یادداشتهای یگانه (14)
1404/2/8
«شهر ستارهها» جلد دوم از مجموعهی فانتزی استراواگانزا (جلد اول: «شهر نقابها») نوشتهی بانو هافمن، چهارمین یا شاید هم پنجمین مجموعه فانتزی مورد علاقهم در فهرست کتابهای خواندهشدهامه. یکی از ویژگیهای مثبت سبک نویسندگی ماری هافمن اینه که هر مجموعهاش تقریبا مستقل به نظر میرسه و میتونه جداگانه هم خونده بشه. با این حال، اگه قصد خوندن کل مجموعه ششجلدی استراواگانزا رو دارید (که متأسفانه فقط سه جلدش چاپ شده)، بهتره به ترتیب بخونید چون بعضی نکات به جلدهای قبلی مربوط میشن و ممکنه کمی گیجکننده باشه. به نظرم این جلد نسبت به جلد اول روند خیلی بهتری داشت؛ نه خیلی کند بود نه بیش از حد سریع. شروع و پایانش فوقالعاده بودن. شخصیتپردازی جورجیا واقعا خوب از کار دراومده بود و خانواده چزاره هم از شخصیتهای جالب داستان بودن. فقط هنوز بعضی شخصیتها برام مبهم موندن و نتونستم تصویر واضحی ازشون بسازم.. یکی از لحظاتی که واقعا دوسش داشتم، اون مجسمه چوبی اسب بالدار بود—انقدر دوسش داشتم که دلم میخواست یکی واسه خودم هم داشته باشم! در مورد روابط بین شخصیتها هم، راستش منتظر کاپلهای بیشتری بودم. بهجز گایتانو و فرانچسکا، امیدوار بودم رابطهای بین لوسیانو و آریانا یا حتی فالکو و جورجیا شکل بگیره (البته قبل از اینکه بفهمم فالکو از جورجیا کوچیکتره!) از طرف دیگه، امیدوار بودم رابطهی جورجیا با برادرش راسل بهتر بشه، که نشد... ولی خب شاید هم بهتر شد که رفت، شرش کم! خوشحال شدم که حال فالکو در نهایت خوب شد؛ مخصوصا اون قسمت پایانی که خودش توی مسابقه شرکت کرد واقعا احساسی و قشنگ بود. اما از رفتار پدرش—دوک نیکولا—واقعا حرص خوردم. بچهات داره میمیره، خب صبر کن ببین شاید برگشت، لازم نبود خودت بکشیش .. در کل، پایان کتاب رو خیلی دوست داشتم و بیصبرانه منتظر جلد بعدیام؛ هرچند متأسفانه هوپا ادامه مجموعه رو چاپ نخواهد کرد. خانم هافمن به جهانهای فانتزی متعدد مغزم یه جهان دیگه هم اضافه کردین متشکرم!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/1/11
الله اکبر این چه کتابی بود من خوندم خدایا توبه😐 میگن از ظاهر قضاوت نکنا....و انگاری این جمله، برای کتابا هم صدق میکنه!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1403/7/16
واقعا نمیدونم چی بگم... گاهی بعضی کتابها طوری تموم میشن که آدمو توی یه شوک مطلق میذارن—و این دقیقاً یکی از اونهاست. شروعش فوقالعاده بود، پایانش محشر! پر از پلات توییستهای ظریف و غیرمنتظره. صادقانه بگم، اصلا انتظار چنین پایان خفنی رو نداشتم. یا من دچار اختلالم یا نویسنده، چون واقعا نباید از همچین ژانری خوشم بیاد—ولی به طرز عجیبی خوشم اومد! مارکوس؟ باورم نمیشه چقدر نقش دوگانه داشت. نویسنده طوری عشقش به یاسمین رو به تصویر کشیده بود که آدم فکر میکرد حاضرِ جونش رو هم براش بده، ولی در نهایت مشخص شد که تمام اون احساسات فقط یه بازی بوده... نقش همسرش هم برخلاف انتظار، در آخر داستان به طرز چشمگیری پررنگ شد و مسیر قصه رو تغییر داد. روند داستان در فصلهای پایانی یکدفعه خیلی سریع شد، اما این تندی ضربهای به تاثیرگذاری کلی نزده بود. قسمت آخر واقعا تأثیرگذار بود؛ دلم برای یاسمین بیچاره سوخت. و بیشتر از اون، برای واقعیتی که پشت این داستان بود—اینکه چنین آدمهایی واقعا وجود دارن. البته "آدم" واژهی درستش نیست... بهتره بگم حیوان، یا شایدم رأس!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1403/4/29
