بریده کتابهای فاطمه دل آرامی فاطمه دل آرامی 1403/5/2 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 46 صفحۀ 112 از خدایم هم بود که بچه هایم به درد اسلام بخورند و سرباز امام شوند ؛ ولی سرباز ها هم «مادر» دارند... 1 12 فاطمه دل آرامی 1403/5/1 بابایی به روایت همسر شهید علی مرج 4.1 5 صفحۀ 28 میوه هایی را که در دسترس اکثر مردم نبود ، مثل موز و این ها اصلا نمیخورد. میگفتم :« بخور قوت داره» میگفت :« قوت را می خواهم چه کار؟ من ورزشکارم. چه طور موزی بخورم که گیر مردم نمی آید.» ... همین میوه های معمولی راهم قبل از اینکه بخورد بر میداشت و در دستش می چرخاند و نگاهشان میکرد. میگفت :«سبحان الله ... » تا کلی نگاهشان نمیکرد ، نمیخورد. 0 2 فاطمه دل آرامی 1403/4/28 جنگ فرخنده: روایت زندگی فرخنده قلعه نو خشتی زینب بابکی 4.6 8 صفحۀ 308 من مطمئنم آقا که بیاید دوباره خیلی ها زنده میشوند. خیلی ها که الان به نظر ما اهل معرفت نیستند! از آن پرستار فوکولی گرفته تا آن نادانی که با حرف هایش خون به دل خانواده شهدا میکند. مطمئنم خیلی از اینها با یک نگاه امام، دگرگون میشوند. این را تجربه کردم چون خودم زنده شده ی یک دم «امام روح الله »هستم. 0 2 فاطمه دل آرامی 1403/4/27 پاییز آمد: خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.1 23 صفحۀ 182 احمد در هر جمعی بود، این حرف را میزد :«جمهوری اسلامی ، جمهوری تامین دنیای شما نیست، جمهوری تامین ایمان است. جمهوری امتحان الهی است برای جوان ها. مادر ها و پدرها، همسران و همه تا اصحاب الجنه و اصحاب النار از هم متمایز شوند و جبهه بهترین اسباب این سنجش است.» 0 1 فاطمه دل آرامی 1403/4/21 شماره پنج: نقش زنان در مقاومت آبادان به روایت فاطمه جوشی مرتضی قاضی 5.0 2 صفحۀ 256 بچه های اورژانس هر روز پوکه های کوچک آمپول را با چسب زخم دورتادور اورژانس میچسباندند و گل های قرمز مادر شوهر یا هر گلی که در بیمارستان بود ، در آن ها میگذاشتند... این کار را میکردند تا روحیه رزمنده های مجروحی که از محیط گِل و شل جنگی ، با سر و صورت و لباس خونی می آمدند عوض شود. 0 3 فاطمه دل آرامی 1403/4/21 شماره پنج: نقش زنان در مقاومت آبادان به روایت فاطمه جوشی مرتضی قاضی 5.0 2 صفحۀ 293 شاید کسی باورش نشود ولی من توی آبادان که شهر جنگی بود و هر لحظه زیر خمپاره ، «گواهینامه» گرفتم. حضرت امام فرموده بود : که همهچیز را یاد بگیرید. ما هم سعی میکردیم که همهچیز را به خواهرها با بدهیم. فکر میکنم فقط شنا و دوچرخه سواری را یاد نگرفتم. ولی تیر اندازی ، اسلحه شناسی و یک مدت تکواندو را خواهر ها بلد بودند. من هم به خاطر فرمان امام رفتم راهنمایی رانندگی آبادان و ثبت نام کردم. 0 3 فاطمه دل آرامی 1403/4/15 چشم روشنی: روایت فاطمه (شهناز) طالبی از زندگی جانباز شهید سیدجواد کمال کوثر لک 4.3 14 صفحۀ 160 من چطور میتوانستم برای خلاصی کسی که همه زندگی ام بود دعا کنم ؟ هر کسی را که میدیدم میگفتم :«دعا کنید خدا نفسش را برای من نگه دارد.» برای دلخوشی ام، ان شاء الله بی رمقی تحویلم میدادند. ولی پشت سرم با غصه میگفتند: «این چه دعاییه که خانمش میکند؟» 