یادداشت‌های معصومه السادات صدری (73)

ارزیابی شتابزده
.
دلم نمی
          .
دلم نمی خواست برای معرفی اش، عکس خود کتاب را بذارم. آن موقع بیشتر شبیه ژانر وحشت می شد! کی باید وقتش برسد فکری برای تصویر روی جلد کتاب ها کنیم؟هان؟ 
عکس آشپزخانه سیمین خانم، به نظرم برای نوشته ام مناسب‌تر بود. 
منتهی نمی‌دانم عکاس چرا فکر کرده مراسم جهاز برون آمده و در کابینت ها را چهارطاق باز گذاشته که فنجان و بشقاب ها دیده شود.. امان از این اداهای اهل فن! احتمالا روح خود سیمین خانم هم در عذاب است و می گوید: ببند در آن کابینت را ظرف ها را تازه گردگیری کرده ام...
بگذریم.
کتاب را به توصیه زهرا کاردانی توی یکی از کلاس هایش خواندم!
چقدر آدمی باید از خود مچکر باشد وتا نام جلال بیاید بادی به غبغب بندازد که همه ی کتاب هایش را خوانده است و بعد تا استاد نام کتاب را بگوید بادش خالی شود و خفه خون بگیرد.(آن آدم خودم بودم) 
بگذارید یک چیز درگوشی بهتان بگویم، من قلم جلال را بیشتر از نادر ابراهیمی دوست میدارم. باور کنید!صراحت جلال را هیچ کس ندارد. 
اسم کتاب ارزیابی شتابزده است و خود جلال توی مقدمه به تفصیل توضیح می دهد چرا نامش را اینطور گذاشته.
شامل چند سفرنامه از یزد و مشهد اردهال است و چند مصاحبه و الخ..
کتاب برای دهه1133 و اینهاست مثلا.. بعد شما ببیند الان چقدر فرق کرده اوضاع شهر ها.. ولی نگاه جلال همان زمان هم درست بوده.. 
جلال رک است و با هیچ کس تعارف ندارد، همانجایی که می گوید کاشانی ها فلان هستند و یزدی ها بهمان..مراسم قالب شویی مشهد اردهال را می شکافد که بیا و ببین.. 
اصلا عالی است.
وسطش هم چندتا مصاحبه با خود جلال دارد، که خواندش خالی از لطف نیست.
یک چیز در گوشی دیگر هم بگویم؟ بیشتر قسمت های کتاب را نفهمیدم.
سطح فرهیختگی اش خیلی بالا بود به سواد ام قد نمی‌داد.
بخوانیدش؟ اگر سفرنامه و مستند نگاری دوست می‌دارید، چرا که نه؟ 
البته اگر ناراحت نمی شوید نویسنده وسط کتاب بگوید چس سواد و فلان.. 
این قسمتش را به خواهر نوجوانم نشان دادم که نویسنده رو داری چه باحاله؟ 
پشت چشم نازک کر و گفت: از سنت خجالت بکش، کی میخوایی بزرگ بشی؟ 
بگذریم.. 
امتیاز 9از 10

#کتاب_خواندم 
.
        

3

چراغ ها را من خاموش می کنم
          .
چراغ ها را من خاموش می کنم!

اولین بار اسم پیرزاد را توی کتاب پیمان هوشمند زاده شنیدم. همان قسمتی که عکس هایی که از زویا پیرزاد گرفته را توضیح و تفصیل می داد و من دیوانه ی همین قسمت از کتابش هستم. 
با خودم فکر می کنم اگر روزی نویسنده شوم شبیه پیرزاد می شوم. نویسنده ایی که به قول هوشمند زاده، غیر قابل دسترسی است و در نشست ها و محافل ادبی ظاهر نمی شود. دختر ارمنی که ساده می نویسد، ولی عمیق! 
هوشمند زاده پیرزاد را خوب شناخته!
کتاب روایت یک عشق ممنوعه است! کلاریس زن توی داستان، از روزمرگی و پخت غذا خسته شده و به قول خودش هیچ وقت دیده نمی شود. نه خودش، نه خواسته هایش!
داستان در دهه 40 روایت می شود و همین کار را برای نویسنده راحت می کند.
 برای چون مایی که هیچ ذهنیتی از فضای آن زمان آبادان نداریم و در تصویر سازی شاید دچار مشکل شویم. فیلم کیمیا چاره کار است. اندکی، نه خیلی!
من در کنج خانه ایی توی تهران، دستم را توی دست کلاریس گذاشتم، و توی خیابان های جلفای اصفهان از جلوی خانه ی دخترکی که در جلفا خوش نام نبود، گذشتم و به کلیسای حضرت مریم رسیدم. بعد هم از بازارچه هفتگی زنان کلیسا که برای خانواده های بی بضاعت ارمنی برپا می شود، رومیزی قلاب بافی خریدم. 

