لیدی شکس جوان

تاریخ عضویت:

آبان 1403

لیدی شکس جوان

@parand8492

45 دنبال شده

56 دنبال کننده

                یکمی روانشناس و علاقه‌مند به نوشتن؛ اما قطعا عاشق خوندن🌱✨️
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        اولین مواجهه من با سندرسون معروف.
ایده جالب و نویی داره(توهم یه عالمه آدم مختلف درحالی که خودش میدونه اونا توهمن)، پر از دیالوگه، و کشش و روند خوبی داره؛ به قدری که خوندن ۱۰۰ صفحه برام مثل یه چشم بهم زدن بود.
اما خب باید بگم بی نقص هم نبود.
گویا این مجموعه ۳ جلدیه که جلد سومش ترجمه نشده اما من با خوندن ۲ جلد اول، این حسو دارم که انگار از قسمت ۲۰ ام یه سریال ۲۴ قسمتی شروع کردم.
کتاب ها، جفتشون، پر از اشاراتی به گذشته و رابطه های استیون با آدمای مختلفن که ما هیچی ازشون نمی دونیم!
از اون دختره ساندرا که هی بهش اشاره می کنه که ولش کرده رفته و اینم میخواد پیداش کنه، ولی ما هیچ ایده ای راجب شخصیتش و رابطشون نداریم وتو این دو جلد حتی بهش نزدیکم نمیشیم 
تا یول که ما اصلا نمیدونیم اینا قبلا چه رابطه ای داشتن و از اون جایی که یول اصلا خطرناک به نظر نمی رسه چرا استیون بهش اعتماد نداره
و حتی اون خانومِ که نمیخوام اسپویل کنم ولی یجاش اینجوریه وقتی از تو سفینه فضایی بیرون اومد و اومد تو سیاره ما. و من اینجوری بودم که: ببخشید؟ الان شوخی کردی؟؟
در کل به نظرم نپرداختن به پیشینه شخصیتا یکی از نقص های بزرگ این دو جلد بود. فضا سازی خاصی نداشت، و حتی شخصیت پردازی خاصی. شاید چون کلا هر دو جلد حجم زیادی نداشتن به خصوص جلد اول.( مثلا به نظرم درگیری استیون با این که میدونه توهماش توهمن و گاهی مجبوره چیزای واقعی رو طور دیگه ای تصور کنه تا توهماش براش منطقی جلوه کنن، پتانسیل خیلی خوبی برای کشمش روانی داشت. ولی ما چیز خیلی زیادی از استیون به عنوان خودِ خودش و نه یکی که ۴۰ تا آدم غیر واقعی می بینه، دستگیرمون نشد)
و بُعد معمایی داستان، شاید خود نویسنده نخواسته روش خیلی مانور بده( هرچند با توجه به این که موضوع هر دو جلد تقریبا حل کردن یه معمای پیچیدست، پس چرا که نه؟) ولی جایی نبود که خیلی شگفت زده بشم. یه روند و ماجراجویی طبیعی داشت. هرچند خود مشکل موجود که یه اتفاقا علمی_تخیلی طور بود خیلی جالب بود. از طرفی پایان هر دو کتابم به شکل مشابهی اتفاق می افته.
استیون پرونده رو حل می کنه و لحظه آخر به طور تصادفی نقطه ابهامی که تمام مدت دنبالش بودیم میوفته دستش. چون خب نمیشه که یه سوالی این وسط بی جواب بمونه!

*اگه جلد سومش حاضر و آماده جلوم بود شاید همین امروز می رفتم سراغش ولی حالا که نیست حس اشتیاق خاصی راجبش ندارم و فکر نمی کنم خیلی خودمو به در و دیوار بزنم که پیدا کنم و بخونمش. 
      

