یادداشت‌های آزاده شریفی (10)

            آن شب با مغز کلافه و متورم می‌پلکیدم در طاقچه و فیدیبو. نگاهم را از نخوانده‌ها می‌دزدیدم و دنبال کتابی مفرح و غیرجدی می‌گشتم.
نمی‌توانستم چیزی نخوانم ولی نمی‌توانستم هم چیزی بخوانم. گفتم بگذار از معصومه بپرسم، بالاخره معلم کتابخوانی است و چهار تا کتاب بیشتر از من پاره کرده.
 قبلاً کتابدارها و معلم کتابخوانی ها و دوستان بیشتری را می‌دیدم و بچه‌هایی داشتم که یکهو سر برسند بپرسند این را خوانده‌ای و کتابی بدهند دستت.
عشقم همیشه این است که دست بچه را بگیرم ببرم کتابخانه. کتاب بدهم دستش. رعایت بچه را می‌کنم، کتاب ساده و کم حجم و خوش خوان انتخاب می‌کنم. وقتی بیاید سراغ کتاب بعدی نفس راحتی می‌کشم.
یکهو دلم خواست یکی هم دست مرا بگیرد و بگوید: این رو بخون ... خوبه برات.

در جهانی موازی که صنعت نشر توجیه اقتصادی داشت و کاغذ این قدر گران نبود الو کتاب ( به جای پیک کتاب کمک درسی) باید شماره‌ای می‌بود برای وصل شدن به مثلاً معصومه.
شما علائم و عوارضتان را بگویید و آن طرف خط بگوید چه کتابی بخوان و بهتر از آن برایتان بفرستدش.

و اعترافی که راجع بهش خواهم نوشت: کتاب‌هایی که مرا نجات داده‌اند، ورم مغزم را خوابانده‌اند و حالم را خوش کرده‌اند هیچ کدام شاهکار ادبی نبودند. هیچ کدام ...

پ.ن این یادداشت به معصومه توکلی نازنین تقدیم می‌شود که عاشق خنده‌اش، حضور سبک و ملایمش و تسهیل‌گری‌اش بین کتاب‌ها و آدم‌ها هستم.
پ.ن ۲ نویسنده امید و استعدادی ندارد که روزی کتابی بنویسد و به آنان که دوستشان دارد تقدیم کند لذا این روش نامعمول را برگزیده است.
          

50

39

            سال ۹۵ بود شاید. در بحبوحه آزمون جامع و امتحان های دکتری، یک روز وقتی گردن‌دردم اوج گرفته بود و جز کیف کوچکی نمی‌توانستم ببرم توی مترو نصبش کردم و تصمیم گرفتم کتاب الکترونیکی بخوانم. آدم هندزفری نبودم و شنیدن صداهای اطراف برایم جذاب‌تر بود تا فلان آهنگ. بردن کتاب هم برایم دشوار بود و راه طولانی. این شد که تصمیم گرفتم به بوی کاغذ خیانت کنم و کتابخوان الکترونیکی شوم.
کتاب الکترونیکی خیلی زود از من دل برد. سادگی، کاربرد راحت و غمزه اصلی‌ش، قابلیت کتاب خواندن در تاریکی. برای من که تختم این سوی اتاق بود و کلیدبرق آن سو نعمتی بود.
اوایل هفته‌ای چند کتاب می‌خریدم. از هر کد تخفیفی استفاده می‌کردم و انباشت کتاب مجازی را هم به موازات کتاب واقعی پیش می‌بردم.
ارزان بود و در دسترس و می‌شد فونت و اندازه‌اش را تنظیم کنی. کارم به جایی رسید که گاهی می‌رفتم کتاب فروشی و مدتی نسخه واقعی کتاب‌ها را ورق می‌زدم و با « ا ... این» گفتن های مکرر همراهانم را کلافه می‌کردم.
هنوز هم خواندن کتاب الکترونیکی بزرگ‌ترین فعالیت اقتصادی ای است که انجام می‌دهم. 
امروز دیدم که دیگر حوصله گشتن در کتابفروشی را ندارم. کتاب‌های گران و کاغذهای بی‌کیفیت و موضوعات سری‌دوزی برایم جذابیتی ندارند.
تصور می‌کردم کتاب به کالایی لوکس تبدیل می‌شود. اما گویا قرار است در همین عمر باقی‌مانده زوال کتاب را ببینم.
بی سامانی و حالا نابودی ناگزیر بازار کتاب می‌ترساندم. چقدر گفتم هر چیزی چاپ نکنید. چقدر گفتم حرکت از تألیف به ترجمه اشتباه است. نمی‌دانم شاید تلاشم را برای حفظ کتاب نکرده‌ام. از جهان بدون کتاب می‌ترسم و سرم را به خواندن کتاب الکترونیک گرم می‌کنم.
          