کتاب را کجا خواندم؟ در کنج مطبخ زندایی! وقتی سفارش می کرد سرم را از کتاب بیرون بیاورم تا سیب زمینی ها را نسوزانم ولی من آنقدر غرق کتاب شدم که سوزاندمشان!
نثرش را، داستانش را، توصیفاتش را، تعلیق ش را، همه را پسندیدم، عالی بود! 
 ولی با پایان باز، مشکل دارم.

امتیاز 9از10
#کتاب_خواندم 
.
        

15

گورهای بی سنگ
          .
#کتاب_خواندم
#گور_های_بی_سنگ

در گوشی ام فهرستی از نام های کتاب های مختلف دارم که قرار است هر وقت دستم به دهانم رسید بخرمشان.
این کتاب هم جزو لیستم بود و هرازگاهی مثل قیمت دلار، بالا و پایین رفتن قیمتش را رصد می کردم. نمی‌دانم شما هم معتقدید یا نه ولی طاقچه برنامه نجیبی است،گاهی تخفیف های خوبی می‌گذارد که به جیب همه بخورد و حتی منی که از کتاب الکترونیک بدم می‌آید وسوسه شوم و کتاب را بخرم.
شروع کتاب میخکوب کننده بود طوری که نگاه جنسیت زده ام می گفت: وه که زن ها چه جستار نویس های قوی هستند. درد و بلایشان بخورد توی سر هر چی مرد است.
و ذهنم می‌رفت سراغ آخرین کتاب جستاری که خوانده ام و دوستش نداشتم.
کائنات نمی‌گذارد خیلی از نگاهم بگذرد و آخر های همان صفحه می فهمم آقای طلوعی استاد نویسنده بوده و همو توی یک جلسه ی صبحانه به خانم رحمانی گفته: این کتاب کوفتی را بنویس. 
کتاب را خواندم.
به فاصله ی یک تعقیبات بعد از نماز صبح با پس زمینه صدای گربه های محله که پشت بام ما شده مکان همیشگی، برای هم خوابی هایشان. چندی قبل به شوهرم میگفتم هر حیوانی که میخریم عقیم است. انگار الهه ی زایش از خانه ی ما خوشش نمی آید و مشتری هایش را از جاهای دیگر انتخاب می کند. این حرفم درست بود تا زمانی که گربه های ولگرد مرحمت نمودند و بالای پشت بام مان سه قلو زاییدن.
خواندن این کتاب صحنه های زیادی را زنده کرد.انگار وسط ظهر توی صحن نجمه خاتون نشسته ام و دوستم روبرویم است، وسط حرف هایش گریز می زند که تازه آی وی اف کرده و این بار هم نشده و می گوید و می گوید تا وقتی که اشک جفتمان دربیاید. و آخر سر به این نتیجه می رسیم که تف به گور هر چی فلان است و بهمان است.. خدا بخواهد می شود. 
من نظرات شاذ زیاد دارم!
یکیش را همانجا رونمایی کردم و به دوستم گفتم،ناباروری ثانویه از ناباوری اولیه سختر است. اولی لذتی را چشیده و بعد محروم شده و مدام از خودش می پرسد چرا؟ کجا کفران نعمت کردم؟
دومی لذتی را اصلا نچشیده، در تلاش است که بچشد.دوستم نظرم را قبول ندارد، شوهرمم هم همینطور. برایم مهم است؟ نه! نظرم برای من است نه دیگری.
چند‌ی قبل که مجلس تشیع پدر دوستم بود رفتم جلوی قبر ایستادم. با جزئیات تمام، میت را دیدم. دوستم بالای قبر از حال رفته بود و بردارش آب میزد به صورتش. 
فکرم پیش دوستم نبود.
این را وقتی به زبان آورم که پشت سینک ظرف می شستم و همسرم سرش توی گوشی بود. نگاهش کردم و گفتم: اگر من بمیرم کی من و توی قبر میذاره؟من که مَحرمی ندارم؟ نه برداری نه پسری. (میدانم برای ظهر تابستان بحث مفرحی نبود..) 
همسرم سرش را برگرداند و نگاهم کرد از همان نگاه هایی که آدم ها می کنند، زمانی که ناغافل توی تله افتاده اند و هر جوابی بدهند محکومند به سقوط. گفت: خودم میذارمت! و دوباره سرش را کرد توی گوشی. آنقدر جوابش عادی بود که انگار روزی چند بار کسی این سوال ها را می پرسد. جوابش رمانتیک نبود. این را هم میدانم! 
نامردی نکردم و گفتم: اون موقع تونیستی. احتمالا مردی!
ذهنیت همیشگی ام این است که همسرم یحتمل زودتر از من جهان را ترک می کند چون تاب آوری من نسبت به او بیشتر است. (هرچند شاید درواقعیت، حقیقت چیز دیگری باشد) 
وسط بحث بی فایده مان از این که چه کسی اشک های دخترمان را پاک می کند و چه کسی من را توی قبر بگذار، یاد خاله اش افتادم. زنی بود بدون فرزند که شوهرش سال ها قبل فوت شده بود. برای مراسم دفنش، دایی همسرم که تنها محرمش بود، دیر رسید و مردِ همسایه که به گفته ی زنش، خاله او را مثل پسر نداشته اش می‌دانسته، خاله را در قبر گذشته بود.یعنی حال خاله آن زمان چطور بوده؟
چند وقت بعدش توی اینستا که چرخ میخوردم کلیپی دیدم از دختری که خواهرش را توی قبر می گذارد.گریه نمی کند ولی رنگش مثل گچ سفیدشده.لرزش دستانش را نمی تواند مخفی کند، ولی مسلط است..خواهرش را تکان می دهد تلقین می خواند، چوب زیر بغلش می گذارد و خلاصه حق خواهری را تمام می کند. پس ذهنم میرسم به دوستم که غسال است. یک بار وسط خاطرهای غسالی اش دیدم تنور داغ است و نان را چسباندم گفتم اگر موقع مرگم بودی من را خودت بشور.. در عالم رفاقت دستم را رد نکرد و باشه ایی گفت که یا به معنای خفه شو بود یا به معنای باشه بذار ببینم کی سَقط میشی حالا.. 
نمی شد برای توی قبر گذاشتن هم بهش رو زد. از لیست گزینه هایم حذفش کردم.این ها را گفتم که بگویم
گورهای بی سنگ را که خواندم یاد همه این ماجراها افتادم. قبل از خواندنش دلم میخواست چندین جلد از این کتاب را بخرم و به دوستانم هدیه بدهم. چه زنانی که چند فرزند دارند و فاتحانه روی قله های زایش ایستاده اند چه زنانی که فرزندی ندارند و خجلند.اما حالا که خواندمش دلم نمی‌خواهد به کسی هدیه بدهم. 
نمی گویم نخواندیش ولی شاید نخوانید بهتر باشد.
الغرض آخرِ تمام داستان ها این است که، انسان در رنج است! 
 