3

        نکات مثبت:
۱. کل کتاب درواقع یه افسانه سازی طولانی بود. این که نویسنده تونسته بود دنیای پری ها، قوانینشون و داستانای مختلفو به شکل افسانه های قدیمی به تصویر بکشه خیلی خوب بود.
مثلا گلِ سوسن، ابریشم آقا، میرزا قاسم و ...
۲. استفاده از اساطیر و افسانه های محلی شمال کشور برای شخص من جالب بود.  اوخوان ها، اوشان ها و سایشون و  ...
***به نظرم ایده داستان با اون همه اتفاقا و شخصیت قابلیت اینو داشت که یه مجموعه چند جلدی بشه. مثل یه مجموعه رمان. اینجوری کمتر شبیه قصه می بود، می شد یه داستان یا رمان واقعی که با شخصیتا بیشتر همراه بشیم. پتانسیل خوبی داشت تا به شیوه ای متفاوت و خیلی بهتر روایت بشه‌.
ولی در کل از اواسط کتاب که با جبهه شر آشنا میشیم خیلی بهتر میشه
* وقتی تمومش کردم فهمیدم که پرش های زمانیش و تصویر کامل اتفاقاتی که از اول افتاده چقدر درخشان و جالب بودن!*
(هرچند به خاطر پرش ها و این که ۸۰ صفحه اولو خیلی کند و خیلی وقت پیش خونده بودم بعضی چیزا یادم نمی اومد و حتی الانم فکر نکنم درست فهمیده باشم ولی آخرش خیلی جالب بود)


نکات منفی:
۱. نویسنده هی می‌خواست بگه تمام دنیا بر پایه عشقه و عشق یعنی زندگی و ...
ولی به نظر من عشق رو در نازل ترین سطح خودش به تصویر کشیده بود. عشق در یک نگاه به نظر من واقعا عشق نیست. عشق از روی این که یک نفر صدای زیبا یا چهره ی زیبا داره مسخرست.  هوسه.
ولی خب اکثرا چون فرصت نمی کردن زندگی مشترکی رو شروع کنن و زرت می مردن، چیز خاصی به تصویر کشیده نمیشد. یا یه تصویر گل و بلبلِ تصنعی ارائه می شد.
۲. کتاب پر بود از دیالوگ های طولانی، تکراری و شعاری. یعنی  استعاره ها شاید حدود سی چهل بار در طول کتاب تکرار می شدن. بلکه حتی بیشتر. خسته شدیم برادر. همون بار اول قشنگ و کافی بود.
مثلا برای منتقل کردن یه مطلب ۱ خطی نصف صفحه دیالوگ نوشته شده بود. تازه اگه شانس یاری می کرد و همون جا تموم می شد( معمولا نمی شد).
۳. با این که کتاب به معنویت، رویا، امید و خدا و مهربونیش تاکید می کرد؛ در عمل آدم های خوب هیچ پایبندی به اینا نداشتن.
خوردن مشروب به خودی خود قبحی نداشت، خودکشی که مثل نقل و نبات استعمال می شد، ملت می مردن ولی هی تو کالبد پرنده و جونورای دیگه بر می گشتن و در نهایت آدما و پری ها هیچ دفاعی در مقابل نیروی های شر نداشتن. شر همیشه قوی تر بود. چرا؟ چون تنها سلاح این آدمای مثلا خوب، عشق و ساز و رقص بود. دریغ از اندکی عقلانیت و شعور.( بجز صفحه ۲۰۴ که یکم عقل به خرج دادن، که البته با درایت اوخوان رفع شد)
شاها و خان های خوب یا عاشق دلخسته ان، یا دارن ساز می زنن، یا عشقشونو از دست دادن دارن گریه می کنن. آقا جان شما کار ندارید؟ وظیفه ای چیزی ندارید؟ همین میشه همتون تهش بدبخت میشین دیگه. (البته پایانش خوش بود)
۴. زوج های مختلف به شیوه های مشابه( با اندکی تغییر ) به سرنوشت های دردناک تکراری دچار می شدن. محض رضای خدا هیچ دو نفری وجود نداشتن که به خوبی و خوشی به عشقشون برسن. تاکید می کنم، هیچ کس! همه باید یه پایان غمگین می داشتن. چرا؟ چون اسم کتاب پری کشیه؟
۵. شخصیت های شرور، بدون هیچ دلیل و پیش زمینه ای بد بودن. ینی خیلی رندوم از عشق و به خصوص پری ها بدشون می اومد.( بجز یک نفر که دلیل داشت بازم ولی بازم خیلی منطقی نبود).
تو این راهم از هیچ جنایت و قتل و غارتی دریغ نمی کردن. آخه چرا؟

