اختر خانوم

اختر خانوم

بلاگر
@akhtarak221
عضویت

خرداد 1404

49 دنبال شده

72 دنبال کننده

                از آگاهی، از علم کفر در نمیاد. اون جهله که کفره. کافر کسیه که جاهله؛ کسی که از حقیقت خبر نداره. اگر این طور نبود چرا گفتن که بهترین بنده خدا کسیه که علمش بیشتر از بقیه باشه؟ عالِم کافر نمی‌شه؛ جاهل کافر می‌شه چون جاهله، چون آگاهی نداره، چون نمیدونه.

_سه‌گانه دروازه مردگان؛ جلد اول: قبرستان عمودی
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
اختر خانوم

اختر خانوم

3 روز پیش

        کتاب عجیبی بود؛ از چند جهت.
ایده داستان به نظرم خوب بود. محوریت، روی داستان ضحاک و فریدون بود که البته اینجا خبری از ضحاک ماجرا نیست. بیدرفش هست و ماردوشان و از بقیه شخصیت های داستان های شاهنامه خم توی تکمیل داستان استفاده شده. و حتی غیر مستقیم از بقیه داستان ها. مثلا هفت خوان رستم توی چند فصل کاملا مشهود بود. 
مشکل اصلیم با این کتاب گنگ و نا مفهوم بودنش هست. من به شخصه کسی هستم که هم گنگ مینویسم هم گنگ صحبت میکنم به خاطر همین از داستان هایی که پیچش های زیاد دارن و مثلا تا دو فصل هنوز دست خواننده نیومده چه خبره یا حتی داستان هایی که بدون اطلاع قبلی به گذشته و آینده میرن خوشم میاد. (مثلا هفت جاویدان واقعا رفت و برگشت های زمانی به جا و قشنگی داشت که مخاطب رو غرق جهان سازی داستان میکرد.) ولی توی این کتاب تا وقتی که به نیمه کتاب نرسیده بودم هنوز نمیدونستم دقیقا داستان از چه قراره. حتی هنوز نفهمیدم هدف اصلی فریدون تو کتاب چی بوده! بعصی جاها یه شخصیت یهویی میومد وسط و تو هیچی راجع بهش نمیدونستی و کلا انگار نویسنده وسط داستان یادش اومده میخواسته ایشون هم باشه و بدون مقدمه شخصیت رو گذاشته وسط داستان. 
در کل خیلی دلم میخواست داستان رو رها کنم ولی چون قرار بود به یکی بگم که این کتاب رو بخونه یا نه تا آخرش رو خوندم. 
شاید اگه این گنگ بودن روند داستان نبود واقعا داستان جالبی از آب در میومد.
      

6

        روایت سه شب بر تلاطم برا رسیدن به حقیقت.
توی این کتاب، روایت داستان های قرآن رو می‌خونیم. از هبوط آدم تا ظهور آخرین رسول. روایتی که گروهی از جن ها اون رو تعریف میکنن و تاجر گمشده ای اون هارو میشنوه و چندین سال بعد اون رو به پادشاهی منتقل میکنه که خواهان حقیقته.
داستان توی سه بخش جلو میره. بخش داستان پادشاه و پیرمرد، داستان گروه جنیان که دارند داستانی رو که از کتاب آخرین فرستاده خدا شنیدند رو برای هم تعریف میکنند و داستان انبیا و معارف الهی در قرآن. هر سه گیرایی و جذابیت زیادی داشتند؛ و از نظر من بخش گردهمایی خود اجنه خیلی جذاب بود. کشمکش هایی که با هم داشتند، حرف ها با ابلیس و...
در قسمت روایت قرآن، توی شب اول داستان انبیا تا قبل از حضرت موسی بیان میشه؛ شب دوم داستان حضرت موسی و بقیه پیامبران بنی اسرائیل و شی سوم از حضرت عیسی تا حضرت محمد(ص). و برای من جذاب ترین شب همون شب سوم بود. پر از اتفاقات و گره افکنی های جذاب، چه در داستان پادشاه چه در داستان جنیان. آخر های شب سوم رجوعی به داستان هجرت پیامبر از مکه به مدینه داشتیم که واقعا زیبا بود؛ اصلا>>>>
خیلی دوست داشتم اتفاقات بیشتری توی داستان پیامبران بررسی و باز بشه. ولی خب کتاب قطعا خیلی طولانی تر میشد و شاید هم از حوصله مخاطب خارج. به هر حال که ترکیب تخیل و دین توی این کتاب واقعا خوب از آب در اومده بود. چیزی که نیاز نوجوون ها هست و کمتر کسی بهش پرداخته. جای خالی‌ش توی کتاب ها به شدت حس میشه و از همین جا یه خسته نباشید عظیم خدمت آقای آرین. این تابستون شروع و پایانش با کتابای ایشون بود (تسخیر شدگی توسط پتش خوآرگر؟ احتمالا)
      