.
        

0

جمعه را گذاشتم برای خودکشی : پنج تک نگاری درباره ی دیدن و زیستن

0

شهاب دین
          .
#کتاب_خواندم
#شهاب_دین

اوضاع کتاب خواندنم افتضاح است.
رویم به دیوار، 
شهاب دین، آنقدر از این سر خانه به آن سر خانه سر خورد تا توانستم تمامش کنم.
علتش چیست؟ کاهلی .. تنبلی.. شاید هم  گ ش ا دی
بگذریم. 
نویسنده ی کتاب، شخصیت آقای مرعشی را از زبان سوم شخص نقل می کند و این وسط ها گریزی به وصیت نامه شهاب الدین هم می زند.
کتابِ شسته رفته ی تمیزی است و حق مطلب را توانسته ادا کند. 
الغرض
این ها را گفتم که بگویم، 
امروز که رفته بودم حرم حضرت معصومه ناراحتی ام را ابراز بنمایم و بگویم چرا حاجت بنده را نمی دهید؟ یاد شهاب الدین افتادم که هر وقت تقی به توقی می خورد بلند می شد می‌رفت سر کوچه شان که اگر نجف بود می شد حرم امیر المومنین اگر  کربلا بود می شد حرم اباعبدالله و اگر سامرا بود می شد سرداب مقدس.. حاجتش را که می گرفت هیچ. یک دور هم باچشم دل که نه با چشم سر اهل‌بیت را زیارت می کرد و خوش خوشان بر می‌گشت خانه اش . 
 این درست است آخر؟
امان از ما مردم عوام.. 

باقری دستمریزاد❤️


هرچند شهاب الدین هروقت کسی از او کتاب امانت می خواست این شعر را می خواند:

الا يا مستعیر الکتب دعنی/فان اعارتی الکتب عار
فمحبوبب من الدنیا کتابی/وهل رایت محبوبت یعار؟ 
ای کسی که از من کتاب امانت می خواهی/مرا رها کن که امانت دادن کتاب ننگ است
محبوب من در این دنیا کتاب است/آیا کسی محبوب خود را به کسی امانت می دهد؟ 


        

0