف بود که آزادی، تنها و تنها در درون ما یافت می‌شود، خواه در رفیع‌ترین قله‌ی آزادترین نظام بشری نفس بکشیم یا در پست‌ترین سیاه‌چال انسانی زندانی باشیم. و این آزادی، همان رمز احساس سعادت و خوشبختی است. 

        

13

          "کافی است بگویم که من خوان پابلو کاستل هستم، نقاشی که ماریا ایریبارنه را کشت. تصور می‌کنم جریان دادرسی را همه به یاد می‌آورند و توضیح اضافی در مورد خودم ضرورتی ندارد."
این جملات، اعترافات زودهنگام و بی‌پرده‌ی شخصیت اصلی رمان تونل، اثر ارنستو ساباتو، در آغاز خشک و قاطع آن هستند. ساباتو در همین ابتدا تکلیف خود را با ما روشن می‌سازد؛ خوان پابلوی او قرار است از پشت میله‌های زندان، ماجرای ارتکاب جرم خود را تعریف کند: صریح و مختصر، بدون کلمه‌ای توضیح اضافه، بدون دراماتیزه کردن موضوع و بدون کوشش‌های مذبوحانه برای احساساتی کردن خواننده‌ی خود. به همین منظور کاستل در نخستین صفحات کتاب و پیش از ورود به موضوع اصلی، به معرفی گوشه‌ای از عقاید و نگرش‌های خود می‌پردازد. عقایدی که احساس سردی و تیرگی را بر ما مستولی می‌سازند و حکم نخستین دریچه‌‌مان برای چشم دوختن به محتویات ذهن یک قاتل را دارند. 
"... من خودم را آدمی می‌دانم که ترجیح می‌دهد وقایع بد را به یاد بیاورد؛ و اگر زمان حال به اندازه‌ی گذشته ترسناک نبود، حتی ممکن بود از گذشته، به عنوان روزگار غم‌بار گذشته یاد کنم... آیا یک فرد خاص تهدیدی برای جامعه است؟ در این صورت او را حذف کنید و به تهدید پایان دهید؛ من اسم این را می‌گذارم کار نیک!..
تونل، نخستین رمان نوبلیست آرژانتینی است که در سال 1948 منتشر شد و مورد استقبال منتقدین قرار گرفت. از تونل به عنوان نخستین اثر از رمان‌های بزرگ سه‌گانه‌ی آمریکای لاتین یاد می‌شود. ساباتو این کتاب را در پرتو نگرش اگزیستانسیالیستی خود نگاشته است. رمان او از زوایای مختلف علوم انسانی قابل بررسی و تأمل است. یکی از مهم‌ترین بحث‌های پیش‌آمده در مورد آن هم مرتبط به روان‌کاوی است که در زمانه‌ی ساباتو پای ثابت بحث‌های فرهنگی بود. آن‌چه تحسین روان‌کاوان در این رمان را برانگیخته، نزاع سخت اید و سوپرایگو در روان کاستل و تنش‌های ذهنی شدید در مونولوگ‌های ذهنی‌ اوست. تنش‌هایی که خروجی آن‌ها، ضعف کاستل در برقراری ارتباط، تغییر مداوم خلق و خو، و ناتوانی او در کنترل رفتارهایش می‌باشد.
کاستل خیلی زود از عدم برقراری ارتباط با دیگران در جامعه می‌گوید و آن را حاصل خواست و اراده‌اش می‌داند. اراده‌ای که به گفته‌ی خودش ریشه در همان نفرتی دارد که او نسبت به نوع بشر احساس می‌کند. اما آن‌چه در ادامه‌ی داستان می‌خوانیم، نشانی از بی‌میلی به ارتباط ندارد. او در حالی که به سختی تلاش می‌کند، به طور مداوم در حفظ و بهبود رابطه‌اش به مشکل برمی‌خورد. خواننده تقلای کاستل را می‌بیند و احساسات او را درک می‌کند، ولی در عین حال از رفتارهای او متعجب می‌شود، گویی کاستل بلد نیست چگونه خودش را بروز بدهد. 
