معرفی کتاب دیلماج: رمان اثر حمیدرضا شاه آبادی

دیلماج: رمان

دیلماج: رمان

3.6
138 نفر |
64 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

13

خوانده‌ام

214

خواهم خواند

89

ناشر
افق
شابک
9643692221
تعداد صفحات
160
تاریخ انتشار
1388/7/8

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        میرزا یوسف خان مستوفی مشهور به دیلماج در تاریخ چهره ی ناشناخته و رازآلودی است. عده ای تحسین و تمجیدش کرده اند: از آن دسته دلباختگان وطن بود که در راه حصول آزادی و پیشرفت مدنیت ایران سر از پا نمی شناخت و عده ای خوار و خفیفش داشته اند: «خیانتی نبود که نکرد و رذالتی نبود که بروز نداد.»  

اما این چهره ی پیچیده، در زندگی نامه ی خود نوشته اش بسیار بسیط و ساده است: «لکه ای بودم در آیینه ی وجود. به جا خواهم ماند یا نه، خود نمی دانم. اگر بمانم از این پس هر که به قصد دیدار خود در این آیینه نظر کند، یوسف دیلماج را خواهد دید.»  

حمیدرضا شاه آبادی در رمان خود، دیلماج، شخصیت ها و حوادثی آفریده است که همه نام و رنگی از تاریخ و واقعیت دارند اما هیچ یک واقعی نیستند.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به دیلماج: رمان

نمایش همه

پست‌های مرتبط به دیلماج: رمان

یادداشت‌ها

          اکثر قریب به اتفاق کسانی که در مورد  «دیلماج» یادداشت نوشته‌اند، در همان ابتدا فورا خاطرنشان کرده‌اند که «میرزا یوسف، شخصیت اول رمان، یک شخصیت ساختگی/خیالی است.»
همین جمله می‌تواند خوراک یک پرسش و بحث اساسی فلسفی باشد که : «به نظر شما واقعی یعنی چه، و شخصیت واقعی کیست؟» 
احتمالا همه‌ی آنهایی که میرزایوسف را حاصل خیالپردازی نویسنده و ساختگی می‌دانند دلایل خودشان را دارند، اما من هم به دلایل خودم میرزایوسف را یک شخصیت واقعی میدانم. 
شاید جایی در متون تاریخی اسمی از او نیامده باشد، اما محکم‌ترین دلیل واقعی بودن میرزایوسف نه ثبت اسمش به قلم مورخان و تذکره نویسان، که وجود رسم و سلوکش در وجودِ تک تک ماست. 
میرزا یوسف آنقدر واقعی است که هر ایرانی فارغ از هر مرام و مسلک و اعتقادی، موقع خواندن سرگذشتش یک  «میرزا یوسف» درون خودش پیدا میکند:
 یوسفِ شیفته‌ی دانش و فهم و پیشرفت، ملول از جور زمانه و ظلم حکمرانان، زخم‌خورده ی بی قانونی. 
یوسفی که تا مغز استخوان به حال دردمندی هموطنانش می‌سوزد، آنان را لایق حکمرانان و جامعه‌ای بهتر می‌داند، دوست دارد برایشان کاری کند و... 
در پایان داستان اما ما با یک یوسف جلاد طرفیم. یوسفی که بخاطر سرسپردگی به گروهی که به آن تعلق دارد به یاری یک زمیندار مظلوم کُش می‌رود و او که تا چندی قبل هوادار مشروطه و شیفته‌ی آزادی بود، تا به جایی پیش می‌رود که به دستورش زبان پنج نفر از کسانی که اسم  «مشروطه» را به زبان آورده‌اند، از حلقوم بیرون بکشند.
یوسفِ عدالتخواه و اخلاق مدار، در روزهای پایانی به چنان درجه‌ای از  «نسبی گرایی» اخلاقی رسیده که موقع لشکرکشی به طالش و کشتار مردم مظلومی که علیه زمیندار آنجا شورش کرده‌اند می‌گوید (نقل به مضمون) هرچیز یک وجه خیر دارد و یک وجه شر، بستگی دارد از کدام طرف دیده شود، لشکرکشی من به طالش به نفع مردم نیست، اما زمیندار آنجا از این اتفاق نفع می‌برد و این وجه خیرش است!.
بله... همه‌ی ما یک میرزایوسف آزادیخواه و وطن دوست داریم که برای تبدیل شدن به یک آدمکش کور، زمینه‌های فرهنگی و اجتماعی زیادی در این مُلک برایش مهیاست:
میل عجیب ما به تبدیل شدن به آنچه گروه و قبیله مان می‌خواهد که منجر به ندیدن حق و نسبی گرایی اخلاقی میشود
میل مان به دور زدن قانون و بی قانونی (که در حاکمیت و ملت هرکدام به نوعی خودش را نشان می‌دهد) 
عجول بودن، اعتقاد نداشتن به تغییر تدریجی و میل به تغییر همه چیز با یک تغییر طوفانی و انقلابی
و از همه مهمتر به رسمیت نشناختن تکثر و بلد نبودن  «گفتگو». 
هرچند یوسفِ این مُلک برای شناختن راه از چاه، میراث بزرگی از حکمت و انسانیت در اختیار دارد اما چه کنیم که همیشه دامها نزدیکتر و چاه‌ها بزرگترند. 
برای عزیز شدن یوسفِ ایران راه بلندی درپیش است، باید مراقب تله های تاریخی مان باشیم چون هیچکس قول نداده همه‌ی یوسفها پس از افتادن به قعر چاه، عزیز شوند. 

