بریدههای کتاب دیلماج مریم محسنیزاده 1404/1/26 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 23 از عشق بپرهیز که جز سوختن به بار نمیآورد. 0 2 رضیه عرب 1404/1/25 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 39 "اگر امید به وصل در دل عاشق باشد و معشوق را دور از دست نینگارد در هجران لذتی است که در وصل نیست. چرا که اصل عاشقی در هجران است و عشق را معنایی جز فراق نیست." 0 9 zed_bml 1404/1/19 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 37 «یوسف به نظر تو فقر این ملت مقدم بر جهلشان است و یا جهلشان مقدم بر فقرشان؟» سؤالی سخت بود، سؤالی که هیچگاه به آن فکر نکرده بودم. اما استادم از من توقع پاسخ نداشت. گویی نه از من که از خود سؤال میکرد. تا بخواهم چیزی بگویم چشم بر خندقنشینان اضافه کرد: «فقر جهل میآورد و جهل فقر. اما این هر دو حاصل ضعف اند؛ ضعف در برابر تقدیری که دیگران رقم میزنند نخست باید تقدیر خود را به دست بگیریم و بعد....» 0 8 سمانه عرب نژاد 1404/1/22 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 25 1 3 °•zari•° 1403/7/15 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 54 آنقدر در معنی عشق و حالات مردم این روزگار و فیالجمله وضع دنیا و ماهیها اندیشه کردم تا روشنم شد که در این دنیای بیاعتبار هیچ چیز را دلبستگی نشاید و هیچ عشقی به قدر عمر عاشق و معشوق نپاید. 0 3 زهرا 1404/1/20 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 37 فقر جهل می آورد و جهل فقر، اما این هر دو حاصل ضعف اند، ضعف در برابر تقدیری که دیگران رقم می زنند. نخست باید تقدیر خود را به دست بگیریم و بعد.. 1 11 Sh Daliri 1404/2/1 دیلماج: رمان حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 75 🌼تاوان روح آزردهام را پاهای خستهام میداد. 🌼عشقی داشتم که آرزو میکردم روزی آن را به کسی پیشکش کنم. 🌼 آنچه که فکر میکردم عشق است، میلی بود که به یک منبع زیبایی داشتم. سرچشمه ناشناخته ای که هنوز هم نمیدانم کجاست. آن چیز که فکر میکردم سرگشتگی عشق است، سر درگمی در پیدا کردن آن منبعی بود که معلوم نیست حقیقتاً وجود دارد یا نه! 0 0 الهام مطیعیان 1403/2/19 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 112 چون بشر بیاموزد که در شهر و محیط مدنیت در کنار دیگر انسانها زندگی کند، رعایت قوانین کند و مسیر ترقّی را از آنگونه که شایسته آدمیان است بپیماند، به مرحله آدمیت درمیآید. 0 7 روشنا 1402/4/15 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 1 یک روز کنار رودخانه نزدیک پل الله وردی خان نشسته بودیم که حرف عجیبی زد. گفت: هرچه فکر میکنم میبینم که از اول هم عاشق آن دختر نبودم. عشقی داشتم که آرزو میکردم روزی آن را به کسی پیشکش کنم. کسی که دور از دست باشد و ناشناخته. اطرافیان هیچکدام آنطور نبودند. تا آنکه آن دختر را دیدم. عشقم را به او دادم بیآن که او عاشقم باشد. امروز میفهمم آنچه که فکر میکردم عشق است، میلی بود که به یک منبع زیبایی داشتم. سرچشمه ناشناختهای که هنوز هم نمیدانم کجاست. 0 15 Pardis 1402/2/14 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 23 عشق اوای دلکشی است که هر غروب ان هنگام که روشنی پا به راه رفتن میگذارد و هراس هجوم تاریکی در دل ها جا میگیرد،در گوشت مینشیند و بی اینکه بدانی از کجاست شیدایت میکند، عجیب آنکه صداهای دیگر ملولت میسازد و این یکی صفایت میدهد. 