نرگس خالقی

@n_khaleghi214

138 دنبال شده

123 دنبال کننده

                      یک کارشناسی تغذیه خوانده‌ی
 عاشق فلسفه‌بافی 
مبتلا به نوشتن  :)
                    
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
                عنوان کتاب همان اول موضوع را مشخص کرده‌است : نازایی
همیشه علاقه ام به بچه‌ها منحصر در خوش‌اخلاقی ها و شیرین کاری هایشان بوده و هست ، به محض بدخلقی و اسکی رفتن روی اعصاب و روان بزرگترها_ که اتفاقا خیلی هم مهارتش را دارند_ ازشان بیزار می‌شوم. با این وجود نگاهم به زن‌های نازا با غمی عمیق درآمیخته. نازایی صرفا ناتوانی از بچه داشتن نیست. درد بزرگتر خواستن و نتوانستن است. تمام مشکلات زندگی انسانی با خواستن و تلاش کردن حل می‌شود. بی‌پولی، چالش ازدواج، شغل ، روابط زناشویی و... رگه‌هایی مخلوط از جبرند و اختیار. ناباروری اما الزاما با تلاش حل نمی‌شود. بهتر بگویم کمترین تأثیر را تلاش دارد. این نقطه‌ای ست که از تمام مشکلات زندگی جداش می‌کند. 

مقدمه کتاب  همان ابتدا تیر خلاص را زد و حسابی پاگیرم کرد. جستارها‌ همه درد بودند و امید. خیلی جاهای کتاب گریه م را درآورد. بغض را چپاند تو گلوم. و خیلی جاهای دیگر به همت بلند نویسنده آفرین گفتم.  دائما می‌گفتم من اگر جای نویسنده بودم تا چندسالگی تلاش می‌کردم؟ 
گورهای بی سنگ کمترین خاصیتش دیدن بی واسطه‌ی چالش‌های یک زن نابارور است. بخوانیدش و اگر زوج ناباروری دور و برتان دیدید با ملاحظه‌ی بیشتری حرف‌ها را بیرون بریزید.
        
                کتاب « سفرنامه است و سفرنامه نیست. سفرنامه است چون به هرحال ،سفر و وقایع سفر را روایت می کند؛ و سفرنامه نیست چون نویسنده، خلاف سنت سفرنامه های متعارف، به جای هیجان زدگی و عجله برای رسیدن، هرجا مجالی بیابد از هیاهوی جهان و شتاب سفر کناره می گیرد.»

این ادعای ناشر راجع به کتاب است.
به من این نگاه را داد که با کتابی ژرف از معانی همراهم. چیزی که ذهن فلسفه یاب من را همان ابتدا  قلقلک می داد.
دو فصل اول را که خواندم همه چیز سریع اتفاق افتاد. نویسنده نه روی وقایع و نه روی افکار مکث نکرد. 
ادامه دادم شاید جایی نیش ترمزی داشته باشد و حداقل مرا با افکارش بهتر آشنا کند. یک جاهایی همین که خودم را با نگاه نویسنده همراه می دیدم و داشتم سر تکان می دادم که بله بله  بفرمایید... پاراگراف قطع می شد و از افکار سراغ خاطرات با آدم ها می رفت. و باز همین که میخواستم آدم ها را بشناسم و احساسشان کنم پاراگراف می پرید روی مفهومی که پیشتر قطعش کرده بود.

در کل کتاب مخلوط ناهمگونی است از سفر، همسفران و روایتی نپخته از مفاهیمی مثل مرز، عشق، مرگ، توکل، امنیت، حاجت‌مندی ، خودتحقیری و.... 

صفحه ی انتهایی  کتاب، نویسنده خود به این آش شوربایی که نوشته اعتراف می کند که:
« گاهی ساعت ها می گذرد و من از پای لپ تاپ تکان نمیخورم. بهت زده ام. ضربه های پشت هم گیجم کرده. باید همه را بنویسم. اگر ننویسم فرو می پاشم. اگر نگویم خفه می شوم. ..»

خانم الیاسی عزیز هیچ اشکالی ندارد آدم ها زمانی که مغزشان دارد می ترکد بنویسند و رها شوند. ولی لطفا شما و نشر محترم اطراف در نظر داشته باشید که مخاطب با این هزینه های بالای  کتاب انتظار متن شسته رفته تری داشته باشد. نه تنها یک بارش فکری نپخته.
        
                «بندها» روایتی از خود خود زندگی ست. 
خیانت! واژه ای که زیاد شنیده ایم. داستان های زیادی هم درباره اش خوانده ایم. احتمالا فیلم و سریال هم ازش دیده ایم. «بندها» اما رنگ و بوی دیگری دارد. 
اگر قضاوت های اخلاقی در مورد آدم ها را کنار بگذاریم، با تمام چهار نفر اعضای خانواده ی مینوری همذات پنداری خواهیم کرد.
کنار واندا ایستادم. عصبی شدم. دلم میخواست خرخره ی آلدو را بجوم. اگر میشد مسئولیت پذیری را بهش حناق میکردم. ولی درست در نقطه مقابل واندا ، هرگز اجازه ی برگشت به آلدو نمی‌دادم.
کنار آلدو ایستادم. لذت خلاصی از دست همسری کنترل گر را چشیدم. کنار لیدیای آرام و خوشحال حس خوشبختی کردم. آزادی از هر قیدی را مزه مزه کردم. پشیمانی و عذاب وجدان خواب و خوراکم را گرفت. فکر بچه هایم _آنا و ساندرو_ شب ها بیدار نگه ام داشت.
در نهایت کنار آنا و ساندرو ایستادم. خشم فروخورده! دلسوزی همدلانه! توجیه و کنجکاوی از رفتار واندا و آلدو! حسرت یک زندگی معمولی! 
خرابکاری! 
خرابکاری!
و خرابکاری!
نفسم را بیرون می دهم. به بندهای بین خودم و دیگران زندگی ام فکر می کنم. 
به هزینه ی آزادی.
به هزینه ی تعهد.
«بندها» روایت یک خیانت هست و نیست. روایت خیانت هست ولی نه آن طور که تا الآن خوانده ایم و دیده ایم.
«بندها» خود خود زندگی ست.
        