0 1 فاطمه دل آرامی 1403/4/13 ستاری به روایت همسر شهید لعیا رزاق زاده 4.1 0 صفحۀ 60 نگرانش میشدم میگفتم :«عزیز من بدن تو هم به استراحت احتیاج داره این جوری که از پا در میای!» میگفت :« تو نگران من نباش گفتم برام بالش کوچکی درست کردن توی ماشین که هستم فاصله ی بین اداره تا ستاد و کارخانه و فرودگاه رو میخوابم همین برای من کافیه وقتی میتونم کارهای مفیدتری ،بکنم برای چی این همه بگیرم بخوابم؟» 0 1 فاطمه دل آرامی 1403/4/13 اینک شوکران: منوچهر مدق به روایت همسر شهید جلد 1 مریم برادران حقیر 4.5 35 صفحۀ 75 همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت:« تو را به خدا تو را به جان عزیز زهرا دل بکن» من خود خواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم.حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم:« خدایا من راضیم به رضایت. دلم نمیخواهد منوچهر بیشتر از این عذاب بکشد.» منوچهر لبخند زد و تشکر کرد. ... 0 1 فاطمه دل آرامی 1403/4/12 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.7 49 صفحۀ 153 بقچه ای را گذاشت جلوی من، آن را باز کرد. داخل بقچه چند تکه استخوان بود و جمجمه ای با موهای وز و شلواری پوسیده. از من خواست آن را شناسایی کنم. شوکه شدم. _مروتی من از کجا بفهمم این علیِ منه؟! بو بکشم؟ _آخه حاج خانم شلوارش شبیه شلوار علی بود. _نه پسر جان! این مادر مرده علی من نیست. این چه کاریه با دل من میکنید؟! چرا زجرم میدید ؟ 0 1 فاطمه دل آرامی 1403/4/6 آبشناسان به روایت همسر شهید جلد 12 مرجان فولادوند 4.8 1 صفحۀ 43 فقط توی جبهه نبود که احساس مسئولیت میکرد. نسبت به هر چیزی که مربوط به کشور میشد خودش را مسئول میدانست ؛هر وقت میرفتیم مسافرت درباره مسیر «رودخانهها، کوهها، آثار باستانی و... بین راه توضیح میداد یا تحقیق میکرد. نگاهش به هر چیز از سر دلسوزی بود. توی یادداشتهایش هست که:« از فلان مسیر میگذشتیم این رودخانه احتیاج به لایروبی دارد.» یا «کاش اینجا گردشگاه میساختند زمین مساعدی دارد» وقتی که از جبهه میآمد و مردم را میدید که نظم را رعایت نمیکنند ناراحت میشد . میگفت :«جوان هر مملکت نشانه آن کشور است. نباید بد بپوشد یا بایستد کنار کوچه مشغول آدامس جویدند و حرف زدن!» 0 1 فاطمه دل آرامی 1403/4/1 مگر چشم تو دریاست!: مرحوم حجت الاسلام و المسلمین جنیدی و شهیدان محمد، عبدالحمید، نصرالله و رضا جنیدی به رویات همسر و مادری مجاهد جواد کلاته عربی 3.6 5 صفحۀ 212 برشی از کتاب بعد از رحلت حاج آقا رفتم چشمهایم را نشان دکتر دادم. چشم هایم خشک شده بود. گفتم آقای دکتر جیگرم میسوزه آتیش میگیرم، حالت گریه دارم ناله میکنم اما دیگه اشکم نمیاد. این چشمهای من دیگه آب نداره آقای دکتر، خشک شده ان. دکتر درآمد گفت: حاج خانم مگه چشم تو دریا بوده؟! 0 2 فاطمه دل آرامی 1403/4/1 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 38 صفحۀ 157 رخت شوی خانه از من زنی مقاوم ساخته بود. آنجا بود که روحیه ام قوی شد. الحق که اسم برازنده ای با خانم ها برایش انتخاب کرده بودیم «کارخانه انسان سازی» 0 2 فاطمه دل آرامی 1403/3/23 خاطرات ایران: خاطرات ایران ترابی اکرم السادات حسینی 4.6 5 صفحۀ 399 این طور که برخورد کردند مدارک را پاره کردم