یادداشت شیرین کلانتری

        مرگ ایوان ایلیچ برای من کتاب عجیبی بود. ابتدای کتاب برای من معمولی بود و تا حدودی کسل کننده و مدام به این فکر میکردم که اون همه تعریف و پیشنهاد برای این داستان بود؟! ولی از نیمه ی کتاب ورق برگشت و تقریبا دیگه نتونستم کتاب رو زمین بذارم. انگار دلم میخواست کنار ایوان ایلیچ باشم و تو لحظه های بیماری و رنجوری تنهاش نذارم شاید چون من از مرگ نه، ولی از تنها موندن تو لحظه های آخر میترسم.
انتهای کتاب وقتی رسیدم به جایی که ایوان ایلیچ از گراسیم میخواست تا کنارش باشه دیدم انگار اونم مثل خودم از تنهایی مردن یا تو تنهایی موندن و مردن میترسه. جایی که ایوان تنها و بیمار و رنجور بود ولی اعضای خانواده اش به زندگی عادی مشغول بودن، جایی که همکارانش، اعضای خانواده ش و حتی پزشکش از کنار دردی که متحمل میشد غیر جدی و ساده می‌گذشتن و شاید خوشحال بودن که مرگ به سراغ اون ها نیومده یا به اصطلاح فعلا مال همسایه ست؛  تصویر واضحی از تنهایی آدمی در زمان رسیدن مرگ بود.
مثلاً بخشی از کتاب که می‌گفت: « تلخ ترین رنج ایوان ایلیچ آن بود که هیچ کس انجور که او میخواست غم او را نمی‌خورد. او گاهی بعد از رنجی طولانی بیش از همه چیز دلش میخواست که کسی برایش مثل طفل بیماری غم خواری کند. دلش میخواست مثل طفلی که ناز و نوازشش می‌کنند رویش را ببوسند یا برایش اشک بریزند و دل داری اش بدهند.»  به این موضوع اشاره دردناکی داشت . 

کتاب، داستان پوچ شدن همه چیز جز ذات زندگی در مواجهه با مرگ بود؛ داستان رنگ باختن همه رنگ ها، خاموش شدن همه اشتیاق ها و ذوق ها، بی معنی شدن همه ی معانی و بی اهمیت شدن دلبستگی های دنیایی در مواجهه با مرگ . 

چقدر در طول زندگی به جزییات اغلب بی اهمیت، با جدیت میپردازیم؟ چقدر به آدم ها و نظراتشون اهمیت می‌دیم و بعد در بحران ها نادیده گرفته میشیم و در نهایت تنها میمونیم؟ چقدر زندگی از دستمون در میره وقتی مشغول تحصیل و شغل و سمت و مزد و ... ایم؟ 
آدم موفقی که از هر ناکامی در زندگی شخصیش به میز کارش در دادگاه پناه می‌برد به جایی رسید که کارش هم ناجی روح و جسم رنجورش نشد. آدمی که در طول زندگیش به قول خودش به تلاش شرافتمندانه برای کسب شهرت و رابطه و موفقیت و منسب مشغول بود به جایی رسید که در زمان مرگ همه ی زندگیش به جز دوران رهای کودکی به نظرش پوچ و بیهوده می‌رسید.
انتهای داستان وقتی  جمله ی « اگر من با یقین به تباه کردن نعمت هایی که به من داده شده بود از دنیا بروم و هیچ راهی برای اصلاح این حال نباشد آن وقت چه؟! »  را خوندم کتاب رو بستم و چندبار این سوال راو از خودم پرسیدم.
شاید اغلب ما مثل ایوان ایلیچ دیر بفهمیم که زندگی مهم ترین داشته ی ما بوده و هست که ازش غافلیم و گاهی برای برگشتن و ساختنش خیلی دیر کردیم.
و با این جمله نظرم رو تموم میکنم؛  که شاید به نظرم فلسفه ی کلی این کتاب رو در خودش داشت:
« پیوسته در تنهایی به همان معمای ناگشودنی می اندیشید؛ « یعنی چی؟ آیا به راستی باید مرد؟» و ندای درونی جواب میداد : « بله، حقیقت است و باید مرد .» می پرسید: « ولی آخر این همه رنج برای چیست؟» و ندا جواب میداد: « دلیلی نیست! برای هیچ!» و همین ....

      
18

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.