یادداشتهای Zoha EBI (14) Zoha EBI 1404/3/14 عاشقانه های یونس در شکم ماهی جمشید خانیان 4.0 53 صدای پیانو آرام و لطیف بود، مثل رد انگشتان روی پوست، مثل وزش باد میان برگهای پاییز. دختر پشت پیانو نشسته بود، چشمانش بسته، انگار که هیچچیز دیگری در جهان مهم نبود جز آن نُتهایی که از میان انگشتانش جاری میشدند. پسر ایستاده بود، نگاهش روی صورت او ثابت مانده بود، چانهاش را کمی بالا گرفته بود تا بتواند تمامی آن احساسات را بخواند. "این آهنگ… مال کیست؟" دختر بدون باز کردن چشمانش لبخند زد، اما انگار خودش هم نمیدانست جواب واقعی این سؤال چیست. "از روزی که تو را دیدم، هیچ چیز را ننوشتم. اما این ملودی، خود به خود آمد." نفسهای پسر آرامتر شد، گامهایش بیصدا به سمت او نزدیکتر شد، بدون هیچ برنامهای، فقط به خاطر حسی که خودش را میان موسیقی جا داده بود. و بعد، بیاختیار، کنار او نشست. دستانش لرزیدند، قلبش آرامتر میزد، انگار که این لحظه را پیش از این بارها در رویاهایش دیده بود. "شهزادهی رؤیای من، شاید تویی…" کلمات آرام در میان موسیقی حل شدند، انگار که خود آهنگ آنها را میان نُتها جا داده بود. دختر انگشتانش را آرامتر روی کلیدها لغزاند، حالا دیگر نمینواخت—حالا احساس میکرد. پسر چشمهایش را بست، صورتش را آرام روی شانهی او گذاشت. و آنها میان موسیقی ناپدید شدند، میان لحظهای که دیگر هیچچیز نمیتوانست آن را از بین ببرد. 1 33 Zoha EBI 1404/3/9 سیاه قلب کورنلیا فونکه 4.1 45 مگی کنار قفسهی کتابها ایستاده بود، انگشتش روی جلدی کهنه سر میخورد. حس زبری کاغذ، رد گرد زمان روی صفحات، بوی قدیمیای که با هر ورق زدن در هوا پراکنده میشد—همهی اینها بخشی از دنیای گذشته بود. مو پشت سرش ایستاده بود، بیصدا. او چیزی نمیگفت، اما مگی میدانست که نگاهش را حس میکند، آن سنگینی آرامی که فقط پدرها دارند وقتی میدانند چیزی در ذهن دخترشان جریان دارد. مگی یک صفحه را باز کرد، اما نخواند. فقط دستش را روی خطوط گذاشت. «فکر میکنی هنوز هم زندهان؟» مو نفسی کشید، آنقدر آهسته که انگار میخواست این لحظه را نگه دارد. بعد، آرام گفت: «داستانها؟» مگی سرش را تکان داد، بدون اینکه به او نگاه کند. «نه، اونهایی که بینشون زندگی کردیم.» سکوتی کوتاه بینشان افتاد. صدای باران از پشت پنجرهی نیمهباز میآمد، و لحظهای، انگار که هیچچیز تغییر نکرده بود. بعد، مو جلو آمد. کنار مگی ایستاد، اما چیزی نگفت. فقط دستش را روی کتاب گذاشت، روی همان صفحهای که مگی لمس کرده بود. «زندگی کردن توی قصهها سخت بود.» صدایش کمی گرفته بود. «ولی هیچوقت کاملاً از بین نمیرن.» مگی لبخند زد، اما تلخ. «حتی اگه کتاب رو ببندیم؟» مو به پنجره نگاه کرد. قطرههای باران آرام روی شیشه سر میخوردند، مثل خاطراتی که هیچوقت کاملاً محو نمیشدند. «بعضی داستانها توی ما زنده میمونن، حتی بعد از اینکه آخرین صفحهشون ورق بخوره.» مگی شانهاش را کمی به سمت پدرش متمایل کرد، انگار که این لحظه را ثبت کند، نگه دارد. بعد، آرام گفت: «پس این یکی هنوز تموم نشده.» و مو خندید. آنقدر آهسته که انگار نمیخواست لحظه بشکند. «نه، فکر میکنم هیچوقت تموم نمیشه.» 