و ریختم جلویشان و گفتم :« فکر نکنید دنبال چیزی هستم. کاری را که کرده ام برای رضای خدا بوده و آن را با دنیا عوض نمیکنم. دنیا مال شما ، هر چه در بنیاد هست مال شما.» 0 3 فاطمه دل آرامی 1403/3/22 خاطرات ایران: خاطرات ایران ترابی اکرم السادات حسینی 4.6 5 صفحۀ 246 مرا تهدید کرد و گفت :« من پسر پدرم نیستم اگر تا فردا صبح جنازه ی تو را توی سردخانه نندازم» ارتشی ها یقه او را گرفتند گفتم: نه برادر ! الان وقت زدن نیست اگر وظیفه اش را انجام نداد همین جا کتفش را میبندیم و می بریم تحویلش میدهیم. تکنسین رفت عکس ها را ظاهر کند ، یک کارد خیلی بزرگ آورد و شروع کرد به عربده کشی ... می ترسیدم ولی سعی میکردم ترسم را نشان ندهم. 0 1 فاطمه دل آرامی 1403/3/21 خلاصه خوبی ها: گفت و گو با سرکار خانم مرضیه نبی اللهی نجف آبادی همسر سردار شهید علیرضا عاصمی طیبه مزینانی 0.0 صفحۀ 144 برایم عادت شده بود ببینم با یک کیسه پر از مین و بمب به خانه بیاید و طرز کار آنها و روش خنثی کردنشان را به من آموزش بدهد. اما از وقتی رسول دنیا آمده بود انگار یک شاگرد جدید گیرش آمده باشد بساطش را بزرگتر پهن میکرد و با صبر و حوصله مینشست و با زبانی کودکانه طرز کار آن وسایل را برای پسرمان توضیح میداد. با خنده میگفتم:« علی رسول بچه است نمیفهمد تو چه میگویی اینقدر خودت را اذیت نکن » میگفت: درست است که رسول بچه است و متوجه حرفهایم نمیشود و این لوازم برایش اسباب بازی است، اما از الان با اینها آشنا میشود تا انشاالله در آینده بتواند جای من را بگیرد و به اسلام خدمت کند. 0 2 فاطمه دل آرامی 1403/3/21 خواب آذر: خاطرات شوکت رحیمی هرسینی (مادر شهید فرزاد رحیمی) طیبه نجفی 4.0 1 صفحۀ 54 « دست میکشیدم روی سرش ، موهایش را نوازش میکردم، شیرش میدادم و مدام توی دلم میگفتم: بچه ام نذر امام زمان ! ان شاءالله بزرگ شدی سرباز امام زمان بشوی! » 0 3 فاطمه دل آرامی 1403/3/19 زنان مبارز 3.0 0 صفحۀ 170 من در حالی که قابلمه ی غذای امام را در بغل داشتم میخوابیدم تا کسی نتواند آن را مسموم کند. 0 1 فاطمه دل آرامی 1403/3/14 دختران ملاثانی (خاطرات همسر شهید باقری، پروین شریعتی) رقیه شکوئی پورعالی نام 5.0 1 صفحۀ 58 با دو دست به در میکوبید و مرا به اسم صدا میزد:« ای شریعتی ! چه کار داری میکنی؟ الان بچهها و کلاس رو روی هوا میبری! » من اگر میخواستم یک ذره ترس به خود راه بدهم دیگر نمیتوانستم مربی باشم و سر کلاس بروم. بدون اینکه اعتنایی به سر و صدای او کنم ،خیلی جدی به بچهها گفتم:« هیچکس حق ندارد به سمت چپ نگاه کند»چاشنی همچنان داخل دستم بود. آقای راهی وقتی دید هیچ عکسالعملی از طرف بچههای کلاس نیست، آرام پشت پنجره ایستاد و شاهد همه ماجرا بود وقتی کار آموزش تمام شد باورش شد که ما هم چیزی از سلاح میدانیم. 0 1 فاطمه دل آرامی 1403/3/10 من، مادر مصطفی: دانشمند جوان شهید مصطفی احمدی روشن در خاطرات مادر و دیگران رحیم مخدومی 4.3 8 صفحۀ 121 دوستانش بعد شهادت رفته بودن پیش حاج آقا و ازش پرسیده بودن که شما چه ذکری به مصطفی یاد دادید که شهید شد ؟؟ حاج آقا بهش گفته بود : تا همین جا دیگه کافیه ! بهتره شما «خدمت» کنید نیازی نیست ذکر یاد بگیرید. 0 5