0 9 مرضیه پورچریکی 1404/1/20 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 27 عرق کرده بودم، تنم میلرزید. تکیه دادم به دیوار و نشستم. چشمهایم را روی هم گذاشتم. صورت او در نظرم آمد و لبخندی که به گشودن غنچهای میمانست. هول کردم. ... چشمهایم را باز کردم. و لحظهای اندیشیدم. فهمیدم که این عشق است. ... شاد شدم و به عشقی که در قلبم خانه کرده بود، خوشامد گفتم. 0 3 فاطمه کاردانی 1404/4/18 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 39 اگر امید به وصل در دل عاشق باشد و معشوق را دور از دست نینگارد در هجران لذتی است که در وصل نیست. چرا که اصل عاشقی در هجران است و عشق را معنایی جز فراق نیست. 0 3 فاطمه هادی طَرقی 1404/4/30 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 102 اگر من ایرانیام و برای خلق ایران نگرانم میبایست نه فرسنگها دور از ایشان که در میانشان باشم و در اصلاح امورشان بکوشم. 0 10 سودآد 1404/1/26 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 127 0 7 مهسا سعادتی 1404/2/4 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 101 امتعه بریتانیا به تمام ممالک دنیا میرود و فیالواقع شاید جایی در دنیا نباشد که امتعه انگلیسی را مردم نخرند و به کار نگیرند، بالاخص ممالک آسیایی که فیالواقع کارگران مردم بریتانیا هستند. چنانکه سرتاسر سال بهزحمت پنبه یا پشم تحصیل کرده به قیمت ارزان به اهل بریتانیا میفروشند و ایشان فورا همان پشم یا پنبه را به شکل پارچه و لباس و دیگر مصنوعات خود درآورده به ایشان دوباره میفروشند و این بار نه به قیمت ارزان که بسیار گزاف و اگرچه خروار خریده بودند به مثقال میفروشند و منفعت بسیار عاید خود میکنند. 0 0 مریم محسنیزاده 1404/1/26 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 23 عشق آوای دلکشی است که هر غروب آن هنگام که روشنی پا به راه رفتن میگذارد و هراس هجوم تاریکی در دلها جا میگیرد، در گوشت مینشیند و بیاینکه بدانی از کجاست شیدایت میکند، عجیب آنکه صداهای دیگر ملولت میسازد و این یکی صفایت میدهد. 0 1 رضا هاشمی 1403/1/31 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 66 همه این پدرسوخته بازیها را از همین کتابها یاد میگیرید، نمیدانم چه بلایی بود این کتاب و روزنامه که یکباره بر این مملکت نازل شد. اگر آن تون به تون شده میرزا تقی خان بساط دارالفنون را در این مملکت به راه نمیانداخت امروز این همه بدبختی نداشتیم. 0 22 الهام مطیعیان 1403/2/18 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 72 دانستم که عشق تنها در فراق معنی میگیرد و سوزها و نالهها جملگی پس از وصال خاموش میشود. 4 10 امیررضا سعیدینجات 1403/7/29 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 23 از من رسالهام حول فلسفه مشاء را طلب نمود. فیالفور آوردم. همین قدر میدانم که میخواستم از مشاء بگویم. اما معلوم نیست که از آن گفته باشم. کلامم به اختیار نبود. روحم جای دیگری پر میزد. ای بسا ارسطو را افلاطون و افلاطون را سقراط و سقراط را بوعلیسینا گفته باشم. ای بسا واجب را ممکن و ممکن را ممتنع فرض کرده باشم و او نگاه میکرد. نگاهم میکرد چه نگاهی. نگاهم میکرد و من از مشاء میگفتم. نفسم به شماره افتاده بود تنم میلرزید و از مشاء میگفتم. و این همه عشق بود که پرده از چهره میکشید و من توان دیدن آن را نداشتم که قلبم تاب آن همه زیبایی نداشت. پیش از آنکه قالب تهی کنم مادرم از راه رسید... 0 5 رضا جوان 1403/1/6 دیلماج: رمان حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 15 فقر جهل می آورد و جهل فقر. اما این هردو حاصل ضعف اند؛ ضعف در برابر تقدیری که دیرگان رقم میزنند. نخست باید تقدیر خود را به دست بگیریم. 0 7
