شیرین کلانتری

شیرین کلانتری

@shirinkl
عضویت

تیر 1404

35 دنبال شده

18 دنبال کننده

                تنها راه یاد گرفتن، زندگی کردن است...
و 
تنها راه زندگی کردن، یاد گرفتن است...

              

یادداشت‌ها

        کورسرخی به راستی روایت جان است و جنگ. جان ما که فراتر از جسم و  تن ماست. جان  مجموعه ای است از دارایی های یک انسان؛ روانش، هویتش، خانواده اش، رویاهایش، دست آوردهایش،  حتی شکست هایش. 
حتی وطن هم بخشی از جان ماست که با بار بستن و رفتن در سرزمینمان جا میگذاریم.
عالیه عطایی به خوبی از جنگ و ویرانی های آن نوشته. نه فقط ویرانی شهرها و ساختمان ها که از ویرانی جان ها، از ویرانی احساسات، از ویرانی رویاها ، از تازیانه‌ی جنگ بر پیکره ی آرزوها‌، از سیاه پوش شدن عشاق.
از پیام ها و نامه های بی پاسخ مانده، از مادران سیاه پوش با لبخندهای عاریتی، از انسان های تکه پاره شده و جدا افتاده در شرق و غرب، از انسان هایی غریب در همه جا حتی در وطنشان!
عالیه عطایی جنگ را بلد است. بلد بودن جنگ یعنی بلد بودن احساسات و تاب آوردن مرگشان در تندباد ویران کننده ی گلوله ها.
اخبار جنگ و کشتن و کشته شدن وقتی از بچگی صدای غالب ذهن باشد، ناچاری به دنبال خانه ای شیشه ای باشی در مرتفع ترین نقطه جهان که بتوانی اطراف را بپایی تا دست هیچ کژدمی به تو نرسد. مجبوری از دشت و کویر و گرما و خاک بگذری تا به دنج سبز و خنکی برسی بی ترس از چپ و راست!
و آنجا قلم به دست بگیری و از جان و جنگ روایت کنی ....


      

20

        مرگ ایوان ایلیچ برای من کتاب عجیبی بود. ابتدای کتاب برای من معمولی بود و تا حدودی کسل کننده و مدام به این فکر میکردم که اون همه تعریف و پیشنهاد برای این داستان بود؟! ولی از نیمه ی کتاب ورق برگشت و تقریبا دیگه نتونستم کتاب رو زمین بذارم. انگار دلم میخواست کنار ایوان ایلیچ باشم و تو لحظه های بیماری و رنجوری تنهاش نذارم شاید چون من از مرگ نه، ولی از تنها موندن تو لحظه های آخر میترسم.
انتهای کتاب وقتی رسیدم به جایی که ایوان ایلیچ از گراسیم میخواست تا کنارش باشه دیدم انگار اونم مثل خودم از تنهایی مردن یا تو تنهایی موندن و مردن میترسه. جایی که ایوان تنها و بیمار و رنجور بود ولی اعضای خانواده اش به زندگی عادی مشغول بودن، جایی که همکارانش، اعضای خانواده ش و حتی پزشکش از کنار دردی که متحمل میشد غیر جدی و ساده می‌گذشتن و شاید خوشحال بودن که مرگ به سراغ اون ها نیومده یا به اصطلاح فعلا مال همسایه ست؛  تصویر واضحی از تنهایی آدمی در زمان رسیدن مرگ بود.
مثلاً بخشی از کتاب که می‌گفت: « تلخ ترین رنج ایوان ایلیچ آن بود که هیچ کس انجور که او میخواست غم او را نمی‌خورد. او گاهی بعد از رنجی طولانی بیش از همه چیز دلش میخواست که کسی برایش مثل طفل بیماری غم خواری کند. دلش میخواست مثل طفلی که ناز و نوازشش می‌کنند رویش را ببوسند یا برایش اشک بریزند و دل داری اش بدهند.»  به این موضوع اشاره دردناکی داشت . 

کتاب، داستان پوچ شدن همه چیز جز ذات زندگی در مواجهه با مرگ بود؛ داستان رنگ باختن همه رنگ ها، خاموش شدن همه اشتیاق ها و ذوق ها، بی معنی شدن همه ی معانی و بی اهمیت شدن دلبستگی های دنیایی در مواجهه با مرگ . 

