بریده‌های کتاب ابراهیم شجاعت

بریدۀ کتاب

صفحۀ 128

زندگی نرمال و روتین برای انسان مدرن آغاز پوچی و بی‌معنایی است؛ هر چند که تلاش کند از طریق تفریحات غیرمتعارف آن را بپوشاند. فقدان یک موقعیت که انسان را بر لبه حقیقت وجودش بنشاند و تلاش را برای فرارفتن و غلبه بر آن برانگیزد و قلب زندگی را به تپش وادارد سرآغاز افسردگی بسیاری از مردم است. زندگی آنگاه که به مجموعه‌ای از عادات تکرار شونده در شرایط ثبات و نرمال بدل شود، انسان را به خودویران‌سازی سوق می‌دهد. ما از زندگی چه می‌خواهیم؟ رسیدن به این مرحله؟ زندگی نه همان مرحله، که تلاش برای دست و پنجه نرم کردن با مراحلی است که گمان میکنیم باید زودتر از آنها عبور کنیم. زندگی خودِ خودِ خود همین مراحل تودرتوست. در انتهای این مسیر پرپیچ و خم جاده‌ای است که دیگر زندگی نیست. بسیاری از آنها که به آن جاده صاف می‌رسند تمام خوشی‌شان به یاد آوردن خاطرات مراحل پیشین است. زندگی همان شور و حرارتی است که انسان را در درگیر شدن و پنجه در پنجه شدن با رنج‌ها سر پا نگه می‌دارد. آزادی حقیقی آزادی در رقم زدن زندگی و ساختن آرزوهاست، نه در مصرف آرزوهای از پیش آماده شده. آن‌ها که می‌گویند از دل جنگ زندگی می‌جوشد بیراه نمی‌گویند. حقیقت انسانی زندگی در مواجهه با تلخی جنگ از دل‌ها جوانه میزند ...

2

بریدۀ کتاب

صفحۀ 242

همراه بدر و حریری و دو گورکن حصار را دفن کردم و پریشان و سلّانه بازگشتم. چهره‌ام آیینه‌ی تمام نمای مصیبت بود. بدر کلمه‌ای سخن نگفت. مرگِ ناگهانی حصار، قوه‌ی ادراک او را هم در هم کوفته بود. سر در نمی‌آورد خاصه که شاید او هم انتظار داشت خیاط، کسی باشد که از میانِ ما، زودتر از بقیه بدرودِ حیات میگوید. اما حصار؟ ترس از و بای قاهره مانندِ خوره به جان بدر افتاده بود. نمیدانست چه باید بکند. من نیز، از سویی نگرانِ احوالِ او بودم در راه گویی که آن صخره‌ی سنگین افتاده بر قلبم را حس کرده باشد، دست بر شانه‌ام نهاد و فشرد که یعنی من در کنار تو خواهم ماند. کوچه به کوچه بی هدف پرسه میزدیم و سنگفرش عبوس قاهره، ما را به ناکجا میبرد. بالاخره سر از مسجدی درآوردیم که مردم بسیاری بردر آن به انتظار ایستاده بودند. ما هم ایستادیم. یک لحظه به خود آمدم؛ در بدر خیره نگریستم و پرسیدم: - مراکجا آورده‌ای؟ به تعزیت از دست رفته‌ای بهتر از درگذشته‌ی تو داخل شدیم. ناگهان ضریح حسین بن علی (ع) را دیدم درخشان و ابریشم پوش با ستون‌هایی یک در میان طلا و نقره چلچراغ‌های آویزان از سقف مسجد، طرح روز بود بر بوم شب و از قندیل‌های بلورینش طیف‌هایی از نور بر ضریح می‌تابید و تصویری رؤیاوار می‌آفرید. مردم ضریح را زیارت می‌کردند و بعد دست بر خاک می‌کشیدند، بر سر و رو می‌زدند و می‌گریستند. کنار ضریح بودم بی که بدانم این اذکار بر زبانم جاری می‌شدند: «سلام بر تو ای نواده حبیب من و ای دست پرورده‌ی او! سلام بر برادر تو و بر مادر تو و بر پدر تو». نسیمی وزید و چلچراغ‌های آویزان را حرکت داد. نوری زرد بر پیشانی‌ام تابید، درخشان‌تر از تمام انوار پیشین. آن چنان که احساس گرما کردم. از مسجد بیرون زده بودیم و در کوچه‌های قاهره می‌گشتیم. - دیدی چلچراغ چگونه به من اشارت کرد؟ دیدی؟! بدر بی آنکه مرا نگاه کند، کم حوصله گفت: آری زودتر برویم پیش از غروب باید به خانه برسیم از صبح هیچ نخورده‌ای ... . آه حسین (ع) با نورِ چلچراغ ضریحش، پیشانی مرا لمس کرد. گویی به خاطر مُردنِ دوستم مرا تسلّی داد. چه تسلّایی! جانم آرام گرفت و روحم تسکین یافت.