نتیجه: اگه با اطناب و هی تکرار کردن مطالب، به علاوه شخصیت پردازی خیلی ضعیف مشکلی ندارین یبار خوندش بد نیست. در کلیت، ایده جالبی داشت که میتونست بهتر نوشته بشه ولی خب...نشد که بشه

      

2

        ماجرای زندگی طلبه ای که آقای ایرانشهر شد

خیلی قشنگ بود:) درواقع بیشتر از حد انتظارم قشنگ بود.
فکر می کردم خب حتما با توجه به اسمش سفرنامست دیگه. با کلی اسامی و اطلاعات تاریخی دقیق. ولی اینجوری نبود.
نثر نویسنده خیلی شاعرانه و استعاری بود که اول کتاب خورد تو ذوقم چون انتظارشو نداشتم، ولی به مرور باهاش همراه شدم و به غایت لذت بردم! ( مثل روایت مستقل نویسنده از سفر و مشکلات خودش که اول کتاب اینجوری بودم که خب به ما چه؟ ولی بعد لذت می برم و برام جذاب شد.)
درواقع یکی از نکات قوت پررنگ کتاب، قلم نویسنده بود. از تشبیه ها و استعاره های احساسی گرفته تا استفاده ی بجا و به موقع از آیات قرآن و احادیث و نهج‌البلاغه.
این که بدون دست بردن توی اطلاعات و گفته های مستند میتونست این شاعرانگیشو وارد متن کنه همه چیزو شیرین تر می کرد.

باید بگم من  قبل از این کتاب، "خون دلی که لعل شد" رو خوندم. اطلاعات و مطالب مشترک زیادی داشتن ولی خوندن بلافاصله "آقای ایرانشهر" مزایای زیادی داشت.
۱. مطالب و نکات جدید هم از طرف آقای خامنه ای هم از سمت افراد دیگه ای که تو تبعید باهاشون بودن یا آشنایی داشتن وجود داشت (روایت دیگران قاعدتا توی "خون دلی که لعل شد" وجود نداره).
به علاوه این که سرانجام خیلی از افرادی که توی هر دو کتاب باهاشون همراهیم این جا مشخص میشه. حتی گاهی گریزی به ملاقات آقا با اون افراد تو سال های خیلی بعد هم زده میشه.
۲. دو بار خوندن یک داستان از زبان های متفاوت باعث شد اتفاقات و افراد بهتر تو ذهنم بمونن.
۳.بر خلاف "خون دلی که لعل شد" این کتاب از زاویه مرید نسبت به مراد نوشته شده. معلومه نویسنده دلش قنج میره واسه آقا. اینم خیلی شیرین بود.

اما نکته منفی‌.
تنها چیزی که به ذهنم می رسه اینه که گاهی، روایت مستند آقای خامنه و اشخاص دیگه باهم قاطی می شد‌. این مشکل به خاطر این پیش میومد که روایت های اول شخص مستند برای این که با متن نویسنده قاطی نشن با مقداری فاصله از سر خط و یکم نزدیک وسط صفحه شروع می شدن. و این که این حرفارو کی داره می زنه توی پاورقی نوشته شده بود.
برای همین( که گوینده صرفا تو پاورقی مشخص میشه) گاهی که متون مسند چند نفر باهم برای یک واقعه بیان می شد تشخیصشون صرفا بر اساس محتوا ممکن بود. این مشکل از ابتدا که روایت همسر آقای خامنه و خودشون برای یک صحنه آورده شده شروع میشه و تقریبا تا آخر کتاب ادامه داره. هرچند که آدم به مرور عادت می کنه ولی بازم بهتره که یجوری این مشکلو رفع کنن.


