پرتقال

تاریخ عضویت:

تیر 1403

پرتقال

@porteghal

12 دنبال شده

29 دنبال کننده

                از قبیله‌ی ماجراجویان مدار صفر.
شیعه
_enfp
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
پرتقال

پرتقال

1404/3/12

        انقدرررر از کتابایی که پایان باز دارن بدم میاددددددددد که نگووووو، برم بگیرم بزنم نویسنده ی .... نچ، آدم نمی دونه چی بگه، حالا هرچی، ولی واقعا باحال بود، بعضی موقع ها اشکم در می اومد سرش، اینکه مردم خیلی راحت میتونن یه آدم فوق العاده رو فقط به خاطر ماه گرفتگی روی صورتش قضاوتش کنن، بار ها این رو با چشم های خودم دیدم دوستایی داشتم که قیافه‌ی مورد پسند عامه مردم نداشتن و کلا مورد تحقیر قرار می گرفتن مثل یکی از همکلاسی های دبستانم که صورت سبزه داشت.
تا حالا راجب آلمان نازی چیز زیادی نمی دونستم، الان واقعا کنجکاو شدم که چیز های بیشتری راجبشون بخونم.
ولی به خاطر این پایان باز رو اعصاب هیچ وقت نویسنده رو نمی بخشم، وای نگو جلد های دیگش هم پایانشون اینجوریه؟
جدیدا دارم پیش از حد سریع می خونم و نمی دونم چطوری جلوش رو بگیرم، قبلا سریع خوندن رو یه افتخار می دونستم ولی الان به نظرم خیلی چیز بدیه، ترجیه می دم مثل یه کلاس سومی بخونم تا اینکه انقدر سریع پیش برم، کسی راه حلی نداره؟ 
      

2

        گریه، گریه، گریه. از غم؟ از خوشحالی؟ از ذوق؟ هر سه تا؟ وای وای، شما هم وقتی عاشق یک کتاب می شید، نمی دونید باید راجبش چی بگید؟ در کنار اون حتی می ترسم با هر جمله ای که می نویسم صد صفحه ازشو لو بدم(اسپویل کنم). این کتاب حتی از مجموعه قصه های همیشگی هم فوق‌العاده تره من حتی از اونا هم بیشتر دوسش دارمممم حتی از قرنطینه یا هر کتابی که عاشقش بودم و مطمئنم تا آخر عمرم جزو بهترین کتابهای عمرم میمونه.
وحدودای صفحه ۲۰۰ اینا بودم، ساعت دوازده شب خوابم نمی برد پاشدم برم ادامشو بخونم، وقتی تموم شد و از اتاق اومدم بیرون دیدم هوا روشن شده(ساعت چهار صبح بود)و من ظهر امتحان داشتم😑 جالب می دونید کجا بود؟ این که ما یه موشی اومده تو خونمون و همش هم میاد زیر تخت اتاق من خش خش می کنه، نصف شب داشت جلو من رژه میرفت تق تق می کرد(خداروشکر آدم ترسویی نیستم و از موشا نمی ترسم) ولی خب مسئله اینجاست که توی کتاب بیشتر چیزای ترسناک شبا میومدن بیرون و با توجه به ترس از تاریکی شخصیت اصلی متوجه میشید که اوضاع منی هم که از تاریکی می ترسم اصلا خوب نبود اونم با صدای سر و صدا های موش که اون لحظه مطمئن نبودم صدای موشست. 
و الان نمی دونم چطوری از کتاب عزیزم بگذرم و پسش بدم به کتابخونه شهرمون😭 
آقاااا یعنی چی که جلدش این جوریه، باید یه چیزی مثل جلد دونده هزار تو میذاشتن که یه انسانی مثل من اول از روی جلد قضاوتش نکنههه آخه جلدش اصلا ربطی به داستان نداره این چه وضعیه. 
ولی اون مرتیکه چطور دلش اومد اینجوری از اعتماد بقیه به خودش استفاده کنه مرتیکه لعنتی، بزارید که اسپویلی بکنم، همه چیز کار یکی از اعضای گروهه من از همون اول میدونستم که زیر سر این مرتیکه یه چیزی هست چون معمولا برادرهای فرمانروا ها اونم از نوع نترسش خیلی مریضن، عه گفتم کیه که، حالا هرچی، ولی واقعا مرگ فجیحی داشت.
ولی یکی از مشکلاتی که داشت آخرش بود، یهو بعد اینکه (اون) مُرد داستان رو به روند پیش از حد سریعی تموم کرد، خب کتاب که تا الان طولانی شده بود طولانی ترش هم می کردی دیگه، من یکی که مشکلی نداشتم، یه جوری هم با خوبی و خوشی توضیح داد اخرشو که انگار نه انگار اون دوتا مرده بودن.😭
همین الان داشتم نظرهای بقیه رو راجبش می خوندم، یعنی چی که توی بهخوان فقط ۲۶ نفر خوندنش؟ یعنی چی که یه نفر نوشته بود:«در کل قابل قبول بود» یعنی چی اصلاااا کتاب به این قشنگیییی. با اولین در آمدم میرم تعداد زیادی از کتاب هایی که دوستشون داشتم رو می خرم و بین آشناهایی که مطمئنم می خوننشون  پخش می کنم.
کتاب رو بخرید، بخونید، با تشکر (باز چیزی یادم اومد اضافه می کنم)
      