53

                بیش از پانزده سال پیش از کتابخانه گرفتمش. به سرعت الان نخواندم. سریالش را دیده بودم و یک چیزی داشت که برایم جالب بود.
در این سال‌ها درخت ادبیات داستانی آن قدر شاخ و برگ و میوه داده که برای خودش شده درخت انجیر معابد.
من اما هنوز روانی و صداقت و حتی رکاکت این سبک را می‌پسندم. سبکی که من تکرارش را ندیدم و تجربه تلخی از خواندن طنزهای هم‌روزگار خودم داشته‌ام. یا طنز نبوده‌اند یا پر از لودگی و مسخرگی.
 آینگی کردن یک خاندان قجری که برای خودش یک ایران کوچک است. آن هم از دل داستان و از زبان یکی از فرزندان آن خانواده و در متن عشقی ناکام.
داستان واقعی و ملموس است. بدون آنکه شبیه ما باشد شبیه ماست. روان است و شفاف و کاش نثرهای این چنینی بیشتر بود. برای میان سالی که آدم حوصله تکنیک و سوررئالیسم و سیال ذهن ندارد.
پ.ن امسال را با فاتحه‌ای بر همه کتاب‌های نخوانده، سال بازخوانی اعلام می‌کنم. خیلی کتاب‌ها را فقط یادم هست که خوانده ام و شوق دارم دوباره بلکه از آغاز بخوانم  که تپیدن قلب و دویدن چشم و لذت ادامه دادن می‌ماند. شاید ادبیات همین باشد.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

36

                کتاب در دفاع از این بود که به هر پدر و مادری و در هر شرایطی نباید احترام گذاشت. به اثرات مخرب فرمان چهارم(والدینت را دوست بدار) پرداخته بود.
مفهوم کلی‌ش رو فهمیدم و همدلم باهاش، اینکه پدر و مادر مقدس نیستند و نمی‌شه منکر آسیب‌هایی که به فرزندشون می‌زنند شد اما
خیلی یک طرفه به قاضی رفته بود و به خصوص فصل اولش از شاعران و نویسندگان مطرح از ویرجینیا ولف گرفته تا کافکا و نیچه و پل ورلن و ... مثال زده بود و همه آسیب‌هایی که دیدند رو نتیجه رفتار غلط و وابستگی به والدین به خصوص مادر دانسته بود که خیلی به نظرم یک سویه و حتی غیر علمی بود.
کل حرف کتاب این بود که شما مجبور نیستید پدر و مادرتون رو ببخشید یا دوست داشته باشید و اگر هم شما ببخشید بدن‌تون نمی‌بخشه و حتی به نسل بعد منتقل می‌شد.
اما دو ایراد اساسی داشت کتاب
۱. به عنوان کتابی که ادعای علم داره نگفته بود دقیقاً چه اتفاقی در بدن می‌افته و چه شاهدی هست فقط مثال ضعیفی از بی‌اشتهایی زده بود
۲. مشخص نکرده بود والدین آسیب‌زا کی‌اند و دقیقاً چه می‌کنند. از این نظر کتاب متأخرتری مثل والدین سمی بر این برتری داره که آسیب‌های والدی رو دسته‌بندی کرده و مثال زده

