بریدهای از کتاب گاه ناچیزی مرگ: رمان درباره زندگانی محیی الدین ابن عربی اثر محمدحسن علوان
1404/4/5
صفحۀ 242
همراه بدر و حریری و دو گورکن حصار را دفن کردم و پریشان و سلّانه بازگشتم. چهرهام آیینهی تمام نمای مصیبت بود. بدر کلمهای سخن نگفت. مرگِ ناگهانی حصگار، قوهی ادراک او را هم در هم کوفته بود. سر در نمیآورد خاصه که شاید او هم انتظار داشت خیاط، کسی باشد که از میانِ ما، زودتر از بقیه بدرودِ حیات میگوید. اما حصار؟ ترس از و بای قاهره مانندِ خوره به جان بدر افتاده بود. نمیدانست چه باید بکند. من نیز، از سویی نگرانِ احوالِ او بودم در راه گویی که آن صخرهی سنگین افتاده بر قلبم را حس کرده باشد، دست بر شانهام نهاد و فشرد که یعنی من در کنار تو خواهم ماند. کوچه به کوچه بی هدف پرسه میزدیم و سنگفرش عبوس قاهره، ما را به ناکجا میبرد. بالاخره سر از مسجدی درآوردیم که مردم بسیاری بردر آن به انتظار ایستاده بودند. ما هم ایستادیم. یک لحظه به خود آمدم؛ در بدر خیره نگریستم و پرسیدم: - مراکجا آوردهای؟ به تعزیت از دست رفتهای بهتر از درگذشتهی تو داخل شدیم. ناگهان ضریح حسین بن علی (ع) را دیدم درخشان و ابریشم پوش با ستونهایی یک در میان طلا و نقره چلچراغهای آویزان از سقف مسجد، طرح روز بود بر بوم شب و از قندیلهای بلورینش طیفهایی از نور بر ضریح میتابید و تصویری رؤیاوار میآفرید. مردم ضریح را زیارت میکردند و بعد دست بر خاک میکشیدند، بر سر و رو میزدند و میگریستند. کنار ضریح بودم بی که بدانم این اذکار بر زبانم جاری میشدند: «سلام بر تو ای نواده حبیب من و ای دست پروردهی او! سلام بر برادر تو و بر مادر تو و بر پدر تو». نسیمی وزید و چلچراغهای آویزان را حرکت داد. نوری زرد بر پیشانیام تابید، درخشانتر از تمام انوار پیشین. آن چنان که احساس گرما کردم. از مسجد بیرون زده بودیم و در کوچههای قاهره میگشتیم. - دیدی چلچراغ چگونه به من اشارت کرد؟ دیدی؟! بدر بی آنکه مرا نگاه کند، کم حوصله گفت: آری زودتر برویم پیش از غروب باید به خانه برسیم از صبح هیچ نخوردهای ... . آه حسین (ع) با نورِ چلچراغ ضریحش، پیشانی مرا لمس کرد. گویی به خاطر مُردنِ دوستم مرا تسلّی داد. چه تسلّایی! جانم آرام گرفت و روحم تسکین یافت.
همراه بدر و حریری و دو گورکن حصار را دفن کردم و پریشان و سلّانه بازگشتم. چهرهام آیینهی تمام نمای مصیبت بود. بدر کلمهای سخن نگفت. مرگِ ناگهانی حصگار، قوهی ادراک او را هم در هم کوفته بود. سر در نمیآورد خاصه که شاید او هم انتظار داشت خیاط، کسی باشد که از میانِ ما، زودتر از بقیه بدرودِ حیات میگوید. اما حصار؟ ترس از و بای قاهره مانندِ خوره به جان بدر افتاده بود. نمیدانست چه باید بکند. من نیز، از سویی نگرانِ احوالِ او بودم در راه گویی که آن صخرهی سنگین افتاده بر قلبم را حس کرده باشد، دست بر شانهام نهاد و فشرد که یعنی من در کنار تو خواهم ماند. کوچه به کوچه بی هدف پرسه میزدیم و سنگفرش عبوس قاهره، ما را به ناکجا میبرد. بالاخره سر از مسجدی درآوردیم که مردم بسیاری بردر آن به انتظار ایستاده بودند. ما هم ایستادیم. یک لحظه به خود آمدم؛ در بدر خیره نگریستم و پرسیدم: - مراکجا آوردهای؟ به تعزیت از دست رفتهای بهتر از درگذشتهی تو داخل شدیم. ناگهان ضریح حسین بن علی (ع) را دیدم درخشان و ابریشم پوش با ستونهایی یک در میان طلا و نقره چلچراغهای آویزان از سقف مسجد، طرح روز بود بر بوم شب و از قندیلهای بلورینش طیفهایی از نور بر ضریح میتابید و تصویری رؤیاوار میآفرید. مردم ضریح را زیارت میکردند و بعد دست بر خاک میکشیدند، بر سر و رو میزدند و میگریستند. کنار ضریح بودم بی که بدانم این اذکار بر زبانم جاری میشدند: «سلام بر تو ای نواده حبیب من و ای دست پروردهی او! سلام بر برادر تو و بر مادر تو و بر پدر تو». نسیمی وزید و چلچراغهای آویزان را حرکت داد. نوری زرد بر پیشانیام تابید، درخشانتر از تمام انوار پیشین. آن چنان که احساس گرما کردم. از مسجد بیرون زده بودیم و در کوچههای قاهره میگشتیم. - دیدی چلچراغ چگونه به من اشارت کرد؟ دیدی؟! بدر بی آنکه مرا نگاه کند، کم حوصله گفت: آری زودتر برویم پیش از غروب باید به خانه برسیم از صبح هیچ نخوردهای ... . آه حسین (ع) با نورِ چلچراغ ضریحش، پیشانی مرا لمس کرد. گویی به خاطر مُردنِ دوستم مرا تسلّی داد. چه تسلّایی! جانم آرام گرفت و روحم تسکین یافت.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.