        

28

          آرزوی بزرگش در زندگی چیست؟
این سوال را  برای هرشخصیتی که میخواهیم خلق کنیم، باید جواب بدهیم. برای نقد و بررسی هر داستان و روایتی، این مهم‌ترین سوالمان از نویسنده است. 
از فلسفی‌ترین و مهم‌ترین و متداول‌ترین سوال‌هایی که از بچه‌ها می‌پرسند هم این است که بزرگ شدی می‌خواهی چه‌کاره شوی؟
اگر هم کسی هرجای زندگی، بگوید دیگر نمی‌دانم باید چه بخواهم یا اگر بگوید هرچه باداباد، تمام تلاشمان را می‌کنیم تا به او بفهمانیم که باید دور و برش را خوبِ خوب نگاه کند و دقیق فکرکند تا نخی پیدا کند و سرش را بگیرد و جلو برود. نمی‌شود که آدم بی‌هدف همینطور بچرخد و زندگی این‌طرف و آن‌طرفش کند.
وقت خواندن کتاب دیلماج، سرم پر بود از این حرف‌ها. به آدم‌هایی که توی زندگی‌ام دیده‌ام و ظاهر زندگی‌شان، آدم را فکری می‌کند که نکند واقعا هیچ هدف بزرگی برای زندگی‌شان ندارند؟!
هرچه داستان جلوتر می‌رفت، بیشتر از باری به هرجهت بودن بدم می‌آمد.
آخر آدم این‌قدر منفعل؟!
میرزا یوسف، یک شخصیت تخیلیِ تاریخی است. به بهانه خواندن زندگی‌نامه‌اش از لابه‌لای دست‌نوشته‌های خودش، چند روزی در حال و هوای دوران قاجار تنفس کردیم. اما میرزایوسف هرکس دیگری می‌توانست باشد. می‌توانست کوثر باشد و نظاره‌گر گذر عمر و هرکس هم که از راه رسید، دستش را بگیرد و به هرطرفی بکشاند.
برای خود من، فکر کردن به همچین وضعیتی برای شخصیت کلافه کننده است اما آقای شاه آبادی، نه تنها این شخصیت را خلق کرده که با شیوایی، داستانش را جلو برده و مخاطب را پای قصه دردناک میرزایوسف میخ‌کوب می‌کند. 
اگرچه نقدهایی به فرم کتاب وارد است؛ مثل اینکه می‌شد آخرش را طور دیگری تمام کرد یا اینکه انتخاب قالب نامه‌نگاری برای این داستان، خیلی منطقی به‌نظر نمی‌آید یا اینکه بعضی شخصیت‌ها با این بهانه که خود میرزایوسف از آن‌ها چیز زیادی ننوشته، تا آخر کتاب مبهم باقی ماندند.
اما برای خود من، هم یک سیر تاریخی از آن دوران  به دستم آمد و ذهنم منظم شد هم شخصیت اصلی برایم به‌شدت تاثیرگذار بود.
        

24

          "بسیار زیبا و خواندنی "زندگی نامه نویسی" را تبدیل به یک فرم قصه گویی کرده. شاه آبادی نویسنده ای بسیار فرم گرا است و هر اثری که از او میخوانم به این نتیجه میرسم بهترین فرم ممکن را برای تعریف کردن داستان پیدا کرده و استادانه قصه را پیش برده"
 "با یک نویسنده مینی مالیست روبرو هستیم که هر چیز قابل حذف را کنار گذاشته و توصیفاتش در عین کوتاهی گیرا هستند. من دوست داشتم هر صحنه و هر ماجرا مفصل تر توصیف بشود. مخاطبی که درگیر داستان شده باشد با توصیف های جزئی دچار ملال نمی‌شود. لالایی برای دختر مرده هم همین طور موجز بود داستان گویی اش"
در این رمان در واقع شاهد مسیر پرپیچ و خم یک شخصیت تاریخی خیالی هستیم که او را از فردی جویای حقیقت و طالب آزادی به یک عضو جرگه فرماسونری تبدیل میکند و از او جنایت هایی هم سر میزند و ...
فصل پایانی رمان هم یک بعد معنایی به اثر افزوده: همه ما ممکن است روزی تبدیل به میرزا یوسف دیلماج بشویم اگر آزادگی را در خودمان پرورش ندهیم
        

3