10

        -جواب این سوال در کتاب آفرینش خداوند نوشته شده.
یک سال پیش، همین وقت ها بود که در حالی که توی کتابفروشی آستان قدس توی باب‌الجواد برای خودم پرسه میزدم چشمم افتاد به کتابی که بعضی از قسمت هاش رو توی پی‌دی‌اف کتاب های ریاضی تکمیلی سمپاد خونده بودم: "خدمتکار و پروفسور" (همون طور که قبلا گفته بودم از مزایای بیکاری و گشت زنی در همه چیز و همه جا پیدا کردن یه سری کتاب هست که شاید هیچ جور دیگه ای نشه باهاشون آشنا شد.)
ماجرای حافظه پروفسور، جذر و رابطه‌ش با مادرش و پروفسور و ریاضیات، خانم بیوه ای که توی خونه بود و همه اینها دست به دست هم داده بودن تا من رو تا صبح بیدار نگه دارن تا من کتاب رو تموم کنم. 
شاید اگه بفهمید که ماجرای کتاب درباره یک پروفسور ریاضیاته که بر اثر یه تصادف حافظه کوتاه مدتش دچار مشکل شده فکر کنید قراره با کتاب خشکی طرف باشید. هر چی باشه ریاضی برای خیلی ها قسمت شیرین مدرسه نبوده. اما پروفسور جوری مسائل ریاضی رو برای خدمتکار و جذر بیان میکنه که فکر میکنید داره دستور پخت کیک شکلاتی رو بیان میکنه؛ و جالب تر از همه اینکه اعتقاد داره همه زیبایی ریاضیات از دفتر علم و حکمت خداوند اومده (چیزی که شاید خیلی از دانشمند های الان بهش باور نداشته باشن خصوصا غربی ها) و در کل شما با این کتاب عاشق ریاضی میشید.
پروفسور کسی بود که هر وقت نمره های درخشان امتحان ریاضیم باعث شکستن قلبم -که عاشق ریاضی بود و در عین حال هیچ وقت توی ریاضی خوب نبود- میشد بهش رجوع میکردم و اون وقت، خدمتکار یه داستان از پروفسور و جذر برام تعریف میکرد و باعث میشد نسبت به ریاضی دلسرد نشم.
داستان گره افکنی های به جا و خیلی پر قدرت داشت. جوری که بعضی وقت ها میخواستی داد بزنی و بعضی وقت ها احساسات بهت هجوم می‌آوردن. فضا سازی و شخصیت پردازی خوب و مناسب بود و این مسئله توی شخص پروفسور و جذر خیلی بارزه؛ خصوصا که علایق، رفتار ها، سلایق و احوالات پروفسور خیلی دقیق بیان میشد و اون رو برای خواننده زنده میکرد‌.
خلاصه که خدمتکار و پروفسور حکم یکی از مهم ترین کتاب های من رو داره؛ کتابی که با هر تیکه ازش وارد یه دنیای جدیدی از ریاضیاتِ زندگی میشم.