این بهترین و اولین مجموعهای بود که از نشر ویدا خوندم—و اگه نظر منو بخواین، باید بگم: عااااالی بود! یه چیزی فراتر از عالی، فراتر از انتظار. اگه دستم باز بود، هزاران ستاره بهش میدادم، بدون اغراق. البته باید بگم من به ژانر جنایی و ترسناک علاقهی خاصی دارم، حتی ضعیفترینهای این سبک هم برام جذابن، اما این مجموعه یه چیز دیگه بود. شخصیتپردازیها به طرز شگفتانگیزی قوی و منحصربهفرد بودن. داستان طوری پیش میرفت که حتی اگه از جلد آخر هم شروع میکردی، باز هم میتونستی ماجراها رو دنبال کنی و سردرگم نشی—و این یه مهارت بزرگ توی روایتگریه. ترجمه روون و قابلقبول بود و من مشکل خاصی باهاش نداشتم. فقط با پایان داستان یه کم چالش داشتم؛ چون نهتنها غافلگیرکننده بود، بلکه حسابی احساساتم رو به بازی گرفت! جیسی و کیم—شما واقعا یه زوج عالی بودین، ولی ورود کیم به جسم ناتاشا؟! برگام! هپی و ملودی... مرگتون ناراحتکننده بود، ولی خب، دستکم به هم رسیدین، نه؟ کاترین لتیمر، با اون ابهت بینظیرت، هنوزم فراموشنشدنیای—و اون مرگ عجیب و مرموزت... فقط میتونم بگم "وای" خانم چنگ، با اینکه اعصابمو خورد میکردی، ولی در نهایت نقش مهمی داشتی و نمیتونم دوستداشتنت رو انکار کنم. و تو، کالبد بیزوال! خوابی برام نذاشتی، لعنتی... مرگت هم مثل خودت خاص بود. بقیه شخصیتها بیشتر فرعی بودن، ولی هرکدوم نقشی در شکلگیری این جهان فوقالعاده داشتن. و در نهایت، آقای سیمون آر. گرین! شما به لیست نویسندههای محبوب من اضافه شدین—البته همیشه بودین، ولی الان توی بالاترین نقطهی اون لیست جا گرفتین. این مجموعه یه تجربهی کامل بود. اگه هنوز نخوندینش، پیشنهاد میکنم از دستش ندین... فقط آماده باشین برای افسردگی بعد از تمومشدنش. چون دلتون حسابی براش تنگ میشه.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1403/4/15

فابل جلد 1
4.2
103
خب، بذارین رک بگم—پایان کتاب اصلا راضیکننده نبود. با یه پایان باز و گیجکننده روبهرو شدم که بیشتر از اینکه حس کنجکاوی ایجاد کنه، حس سردرگمی و ناتمامی بهجا گذاشت. ترجمهی نشر مجازی هم اصلا خوب نبود. نهتنها روون و دلنشین نبود، بلکه میزان سانسور انقدر زیاد بود که آدم حس میکرد بخشهایی از داستان گم شدن. از اون ترجمههایی بود که آدم رو از داستان اصلی دور میکنه، نه نزدیک. تنها دلیلی که باعث شد کتاب رو تا آخر بخونم، این بود که بدونم قراره چی بشه—و وقتی رسیدم به اون پایان، واقعا ناامید شدم. اگه جلد دومی برای این کتاب وجود نداشت، صادقانه بگم، احتمال زیادی داشت که کتابو بذارم کنار، یا حتی بسوزونمش از شدت حرص!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.