                در واقع دارم با خودم کلنجار می روم که در مورد مرشد و مارگاریتا بنویسم...
آنقدر ذهنم را درگیر و آشفته کرده که نمی توانم ننویسم، و دقیقا به همین دلیل  اگر بنویسم متن آشفته ای بیرون می آید... 

شروع داستان جذاب و گیراست، نویسنده شما را با خودش همراه همراه می کند و این کشش تا اواسط کتاب ادامه دارد. شرارت «ولند» و همراهانش خوف عجیبی می دهد. برای منی که کتاب را روزها متنی و شب ها صوتی دنبال می کردم «بهیموت» و «کروویف» و «عزازیل» و «ولند» مهمان خواب شبانه ام می شدند و حتی یکی دوشب در اوج مخوف بودن خواب چشمم را هم ربودند.
نیمه ی دوم کتاب اما جذابیتش را برایم از دست داد. نمیدانم چرا آقای بولگاکف تصمیم گرفت محور شرارت تبدیل به خیر شود؟  آن جایی که ولند تنها در صورت آسیب نرسیدن به مردم مسکو(!!!) به بهیموت اجازه ی سوت زدن میدهد، لبخند تمسخر آمیزی گوشه ی لبم نشست. حتی در دلم گفتم :« مردک تو از همان اول پدر  ساکنان آپارتمان ۵۰ و تئاتر واریته و اهالی خیابان سادووایا را در آوردی حالا مثلا به کسی آسیب نرسد؟!»
بعد از نیمه ی اول جذاب کتاب بهترین قسمت داستان برای من بخش های مربوط به  یسوعا و پیلاطس بود.  
و کمترین جذابیت بخش های مرشد و مارگاریتا! اینکه تمام جنگ خیر و شر ، با عشق ( بخوانید تن فروشی به شیطان) به صلح تبدیل شود اصلا برایم قابل هضم نبود.

پ.ن: اگر میخواستید کتاب را بخوانید از همان ابتدا یک کاغذ و قلم کنار دستتان بگذارید و اسامی شخصیت ها و اسم مستعارشان، حرفه و اتفاق بزرگ آن شخصیت را بنویسید ، کتاب پر است از شخصیت هایی که در آخر همه در یک فصل جمع می شوند و برای درک بهتر وقایع مجبور به ورق زدن صفحات ابتدایی و میانی کتاب می شوید.
        
                خون خورده ماجرای زندگی و مرگ پنج برادر در دهه ی شصت رو  روایت می‌کنه . محسن مفتاح دانشجوی زبان عربی که هر شنبه سر مزار ۵ برادر می ره تا فاتحه و قرآن برای شادی روح شون بخونه و از این طریق رزق و روزی خودش هم تأمین بشه.

کتاب رو نپسندیدم.
اول . جای فعل و فاعل تو جمله های کتاب جابه جا بود که کتاب رو سخت خوان میکرد. استفاده از چنین جملاتی در صورت محدود قشنگه ولی اینکه تمام کتاب رو با این روش بنویسی خواننده رو عذاب میده.

دوم. توصیفات مرگ شخصیت ها حال بهم زن بود و تا آخر کتاب می گفتم این یکی رو چطوری میخوای نفله کنی و ... ( مدل توصیف نویسنده از مرگ ها مثل گانگستری بود که از خون و مرگ لذت میبره) 

سوم. تعداد شخصیت ها زیاد بود و پرداخت و تمایز دادن به شخصیت ها ضعیف. جوری که انگار همه ی شخصیت ها یک نفر بودند با اسم های مختلف. 

چهارم. داستان موازی روح خبیث خال دار قابل توجیه و ربط دار بود به ماجرای پنج برادر اما  روح شاعر آزادی خواه چیکاره بود تا آخر داستان؟!  

پنجم و آخر. صدای دندان قروچه های نویسنده در سراسر کتاب به گوش می‌رسید. نویسنده در نهادینه کردن پیامش در ناخودآگاه مخاطب اصلا موفق نبوده و کاملا شعاری و درهم و البته با خشم درونی خودش پیام رو آشکارا و به خودآگاه انتقال میده و این اثرپذیری و لذت بردن از داستان رو حیف و میل می‌کنه.

پ.ن: یه چیزی که تو کتاب خیلی رو مخ بود : «تاریخ پر است از...» هایی بود که هرچی به آخر کتاب نزدیک میشد بی محتوا تر و چرند تر میشدن
        

باشگاه‌ها

نمایش همه

حلقه کتاب نهم

59 عضو

زمین سوخته

دورۀ فعال

آفتاب‌گردان 🌻

340 عضو

ترجمه نهج البلاغه حضرت امیرالمومنین (ع)

دورۀ فعال

فعالیت‌ها