بریده کتابهای فاطمه دل آرامی فاطمه دل آرامی 1403/5/2 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 46 صفحۀ 112 از خدایم هم بود که بچه هایم به درد اسلام بخورند و سرباز امام شوند ؛ ولی سرباز ها هم «مادر» دارند... 1 12 فاطمه دل آرامی 1403/5/1 بابایی به روایت همسر شهید علی مرج 4.1 5 صفحۀ 28 میوه هایی را که در دسترس اکثر مردم نبود ، مثل موز و این ها اصلا نمیخورد. میگفتم :« بخور قوت داره» میگفت :« قوت را می خواهم چه کار؟ من ورزشکارم. چه طور موزی بخورم که گیر مردم نمی آید.» ... همین میوه های معمولی راهم قبل از اینکه بخورد بر میداشت و در دستش می چرخاند و نگاهشان میکرد. میگفت :«سبحان الله ... » تا کلی نگاهشان نمیکرد ، نمیخورد. 0 2 فاطمه دل آرامی 1403/4/28 جنگ فرخنده: روایت زندگی فرخنده قلعه نو خشتی زینب بابکی 4.6 8 صفحۀ 308 من مطمئنم آقا که بیاید دوباره خیلی ها زنده میشوند. خیلی ها که الان به نظر ما اهل معرفت نیستند! از آن پرستار فوکولی گرفته تا آن نادانی که با حرف هایش خون به دل خانواده شهدا میکند. مطمئنم خیلی از اینها با یک نگاه امام، دگرگون میشوند. این را تجربه کردم چون خودم زنده شده ی یک دم «امام روح الله »هستم. 0 2 فاطمه دل آرامی 1403/4/27 پاییز آمد: خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 4.1 23 صفحۀ 182 احمد در هر جمعی بود، این حرف را میزد :«جمهوری اسلامی ، جمهوری تامین دنیای شما نیست، جمهوری تامین ایمان است. جمهوری امتحان الهی است برای جوان ها. مادر ها و پدرها، همسران و همه تا اصحاب الجنه و اصحاب النار از هم متمایز شوند و جبهه بهترین اسباب این سنجش است.» 0 1 فاطمه دل آرامی 1403/4/21 شماره پنج: نقش زنان در مقاومت آبادان به روایت فاطمه جوشی مرتضی قاضی 5.0 2 صفحۀ 256 بچه های اورژانس هر روز پوکه های کوچک آمپول را با چسب زخم دورتادور اورژانس میچسباندند و گل های قرمز مادر شوهر یا هر گلی که در بیمارستان بود ، در آن ها میگذاشتند... این کار را میکردند تا روحیه رزمنده های مجروحی که از محیط گِل و شل جنگی ، با سر و صورت و لباس خونی می آمدند عوض شود. 0 3 فاطمه دل آرامی 1403/4/21 شماره پنج: نقش زنان در مقاومت آبادان به روایت فاطمه جوشی مرتضی قاضی 5.0 2 صفحۀ 293 شاید کسی باورش نشود ولی من توی آبادان که شهر جنگی بود و هر لحظه زیر خمپاره ، «گواهینامه» گرفتم. حضرت امام فرموده بود : که همهچیز را یاد بگیرید. ما هم سعی میکردیم که همهچیز را به خواهرها با بدهیم. فکر میکنم فقط شنا و دوچرخه سواری را یاد نگرفتم. ولی تیر اندازی ، اسلحه شناسی و یک مدت تکواندو را خواهر ها بلد بودند. من هم به خاطر فرمان امام رفتم راهنمایی رانندگی آبادان و ثبت نام کردم. 0 3 فاطمه دل آرامی 1403/4/15 چشم روشنی: روایت فاطمه (شهناز) طالبی از زندگی جانباز شهید سیدجواد کمال کوثر لک 4.3 14 صفحۀ 160 من چطور میتوانستم برای خلاصی کسی که همه زندگی ام بود دعا کنم ؟ هر کسی را که میدیدم میگفتم :«دعا کنید خدا نفسش را برای من نگه دارد.» برای دلخوشی ام، ان شاء الله بی رمقی تحویلم میدادند. ولی پشت سرم با غصه میگفتند: «این چه دعاییه که خانمش میکند؟» 