3

بریدۀ کتاب

صفحۀ 102

مخلوقات ما یعنی ماشین‌هایی که در هر کارخانه و زمین و دفتری نصب شده‌اند به ما در تولید مقدار زیادی محصول کمک کرده‌اند و به شدت زندگی ما را تغییر داده‌اند اما آنها فقر، گرسنگی، نابرابری، کارهای مشقت بار یا تشویش ما در مورد نیازهای ضروری آینده را ریشه کن نکرده‌اند. آیا ممکن است چنین کاری بکنند؟ از برخی جهات چیزی برخلاف این در حال وقوع است. ماشین‌ها کار می‌کنند و محصولات حیرت انگیزی را به مقدار خیلی زیاد تولید می‌کنند اما به جای اینکه این زندگی ما را آسان‌تر کند ما بیش از هر زمان دیگری زیر فشاریم. البته که دیگر بچه‌ها را به ماشین‌های نساجی کارخانه‌ها زنجیر نمی‌کنیم اما مثل هر کارفرمایی که مجبور است به خاطر رقابت آخرین ابداعات را به کار بگیرد، بیشتر ما نیز حس می‌کنیم به فناوری خود زنجیر شده‌ایم و بابت وفق یافتن با الزامات آن در عذابی روزافزون به سر می‌بریم بیشتر ما حالا مشاغل دون پایه‌تری نسبت به قبل داریم و بیش از هر زمانی احساس ناامنی می‌کنیم - و اضطراب بیشتری در این باره داریم که آیا بچه‌هامان شغلی خواهند یافت که به آنها اجازه دهد به سختی در یک کار بی روح جان بکند تا سقفی بالای سرشان داشته باشند. از جهات مهمی ما شبیه موش‌هایی هستیم که درون چرخ‌های گردان‌اند. هر قدر هم که تند بدویم واقعاً به جایی نمی‌رسیم. پر بیراه نیست که نتیجه بگیریم ماشین‌ها به نفع ما به برده تبدیل نشده‌اند؛ گاهی حتی به نظر می‌رسد که ما سخت کار می‌کنیم تا آنها را حفظ کنیم.

3

بریدۀ کتاب

صفحۀ 85

در سال ۱۹۸۹ دوست من واسیلی، که تازه دکتری اقتصادش را گرفته بود، در تلاش و تقلا بود تا شغلی پیدا کند و هیچ کاری گیر نمی‌آورد. هر ماه که می‌گذشت واسیلی بیشتر به در بسته می‌خورد و روز به روز برای شغل‌های پست‌تری درخواست می‌داد و باز هیچ خبری از کار نبود. در نهایت کاملا سرخورده برای من، که همان اواخر از انگلستان به استرالیا رفته بودم نوشت: «بدترین چیزی که می‌تواند برای انسان پیش بیاید این است که به قدری مستأصل شود که بخواهد روحش را به شیطان بفروشد و ببیند شیطان هم آن را نمی‌خرد.» این درست همان حسی است که بیکاران دارند، وقتی تحت فشار نیاز شدید قرار می‌گیرند. وقتی در می‌یابند که هیچکس نمی‌خواهد استخدامشان کند خود را راضی می‌کنند که در ازای چندرغاز کار کنند. امیدوارم و اطمینان دارم که هیچ وقت خودت را در این شرایط نبینی، اما باید بدانی که میلیون‌ها نفر در این وضعیت به سر می‌برند. همین طور امیدوارم تحت تأثیر آنهایی قرار نگیری که سرسختانه روی دادن این اتفاق را انکار می‌کنند و برای توضیح این که چرا انکار می‌کنند بگذار داستانی برایت بگویم که به آندریاس،چ دوست دیگرم مربوط است. آندریاس داشت به من گلایه می‌کرد که نمی‌تواند خانه‌ی ییلاقی‌اش را در جزیره‌ی پاتموس بفروشد. من به او گفتم که من خانه‌اش را می‌خرم به ۱۰ یورو و با درک نکته‌ی ملانقطی من خندید چون تفاوت زیادی هست میان این که نتوانی چیزی را بفروشی و این که نتوانی قیمتی را که برای آن می‌خواهی بگیری. با این حال همین نکته زیربنای اعتقاد راسخ برخی افراد به این است که چیزی به نام بیکاری وجود ندارد، فقط کارگرانی هستند که نمی‌خواهند کارشان را به اندازه‌ی کافی ارزان بفروشند.