      

5

        "فرجام کار در گذشته و آینده از آن خداست و در آن روز است که مؤمنان از یاری خدا شاد می شوند. خداوند هر که را بخواهد، یاری می کند؛ و اوست شکست ناپذیر مهربان."
سوره روم، بخشی از آیات ۴ و ۵

***بخشی از این یادداشت در نوشته های گزارش تا صفحه ۸۰ نوشته شده

۱. هر کتابِ تقریبا خود زندگی نامه ای که می خونم بیشتر به وضع داغون حافظم پی می برم
۲. خیلی جالب و قشنگه که رابطه آقای خامنه ای با بعضی دیگه از شخصیت های مطرح اون زمان بیان میشه.
این که شهید مطهری ۱۸ سال بزرگتر بوده رو نمیدونستم 
رادیو ی آقای رفسنجانی:)
حتی رابطه ی آقای خامنه ای و امام و ماموریت هایی که به آقای خامنه محول می شده
یباری که رفتن خونه شهید باهنر
اون دفعه که سلول آقای رجائی با فاصله یه سلول کنار آقای خامنه ای بود
۳. به معنای واقعی دارم به این درک می رسم که این انقلاب یچیز یه شبه نبوده و زمان و تلاش زیادی براش صرف شده. این که چقدر اون زمان در تنگنا بودن و چقدر تلاش کردن.
و بعد انقلاب زمانی رخ داد که هیچ کس فکرشو نمی کرد.
۴. آقای خامنه ای بعضی جاها اشاره می کنه که فلان آقا که باهم فلان کارو می کردیم الان استاد فلسفه فلان جاست(مثلا). و من به این فکر می کنم یعنی میشه یه روزی منم همچین دایره وسیعی از دوست و آشنا های درست حسابی داشته باشم؟ آخه آقای خامنه ای خیلی درگیر کارای فرهنگی و مبارزاتی بوده و مدام بین قم و مشهد و تهران در رفت و آمد. حتی نجفم یه مدت سر کلاس درس نشسته.
ماجرا های تبعیدشم که کلا هیچی. با چقدر آدم تو همین تبعیدی و زندانا آشنا شده.
۵.شخصیت امامم خیلی جالبه. این که تا سال ۴۱ کلا سکوت بوده و فقط درس میداده، درحالی که از  درون مثل یک "آتشفشان " بوده.
۶. دیدگاه به آدم ها سفید یا سیاه نبود. به این معنی که مثلا کسی که وابسته به طیف یا گروه خاصیه پس حتما آدم وحشتناکیه.
مثال:
_آقا می گفت همه کمونیست ها از نظر تعارض با دین در یک سطح نیستن. با این که هم سلولیش که بهش اون همه محبت کرده بود انقدر بی ظرفیت و بی ادب بود و خود آقا بهش می گفت خبیث. ( با این حال آقای خامنه ای هیچ وقت باهاش مقابله به مثل نکرد)
_افراد پلیسی که مامور دستگیری آقای خامنه ای بودن یا مامورایی که مراقب سلول ها بودن، به هیچ کدوم به دلیل این که جز دستگاه شاه بودن برچسب چسبیده نشد. کما این که همون موقع دستگیری هم رفتار آقای خامنه باهاشون خوب و دوستانه بود. حتی وقتی شرایط یجوری می شد که موقع دستگیری مردم تجمع می کردن و مأمورا دست پاچه میشدن دلش براشون می سوخت.
البته یجا در مورد اکثرشون میگه نادان و نا آگاه بودن، ولی فکر کنم این راجب مامورای ساواک بود.
به هر حال، روایت به شدت واقعی و بدور از سو گیری بود. اگه کسی خوبی کرده بود بیان می شد‌.
۷. هرکس که وقتی قدرت دستشه ازش سو استفاده می کنه و به دیگران آسیب می زنه، وقتی که دیگه اون قدرتو نداره به شدت حقیر و ترسوعه. 
آدمای قدرتمند واقعی هیچ وقت افراط و تفریط نمی کنن.
۸. نمیدونستم آقای خامنه ای کلی کتاب ترجمه کرده
۹. کتاب پر از احساس بود و این خیلی قشنگ بود. فلان موقع ترسیدم. فلان موقع درد کشیدم. فلان موقع ناراحت شدم. با دیدن نور خورشید که وارد سلول می شد خوشحال شدم. مسافرت توی شب که آخرای کتاب بود و حس قشنگش.
جاهایی که به قرآن تفأل می زدن یا با کمک خدا دلشون آروم می شد:) 
۱۰. باید همه تلاشمونو بکنیم