چقدر در طول زندگی به جزییات اغلب بی اهمیت، با جدیت میپردازیم؟ چقدر به آدم ها و نظراتشون اهمیت می‌دیم و بعد در بحران ها نادیده گرفته میشیم و در نهایت تنها میمونیم؟ چقدر زندگی از دستمون در میره وقتی مشغول تحصیل و شغل و سمت و مزد و ... ایم؟ 
آدم موفقی که از هر ناکامی در زندگی شخصیش به میز کارش در دادگاه پناه می‌برد به جایی رسید که کارش هم ناجی روح و جسم رنجورش نشد. آدمی که در طول زندگیش به قول خودش به تلاش شرافتمندانه برای کسب شهرت و رابطه و موفقیت و منسب مشغول بود به جایی رسید که در زمان مرگ همه ی زندگیش به جز دوران رهای کودکی به نظرش پوچ و بیهوده می‌رسید.
انتهای داستان وقتی  جمله ی « اگر من با یقین به تباه کردن نعمت هایی که به من داده شده بود از دنیا بروم و هیچ راهی برای اصلاح این حال نباشد آن وقت چه؟! »  را خوندم کتاب رو بستم و چندبار این سوال راو از خودم پرسیدم.
شاید اغلب ما مثل ایوان ایلیچ دیر بفهمیم که زندگی مهم ترین داشته ی ما بوده و هست که ازش غافلیم و گاهی برای برگشتن و ساختنش خیلی دیر کردیم.
و با این جمله نظرم رو تموم میکنم؛  که شاید به نظرم فلسفه ی کلی این کتاب رو در خودش داشت:
« پیوسته در تنهایی به همان معمای ناگشودنی می اندیشید؛ « یعنی چی؟ آیا به راستی باید مرد؟» و ندای درونی جواب میداد : « بله، حقیقت است و باید مرد .» می پرسید: « ولی آخر این همه رنج برای چیست؟» و ندا جواب میداد: « دلیلی نیست! برای هیچ!» و همین ....

      

0

        «ما ایوب نبودیم» ۱۳ روایت از  جدال فردی مراقبان است با مقوله مراقبت. ۱۳ روایت از کسانی که زندگیشان به دو نیمه ی پیش و پس از مراقبت تبدیل شده است. آنانی که جهانی موازی با جهان زیست معمولشان را زندگی میکنند که در آن معانی و مفاهیم متفاوتی تعریف می‌شوند. 
در جستار اول در میانه ی داستان ارجاعی داده میشود به جستار الکساندر همن درباره سوگ فرزند: « بیرون را می‌دیدم و آدم هایی بیرون هم من را می‌دیدند، اما در محیط هایی یکسره متفاوت زندگی میکردیم. ما مشغول کسب دانش ناخوشایند و دلسرد کننده ای بودیم که در دنیای بیرون نه کاربردی داشت و نه برای کسی جذاب بود.»
و واقیعت همین است که در جهان مراقبت درس هایی و دغدغه هایی هست که ما را از دنیای بیرون از این حباب جدا می‌کند.  
«ما ایوب نبودیم » را دوست داشتم چون خود واقعی زندگی بود؛ واقعیتی که هرکدام به نحوی نوع و شکلی از آن را در زندگی خود داریم یا خواهیم داشت. 
ما در این جهان همواره در حال مراقبت از کسی یا چیزی هستیم  و این وظیفه ی ازلی ابدی است که بر دوش ما نهاده شده. 
ما در بطن این واقعه از دست می‌دهیم و به دست می‌آوریم و در میانه این جدال گاهی احساس یک اسطوره ی شکست ناپذیر و گاهی احساس یک مغلوب دست از همه جا کوتاه را داریم . 
«ما ایوب نبودیم » روایت همین احساسات و تناقض هاست و چه خوب که  من فرصت داشتم ۱۳ احساس واقعی  را زندگی کنم .
      