0 12 Zoha EBI 1404/3/5 دشمن عزیز جین وبستر 4.0 61 اَلا یا اَیُّهَا السّاقی اَدِرْ کَأسَاً و ناوِلْها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها به بویِ نافهای کآخِر صبا زان طُرّه بُگشاید ز تابِ جَعدِ مشکینش چه خون افتاد در دلها مرا در منزلِ جانان چه امنِ عیش، چون هر دَم جَرَس فریاد میدارد که بَربندید مَحمِلها به مِی سجّاده رنگین کُن گَرَت پیرِ مُغان گوید که سالِک بیخبر نَبْوَد ز راه و رسمِ منزلها شبِ تاریک و بیمِ موج و گِردابی چنین هایل کجا دانند حالِ ما سبکبارانِ ساحلها؟ همهْ کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر نهان کِی مانَد آن رازی کَزو سازند مَحفلها؟ حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ مَتیٰ ما تَلْقَ مَنْ تَهْویٰ دَعِ الدُّنْیا وَ اَهْمِلْها 4 16 Zoha EBI 1404/1/25 زیبا صدایم کن فرهاد حسن زاده 3.9 97 زیبا، صدایم کن... صدای قدم هایت در تونل زندگی ام می پیچد. نمی دانم چه کنم. چشم هایم بازاند، مغزم در حال کار کردن است. از ساعت هم بهتر کار میکند. اما تونل تاریک است و پر از پیچ و خم و سنگلاخ. هرکسی در این تونل زندگی اش نیاز به دستی دارد که قبلا تونل را گذرانده است. دستی به نام پدر. دستی که من ندارمش. تو کجایی، دست بر سر زندگی ام؟ چه کسی جرعت شکستن دست زندگی مرا به خودش داد؟ چه کسی بود؟ نمیدانم. فقط میدانم که دلم حتی برای کتکت تنگ شده. میدانی چرا؟ چون کتک خوردن از دست پدر شیرین است. کتک خوردن از دست غریبه، مزه تلخ ترین قهوه جهان را میدهد. تو دور میشوی و من، میبینم که سایه دستت کم کم از زندگی ام محو میشود. صدای قدم هایت میپیچد. تو نمیروی، تو را میبرند. تقلا میکنی: "زیبا، صدایم کن..." 11 32 Zoha EBI 1403/12/24 کیمیاگر پائولو کوئیلو 3.8 15 فکر میکنم مرگ آور ترین لحظه برای انسان همان است که فکر میکند به هدف خود رسیده است درحالی که حتی به خاطر نمی آورد هدفش چیست. آن لحظه خودت با دستان خودت کودکی را در خاک می کنی که حتی فرصت پرورشش را نداشته ای. هدف ها متغیرند و زیبا. سختند و دلهره آور. در وهله اول همانند جادوگری، افسونت می کنند. از "اکنون" دورت میکنند و با افکار شیرین در مورد آینده، اکنون و آینده ات را تلخ میکنند. باید بلد باشی با اهدافت چگونه برخورد کنی. برنامه ریزی، تلاش، افکار منظم و ... همه برای همین است تا به هدفت برسی و در روح جهان غرق شوی. اما فقط یک هدف است که در همه حالات شیرین است، عشق. نمیتوانم در مورد عشق متنی بنویسم، دستانم سست میشود و ذهنم پراکنده. عشق واژه ی بزرگی است. تعریف ناپذیر است. به عسل میماند. میخوری،میخوری،میخوری و سیر نمیشوی. غرق، شاید. غرقش هم شیرین است. راستش کتاب را که میخواندم، چون مال مادرم بود، برگه ای از درونش بیرون افتاد مال حدود 15 سال پیش. شاید بهتر باشد این یادداشت را هم با این متن به پایان ببریم: و شاهین عشق، چه پرندگان کوچکی را که اسیر خود نمیکند و در اسارت شیرین از هر پرنده، شاهین می سازد که بر فراسوی جهان اش بنشیند و از فراز قله همه چیز را ببیند عشق چه کار ها که نمی کند و عشق و پرواز و عشق و عشق و ... 