"منزه است پرودگار تو، پروردگار شکوهمند، از آنچه وصف می کنند. و درود بر فرستادگان. و ستایش، ویژه خدا، پرودگار جهانیان است."
سوره صافات، آیات ۱۸۰ تا ۱۸۲


      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

        روایت هایی از زندگی با کاغذ و کلمه
ته کتاب اینو نوشته بود، به نظرم تعبیر مناسبیه.
قلم آقای رضایی بامزه و روون بود و خوندنش خوش گذشت. 
از نقاط قوت کتاب میشه به این که نویسنده آدم با تجربه ای در حوزه نشر و نوشتن از کتاباست، به علاوه این که یجورایی بومیه و میدونیم که داره از کی و چی حرف می زنه اشاره کرد. 
آقای رضایی کلی خاطره از کودکیش یادشه که متاسفانه من که سنم خیلی ازشون کمتره همچین چیزایی از خودم یادم نمیاد💔 خوش به حالشون! کلی از اولین ها به خاطرشون مونده!
روایت های مورد علاقم:
پدر ها و پسر ها
به یادگاری نوشتم خطی ز دلتنگی 
بازی پیچیده دائرةالمعارف، چون خودم تو بچگی خیلی خاطره با این دست کتابا داشتم

با چرا مردی قیصر یه تجربه بامزه داشتم، چون اول فکر کردم جولیوس قیصر( ژولیوس سزار) رو میگه ولی بعد فهمیدم مراد قیصر امین پور بود🤣
و  بعد از مورد عجیب پیشانی رفتم تو آینه که خط های پیشونیمو پیدا کنم.

بامزه ترین چیز راجب این کتاب، عنوان هر فصله. خیلی خوب بودن-

یه ستاره هم به خاطر این کم کردم که بعضی حرفا در طول کتاب چند بار تکرار شدن.
هرچند با بعضی از نظرات یا تجربیات موافق نبودم یا به عنوان یه کتاب خوان تجربش نکرده بودم، کتاب خوبی بود🤝
      

11

        دیشب شروعش کردم و ظهر امروز بود که تموم شد. برای همین با اطمینان میتونم بگم کتاب پر کششی بود.
برادران سیسترز، ایلای و چارلی، دوتا برادر آدم کشن ولی از همون شروع داستان ما با احساسات لطیف و برادرانه این دوتا رو برو میشیم. هرچند مثل همه روابط بالا و پایین داره.
من با این کتاب خیلی خندیدم. ولی البته کتاب طنز نیست. ایلای به شدت گناه داشت و تا ابد توی قلبم میمونه. نسبت به چارلی چند بار احساسات متناقضی داشتم و خب فکر کنم این از هنرمندی نویسندست.
فضاسازیش به نظرم خوب بود. البته نمیشه به نظرم اطمینان کرد چون اولین کتاب وسترنیه که خوندم و در کنارش فیلم وسترنم کم دیدم.
در طول کتاب با بدبختیایی که سرشون می اومد می خندیدم و یجورایی خیلی بی خیال بودم. ولی به آخراش که رسید، شاید مثلا ۸۰ صفحه پایانی، همه‌چیز حساس تر شد. چند بار واقعا استرس گرفتم و نگرانشون شدم.
در نهایت با این که خیلی دوستش داشتم، نه میتونم به کسی پیشنهادش بدم که بخونه، نه میتونم بگم نخونید.
نه پیام خاصی داره نه به لحاظ ادبی خیلی سطحش بالاست. البته ایلای یسری فلسفه بافی داره ولی در کل بیشتر یه تجربه تفریحی حال خوب کنه. یه کتاب سبک و روون که خوش بگذره.
همین.
اون نصف ستاره هم نمیدونم برای چی کم کردم ولی حس می کنم ۵ تا حقش نبود:)
      

