یادداشت‌های سارا (30)

سارا

1402/09/09

            یکی از اتفاق‌های بد اینه که آدم بعد از مموآر شاهکار “گرسنگی” و با همان انتظارات این کتاب را بخواند. به نظر من به طور قطع در میانه‌های کتاب ناامید می‌شود.

کتاب با یک مقدمه‌ی جذاب و توضیح فمنیسم شروع می‌شود و شما انتظار داری در جستارهای این کتاب موقعیت‌ها و تحلیل نویسنده روی آن‌ها را وفادار به مسئله‌ی فمنسیم برای این آدم بخوانی،
ولی اصلا این طور نیست.

کتاب جستارهای بسیار کوتاه و در برخی با تحلیل‌های بسیار کم‌عمق از جنبه‌های مختلف زندگی این آدم دارد. بخش نسبتاً طولانی نقدهای او روی فیلم‌ها و کتاب‌های مختلف است که درون‌مایه‌های سیاه‌پوستی یا زنان دارند
و بخشی به زندگی کاری و شخصی نویسنده می‌پردازد (که یک جاهایی به نظر یادداشت‌های اولیه برای کتاب گرسنگی می‌آیند)

با این حال اگر بتوانی به خواندن کتاب متعهد بمانی و ادامه بدهی، در بخش پایانی کتاب که شامل ۲ جستار است تو را به پاداشت می‌رساند. جستارهایی صادقانه، شفاف و قوی درباره‌ی فمنیست بد بودن به همان‌ شکلی که رکسان گی انتظار داری…

در قسمت acknowledgments کتاب اشاره می‌کند که بسیاری از این مقاله‌ها در چه جاهایی منتشر شده‌اند و پس مشخص می‌شود که بخش اعظم کتاب جمع‌آوری نوشته‌های پراکنده‌ای بوده که تلاشی روی یک‌پارچه‌سازی‌شان در جهت موضوع کلی نشده است.

با این حال به نظرم این کتاب دریچه‌های جالبی را درباره ایده‌های این آدم باز می‌کند که برای من خوشایند بود.

من نسخه اصلی این کتاب را خواندم
و گویا تعداد گزیده‌ای از مقاله‌های آن در کتابی با نام “یک تجربه‌ی وسیع شخصی” ترجمه شده است.
          
سارا

1402/09/09

            خیلی ساده از دید یک دختر بچه مدرسه‌ای می‌خوانیم که:
“خانواده‌ام می‌گویند قوی بودن در زندگی به دردت می‌خورد… پس از خودم می‌پرسم چطور می‌توانم قوی باشم؟”

خیلی از این کتاب خوشم آمد 
چون مفهومی که می‌تواند برای بچه‌ها انتزاعی باشد را با مثال در زندگی ساده دختر بچه‌ای می‌شکافد و اینکه قوی بودن می‌تواند چه شکل‌ها و مدل‌هایی داشته باشد.
از حاضر بودن برای کمک کردن توسط پدر تا راحت حرف و نظر خود را گفتن توسط مادر گرفته، تا کم نیاوردن و ادامه دادن مادربزرگ بامزه‌ی داستان که بدون ترس از اینکه دیگران به اون بخندند یوگا می‌کند و می‌دود…

فقط با یک قسمت کتاب مشکل داشتم و آن آنجایی بود که برای استمرار بچه به نواختن ساز، اشاره به مسابقه استعدادیابی می‌کند. چون کلا دو مفهوم استعداد و مسابقه، هر دو برای من به کلی باطل هستند و آن‌ها را از مفاهیم آسیب‌زننده خصوصاً به بچه‌ها می‌دانم. قطعاً برای استفاده از این کتاب در کلاسم، این قسمت را تغییر خواهم داد (و داستان را به گونه‌ای روایت می‌کنم که این ساز زدن صرفاً برای علاقه و شوق و خود نفس کار است، نه مسابقه و مفاهیم این چنینی…)
          