4

بریدۀ کتاب

صفحۀ 239

برای تساوی حقوق زن و مرد یا بهتر بگویم پیرمرد و پیرزن به اتاق پیرزن‌ها هم سری زدم. گفت و گوی بین دکتر و حاج خانمی جالب و جذاب بود. دکتر از او می‌خواست نوشابه نخورد؛ چون ممکن بود دیابتش عود کند و کرونا هم مزید بر علت شود و جان او را بگیرد. ولی او با خونسردی جواب داد: - اگر نوشابه نخورم می‌میرم! دکتر که رفت، نوشابه داخل کیفش را درآورد و قورت قورت خورد! ناخودآگاه یاد رسول افتادم. آن شبی که در «زهکلوت» برای تدوین شبانه درخواست دو تا نوشابه خانواده کرد. بالای سر پیرزن رفتم تا نصحیتش کنم. قبل از اینکه لب به سخن باز کنم، گفت: - پسرجان نوشابه ضرر نداره! هرکی نخوره ضرر می‌کنه! از این جمله‌بندی متجانسش خوشم آمد. ساکت ماندم تا بیشتر بگوید. چشم‌هایش را بست و گفت: - نوشابه چشم‌ها رو کور می‌کنه! دست به شکمش کشید و گفت: معده رو زخم می‌کنه! دست به پایش کشید و گفت: پاها رو لنگ می‌کنه! دست گذاشت روی قلبش و گفت: فشار رو بالا و پایین می‌بره! قندی از قندان کنار دستش برداشت و گفت: قند رو بالا می‌بره! سپس لبانش خندان شد و گفت: همینا رو می‌خواستی بگی پسرم؟! من خودم از تو بهتر بلدم به اندازه سن تو این حرف‌ها رو تو گوشم خوندن! ولی من و شوهرم با همین نوشابه کلی عشق‌بازی می‌کنیم. نوشابه نقطه تفاهم مونه. روزی دو سه تا نوشابه خانواده نخوریم، روزمون شب نمی‌شه! شوهرم قندش پونصده و من هفتصد! اون داره تمام تلاششو می‌کنه تا قندش به من برسه! این زوج هم برای خودشان سوژه‌ای بودند. همان روز این پیرزن از بیمارستان مرخص شد. شوهرش آمد دنبالش و شیرینی ترخیصش نفری یک نوشابه به کادر درمان بود. خودشان هم نوشابه خوران از بخش خارج شدند. اگر همه بیماران روحیه این پیرزن را داشتند، بیمارستان‌ها نصفه می‌شد و مرگ و میرها کاهش می‌یافت.

2

5

بریدۀ کتاب

صفحۀ 142

درد و رنج آدمی از بیرون نیست. از برخورداری و محرومیت نیست که آدمی می‌تواند در متن محرومیت، با امید و عشق به راحتی تنفس کند و آدمی نمی‌تواند حتی در اوج برخورداری و سرشاری از ترس آینده و هراس تحول و رنج جدایی و صدای پای سنگین مرگ، آرام و بیخیال باشد. چه فرق می‌کند که زن باشد یا مرد، شاهزاده یا فقیر، برخوردار یا محروم؟ شاید بتوان گفت که رنج برخوردار بیشتر از محروم است؛ چون برخوردار از جدایی می‌ترسد و محروم امید دارد و با امید سرشار است. کسانی که می.خواهند با سپیده دم شب را بر خود آسان کنند، نمی.توانند با غروب سنگینی روز را و سختی روز را بردارند که تحول بر روز و شب رحم نمی‌کند و پادشاه و فقیر نمی‌شناسد. درد آدمی، درد وسعت و محدودیت است؛ دردِ آگاهی و خودآگاهی و فراباشی است؛ درد حضور و شهود است نه درد محرومیت و برخورداری؛ که آدمی می‌تواند در محرومیت، با نشاط مبارزه کند و می‌تواند در برخورداری با ترس و هراس به ذلت برسد و این است که این درد را جز با شرح صدر و وسعت سینه و دریادلی نمی‌توان درمان کرد و فشار رنج‌ها را جز در این وسعت نمی‌توان به حقارت کشید.