      

32

        هنوز همون آدم قبلی هستم؛ با تجربه های جدید.
کتاب رو در عرض دو ساعت تموم کردم از بس که گیرا و دلچسب بود.
توی این کتاب با نورا همراه میشیم. دختری که بعد از درمان سرطان خون به مدرسه برگشته و داره تلاش میکنه همون آدم قبل باشه و بقیه هم همون آدم قبلی ببیننش. ولی تنها مشکلش این نیست. اون برای برقراری ارتباط دوباره با دوست هاش، مدرسه و حتی خانواده ش دچار چالش هایی هست که میخواد از پس اونها بر بیاد.
تجربیات، حرف های نورا، چالش هایی که داشت و تلاشش برای حل اونها خیلی واقعی بود. توی بعضی کتاب ها سعی میشه که شخصیت اصلی رو یه فرد با ظرفیت های تموم نشدنی صبر و قدرت به تصویر بکشن و بگن وای اون خیلی قوی بود که با همه این مشکلات کنار اومد و از اون ها گذر کرد. ولی در واقعیت این طور نیست. و نورا احساساتش رو در مورد مسائلش با همون ظرفیتی که داشت بیان میکرد. و این دلچسب بود.
استفاده از ظرفیت اسطوره ها توی این کتاب واقعا به جا و خلاقانه بود. خصوصا استفاده از داستان پرسیفونه و هادس. علاقه نورا و گریفین به اساطیر و داستان های تخیلی میتونه برای خیلی از کسایی که به این ژانر علاقه دارن احساس خوشایندی ایجاد کنه.
در کل که این کتاب هم برای موقعیت های پس از رخداد یک حادثه پیشنهاد میشه هم برای بقیه کسایی که عاشق کتابن.
      

11

        میدونستم از سایه باد خوشم میاد. ولی نمیدونستم قراره عاشقش بشم.
خب بذارید دانیل وار شروع کنم و بگم چی شد که به سایه باد رسیدم. (خب میتونین از این قسمت صرف نظر کنید و برید یکم پایین تر سراغ یادداشت اصلی.)
روز های منتهی به شروع نمایشگاه کتاب بود و من هم دیوانه وار همه یادداشت ها و دفتر ها و نوشته های توی لپتاپ و گوشیم رو شخم میزدم تا به فهرست کتابایی که توی یک سال به انتظارشون بودم تا توی نمایشگاه ببینمشون دسترسی کامل پیدا کنم.  از طرفی توی طاقچه هم میگشتم و نمونه کتاب های مختلف رو میخوندم تا ببینم با کدوم کتاب ها ارتباط بیشتری برقرار میکنم.... و سایه باد رو پیدا کردم.
توی نمایشگاه وقتی پدرم کتاب رو از صندوق انتشارات نیماژ که خیلی هم شلوغ بود تحویل گرفت و بهم داد و رفتیم یه گوشه خلوت تر که من با کتاب عزیزم خلوت کنم، یک ربعی توی همون دو فصل اول کتاب گیر کردم و همونجا قسمت اول کتاب رو چند صفحه اول قسمت دوم رو بلعیدم. و البته نمیدونستم که قراره بین خوندن کتاب توی نمایشگاه و خوندنش تا الانی که منتهی به نوشتن یادداشت میشه انقدر وقفه بیفته‌.
---------
•یادداشت اصلی•

