یادداشت
1403/2/18
آن شب با مغز کلافه و متورم میپلکیدم در طاقچه و فیدیبو. نگاهم را از نخواندهها میدزدیدم و دنبال کتابی مفرح و غیرجدی میگشتم. نمیتوانستم چیزی نخوانم ولی نمیتوانستم هم چیزی بخوانم. گفتم بگذار از معصومه بپرسم، بالاخره معلم کتابخوانی است و چهار تا کتاب بیشتر از من پاره کرده. قبلاً کتابدارها و معلم کتابخوانی ها و دوستان بیشتری را میدیدم و بچههایی داشتم که یکهو سر برسند بپرسند این را خواندهای و کتابی بدهند دستت. عشقم همیشه این است که دست بچه را بگیرم ببرم کتابخانه. کتاب بدهم دستش. رعایت بچه را میکنم، کتاب ساده و کم حجم و خوش خوان انتخاب میکنم. وقتی بیاید سراغ کتاب بعدی نفس راحتی میکشم. یکهو دلم خواست یکی هم دست مرا بگیرد و بگوید: این رو بخون ... خوبه برات. در جهانی موازی که صنعت نشر توجیه اقتصادی داشت و کاغذ این قدر گران نبود الو کتاب ( به جای پیک کتاب کمک درسی) باید شمارهای میبود برای وصل شدن به مثلاً معصومه. شما علائم و عوارضتان را بگویید و آن طرف خط بگوید چه کتابی بخوان و بهتر از آن برایتان بفرستدش. و اعترافی که راجع بهش خواهم نوشت: کتابهایی که مرا نجات دادهاند، ورم مغزم را خواباندهاند و حالم را خوش کردهاند هیچ کدام شاهکار ادبی نبودند. هیچ کدام ... پ.ن این یادداشت به معصومه توکلی نازنین تقدیم میشود که عاشق خندهاش، حضور سبک و ملایمش و تسهیلگریاش بین کتابها و آدمها هستم. پ.ن ۲ نویسنده امید و استعدادی ندارد که روزی کتابی بنویسد و به آنان که دوستشان دارد تقدیم کند لذا این روش نامعمول را برگزیده است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.