6

        قشنگ بود! بازم سریع خوندمش دست خودم نبود(دو ساعته)، به مامانم گفتم سریع تمومش کردم و به جای اینکه تعریف کنه گفت: ایکاش کتاب خوندن همین جوری بود.(اشاره به اینکه کتاب رو باید فهمید نه اینکه انقدر تند خوندش که نفهمی چی شد) و بعد به صورت خجالت زده در حالی که چند صفحه آخر کتاب رو می خوندم یه گوشه چپیدم.
وسطاش واقعا اعصابم خورد شده بود چون خیلی ضایع بود که همه فکر می کردن اینا دیوونن، بعدشم، تام(گدا) باید اون موقع که شاه زنده بود همه چیزو مثل آدم توضیح میداد نه این که عین خُلا بگه من تامم من شاهزاده نیستم که همه فکر کنن دیوونه شده، بعد آخراش که همه چی درست شد داشتم از ذوق و خوشحالی میترکیدم.
 از اون کتاباست که هزار تا فیلم و انیمیشن و چیز میز ازش ساختن و میدونید چی شد؟ تازه وقتی تمومش کردم فهمیدم خلاصه شده ی کل داستانه😐 برم ناشرُ خفه کنما😑، و خب نتیجه اخلاقیش این بود که هر کسی حسرت زندگی اون یکی رو می خوره.. اما اگه یه روز جاش با اون عوض بشه دلش می خواد برگرده به اون زندگی خودش، خلاصه که هر زندگی ای دارید قدرشو بدونید چون زندگی هیچ کس بی نقص نیست.
      

6

پرتقال

پرتقال

1404/2/28

        خیلی دوسش داشتممم!
اولش یکمی قاتی پاتی بود و طول کشید تا به نحوه خوندن داستان عادت کنم، واسه همین نیم ستاره بهش ندادم.
اسموگلر باعث شد دلم بخواد یه جغد داشته باشم خیلی گوگولین فکر کن یکیش بیاد رو سرت بشینه، من همونجا قطعا از خوشحالی و ذوق سکته می کنم(همین حالا هم جوجه خروسم این کارو می کنه).
امروز برای امتحان نگارش یکی از موضوع ها دوست و کتاب بود که باید مقایسه شون می کردیم، چیزایی که توی اون انشا نوشتم رو وقتی اومدم خونه و نشستم تا کتاب رو تموم کنم بیشتر برام واقعی شدن، یکی از چیزایی که نوشته بودم این بود که کتاب ها گاهی میتونن احساساتتون رو درک کنن و دقیقا بابای شب همین طوری بود، خیلی از حرفایی که جولیا می زد حرفایی بود که باورشون داشتم مثلا حرفایی که راجب آدم بزرگا می زد ولی خب یه طوری می گفت که نمی تونستم تیکه کتابش کنم باید کل کتاب و بخونی تا بفهمی منظورش چیه.
همیشه از چیزایی که مبهم باقی میمونن بدم میاد، آخه چرا نویسنده اسم واقعی جولیا و بابای شبو نگفت، یا آخر مشخص نشد کی اون شکلاتا رو هر دفعه می ذاشت توی اون جعبه که بابای شب و دوستش تو بچگی میرفتن درش میاوردن.
از روی اسم داستان اصلا نمیشه داستان رو قضاوت کرد من خودمم تا دو سه صفحه اول فکر می کردم بابای شب خیالات جولیاست  و بابای شب یه پیرمرد چندشه که شبیه بابا نوئله و قراره با یه داستان بچگانه که سر و تهش مشخصه مواجه بشم، ولی خب اصلا اون چیزی که فکر می کردم نبود، بابای شب اتفاقاً یه مرد جوونه، خیلی هم باحال بودد من ازش خیلییی خوشم اومد، کتابو بخرید، بخونید.
با تشکر