6 12 Zoha EBI 1403/11/23 101 راه برای جلوگیری از نفله شدن در مدیریت: تاملی در دلایل موفق نبودن برخی از مدیران در مدرسه های ایران مرتضی مجدفر 5.0 1 مدیران عزیز، بدانید و آگاه باشید، مدیریت ساده نیست! توانایی کنترل موقعیت های مختلف، تنش های درون یک مدرسه، بحث بین کارکنان، دانش آموزان، اولیای بی اعصاب و ... ! اگر میخواهید یک مدیر را عصبی کنید، او را یاد تنش های کاری اش بیندازید! از نگاه من، مدیر خوب کسی است که بتواند تعادل را در هر چیزی حفظ کند. قطعا در جایگاهی نیستم که به مدیران عزیز در هر جایی، مدرسه، ادارات و ... بگویم چه بکنند ( و این کار را نخواهم کرد ) اما شاید کمکم به عنوان دختر یک مدیر مدرسه آن هم از نوع دبستان پسرانه ( از پر تنش ترین ها ) این باشد که این را بخوانید. قطعا سرتان شلوغ است. کار دارید. امتحانات بچه ها. دردسر های وزارت خانه. ترس از نفله شدن و عزل از مقام. همه اینها قابل درکند. اما شاید بتوانید کار مادر من را بکنید، بدهید به عنوان یک کتاب طنز فرزندتان (اگر بالای 10 سال است) بخواند، برایتان تعریف کند. اگر بگویم مادرم تا بحال دست به این کتاب نزده اما من آن را از برم دروغ نیست! نکته نهایی شاید تشویقی برای مدیران عزیز باشد:"دانش آموزان مدرسه شما قطعا عاشقتان هستند، تضمین میکنم!" 5 13 Zoha EBI 1403/11/17 قطار جک لندن فرهاد حسن زاده 4.4 3 همزمان که قصه سام و گیتی و ماهی و 10 فرزندشان را میخواندم، مشغول بررسی اشعار سهراب سپهری هم بودم. فکر کردم شاید خوب باشد اگر این کتاب را با شعری از سهراب سپهری تطبیق بدهم، نتیجه این شد: زندگی ذره کاهیست، که کوهش کردیم، زندگی نام نکوییست، که خارش کردیم. زندگی نیست به جز نم نم باران بهار. زندگی نیست به جز دیدن یار. زندگی نیست به جز عشق، به جز حرف محبت به کسی، ورنه هر خار و خسی، زندگی کرده بسی. زندگی تجربه تلخ، فراوان دارد. دو سه تا کوچه و پسکوچه و اندازه یک عمر، بیابان دارد. ما چه کردیم و چه خواهیم کرد، در این فرصت کم... سعی کردم که خودم را جای شخصیت های مختلف قرار بدهم و فهمیدم که هرکسی در این داستان برای هدف خودش دست و پا میزند. با هم هستیم اما با هم نیستیم. سام برای رسیدن به هدف خودش، نمیتوانست حقیقت مرگ دیگری را بپذیرد. ماهی برای رسیدن به هدف خودش، زن دیگری را نفله میکرد. و و و و .... . چه میتوان گفت؟ حتی در یک خانواده هم چنین چیزی هست، این انکار ناپذیر است. زمانی میفهمی که چه کسی بودی و چه کسی خواهی بود، که انسان هایی که تو را ساخته اند از دست بدهی. خواهر؟ برادر؟ پدر؟ مادر؟ همسر؟ فرزند؟ در نگاه اول فقط یک خانواده اند. تا بحال فکر کرده ای چقدر خانواده ات برایت مهمند؟ من که فکر نکرده بودم. "هستی" را که از آقای حسن زاده خواندم، فهمیدم باید یک نفر باشد تا حقیقت را مثل یک سیلی در گوشت بکوبد تا بفهمی چه کسی تو را بزرگ کرده. "قطار جک لندن" را که خواندم، باز هم مثل یک سیلی ابدار دیگر بر صورتم کوبیده شد که فقط پدر و مادرت باعث خوشبختی تو نیستند. هر کسی، نقش خودش را در زندگی تو دارد و تو، به هر کدام از آنها مدیونی. همزمان که از زندگی ات لذت میبری هیچ کدام از اینها را فراموش نکن، دوست من :) . 