این کتاب یک دریا از همه چیز بود. از انواع شخصیت، انواع احساس، انواع افکار و جمع همه اینها نه تنها خواننده رو سردرگم نمیکرد بلکه فقط اون رو بیشتر غرق دنیای کتاب میکرد‌.
از همون ابتدای کتاب که شما با گورستان کتاب های فراموش شده، دانیل و پدرش و کتاب‌فروشی اونها و بارسلون آشنا میشید دیگه جزئی از اون دنیا میشید. فضای کتاب با بزرگ شدن دانیل بزرگ میشه. انگار اول کتاب بیشتر حس یک پسر ده ساله بهتون منتقل میشد و تو دوران نوجوانی و  جوانی دانیل حس گوتیک و معما گونه کتاب بیشتر بهتون القا میشد. 
شخصیت پردازی کتاب خیلی قوی و خوب بود. شاید از جمله کسانی باشید که با تعدد شخصیت ها توی کتاب مشکل داره و بگید که هی باید به چند صفحه قبل برگردید تا یادتون بیاد فلان شخصیت چیکار کرده و کی بوده و... ولی این کتاب با وجود زیاد بودن شخصیت هاش اصلا جوری پیش نمی‌رفت که خواننده رو مجبور کنه به عقب برگرده. شخصیت ها به شدت گیرا و زنده بودن و انگار جلوی چشم هاتون حرکت میکردن. مبهم بودن شخصیت خولین کاراکس، راز های نوریا مونفورت و پنه‌لوپه آلدایا، ماجراهای دانیل و بئاتریس، خاطرات بچه های مدرسه سن گابریل، منفور بودن سربازرس فومرو، سخنرانی های جناب فرمین درباره انواع مسائل و حتی احساسات پدر دانیل همه کنار هم کتاب رو به نقطه اوجش میرسوندن. 
و خب باید بگم احتمالا عجیبه ولی پدر دانیل برام خیلی محبوب بود. و میگل عزیزم. چقدررررر ثافون میگل رو رنج داد اخه یعنی چی...
فضا پردازی هم دقیقا مثل شخصیت پردازی قوی بود. نویسنده توصیف های کافی و عمیق و دقیق از مکانی که میخواست توش روایت داشته باشه کرده بود و و از هیچ چیزی برای دقیق تر کردن تصورات خواننده از مکان دریغ نکرده بود. در کل این کتاب مقدار زیادی از توصیف احساسات، شرایط،مکان ها و بقیه چیز هارو توی خودش داشت.
چند تا نکته وجود داره.
اول اینکه کتاب اصلا برای زیر دبیرستان مناسب نیست. مقدار زیادی از داستان کتاب طبق چیز هایی جلو میره که به قولی جنبه مثبت ۱۸ سال رو بیان میکنه و خب به نظر من توی ترجمه باز میشد خیلی بیشتر از اینی که احتمالا توی این نسخه سانسور کردن سانسور داشته باشه ولی خب. یک ستاره رو سر این قضیه کم کردم چون چیزیه که به هر حال نقد اصلی من به کتاب هاییه که نوجوون ها جدیدا میخونن و به قولی ترند هست. کتابایی مثل دسته چهارم و این هارو نخوندم نمیتونم مقایسه کنم و بگم این قضیه چقدر نسبت به اون کتاب ها بیشتر بهش اشاره شده یا کمتر.
دوم اینکه جناب ثافون کلا همه جا اومده و کلیسا رو کوبیده، افراد معتقد رو یک سری انسان خشک و خالی به تصویر کشیده (باز تا حدی در مورد کشیش فرناندو ملایمت به خرج داده) و سرانجام هر کس که با خدا صحبت میکنه رو ناامیدی از جواب گرفتن بیان کرده. 

پایان بندی کتاب به شدت خوب بود. ترتیب رویداد هایی که بعد واقعه عمارت آلدایا ها رخ میده و سرانجام شخصیت ها به نظرم معقول و جذاب بود (و گریه آور؛ صفحه آخر کتاب رو که باز میکنم انگار که یه لیوان آب روش ریختن :) )
کشش و گیرایی روند داستان خوب بود. مخاطب اصلا خسته نمیشد و از فصل نامه نوریا مونفورت این جذابیت به حد اعلای خودش رسید. انگار فصل های قبلش زمینه چینی برای این فصل و فصل های بعدش بود. اوج کتاب از صفحه ۵۹۰ به بعد بود که واقعا>>>>>>>

در کل باید بگم گورستان کتاب های فراموش شده، کتاب فروشی سمپره، عمارت آلدایا ها، خیابان سانتا آنا و مدرسه سن گابریل جایی بود که دو هفته هست توش دارم زندگی میکنم. وقت هایی بود که میخواستم از تک تک جملات کتاب عکس بگیرم و اونها رو ببلعم. نمیخوام باور کنم که احتمالا تا بعد از کنکور نتونم به گورستان کتاب های فراموش شده برگردم و این آزارم میده. 