10

        باز هم آقا نادر عزیز و میرمهنای عزیز‌ تر:)
از زیبایی کتاب قبلا گفتم، دوباره نمی گم.
اما چند تا نکته:
● آقا نادر خیلی شیک و مجلسی وسطای این جلد و آخرای جلد قبل دوبار به شکل عمیقی داستانو لو داد... یعنی یه بخشی از آینده رو نشونمون داد که با توجه به این که با رفتن آقا نادر تا همین جای داستانو داریم خیلی دردناکه
● احساس می کنم به لحاظ تاریخی روند کتاب مشکل داره. شاید باید به این خاطر از امتیازش کم می کردم اما انقدر قشنگ بود که دلم نمیاد.
حالا مشکل چی بود؟
میخونیم که به یه طریقی( نمیخوام داستانو لو بدم) آقا محمد خان قاجار که در حال حاضر یه نوجوان ۱۴ سالست از زندان شاهرخ نجات پیدا می کنه و میره پیش کریم خان. کریم خانم در عین این که قرار نیست بزاره خیلی ازش دور بشه، آزادی نسبی بهش میده و  اونو یکی از مشاورای خودش می کنه. حتی بهش اجازه میده به پدرش! نامه بنویسه و از احوال خودش بگه.
اما با یکوچولو سرچ تو اینترنت متوجه میشیم محمد خان و محمد حسن خان که پدرش باشن، توی یه جنگی! از کریم خان شکست می خورن و محمد حسن خان تو این جنگ کشته میشه! محمد خان فرار میکه یجایی حوالی استرآباد ولی پیداش می کنن و کریم خان میاردش پیش خودش و باقی ماجرا...
و خب...همچین انحراف تاریخی بزرگی؟ 
دارم فکر می کنم اگه جدی جدی یه اشتباه این شکلی توی داستان هست...مسائل تاریخی دیگه تا چه حد درسته؟ چقدر از ماجرای میرمهنا مطابق با واقعیه؟ 
● حالا بی خیال واقعیت داشتن، هیچوقت فکر نمی کردم انقدر از آقا محمد خان خوشم بیاد. به قول کریم خان: این پسرک زشت با نمک!
و باهوش البته. حیف که بعدا همچون آدم جنایت کاری میشه!
برای شاهرخ میرزا هم خوشحال شدم:) یه حسی بین دلسوزی و نفرت دارم نسبت بهش. عجیبه. 
میرزا عبدالله و میرزا محمد هم که بهترینن. ولی من فکر می کردم برادرن-
یعنی چی که نیستن؟ الان یعنی  خورموجی فامیلیشون نبود و اینجوری بود که اهل خورموجن؟ ای بابا...


      