2 43 Zoha EBI 1403/10/3 مومو میشائیل انده 4.2 44 خیلی ها فکر میکنند که زمان چیزی است مثل طلا و همین خیلی ها بیشتر از 99 درصد هستند. و خب شاید بگویید که راست می گویند دیگر! شاید این یادداشتم سبکی شبیه بی احترامی و تند حرف زدن داشته باشد، پیشاپیش عذرخواهم. 1. اگر فکر میکنید با برنامه ریزی های طلایی و حجم کار های زیاد میتوانید روزمرگی خودتان را برای خودتان شیرین کنید، به این نکته توجه داشته باشید که کار هر خر ( نه ببخشید الاغ :| ) نیست خرمن کوفتن! گاو نر می خواهد و ، مرد کهن! مومو مرد کهنی بود از گاو نر خودش که ویژگی خوب گوش دادن و زمانش بود به خوبی استفاده کرد و خرمن خودش را عالی کوفت. شاید برایتان لازم باشد بدانید باید از گاو نرتان چگونه استفاده کنید(چون همه حداقل یکی دارید، چه پنهان و چه آشکار) و بدانید که هر مرد کهنی در ابتدا جوانی برنا و بی تجربه بوده! 2. سوالی می پرسم تا جمله ای را که در ابتدا گفتم نقض کنم. شما از طلاهایتان چگونه استفاده میکنید؟ خب منطقا یا به خودتان می آویزید یا میگذاریدش در یک کمد دور از دید عموم و سه بار قفلش می کنید! چهار بار؟ چه بهتر! بسیار خوب، حالا ای مدعیانی که می گویید زمان مثل طلاست، زمانتان را چطور؟ انقدر خوب استفاده اش می کنید؟ بهش توجه می کنید؟ نگهش میدارید؟ ازش لذت میبرید؟ تا کی می خواهید کلیشه هایی را استفاده کنید که "خودتان " هم نمیتوانید درست بهش عمل کنید؟؟؟؟ 3. مرگ حق همه ماست. دیر یا زود. به سراغمان می آید و در لحظه ای همه چیز تمام می شود. قطعا هم که همه تان عزیزانی دارید که برایتان مهمند، انشالله که سالیان سال با هم باشید. اما به شرطی که از این سالیان سال سود ببرید و باز هم استفاده از "زمانتان" . امیدوارم مفید بوده باشم، یاوران همیشه مومن! نکته: گردنم سر نوشتن این متن خیلی درد گرفت، نکته ای هست عرض کنید خواهشا. 4 42 Zoha EBI 1403/9/18 واتسون ها به بیرمنگام می روند - 1963 کریستوفرپل کرتیس 3.8 5 به نظرم قصد نویسنده این بود که نشان دهد که چقدر نژاد پرستی میتواند از جنبه های مختلف روی یک خانواده سیاهپوست تاثیر بگذارد، خیلی موفق نبود. (اولین یادداشتم که در حاشیه ها نرفتم :) ) 0 13 Zoha EBI 1403/9/17 هستی فرهاد حسن زاده 4.3 99 دختر بودن یا پسر بودن؟ مسئله این است! مسئله واقعا همین است. جنسیت می تواند از اثرگذار ترین عوامل زندگی شما باشد ، از آن عواملی که خودتان نمیتوانید انتخابش کنید. خیلی عجیب است! هنر اقای حسن زاده همین است. انقدر قشنگ این مسئله را گوشه گوشه کتاب با قلمشان پنهان کرده بودند که هم با هستی هم ذات پنداری می کردی هم می دانستی که تکه هایی از کارش غلط است! عجیب بود، خیلی عجیب، به اندازه عجیب بودن آب هندوانه خوردن سهراب، یا سیلی زدن های پدر، یا شکستن دست یک دختربچه 12 ساله در اثر فوتبال بازی کردن با بچه های کوچه! ما بیچاره نیستیم که فوتبال بازی کردن یک دختر بچه با همسنانش برایمان نا متعارف است؟ نباید باشد. و شاید ما باید به همین نتیجه میرسیدیم. شاید حرف آخر آقای حسن زاده این بود که زندگی روی این کلیشه ها پیش نمیرود ونباید هم انتظار داشت که برود. ممنونیم جناب حسن زاده! :) پی نوشت: گاهی برگردید به آن زمان هایی که در کوچه بازی میکردید و صدای فریاد هایتان، سکوت خانه همسایه ها را می شکافت. ما که آن موقع نبودیم و حسرت آن طور بازی کردن هم به دلمان می ماند، اما شما فراموشش نکنید. و این شاید برترین نصیحتی باشد که یک کوچکتر می تواند به بزرگ ترش بکند :) 0 26 Zoha EBI 1403/9/16 الاکلنگ کودکی محمدرضا رمضانی 4.2 4 همان روزی که این کتاب را خواندم، تصمیم گرفته بودم از عالم بچگی بیرون بیایم و بشوم همان انسان بالغی که دیگران می خواهند. اتفاقا چند وقتی هم بود که خیلی کمتر کتاب میخواندم. گفتم بگذار بروم توی کتابخانه یک کتاب انتخاب کنم، این کتاب خیلی چشمم را گرفت. به امانت گرفتمش و شروع کردم به خواندن. اوایل کتاب بود که تصمیم گرفتم دیگر نخوانمش چون داشت مرا می برد به آن قدیم ها. به زمانی که در حیاط خانه مادربزرگ با پسر خاله و پسردایی بازی می کردیم بی آنکه نگران امتحان زیست فردا باشیم. من می شدم شاهزاده خانم، پسردایی ام می شد شاه، پسر خاله ام می شد شهزاده و دختر خاله ام می شد ملکه. اداره می کردیم کشور اب نبات ها را. از آن رویا ها بیرون آمدن غیرممکن بود برا ما. چادری می انداختیم روی دوشمان و با کاغذ تاجی می ساختیم . روز ها با همان پارچه و کاغذ خوش بودیم. حالا رسیده ام به جایی که یادآوری آن روز ها درد دارد. حالا اگر فرصتی باشد باز هم شیطنت میکنیم، اما دیگر نه در قالب رویا. کتاب را که خواندم با خودم فکر کردم : " بزرگ شدن و بالغ بودن به این نیست که رویا نداشته باشی، آن موقع میشوی یک بالغ با کابوس. کسی که رویا اش را فراموش کند دیگر انسان نیست." خیلی تغییر کردم، خیلی. پی نوشت: رویای تان را فراموش نکنید که با واقعیت ها روبرو شدن خیلی دردناک است. خیلی... 0 26 Zoha EBI 1403/9/6 آن سوی دریای مردگان معصومه میرابوطالبی 4.3 16 در مدرسه ای، کتابت را نخوانده ای و زنگ چهارم قرار است با نویسنده کتاب دیدار کنی. موقعیت استرس اوری بود! ولی از یکی از دوستان همدلم کتاب را گرفتم و در نهایت تعجب در 1 ساعت و 30 دقیقه تمام شد. فکر میکنم انقدر لذت بخش بود که مرا درون دنیای خود ببرد در حدی که از کلاس انشا چیزی نفهمیدم! پ.ن: با تشکر از خانم میرابو طالبی بابت زحماتشان و وقتی که برای دیدار با دانش اموزان فرز 5 کلاس زنگ تماشا گذاشتند. 1 17 Zoha EBI 1403/8/30 شجاع باش دختر 3.4 1 خیلی سو گیری داشت، به نظرم تقریبا کامل پسر ها را سرکوب کرده بود ولی میتواند انگیزه ی خوبی برای دختر ها باشد. 0 2 Zoha EBI 1403/8/28 درخت زیبای من ژوزه مائوروده واسکونسلوس 4.5 64 کتابی پر از فراز و نشیب ها. نویسنده به خوبی توانسته بود خواننده را با خودش به درون داستان ببرد و همراه کند. 0 3