توی کتابخونه‌م جای خالی کتاب سایه باد، آخرین کتاب خولین کاراکس همیشه باقی میمونه. :)))
      

42

        سفر به ماه چیزیه که حرف های زیادی درموردش زده شده. اینکه قبلا آیا انسان با ماموریت آپولو ۱۱ به ماه رفته یا اینکه صرفا بازی روانی علیه شوروی بوده (که کاری با صحت سنجی این رویداد اینجا نداریم)  و چه اینکه الان ماموریت آرتمیس میخواد دوباره این اتفاق رو رقم بزنه و حتی همه ربات های ماه نوردی که روی سطح اون کره نقره در حال انجام ماموریت هستن، چه داستان های علمی تخیلی زندگی روی ماه، همه و همه علاقه موجودات نقطه آبی کمرنگ رو به پنیر نقره ای آسمون نشون میدن.
ژول ورن، کسی بوده که به "تبدیل داستان ها به واقعیت"  معروف بوده. توی ادبیات علمی تخیلی به هر حال نوعی خیال پردازی در مورد آینده هست که اگه مقدار بهش علمی توش زیاد تر باشه (مثل علمی تخیلی های سخت) احتمال این تبدیل داستان به واقعیت توش خیلی بیشتر میشه. 
این داستان به معنای واقعی کلمه یه داستان علمی تخیلی سخت بود. همین قدر بهتون بگم که جناب ژول ورن هر دو صفحه یکبار داشت معادلات ریاضی و فیزیکی و شیمیایی و فلسفه رفتن به ماه و مهندسی گلوله پرتابه به ماه رو توضیح میداد و به نظر خواننده دوست‌ندار علمی تخیلی (چه واژه ای شد) انگار که داره یه مقاله میخونه که گهگاهی وسطش از عناصر داستانی هم استفاده میشه. (این بخش تقدیم به همه اون عزیزانی که میگن سه‌گانه بنیاد یه علمی تخیلی سخت هست که طرفدارای این ژانر رو غربال میکنه. پاشید بیاید اینو بخونید بعد دوباره نظر بدید😂) 
البته که قوی بودن بخش علمی داستان اصلا باعث نمیشه جناب ورن غافل از شخصیت پردازی و صحنه پردازی بشن.  شخصیت های کلیدی مثل رئیس باربیکن و یا ماستون یا کاپیتان نیکول و میشل آردان جوری پردازش شده بودن که کافی هست همزمان خوندن توصیفاتشون چشماتون رو ببندید؛ در لحظه جلوی چشماتون ظاهر میشن. توصیفات مکان انجمن، وسایل و ابزار ساخت توپ، احساسات و روابط انسانی و گروه های مردمی با هم اون قدری قوی بود که بعد داستانی کاملا حفظ بشه. 
ژول ورن ایده سفر به ماه رو اول خیلی ظریف از دوران باستان بررسی میکنه تا به سال ۱۸۶۵ برسه و بعد ایده خودش رو در قالب داستان به مخاطب میگه. انگار سیر تکاملی تفکر انسان رو بیان میکنه. از مسائل فیزیک و ریاضی به جا و دقیق استفاده میکنه و لزومی نمیبینه همه شخصیت های وابسته به طرح سفر به ماه یک سری انسان دانشمند و خبره توی مهندسی توپ باشن.
توی دو جا مترجم اشاره کرده بود که احتمالا توی خط داستان ژول ورن دچار یه اشتباه شده. یکی جایی که ماه رو داشت ژوئیه بیان میکرد و در ادامه از ژوئن اسم برده بود و یکی هم جایی که میشل آردان روز قبل یه چیزی به باربیکن میگه و روز بعد میاد میگه اینو باربیکن بهم گفته. یکم عجیبه در کل که سر این نیم ستاره کم کردم.
این داستان یه ادامه هم داره که با هم یک دوگانه رو تشکیل میده. این دوتا کتاب روی هم سفر به ماه نام گرفتن که البته افق هنوز کتاب دوم رو ترجمه نکرده. 
طرح جلد کتاب با اینی که الان توی بهخوان میبینید فرق داره. (احتمالا توی ویرایش و تجدید چاپ عوضش کردن.) ولی خب همین حالت کلاسیک قاب مشکی  رو داره و حاشیه برگه ها طلایی اکلیلی هست که واقعا حس خوبی به خواننده میده. انگار یه کتاب نفیس متعلق به یه قرن پیش رو دستش گرفته (که صد البته کتابای ژول ورن بالفعل نفیس هستن) و باید مثل چشماش ازش مواظبت کنه.
اگه از کتاب سفر به مرکز زمین خوشتون اومده حتما از این کتاب خوشتون میاد (و برعکس). کسی نباید کتاب های ژول ورن رو از دست بده.
      