11

        عادت دارم به غرق شدن در کتاب ها و نشنیدن و ندیدن وقتی که می خوانم. اما این کتاب لذت غریبی داشت. از آن هایی که دلتنگشان می شوی. از آن هایی که میخندی و گریه می کنی و " کاش تمام نمی شد".
این کتاب همه آن چیزیست که باید باشد. بی کم و کاست. داستان و روایت است اما شاعرانه. تاریخ است اما شاید هم افسانه و خیال‌.
بعد از سال ها با این کتاب دوباره عاشق مرد هایی از جنس میر مهنا و و عبدالله و محمد خورموجی شدم، درحالی که عادت کرده بودم به خواندن از مرد های جذابی که سلطه گرند ولی پرشور و مردانی که به چیزی جز خودشان و آنچه دلشان می خواهد اهمیت نمی دهند. میر مهنا ها اما دلایل بیشتری برای دوست داشته شدن دارند. عادل و میهن پرست و با خدا و آزادند. صبور و مهربان و قاطع. و هزاران صفت دوست داشتی دیگر که در آن دیگران جا نمی شوند.
مثل شوخ طبعیشان شاید. خندیدم. زیاد. برای دیگران هم خواندم که بخندند.
و بجز این ها، داستان همان قدر بر دوش زن ها بود که مرد ها. نمی‌دانم این هم خیال شاعرانه ی آقای ابراهیمی است یا هم میهنانمان در جنوب، آن زمان ها حتی، "زن و مردشان باهم می جنگیدند" و باهم تاریخ می ساختند. 
به هر حال زنان این کتاب، آگاه بودند و زیرک. تیر می انداختند و حاضر جوابی می کردند. در عین حال، معشوق هم بودند. مورد دوست داشتن واقع می شدند و در مقابل عشق می ورزیدند.
و من این زنان و مردان را، با تمام قلبم دوست دارم.
این کتاب را
و میر مهنای قهرمانمان را
و میر مهنا های دیگر تاریخ سرزمینم را

      

34

        باید بگم، وقتی اومدم سراغ این کتاب انتظارات بالایی داشتم چون همه خیلی ازش تعریف کرده بودن. خب، نا امید شدم.
داستان به شدت قابل پیش بینی بود. ۳۰۰ صفحه اول کاملا شبیه یه مقدمه بود( درسته که مجموعه ۳ جلدیه ولی دیگه انقدر؟؟) حتی پیچش پیرنگ اونقدرا چنگی به دل نمی زد.
شخصیت پردازی؟ 
خب بجز این که چرا اون شخصیت کله شق که به حرف هیچکس گوش نمیده همیشه باید شخصیت اصلی باشه، نه اون شخصیت عاقل یا کسی که شرافتمنده، باید بگم شخصیت پردازی خوب نبود.
معلوم نبود هرکس دقیقا چه فازی داره. البته این شخصیت سیال بین شخصیت های بزرگسال کمتر به چشم می خورد.
مثلا رودین. اول کتاب شروع خوشایندی نداشت وقتی سیبو از سیج قاپ زد و براش مهم نبود که عوضی بنظر برسه. ولی هرچی بیشتر گذشت قالب اون مدل شخصیت های شجاعی رو گرفت که به شمشیر بازی علاقه دارن، شرافتمند و شجاعن و مطیع. اواسط کتاب با توبیاس گلاویز شد که چرا به سیج آسیب زده ولی آخرش؟ دوباره شد همون عوضی اول کتاب. چرا؟ چون منِ خواننده باید شوکه بشم!
انگار که نویسنده برنامه ریزی کرده که یسری اتفاقا بیوفته و اصلا براش مهم نیست که این کارا به شخصیت میشینن یا نه.
و توبیاس. بچه ی عاقل و محافظه کار داستان که همش سرش تو کتابه یهو شجاع میشه. مدام سیجو تهدید می کنه که جلوی راهش قرار نگیره با این که در ظاهر سیج رقیب سختی محسوب نمیشه. و بعد از شیرین کاریش با چاقو یهو شخصیتش برمیگرده و تبدیل به یه پسر بچه ی مطیع میشه. واقعا چرا؟
حالا می‌رسیم به ایموجین. دختری که وانمود می کرد لاله و بی هیچ دلیلی به سیج اعتماد می کنه. ایموجین یه دختر خدمتکاره و این سرنوشتو پذیرفته و حاضر نیست ازش دل بکنه. اما برای خدمتکار بودن زبونش زیادی با سیج تیزه و غروری داره که بازم به شخصیتش نمیشینه. 
من حتی بخش زیادی از مقاومت های سیجو نمیفهمیدم. چته خب پسر جون؟
به علاوه دیالوگ ها مصنوعی بودن. شایدم مشکل از ترجمست. نویسنده بزور میخواست شوخی کنه که نمیتونست. و به شدت تلاش می کرد نکات فلسفی و اخلاقی مثل آزادی و اختیار توی داستان جا بده. اما نتونست خوب عمل کنه. 
شخصیتا خودشون حرف نمی‌زدن، اون بود که بجاشون حرف می‌زد و میخواست چیزایی بگه که اون جا جا نمی شدن.
و محض رضای خدا، این همه ماجرا جویی برای بچه هایی که ۱۴ سالشونه؟؟؟؟
اون موقع که جارون غرق شد ۱۰ سالش بود. اما ویژگی ها و کاراش برای پسر لااقل ۱۴ ساله مناسب بود. به همین نسبت زمانم حال هم با ۱۷، ۱۸ سالگی بیشتر همخوانی داشت.