        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

17

                بیشتر نقدها در فاصله تبدیل ایده به نوشته اتفاق می‌افتند. ایده خوب همیشه هم تمام ماجرا نیست. 
آرمان آرین در نویسنده‌های کم‌شمار حال حاضر( منظورم از شمار کمیت نیست) جای محکمی دارد. چند کار خوب ازش خوانده‌ام. جسور است. روان می‌نویسد.
در این داستان بلند انگار مسحور ایده شده: نوشتن داستانی که در سال ۳۰۰۰ اتفاق می‌افتد. ایده‌ای تکراری در فیلم و سینما و جدید برای نویسنده‌ای ایرانی. 
بهترین داستان آخرالزمانی فارسی از نظر من همچنان «س.گ.ل.ل» صادق هدایت است و این کتاب در عمق و پرداخت حتی به آن نزدیک هم نشده. به جز ایده و پرداخت جذاب، دو ایراد مشخص دارم:
یک. جزییات مهم‌اند. خیلی مهم‌اند. نمی‌دانم آن بنده خدایی که گفته «شیطان در جزییات است» منظورش چه بوده. ولی هی این گزاره را در کلاس‌های داستان‌نویسی و فیلم‌سازی و ... تکرار می‌کنند و ورد زبان هر هنرجویی شده. به نظر من، خود نویسنده از فضایی که دارد ترسیم می‌کند تصویر روشنی ندارد. قبلاً و در «پارسیان و من» هم به خصوص جلد سومش چنین حسی داشتم. تصویر نویسنده از سال ۳۰۰۰، چند خط اصلی دارد و بی‌شمار سؤال و اشکال. باشد سال ۳۰۰۰ شده و آدم‌ها در کره‌ها و سیاره‌های دیگر زندگی می‌کنند. اسم‌های عجیب دارند و با سفینه سفر می‌کنند. اما چه غذایی می‌خورند؟ چرا هنوز همه با هم فارسی حرف می‌زنند؟ و هنوز دانشگاه می‌روند و پایان‌نامه می‌نویسند؟ تصویر روابط اجتماعی و انسانی و جزییات در این داستان مبهم است نه از آن ابهام‌های هنری. حتی برای خود نویسنده هم مبهم است.
دو. این داستان را اگر هزار و اندی سال بیاوریم عقب‌تر و عناصر مثلاً آینده‌نگارانه‌ای مثل ربات و سفینه و ... را ازش بگیریم می‌شود بازنویسی دست چندمی از « روی ماه خداوند را ببوس». جستجوی خدا و تردید در وجود او . باور . اشارات معنوی و قرآنی این کتاب این قدر گل‌درشت و توی ذوق‌زننده اند که اگر نویسنده را نمی‌شناختم می‌گفتم لابد به سفارش جایی نوشته شده. نیت نویسنده را می‌فهمم ولی مخاطب نوجوان امروز را با این ترفندها نمی‌شود خداشناس کرد. خداوند پیامبرش را مأمور بلاغ و ابلاغ کرده و اگر نویسنده، نویسندگی‌اش را پیش بگیرد و قلمرو پیامبران و مبلغان را به خودشان واگذارد داستان‌نویس موفق‌تری است.
مشکلم البته فقط وظیفه ارشاد و دفاع از قرآن نیست. نویسنده نتوانسته تحول یک نفر در هزار سال بعد با خواندن قرآن و دیدن یک سری تصویر و خواب را دربیاورد. علت؟ کلیشه‌ای بودن ابزار‌ها ... خواب هایی پر از پیرمردهای پیام‌آور، فرشتگان و دریا و قایق و نور‌های رنگی و ...
خلاصه با همه ایرادهای من به یک‌بار خواندن می‌ارزید و روان بود و دست‌انداز نداشت. به عنوان سرگرمی و برای ایده گرفتن شاید نه خواندن شاهکاری داستانی.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

17