4

        با حدود یک سال وقفه اومدم سراغ جلد دوی این مجموعه (تقصیر عوامل خارجی بود؛ من که هیچ مجموعه ای رو نا تمام نمیگذارم) و باید اول کار از خودم تشکر کنم که داستان رو با جزئیات یادم مونده بود. (تاثیرات خود فرا‌کهکشان بینی: )
اول اینکه یه تشکر از استوارت گیبز بکنم. این شخصیت پردازی رو واقعا هر کسی نمیتونه انجام بده. شخصیتی که خودش یه پا نابغه هست ولی با یه شخصیت مکمل قسمت هایی رو هم که توش ضعیفه به نحوی کامل میکنه؛ شخصیتی که انسان وار رفتار میکنه و متعادله، نه مثل بعضی شخصیت ها تو بعضی کتاب ها که با اینکه مثلا ۱۴ سالشون هست اندازه یه شخصیت ۴۰ ساله عقل و تجربه دارن؛ و شخصیتی که به دل میشینه. حداقل من نمیتونم ازشون ایراد بگیرم چون اگه عاقلانه بخوام فکر کنم رفتار های خودم رو توش میبینم. همون بی منطقی های احتمالی و رفتار های درست احتمالی که کاملا با روحیات یه نوجوون سازگاره. واقعا گیبز شخصیت پردازی معتدلی داره.
علاوه بر شخصیت پردازی، توصیفات و فضاپردازی و سیر تکوین داستان هم متعادل بود. یه جایی فکر میکنی الان با یه حرکت انتحاری داستان رو منفجر میکنه ولی میبینی که نه و مثل اینکه راه حل هوشمندانه تری وجود داشته که اتفاقا داستان رو از اون چیزی که توی تصورت بود جذاب تر هم میکنه.
اریکا واقعا>>>> اصلا واقعا وای.
شخصیت موش خرما جای کار بیشتری داشت. تقریبا از توی اتوبوس به این ور رها شد. انتظار داشتم حداقل تو ماجراجویی های بن و اریکا و الکساندر تو جنگل سر و کله ش پیدا شه. (یه ستاره به خاطر این کم کردم.)
در کل که واقعا متشکرم از استوارت گیبز. احتمالا نتونم کتاب دیگه ای از مجموعه مدرسه جاسوسی توی این مدت باقی مونده تا مهر بخونم (آه و ناله) ولی ممنونم که با قرارگاه فضایی آلفا (دشیل عزییییزم) و مدرسه جاسوسی من رو از این فضای کوچولوی پشت کتابخونه م خارج کرد و تا ماه و قرارگاه های سیا برد. ممنونم=)
      