این جا یکم اسپویا داره*
توی اصل این ماجرا که چرا پادشاه به جارون گفت برنگرد، خدای بزرگ! جارون قبل از این که دزدای دریایی که کشتی حمله کنن ازش بیرون رفته بود. یعنی درواقع هیچوقت با کشتی نرفته بود که بتونه شاهد چیزی باشه! 
میتونستن واقعیتو بگن بدون این که نیاز باشه اعلان جنگ کنن کشورو به آشوب بکشن!
خلاصه که این کتابو پیشنهاد نمی کنم. ولی جلدای بعدم می خونم که ببینم آیا به همین اندازه بدن یا نه.
اما در کل، به خاطر سادگی و کوتاه بودن فصل ها راحت خوان بود و سریع خوندمش. اما اینجوری نبود که کتابو نزارم زمین چون میخوام بدونم قراره چی بشه.

      

10

        بالاخره تموم شد...نمیدونم چطوری باید ازش بنویسم. 
کتاب دوتا بخش داشت، دوتا بخشی که در هم تنیده بودن.
 یه بخش داشت کارایی که کرده بود رو تعریف می کرد. مرحله به مرحله، تصمیم به تصمیم. این که یه آدم واقعی تو همین کشور خودمون از کجا شروع کرده و حالا کجاست. این که سر راهش سنگ انداختن، هدفشو درک نکردن، از طرف مقام های بالادستی دست کم گرفته شد. ولی کمم نبودن آدمای خوب، و دست خدا بالای دست همست.
بخش بعدی ولی، به نظرم جاهایی بود که از عقایدش می گفت. از چیزایی که تو این مسیر فهمیده بود. و من به جفت این قضایا نیاز داشتم. خیلی زیاد. البته روش انجام کار چون یه چیز عملیه، باید رو خودم کار کنم اما لااقل میدونم این روشم هست. و داستان عقاید...همه جای کتاب مدام یادآوری می کرد که باید به خدا اعتماد داشت، باید برای خدا و وظیفه ای که در قبال مردم داریم کار کنیم، این که برکت  و روزی دست خداست و ...
ولی یه چیزی بود مخصوص حال الان من .
"اصلا عادت کرده ایم همه چیز را خیلی زود بفهمیم. یعنی وقتی هم قبول می کنیم خدا برای ما برنامه ای دارد، می خواهیم خیلی زود بفهمیم چه برنامه ای. من فکر می کنم باید راه بیفتیم و با پیام ها و نشانه ها جلو برویم تا به مرور برنامه خدا را هم بفهمیم. شاید هنوز ظرفیتش را پیدا نکرده ایم. باید به مرور در مسیر ظرفیتش به وجود بیاید تا خدا هم برنامه اش را نشانمان بدهد." 
خیلی راست میگه. خیلی زیاد. وقتی که خوندمش انگار خدا بود که داشت بهم می گفت: وایسا! آروم بگیر...برو جلو، خودم می رسونمت به اون جایی که باید. انگار اون بود که بهم می گفت تنها و رها نیستی، نا امید نشو.
پس حالا که کتاب برای من شد دست خدا، به قول آقای نجات بخش اینو میگیریم یه نشونه از طرف خدا که حواسش بوده و هست. میریم که ببینیم آخر این جاده، به کجا ختم میشه.

      

24

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.