1

بریدۀ کتاب

صفحۀ 81

این حرف فرنود درست است که ما برای زندگی مبارزه می‌کنیم و کشته می‌شویم، نه این که برای کشته شدن زندگی می‌کنیم؛ ولی حرف درست‌تر این است که ما به گونه‌ای زندگی می‌کنیم که مرگ ما تقاطع زندگی نباشد و استمرار و ادامۀ آن باشد و به گونه‌ای بمیریم که زندگی کرده بودیم که این گونه به زندگی و مرگ محمد و آل محمد (ص) راه یافته‌ایم و با مرگ خود به بن بست نرسیده‌ایم و با زندگی خود مغرور نمانده‌ایم و تکرار را تلاوت نکرده‌ایم. با این نگاه، دیگر به بهره برداری از نیروهای کور و کینه های سرکش دل خوش نمی‌شویم و انگل خشم‌ها و غضب‌های گوناگون نمی‌گردیم که باید تمامی راه را دید و آمد باید با بصیرت آغاز کرد و باید شهید شد و جهاد کرد نه آنکه با جهاد به شهادت رسید. شهادت و آگاهی پیش از جهاد و مرگ سرخ آغاز می‌شود. آنها که با این بلوغ و شهود حرکت نکرده‌اند از میان راه باز می‌گردند و دوباره در شکم دنیاشان پنهان می‌شوند و با خواب و خورشان گره می‌خورند؛ اما آنها که رشد کرده‌اند و از پوست‌هاشان بیرون آمده‌اند دیگر نمی‌توانند به پوست‌هاشان را بازگردند و دیگر نمی‌توانند به زندان روی بیاورند؛ زیرا وسعت وجودی آنها در این را تنگنا نمی‌گنجد و این حرفی است که باید ستار و فرنود و دولت آبادی، همه با هم به آن بیندیشند و از رشد و وسعت و سعه وجودی انسان، به راز شهادت و اشتیاق به مرگ برسند. آب‌ها به ته کاسه‌ها قانع هستند.

5

بریدۀ کتاب

صفحۀ 148

نتایج دومین دهه عمرانی بهتر از نتایج دهه اول نخواهد بود مگر آنکه به نحوی آگاهانه و مصمم توجه از کالاها برگرفته شود و به مردم معطوف گردد. در حقیقت بدون چنین انتقال توجه از کالا به مردم، نتایج کمک‌ها به نحو فزاینده‌ای ویرانگر خواهد بود. هنگامی که در مورد بهبود عمران و توسعه سخن میگوییم چه در نظر داریم - کالاها یا آدمها؟ اگر آدمها را در نظر داریم - آنها کدام گروه از آدمها هستند؟ آنها چه کسانی هستند؟ آنها کجا هستند؟ چرا به كمك نیازمندند؟ اگر نمیتوانند بدون کمک زندگی کنند، دقیقاً به چه نوع کمک نیاز دارند؟ چگونه باید با آنها ارتباط برقرار کنیم؟ توجه به مردم چنین پرسشهای بیشماری را مطرح میسازد لیکن کالاها نمیتوانند موجب طرح این همه سؤال باشند. به ویژه هنگامی که اقتصاد سنجان و آمارگران به آنها می‌پردازند، کالاها دیگر حتی هویت خاص خود را از دست خواهند داد و به صورت تولید ناخالص ملی (GNP)، واردات، صادرات، ذخیره‌ها، سرمایه گذاری، زیربنا و غیره در می‌آیند. میتوان براساس این تجریدات مدل‌های چشمگیری بنا ساخت که به ندرت در آنها آدمیان واقعی مورد اعتنا قرار گیرند، البته جمعيت‌ها احتمالاً رقمی در آنها خواهند داشت لیکن اهمیت آنها چیزی بیشتر از یک کمیت محض نیست که به عنوان مقسوم علیه بعد از مشخص شدن مقسوم، یعنی کمیت کالاهای موجود مورد استفاده قرار می‌گیرند. آنگاه مدل نشان میدهد که «توسعه» یا رشد، مقسوم در صورتی که مقسوم علیه نیز رشد کند، بازداشته و یا عقیم میشود.

1