برای تبیین این موضوع، می‌بایست نیم‌نگاهی به نظر الکساندر اسپیرکین، فیلسوف و روان‌شناس اهل شوروی داشته باشیم. اسپیرکین رابطه‌ی میان سخن و آگاهی را نه یک همزیستی و تاثیر متقابل، که رابطه‌ای از جنس وحدت می‌داند که آگاهی در آن نقش تعیین‌کننده را دارد. در واقع او معتقد است که آگاهی، بازتابی از واقعیت است که قوانین وجودی خودش را با بیان شدن از طریق سخن و زبان، دیکته می‌کند. در نتیجه، اگر یک فکر در آگاهی ما وجود دارد، همواره شامل یک یا چند واژه می‌شود، اگرچه که ممکن است آن واژگان، بهترین راه بیان آن فکر نباشند و در ارائه‌ی مفهوم آن به بهترین شکل عمل نکنند. بر طبق نظر اسپیرکین، غالباً نوعی ناسازگاری و تفرقه میان آگاهی فرد و بازنمایی کلامی یا نمود زبانی که وظیفه‌ی بیان افکار این آگاهی را دارند، وجود دارد. چیزی که مارکس آن را محصور شدن روح می‌نامد و فروید از آن با اصطلاح اختگی واژگان یاد می‌کند.
شخصیت خوان پابلو کاستل نیز به شدت از این جداافتادگی آگاهی و زبان رنج می‌برد. هنگامی که او در جامعه‌ای زندگی می‌کند که از اعضایش انتظار دارد به شیوه‌ی مرسوم زبان مادی و در قالب واژگان (که به زعم اسپیرکین متعالی‌ترین شیوه‌ی بیان افکار است)، افکار و امیال خود را بیان کنند، احساسات خشک و خشن او (که ناشی از ناکافی بودن این ابزار برای ابراز افکار و احساساتش هستند)، آن‌چنان ناموجه به نظر نمی‌رسند.
با همین نگاه، شغل خوان پابلو کاستل که نقاشی است، توجیه می‌شود. او یک هنرمند است. هنری که ارسطو هدف آن را نشان دادن اهمیت درونی چیزها به جای شکل ظاهری آن‌ها می‌داند. در حقیقت هم همین اهمیت درونی بود که کاستل را به ماریا رساند. هنر به او ابزار برقراری ارتباط از راهی به غیر از زبان را می‌دهد، ابزاری که به تعبیر نیچه، فعالیت متافیزیکی بنیادی انسان است و بیشتر ریشه در غرایز حیاتی دارد تا عقل. کاستل خود نیز این موضوع را تصدیق می‌کند و در قسمتی از کتاب به ذکر این نکته می‌پردازد که هنگام خلق آثار هنری‌اش فکر نمی‌کند، بلکه احساساتش او را به خلق اثر رهنمون می‌سازند. کاستل باور دارد که هنرش نماینده‌ی احساسات و انگیزه‌های حیاتی اوست، اما نمی‌تواند این احساسات را جز با اثر هنری‌اش توضیح دهد. او مؤکداً اعتقاد دارد که ماریا مثل او فکر می‌کند، اما حتی نمی‌تواند فکر خودش را با واژگان توضیح دهد. 
کاستل که از ناتوانی خود در بیان احساساتش آسیب دیده است، مکرراً تحت تأثیر تکانه‌های غریزی خود، دست به اعمالی می‌زند که موجب پشیمانی او می‌شود و تلاش‌های بیشتر او برای جبران آن اعمال، تنها سقوط بیشتر را برایش به همراه دارند. سرنوشت او مصیبتی است که آلبر کامو شور و حرارت و تلخی و تندی آن را ستوده و کشش زیاد قلم ساباتو را توماس مان، گیرا و جذاب توصیف کرده است. امیال و ابعاد متفاوت شخصیت او سر سازش با یکدیگر ندارند. او فهمیده نمی‎شود، نمی‌تواند افکارش را ابراز کند و نمی‌تواند خود را از سراشیبی‌ای که ناخواسته در آن افتاده خارج کند. همه‌ی این‌ها چنان موجب رنجش خوان پابلو کاستل می‌شوند که نهایتاً او به خود اجازه‌ی گرفتن جان دیگری را می‌دهد، بدون اینکه ندامتی احساس کند...

        

3