بریدههای کتاب دیلماج مریم محسنیزاده 1404/1/26 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 23 از عشق بپرهیز که جز سوختن به بار نمیآورد. 0 2 رضیه عرب 1404/1/25 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 39 "اگر امید به وصل در دل عاشق باشد و معشوق را دور از دست نینگارد در هجران لذتی است که در وصل نیست. چرا که اصل عاشقی در هجران است و عشق را معنایی جز فراق نیست." 0 9 zed_bml 1404/1/19 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 37 «یوسف به نظر تو فقر این ملت مقدم بر جهلشان است و یا جهلشان مقدم بر فقرشان؟» سؤالی سخت بود، سؤالی که هیچگاه به آن فکر نکرده بودم. اما استادم از من توقع پاسخ نداشت. گویی نه از من که از خود سؤال میکرد. تا بخواهم چیزی بگویم چشم بر خندقنشینان اضافه کرد: «فقر جهل میآورد و جهل فقر. اما این هر دو حاصل ضعف اند؛ ضعف در برابر تقدیری که دیگران رقم میزنند نخست باید تقدیر خود را به دست بگیریم و بعد....» 0 8 سمانه عرب نژاد 1404/1/22 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 25 1 3 °•zari•° 1403/7/15 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 54 آنقدر در معنی عشق و حالات مردم این روزگار و فیالجمله وضع دنیا و ماهیها اندیشه کردم تا روشنم شد که در این دنیای بیاعتبار هیچ چیز را دلبستگی نشاید و هیچ عشقی به قدر عمر عاشق و معشوق نپاید. 0 3 زهرا 1404/1/20 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 37 فقر جهل می آورد و جهل فقر، اما این هر دو حاصل ضعف اند، ضعف در برابر تقدیری که دیگران رقم می زنند. نخست باید تقدیر خود را به دست بگیریم و بعد.. 1 11 Sh Daliri 1404/2/1 دیلماج: رمان حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 75 🌼تاوان روح آزردهام را پاهای خستهام میداد. 🌼عشقی داشتم که آرزو میکردم روزی آن را به کسی پیشکش کنم. 🌼 آنچه که فکر میکردم عشق است، میلی بود که به یک منبع زیبایی داشتم. سرچشمه ناشناخته ای که هنوز هم نمیدانم کجاست. آن چیز که فکر میکردم سرگشتگی عشق است، سر درگمی در پیدا کردن آن منبعی بود که معلوم نیست حقیقتاً وجود دارد یا نه! 0 0 الهام مطیعیان 1403/2/19 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 112 چون بشر بیاموزد که در شهر و محیط مدنیت در کنار دیگر انسانها زندگی کند، رعایت قوانین کند و مسیر ترقّی را از آنگونه که شایسته آدمیان است بپیماند، به مرحله آدمیت درمیآید. 0 7 روشنا 1402/4/15 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 1 یک روز کنار رودخانه نزدیک پل الله وردی خان نشسته بودیم که حرف عجیبی زد. گفت: هرچه فکر میکنم میبینم که از اول هم عاشق آن دختر نبودم. عشقی داشتم که آرزو میکردم روزی آن را به کسی پیشکش کنم. کسی که دور از دست باشد و ناشناخته. اطرافیان هیچکدام آنطور نبودند. تا آنکه آن دختر را دیدم. عشقم را به او دادم بیآن که او عاشقم باشد. امروز میفهمم آنچه که فکر میکردم عشق است، میلی بود که به یک منبع زیبایی داشتم. سرچشمه ناشناختهای که هنوز هم نمیدانم کجاست. 0 15 Pardis 1402/2/14 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 23 عشق اوای دلکشی است که هر غروب ان هنگام که روشنی پا به راه رفتن میگذارد و هراس هجوم تاریکی در دل ها جا میگیرد،در گوشت مینشیند و بی اینکه بدانی از کجاست شیدایت میکند، عجیب آنکه صداهای دیگر ملولت میسازد و این یکی صفایت میدهد. 