سارا

1402/09/05

سارا

1402/09/05

            شاهرخ مسکوب آدمی است که عشق‌اش به ایران ربطی به جای زندگی و شرایطش ندارد و شاید بتوان گفت پروژه فکری او نجات ادبیات کلاسیک از دست آکادمیک‌هاست.
این اثر که شامل سه جستار بهم پیوسته است جزو اولین منابع فارسی است که در این قالب مدرن نوشته می‌شود. مسکوب می‌خواهد حرف نویی را روی اثری کهن در قالبی نو بزند،
اما حضور او در این جستار موضوعی‌- روایی کجاست؟
یا چرا مسکوب به سراغ داستان سیاوش رفته نه مثلا رستم و سهراب؟
چون رستم و سهراب تراژدی است نه حماسه
و در حماسه است که شخصیت‌ها و کنش‌مندی آن‌ها مهم است. ما در سوگ سیاوش مفهوم شهید را داریم که کشته شده به دست ظالم است.  مرگ بر سیاوش  نازل می‌شود و او در برابر آن رفتاری کنشمدانه دارد (بر خلاف بخش شب جستار که سودابه و گرسیورز منفعل‌اند)
وجود شاهرخ مسکوب در این جستار، بخاطر این انتخاب او از شاهنامه است. او سیاوش و مفهوم شهید را انتخاب می‌کند که اشاره‌ای به آدم‌های زندگی او دارند که به دست ظلم کشته شده‌اند و شهیدند (مرتضی کیوان، شورشی‌های سیاهکل…)
او با ادبیات متعهدانه و دارای تاریخ‌مصرف مشکل داشت، پس قالب جدیدی را انتخاب کرد که هم حرفش را بزند، هم نظر تخصصی ندهد و هم در امروز ما اثر بگذارد.
(رسالتی که قالب جستار دارد)
و زندگی زیسته‌ی او به این شکل در این اثر بازتاب دارد.
          
سارا

1402/09/05

            به نظر من یکی از مهم‌ترین فاکتورها برای اینکه از این کتاب خوشتون بیاد یا نه اینه که با چه پیش‌زمینه فکری کتاب رو بخونید.

اگه فکر می‌کنید قراره یک داستان سیاه و وحشتناک و یک تجربه واقعی از جنگ جهانی رو بخونید، احتمالا ناامید می‌شید
اما اگه بدونید قراره یک کتابی بخونید که یک جاهایی به اتفاق‌های این جنگ و بمباران درسدن اشاره میکنه، اما به شیوه خاص خودش و حتی شاید گاهی تمام این قضایای با طنز بیامیزه
اون وقته که احتمالا می‌پذیرید  این کتاب واقعا می‌تونه کتاب جالبی باشه.

حقیقت اینه که من با پیش‌فرض  اول خوندم و به قدری از کتاب ناامید شدم که اول ۲ ستاره بهش دادم. اصلا باورم نمیشد این چند پاره شدن در زمان و ترالفامادورها چه معنایی دارند و چرا این کتاب اینجوریه؟
اما بعد از تمام شدن کتاب وقتی فیلمش رو دیدم باید بگم انگار زوایای دیگه‌ای از قضیه برام روشن شد
و حتی به نظرم اومد اینکه کسی بتونه همچین داستانی رو با این شیوه روایت کنه و اتفاقات تراژدی رو با طنز مخلوط کنه، اتفاقا کار خاص و به دور از کلیشه‌ایه و با این دید جدید به نظرم داستان جالبی اومد.

هر چند از بین هر دو ترجمه موجود هیچ کدوم به درد نمی‌خورند و پر از ایرادات نگارشی‌اند و توصیه اکید من خوندن زبان اصلی کتابه ولی اگر حتما به دنبال خوندن متن ترجمه هستید، ترجمه آقای بهرامی کمی بهتره.

همچنین اگر ذهنیتتون رو از قضیه جنگ و اتفاقاتش دور کنید، کتاب می‌تونه جنبه‌های خیلی جالبی رو مطرح کنه 
خصوصاً قسمت‌هایی که در ترالفامادورها و نگاه موازی‌شون به زمان و بقیه چیزهاست...
          
سارا

1402/09/05

            من کتاب را به زبان اصلی خوندم
و قطعاً اولین اظهار نظرم کاملا مثل بقیه است: این عجیب‌ترین و خاص‌ترین کتابیه که خوانده‌ام.
روی این مسئله شکی نیست… شما اثری رو می‌خونی که یک دنیای کاملا غیرعادی رو به شکل عادی برایت روایت میکنه. یجوری عادی که حتی لازم نمیدونه برات توضیح بده چرا اینجوریه، چون عادیه دیگه…
دنیایی در قند هندوانه که در اون ویسکی رو از چیزهای فراموش‌شده می‌سازند، خورشید هر روز یک رنگ دارد و در روزی که سیاه است هیچ چیزی صدا ندارد و...

کتاب از زبان راوی روایت می‌شود که ما می‌فهمیم ساکن این دنیا است و تصمیم گرفته بعد از سال‌ها نبودن کتاب در آنجا، یک کتاب بنویسد. فصل‌بندی، جملات و لحن کتاب کاملا مطابق با آدمی است که آن را نوشته و تو کاملا حس میکنی که داری یک کتاب را از آن دنیا می‌خوانی.