36

        قرار نبود از شوسترمن و کتاب هاش خوشم بیاد. بعد از چلنجر دیپ تصمیم گرفتم که سراغ کتاب هاش نرم تا وقتی که مغلوب داس فارادی شدم. (اصلا هم تقصیر کاف و پاپیروس نیست.)
داس مرگ روایتی از یه جهان نامیراست. جهانی که توسط یه هوش مصنوعی به نام ابر تندر اداره میشه و اون افسار همه چیز توی جهان رو دستش گرفته جز موضوعی که اگه بگیرتش بشریت رو از بین برده: مرگ.
داس ها خوشه چینی میکنند. با دیدگاه ها و منطق های خودشون به زندگی انسان ها خاتمه میدن. و اینجاست که سیترا و روئن کار آموز های داس فارادی میشن. ماجرایی شروع میشه که پایانش به این راحتی ها نیست.
روند داستان، گردش روایت بین شخصیت ها، روایت سوم شخص، توصیف ها، شخصیت پردازی ها و حتی تاریخ سازی برای نام گذاری داس ها عالی بود. عالی. واگویه های ابر تندر و دفترچه خاطرات داس ها از قوی ترین قسمت های کتاب بودن. جایی که به فکر کردن وادارت میکردن. توصیفات در حدی قوی و حیاتی بود که به خودت میومدی میدیدی داری گریه میکنی، میخندی یا حس کاراکتر رو با تمام وجودت درک میکنی.
قضیه مذهب توی کتاب های علمی تخیلی کلا یه پدیده خیلی حیاتی محسوب میشه. انسان به یه چیزی ماورای خودش نیاز داره و اصل اینکه ابر تندر رو پذیرفته همین برتر بودن ابر تندر از خودشه. ما توی تقریبا ۹۰ درصد کتابای علمی تخیلی قضیه خدا رو داریم؛ منجی، پیامبر، یک ایزد یا الهه و فرقه هایی که انسان رو به هر حال به یه آرامش از طرف قدرت برتر از خودشون میرسوندن. و قطعا شاید زیر سوال بردن این اعتقاد به یک دین و مذهب توی داستان های علمی تخیلی ما رو آزار بده. این جور جاها حتی سعی میکردم دوباره برای خودم دلیل بیارم که چرا مسلمون هستم. سعی میکردم برتر از منطق کتاب برم جلو و همین وادارم کرد دوباره توی عقایدم چرخ بزنم. 
توی جلد سوم یه قضیه ای داشتیم سر کاراکتر جریکو که جنسیتش مشخص نبود و با آب و هوا تغییر میکرد. :/ واقعا به نظرم شوسترمن حتی بدون بیان این قضیه هم میتونست داستان رو پیش ببره. حس میکردم صرفا چون میخواست از قافله جا نمونه این قضیه رو تو کتاب چپوند.
بعضی جاها کشش داستان کم میشد و تند تند ورق میزدم که به جایی برسه که داستان ادامه پیدا میکنه یا جملات رو تند میخوندم. 
در آخر باید تشکر کنم از سه گانه اسطوره وار داس فارادی، داس کوری و داس آناستازیا که یه هفته کامله من رو توی خودشون حل کردن.🥲🥲🥲
اعتراف میکنم تمام مدت داس فارادی رو با قیافه جناب مایکل فارادی تصور میکردم چون غیر از اون برام فارادی دیگری غیر قابل تصور بود.😂
پایان داستان به طور وحشتناکی قوی بود و نمیتونستم قبول کنم که یه داستان انقدر قوی داره تموم میشه. خیلی خوب بود. توی خیلی از یادداشت ها خوندم که پایانش رو دوست نداشتن ولی به نظر من پایان کاملا به جا و منطقی بود.
الان شاید توی هیجان بعد خوندن کتاب هنوز گیر کردم و نگات منفی به چشمم نمیان. اگه یادم اومد میام و حتما یادداشت رو ویرایش میکنم.
#فارادی_باشیم (اصلا این داس... این مرد... وای)
      