0 9 مرضیه پورچریکی 1404/1/20 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 27 عرق کرده بودم، تنم میلرزید. تکیه دادم به دیوار و نشستم. چشمهایم را روی هم گذاشتم. صورت او در نظرم آمد و لبخندی که به گشودن غنچهای میمانست. هول کردم. ... چشمهایم را باز کردم. و لحظهای اندیشیدم. فهمیدم که این عشق است. ... شاد شدم و به عشقی که در قلبم خانه کرده بود، خوشامد گفتم. 0 3 فاطمه کاردانی 1404/4/18 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 39 اگر امید به وصل در دل عاشق باشد و معشوق را دور از دست نینگارد در هجران لذتی است که در وصل نیست. چرا که اصل عاشقی در هجران است و عشق را معنایی جز فراق نیست. 0 3 فاطمه هادی طَرقی 1404/4/30 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 102 اگر من ایرانیام و برای خلق ایران نگرانم میبایست نه فرسنگها دور از ایشان که در میانشان باشم و در اصلاح امورشان بکوشم. 0 10 سودآد 1404/1/26 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 127 0 7 مهسا سعادتی 1404/2/4 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 101 امتعه بریتانیا به تمام ممالک دنیا میرود و فیالواقع شاید جایی در دنیا نباشد که امتعه انگلیسی را مردم نخرند و به کار نگیرند، بالاخص ممالک آسیایی که فیالواقع کارگران مردم بریتانیا هستند. چنانکه سرتاسر سال بهزحمت پنبه یا پشم تحصیل کرده به قیمت ارزان به اهل بریتانیا میفروشند و ایشان فورا همان پشم یا پنبه را به شکل پارچه و لباس و دیگر مصنوعات خود درآورده به ایشان دوباره میفروشند و این بار نه به قیمت ارزان که بسیار گزاف و اگرچه خروار خریده بودند به مثقال میفروشند و منفعت بسیار عاید خود میکنند. 0 0 مریم محسنیزاده 1404/1/26 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 23 عشق آوای دلکشی است که هر غروب آن هنگام که روشنی پا به راه رفتن میگذارد و هراس هجوم تاریکی در دلها جا میگیرد، در گوشت مینشیند و بیاینکه بدانی از کجاست شیدایت میکند، عجیب آنکه صداهای دیگر ملولت میسازد و این یکی صفایت میدهد. 0 1 رضا هاشمی 1403/1/31 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 66 همه این پدرسوخته بازیها را از همین کتابها یاد میگیرید، نمیدانم چه بلایی بود این کتاب و روزنامه که یکباره بر این مملکت نازل شد. اگر آن تون به تون شده میرزا تقی خان بساط دارالفنون را در این مملکت به راه نمیانداخت امروز این همه بدبختی نداشتیم. 0 22 الهام مطیعیان 1403/2/18 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 72 دانستم که عشق تنها در فراق معنی میگیرد و سوزها و نالهها جملگی پس از وصال خاموش میشود. 4 10 امیررضا سعیدینجات 1403/7/29 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 23 از من رسالهام حول فلسفه مشاء را طلب نمود. فیالفور آوردم. همین قدر میدانم که میخواستم از مشاء بگویم. اما معلوم نیست که از آن گفته باشم. کلامم به اختیار نبود. روحم جای دیگری پر میزد. ای بسا ارسطو را افلاطون و افلاطون را سقراط و سقراط را بوعلیسینا گفته باشم. ای بسا واجب را ممکن و ممکن را ممتنع فرض کرده باشم و او نگاه میکرد. نگاهم میکرد چه نگاهی. نگاهم میکرد و من از مشاء میگفتم. نفسم به شماره افتاده بود تنم میلرزید و از مشاء میگفتم. و این همه عشق بود که پرده از چهره میکشید و من توان دیدن آن را نداشتم که قلبم تاب آن همه زیبایی نداشت. پیش از آنکه قالب تهی کنم مادرم از راه رسید... 0 5 رضا جوان 1403/1/6 دیلماج: رمان حمیدرضا شاه آبادی 3.6 78 صفحۀ 15 فقر جهل می آورد و جهل فقر. اما این هردو حاصل ضعف اند؛ ضعف در برابر تقدیری که دیرگان رقم میزنند. نخست باید تقدیر خود را به دست بگیریم. 0 7