هنوز سرچ نکردم که هر چیزی توی کتاب نماد چیه یا چه معنایی داره
ولی خودم یک مسئله جالب را کشف کردم و آن این است که رفتارهای ساکنین اینجا هم شبیه قوانین دنیایش، خلاف انتظار آدم است و انگار یک جور پذیرش خاصی نسبت به همه چیز دارند، حتی اتفاق‌های خیلی بد.
مثلا وقتی که راوی با ببر‌های قاتل والدینش حرف می‌زد و از آن‌ها در حل ریاضیات کمک می‌گیرد
یا ابراز تأسف آن‌ها از خوردن والدین او،
یا مثلا جایی که برادر مارگارت هیچ‌گونه رفتاری از روی خشم به راوی نشان نمی‌دهد…
انگار در این عالم به طور معمول چیزی به اسم خشم، کینه یا آسیب به دیگری وجود ندارد
و حتی اگر شخصیت‌های آنجا می‌خواهند انتقامی بگیرند یا ناراحتی‌شان را ابراز کنند به خودشان آسیب می‌زنند (آی‌بویل و گروهش- مارگارت)

وقتی کتاب تمام شد به خودم گفتم خوانندگانش قطعا نظر ۰ و ۱ ای دارند. 
یا حسابی از آن بدشان می‌آید و می‌گویند این چه چرتی بود خوندم؟
یا خیلی خوششان می‌آید و مبهوت این دنیای عجیب و خاص می‌شوند.
من از گروه دوم بودم :)
          
سارا

1402/09/05

            خوشایندترین چیز درباره این کتاب برای من، لحن طنزگونه نویسنده‌اش است.
اینکه چطور با هوشمندی‌ و چاشنی طنز به تو نشان می‌دهد در مسیر نوشتن احتمالا چه  هدف و رویایی داری ولی واقعیت چگونه است…

برای کسانی که هر مدل علاقه‌ای به نوشتن دارند، خواندن  این کتاب تجربه لذت‌بخشی است. قرار نیست راهنمای عملی نوشتن یا کتابی تکنیک‌وار باشد. 
فقط خیلی ساده تجربه‌های خودش را از عالم نویسندگی برایت می‌گوید، شبیه حرف‌های در گوشی دوست صمیمی‌ات :)

ولی جدا از لذت خواندن کتاب، بزرگ‌ترین درسی که کتاب برای من داشت آن موقعیتی است که نام کتاب هم از آن گرفته شده؛
اینکه یک بار برادرش یک عالمه ورق از اطلاعات پرنده‌هایی که باید حفظ می‌کرده را دورش ریخته و وحشت‌زده نگاهشان می‌کند
بعد پدرشان می‌آید و می‌گوید که از حجم زیاد این کار نترس و پرنده به پرنده جلو برو و اطلاعاتشان را حفظ کن.
از آنجا به بعد من هم این اصطلاح “پرنده به پرنده” را برای خودم، مخصوصا در عالم نوشتن نگه داشتم
 تا خودم را متقاعد کنم که هر بار لازم است مقدار مشخص شده امروز را بنویسم و درگیر ترس‌های دیدن کل کار نشوم :)
          
سارا

1402/09/05

            بزرگ‌ترین مشکل من با کتاب این است که ادعا می‌کند جستار است… در حالی که نیست!

نمی‌دانم چه اصراری است که نویسنده‌ها قبل از شناخت کافی این قالب ادبی، اسم هر چیزی که صرفاً واقعیت است و “داستان” نیست را بگذارند جستار؛ در حالی که این کتاب همان‌طور که روی جلدش هم نوشته شده فقط “روایت”هایی است از جان و جنگ.

در جستار موقعیت‌ها و روایت‌ها وجود دارند اما به عنوان چیزی جلوبرنده برای مسئله اصلی جستار، اما در این کتاب نه تنها معلوم و واضح نیست که مسئله‌ی نویسنده چیست، بلکه ما شخص نویسنده و تحلیل‌های او را جز در چند مورد و آن هم به صورت آبکی نداریم.

اما اگر این ادعا را کنار بگذاریم و از جنبه‌ی صرفاً روایت به متن‌ها نگاه کنیم، چیزهای نسبتاً قابل قبولی‌اند. مخصوصا که ما آثاری این‌چنین مستند از افغانستان و مهاجرین و… زیاد نداریم و خود موضوع به خودی خود مرا جذب خودش کرد.

در این کتاب با روایت‌هایی روبه‌روییم که بعضی‌هایشان بخاطر ورود بیش از اندازه‌ی احساس نویسنده، کمی توی ذوق می‌زنند و بیشتر به سمت دل‌نوشته شدن پیش می‌روند
اما در برخی از آن‌ها هم شاهد درگیری خیلی سبک نویسنده با خودش و طرح سوال‌هایی از خودش هستیم که این روایت‌ها به نظرم ساختار محکم‌تر و بهتری داشتند. 

در کل قطعا خواندن همچین کتابی می‌تواند “جالب” باشد ولی مسلماً از آن دست کتاب‌هایی نیست که آدم فکر کند دوباره به سراغش برود یا تاثیر عمیقش بعد از کتاب هم با آدم بماند.