14

        توی این کتاب با یه اقتباس از داستان های شرلوک هولمز رو به رو میشید که مثل نوع معمول داستان های آرتور کانن دویل دکتر واتسون اون رو روایت میکنه.
چند تا پرونده توی این داستان به هم گره خورده. تهدید و دزدی و قتل و اتهام همه با هم مخلوط شدن و شرلوک هولمز رو وارد یک بازی بزرگ میکنن.
نویسنده به دقت از نکات و سرنخ ها استفاده کرده (هر چند بعضی وقت ها نمیدونستی یه سرنخ از کجا اومده.) با این حال توی بعضی از موارد استنتاج شرلوک هولمز یکم حس میکردم دیگه زیادی داره از یک علامت نکته در میاره (صد البته که مغز جناب هولمز انتها ندارد.)
نوع و سبک قلم تا حدی شبیه به قلم آرتور کانن دویل بود (این شباهت برام توی وحشت در خیابان وست اند خیلی واضح تر بود) ولی خیلی پیش میومد که وسط داستان با خودت فکر کنی "شرلوک که انقدر احساساتی نبود!" و یا ما توی متن های اصلی نمی بینیم که واتسون یک اتفاق رو از وسط قطع کنه، آخر اتفاق رو بیان کنه و دوباره برگرده به اونجایی که داستان رو قطع کرده. خیلی جا ها هم پیش میومد که با خودم فکر میکردم "این اتفاق واقعا توی داستان اصلی نیفتاده بود که! نکنه من یادم نیست؟" و با مراجعه به نسخه اصلی میفهمیدم نه واقعا چنین اتفاقی نیفتاده ولی به مذاق نویسنده خوش اومده که بگه چنین اتفاقی افتاده.
نمیدونم مشکل از ترجمه بوده یا متن اصلی هم همینجور هست ولی من با میزان ادبی بودن نثر کتاب مشکل داشتم.😔😂 نوع نگارش داستان جوری بود که اصلا نمیتونستم بفهمم که این کتاب رو یک نویسنده قرن 21 نوشته یا قرن 19 و 20 (حتی با اینکه بعضی جاها از کلمات قلمبه سلمبه استفاده میشد.)
پایان بندی پرونده هم کمی گیجم کرد و مجبورم کرد دوباره یکم عقب برم و برگردم تا بفهمم چی شد.
ولی همین که دوباره با داستانی که توش کاراگاه محبوبم بود زندگی کردم مزیتی محسوب میشه که باعث میشه همه این ایرادات رو وسط خوندن کنار بگذارم و با لذت به ادامه داستان بچسبم.
      

4

        اونقدری بیکار بودم که بشینم یه سه گانه اقتباسی از بنیاد رو (هر سه جلدش رو) با ترجمه افتضاح خودم و گوگل ترنسلیت به صورت ترکیبی بخونم و لذذذذت ببرم.😔😂
هیچ قلمی قلم خود آسیموف نمیشه (با اینکه شدیدا واضحه ولی باز تاکید میکنم) و این هم با اینکه خیلی نزدیک بود ولی خب باز هم یه سری ایراد داشت (چه از نظر تفاوت با سیر داستانی اصلی کتاب در کلیات و حتی در جزئیات و چه از نظر سبک و سیاق قلم) ولی خب واقعا هر سه جلد داستان جذابی داشتن و به عنوان یک فرد بیکار از خودنش لذت بردم.
از لحاظ فنی، این سه جلد کتاب با هم به قولی سه‌گانه دوم بنیاد رو تشکیل میدن و از لحاظ فنی تر جزئی از جهان بنیاد یا همون foundation univers محسوب میشن. (با هماهنگی جنت آسیموف صد البته؛ چون خود آیزاک که عمرش به دنیا نبود.) و در واقع از نظر خط زمانی بین کتاب "پیشبرد بنیاد" و "بنیاد" واقع میشن. شخصیت پردازی ها توش بیشتر شده و مثلا مانور بیشتری روی قضیه ربات ها، سیاره سولاریا و آرورا و اون جنگی که باعث نابودی ربات ها شد و خب صد البته ماجرای آر.دنیل الیوا و حتی دورس هم توش انجام داده شده.
 احتمالا بد نباشه قبل از اینکه این سه گانه رو بخونید یه سر به سه‌گانه ربات های آسیموف (غار های پولادین، خورشید برهنه  ربات های سپیده دم از نشر چترنگ) بزنید چون به دردتون میخوره، خصوصا سر جلد سومش. 
و اینکه یه جلد دیگه هم هست اون کلا بعد جلد هفتم مجموعه اصلی یعنی بنیاد و زمین هست، به نام foundation's friends که نویسنده های علمی تخیلی جمع شدن (این اتفاق بعد مرگ آسیموف افتاده) و هر کدوم یه داستان رو دستشون گرفتن و بهش پر و بال دادن. کتاب جالبیه و فورا نه ولی حتما میخونم. (بازم با ترجمه افتضاح خودم و ترنسلیت؟ شایدم کسی تا اون موقع هوس ترجمه این ها هم به سرش زد!)
خلاصه که بیکاری و چرخیدن تو ویکی پدیا و گودریدز به اینجا ها هم ختم میشه.😂
#بیکار_نباشید
      

10

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.