      

4

پرتقال

پرتقال

1403/12/8

        کتاب فوق العاده ای بود! از اونا که اگه ولم کنن میرم بیست جلد ازش می خرم بین رفقام پخش میکنم تا یکم از خُلی در بیان. انقدر خوب بود که اگه بخوام کتاب رو کامل و با تمام جزئیات تعریف کنم باید یه کتاب دو برابر خود این کتاب بنویسم، ولی واقعا این از کتاب های بود که به نظرم همه باید بخونن، از اون کتاب هاست که به درد دو گروه از جامعه می خوره:
 ۱- کسایی که خودشون این چیزا رو می‌دونن و برای اطلاعات بیشتر باید کتاب رو بخونن.
۲- کسایی که این چیزا رو نمی‌دونن و فقط بلدن بزنن تو سر خودشون و دینشون و کشورشون.
وسط اروپا تو یکی از بزرگ ترین دانشگاه های فرانسه، طرف روش نمیشه بگه من آمریکایی ام! چرا؟‌ چون حجم نفرت از آمریکا حتی توی فرانسه هم زیاده! کلیسا های فرانسه خالیه و تو باید بری بیرون شهر که یه کلیسا پیدا کنی که یکشنبه ها مراسم داشته باشن.
از نظر اونا ویرجینی مریضه! چون نمیره پارتی، از مست کردن خوشش نمیاد، چون به دوست پسرش وفاداره و نمیره با پسرای دیگه بگرده! مادرش اول از همه بهش گفته برو دکتر! و الان اون قرص افسردگی می خوره..تا خوب بشه..
گفتم که اگه بخوام راجبش بگم یه کتاب میشه نوشت پس دیگه چیزی نمیگم، فقط بهتون میگم برید بخرید این کتابووو جون هر کی دوستت داریدد(فقط دقت کنید آخرش عکس داشته باشه)
      

18

پرتقال

پرتقال

1403/10/30

        [بسم رّب شهید]
راجب این کتاب بگم که خیلی قشنگ توی یه کتاب تمام دلیل مشکلات زندگی حال رو نشون میداد، دلایل فرزند آوری هم لا به لاش مادر شهید گفت، لذت بچه داشتن داشت، مقام شهدا، سو استفاده هایی که برخی مردم از جنگ کردن، زحمت هایی که خانواده شهدا و جانباز ها کشیدن و درد هایی که کشیدن، خیلی چیزا داشت، نویسنده اول کتاب گفته بود من نویسنده نیستم و اگه مشکلی داشت بدونین که اینجوریه.. ولی کتابش فوق العاده بود نحوه نوشتن متن و جوری که همه چیز رو مرتب کرده بود عالی بود. شهید دوازده سال زندگی نباتی داشت، فقط میتونست چشم هاش رو باز و بسته کنه ، واقعا درد داره حتی فکر کردن بهش ، مادر بزرگ من حدود هشت ماه اینجوری بود توی این هشت ما خاله هام نابود شدن از دیدنش.. فکر کن دوازده سال! اونم یه پسر شونزده هفده ساله،چی به مادر و پدر شهید و خواهر و برادر هاش اومد‌.
عاشق دختر همسایه شده بود ، اون دختر هم عاشقش بود، ولی تقدیر جور دیگه ای رقم خورد.. بعضی جاهاش بغض کردم، بغض همراه با یه لبخند کوچیک. اگه کتاب دم دستتون اومد ولش نکنید بخرید قرض بگیرید، خیلی قشنگه.

پ.ن: فکر کنم طولانی ترین یادداشتیه که نوشتم.
      

2

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.