0 1 فاطمه دل آرامی 1403/4/13 ستاری به روایت همسر شهید لعیا رزاق زاده 4.1 0 صفحۀ 60 نگرانش میشدم میگفتم :«عزیز من بدن تو هم به استراحت احتیاج داره این جوری که از پا در میای!» میگفت :« تو نگران من نباش گفتم برام بالش کوچکی درست کردن توی ماشین که هستم فاصله ی بین اداره تا ستاد و کارخانه و فرودگاه رو میخوابم همین برای من کافیه وقتی میتونم کارهای مفیدتری ،بکنم برای چی این همه بگیرم بخوابم؟» 0 1 فاطمه دل آرامی 1403/4/13 اینک شوکران: منوچهر مدق به روایت همسر شهید جلد 1 مریم برادران حقیر 4.5 35 صفحۀ 75 همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت:« تو را به خدا تو را به جان عزیز زهرا دل بکن» من خود خواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم.حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم:« خدایا من راضیم به رضایت. دلم نمیخواهد منوچهر بیشتر از این عذاب بکشد.» منوچهر لبخند زد و تشکر کرد. ... 0 1 فاطمه دل آرامی 1403/4/12 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.7 49 صفحۀ 153 بقچه ای را گذاشت جلوی من، آن را باز کرد. داخل بقچه چند تکه استخوان بود و جمجمه ای با موهای وز و شلواری پوسیده. از من خواست آن را شناسایی کنم. شوکه شدم. _مروتی من از کجا بفهمم این علیِ منه؟! بو بکشم؟ _آخه حاج خانم شلوارش شبیه شلوار علی بود. _نه پسر جان! این مادر مرده علی من نیست. این چه کاریه با دل من میکنید؟! چرا زجرم میدید ؟ 0 1 فاطمه دل آرامی 1403/4/6 آبشناسان به روایت همسر شهید جلد 12 مرجان فولادوند 4.8 1 صفحۀ 43 فقط توی جبهه نبود که احساس مسئولیت میکرد. نسبت به هر چیزی که مربوط به کشور میشد خودش را مسئول میدانست ؛هر وقت میرفتیم مسافرت درباره مسیر «رودخانهها، کوهها، آثار باستانی و... بین راه توضیح میداد یا تحقیق میکرد. نگاهش به هر چیز از سر دلسوزی بود. توی یادداشتهایش هست که:« از فلان مسیر میگذشتیم این رودخانه احتیاج به لایروبی دارد.» یا «کاش اینجا گردشگاه میساختند زمین مساعدی دارد» وقتی که از جبهه میآمد و مردم را میدید که نظم را رعایت نمیکنند ناراحت میشد . میگفت :«جوان هر مملکت نشانه آن کشور است. نباید بد بپوشد یا بایستد کنار کوچه مشغول آدامس جویدند و حرف زدن!» 0 1 فاطمه دل آرامی 1403/4/1 مگر چشم تو دریاست!: مرحوم حجت الاسلام و المسلمین جنیدی و شهیدان محمد، عبدالحمید، نصرالله و رضا جنیدی به رویات همسر و مادری مجاهد جواد کلاته عربی 3.6 5 صفحۀ 212 برشی از کتاب بعد از رحلت حاج آقا رفتم چشمهایم را نشان دکتر دادم. چشم هایم خشک شده بود. گفتم آقای دکتر جیگرم میسوزه آتیش میگیرم، حالت گریه دارم ناله میکنم اما دیگه اشکم نمیاد. این چشمهای من دیگه آب نداره آقای دکتر، خشک شده ان. دکتر درآمد گفت: حاج خانم مگه چشم تو دریا بوده؟! 0 2 فاطمه دل آرامی 1403/4/1 حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس فاطمه سادات میرعالی 4.4 38 صفحۀ 157 رخت شوی خانه از من زنی مقاوم ساخته بود. آنجا بود که روحیه ام قوی شد. الحق که اسم برازنده ای با خانم ها برایش انتخاب کرده بودیم «کارخانه انسان سازی» 0 2 فاطمه دل آرامی 1403/3/23 خاطرات ایران: خاطرات ایران ترابی اکرم السادات حسینی 4.6 5 صفحۀ 399 این طور که برخورد کردند مدارک