بریده‌ای از کتاب نیست اثر فاضل نظری

بریدۀ کتاب

صفحۀ 23

در نمازم فکر می‌کردم چه کاری داشتم؟ یادم آمد با دل سنگت قراری داشتم بر همین سجاده در مستی دلم را باختم در همین میخانه با هستی قماری داشتم شیشه می را اگر نشکسته بودم دستِ کم با خود از لب‌های سرخت یادگاری داشتم آنچه ما آموختیم از عمر درس رنج بود ای فلک من سنگدل آموزگاری داشتم چون صدف بر خاک ساحل ماندم اما مثل موج باز می‌گشتم اگر چشم انتظاری داشتم در دلت یادی هم از من نیست می‌دانم ولی من زمانی در دل سنگت مزاری داشتم

در نمازم فکر می‌کردم چه کاری داشتم؟ یادم آمد با دل سنگت قراری داشتم بر همین سجاده در مستی دلم را باختم در همین میخانه با هستی قماری داشتم شیشه می را اگر نشکسته بودم دستِ کم با خود از لب‌های سرخت یادگاری داشتم آنچه ما آموختیم از عمر درس رنج بود ای فلک من سنگدل آموزگاری داشتم چون صدف بر خاک ساحل ماندم اما مثل موج باز می‌گشتم اگر چشم انتظاری داشتم در دلت یادی هم از من نیست می‌دانم ولی من زمانی در دل سنگت مزاری داشتم

12

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.