26

        ماه غمگین، ماه سرخ اولین تجربه ی من  از قلم رضا جولایی  بود. داستان ۵ روز آخر عمر شاعر و ادیب آزادی خواه معاصر؛ میرزاده عشقی، که با ترس و کابوس و ناامیدی و در عین حال آزادی خواهی و جسارت و وطن دوستی همراه بود. میرزاده عشقی که با سرودن ابیات اعتراضی و تند خود به نام « جمهوری نامه» حسابی موجبات خشم و غضب سردار سپه را فراهم آورده با حالی در نوسان از شجاعت و واهمه در شهر قدم برمی‌دارد و ما را نیز با خود همراه میکند.
داستان از خواب آشفته ی عشقی آغاز میشود.  عشقی از زمان برخواستن از آن کابوس آشفته  تا لحظه ی  رسیدن آن دو  مامور مرگ  اجیر شده از طرف نظمیه دلش گمان بد میداد.  او از مرگ نمیترسید بلکه  از تبعات طوفانی که مطمئن بود پس از آخرین اشعارش در انتظار او و همفکرانش است، واهمه داشت‌.
از تیر غیبی که سینه اش را خواهد شکافت و پیکر بی جان او را به جایی نمور و تاریک با روزنه ای نور از سقف اتاقی متروک در بیمارستان نظمیه خواهد کشاند. 
او تصویر هولناکی از مرگش را در خواب دیده بود و انگار تمام ۵ روز هر لحظه منتظر واقعی شدن خوابش بود. 
حضور و همراهی شخصیت های نام آشنایی همچون محمد تقی بهار، قمر الملوک وزیری،درویش خان و ... داستان را به یک مستند تاریخی ملموس و پرکشش تبدیل کرده بود. 
تصویرپردازی های دقیق و با جزئیات خواننده را از ظرف زمان و مکان خارج میکرد و به عمق خیابان های تهران در ۱۳۰۳ می‌کشاند. 
داستان کوتاه و خوش خوان بود و در چند ساعت تمام شد؛  اما دل من در انتهای داستان ماند . کنار  آن چمدان نیمه آماده و دست نوشته های چاپ نشده و قطعه شعر به یادگار مانده در دست شازده خانم، آن اشک چشم ملک الشعرا  و آن کلام آخر به رفیق روزهای آخر؛ بهار رسوایشان کن، نگذار مردنم بیهوده شود.....
      

23

        هاپیچو ! 

کتاب ۱ از دسته ی کتاب های کودک و نوجوان مرتبط با بهداشت و سلامت 

این کتاب رو انتشارات سیبک چاپ کرده و به نظرم برای ۲ تا ۶ سال می‌تونه جالب باشه. 

به خصوص اگر تو دوره ی سرماخوردگی و بیماری هستن و یکم بدقلق شدن.

کفه ی تصویرسازی کتاب به مقدار بسیار زیادی نسبت به داستان سازی سنگینی می‌کنه.

متن کتاب بسیار سبک و کوتاهه ولی خب تصاویر رنگی و جذاب هستن و در انتهای کتاب هم بخش کاردستی سازی و سرگرمی قرار داده شده. 

راستش قیمت کتاب نسبت به حجم خیلی زیاد به نظرم اومد و این باعث میشه فرهنگ ارتباط با متن و تصویر از بچگی به یک شعار تبدیل بشه و عملا خرید کتاب برای بچه ها از روتین خانواده ها خارج بشه.


 وقتی نظرات والدین بچه ها در طاقچه رو می‌خوندم که اغلب هم والدین کودکانی بودن که در دوره بیماری این کتاب رو تهیه کردن ، خیلی راضی بودن و گفتن بچه هاشون بعد خواندن این کتاب داروهاشون رو راحت تر خوردن یا مثلاً کمتر بهانه گیری دکتر رفتن کردن ‌و در کل ارتباط خوبی با داستان و تصاویر گرفتن.  

اگر اینطوریه پس این کتاب کودک به رسالت خودش عمل کرده و دمشون گرم... 


      

0

        
سووشون از اون دسته کتاب هایی بود که دلم نمی‌خواست تموم بشه. انگار خط به خط داشتم باهاش زندگی میکردم .
از همون شروع داستان و عروسی دختر حاکم تا آخر و ... همراه زری بودم. 
انگار همراه زری از همون اول دلشوره داشتم و دلم گواه بد میداد.
 همراه زری میرفتم دیوانه خانه و زندان.
همراه زری روی ایوان عمارت پای درد و دل خانم فاطمه می‌نشستم. 
از زبان زری به عزت الدوله بد و بیراه میگفتم. 
وقتی یوسف ناز زری را می‌خرید همونقدر نسیم خنک از دلم رد میشد.
همراه زری از بی خداحافظی رفتن سیاووشش اشک ریختم و ...
سووشون داستان طولانی و ادامه دار ایران بود. تلاش همیشگی برای کوتاه کردن دست اجنبی، روی پا وایستادن ، خون دادن و خاک ندادن و مقابله با وادادگی و سرسپردگی داخلی. سووشون نمادی بود از جای زخم ظلم و بی عدالتی روی بدن مردم این سرزمین. داستان چوب لای چرخ عدالت و انسانیت گذاشتن.
وقتی کتاب به صفحه آخر رسید؛ گوشه چشمم اشکی بود که نه می‌ریخت و نه خشک میشد ولی حق مطلب در دو خط انتهایی کتاب به خوبی بیان شد:« گریه نکن خواهرم. در خانه ات درختی خواهد رویید و درخت هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت.»


      

5

0

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

نمایش همه

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.