را پاره کردم و ریختم جلویشان و گفتم :« فکر نکنید دنبال چیزی هستم. کاری را که کرده ام برای رضای خدا بوده و آن را با دنیا عوض نمیکنم. دنیا مال شما ، هر چه در بنیاد هست مال شما.» 0 3 فاطمه دل آرامی 1403/3/22 خاطرات ایران: خاطرات ایران ترابی اکرم السادات حسینی 4.6 5 صفحۀ 246 مرا تهدید کرد و گفت :« من پسر پدرم نیستم اگر تا فردا صبح جنازه ی تو را توی سردخانه نندازم» ارتشی ها یقه او را گرفتند گفتم: نه برادر ! الان وقت زدن نیست اگر وظیفه اش را انجام نداد همین جا کتفش را میبندیم و می بریم تحویلش میدهیم. تکنسین رفت عکس ها را ظاهر کند ، یک کارد خیلی بزرگ آورد و شروع کرد به عربده کشی ... می ترسیدم ولی سعی میکردم ترسم را نشان ندهم. 0 1 فاطمه دل آرامی 1403/3/21 خلاصه خوبی ها: گفت و گو با سرکار خانم مرضیه نبی اللهی نجف آبادی همسر سردار شهید علیرضا عاصمی طیبه مزینانی 0.0 صفحۀ 144 برایم عادت شده بود ببینم با یک کیسه پر از مین و بمب به خانه بیاید و طرز کار آنها و روش خنثی کردنشان را به من آموزش بدهد. اما از وقتی رسول دنیا آمده بود انگار یک شاگرد جدید گیرش آمده باشد بساطش را بزرگتر پهن میکرد و با صبر و حوصله مینشست و با زبانی کودکانه طرز کار آن وسایل را برای پسرمان توضیح میداد. با خنده میگفتم:« علی رسول بچه است نمیفهمد تو چه میگویی اینقدر خودت را اذیت نکن » میگفت: درست است که رسول بچه است و متوجه حرفهایم نمیشود و این لوازم برایش اسباب بازی است، اما از الان با اینها آشنا میشود تا انشاالله در آینده بتواند جای من را بگیرد و به اسلام خدمت کند. 0 2 فاطمه دل آرامی 1403/3/21 خواب آذر: خاطرات شوکت رحیمی هرسینی (مادر شهید فرزاد رحیمی) طیبه نجفی 4.0 1 صفحۀ 54 « دست میکشیدم روی سرش ، موهایش را نوازش میکردم، شیرش میدادم و مدام توی دلم میگفتم: بچه ام نذر امام زمان ! ان شاءالله بزرگ شدی سرباز امام زمان بشوی! » 0 3 فاطمه دل آرامی 1403/3/19 زنان مبارز 3.0 0 صفحۀ 170 من در حالی که قابلمه ی غذای امام را در بغل داشتم میخوابیدم تا کسی نتواند آن را مسموم کند. 0 1 فاطمه دل آرامی 1403/3/14 دختران ملاثانی (خاطرات همسر شهید باقری، پروین شریعتی) رقیه شکوئی پورعالی نام 5.0 1 صفحۀ 58 با دو دست به در میکوبید و مرا به اسم صدا میزد:« ای شریعتی ! چه کار داری میکنی؟ الان بچهها و کلاس رو روی هوا میبری! » من اگر میخواستم یک ذره ترس به خود راه بدهم دیگر نمیتوانستم مربی باشم و سر کلاس بروم. بدون اینکه اعتنایی به سر و صدای او کنم ،خیلی جدی به بچهها گفتم:« هیچکس حق ندارد به سمت چپ نگاه کند»چاشنی همچنان داخل دستم بود. آقای راهی وقتی دید هیچ عکسالعملی از طرف بچههای کلاس نیست، آرام پشت پنجره ایستاد و شاهد همه ماجرا بود وقتی کار آموزش تمام شد باورش شد که ما هم چیزی از سلاح میدانیم. 0 1 فاطمه دل آرامی 1403/3/10 من، مادر مصطفی: دانشمند جوان شهید مصطفی احمدی روشن در خاطرات مادر و دیگران رحیم مخدومی 4.3 8 صفحۀ 121 دوستانش بعد شهادت رفته بودن پیش حاج آقا و ازش پرسیده بودن که شما چه ذکری به مصطفی یاد دادید که شهید شد ؟؟ حاج آقا بهش گفته بود : تا همین جا دیگه کافیه ! بهتره شما «خدمت» کنید نیازی نیست ذکر یاد بگیرید. 0 5