کرم کتاب

کرم کتاب

@bookworm

41 دنبال شده

29 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
        عنوان کتاب باعث شد که کتاب رو بخرم و ناامیدم نکرد. خوشحالم که خریدمش.

روایت کوتاهی از زنی که تصمیم می گیره علوم دینی بخونه در حالی که در اون زمان رایج نبوده و بعد هم تصمیم می گیره یک  حوزه ی علمیه  مخصوص خانم ها تاسیس کنه.  یادم نمیاد تا الان قصه ی مشابهی در مورد خانم ها خونده باشم و از این لحاظ، احساس تازگی، امید و پویایی  برای من توش داشت. کاش اشرف سادات زنده بود و می تونستم ببینمش....
خوندش رو پیشنهاد می کنم.



اما سوال ها و نکات ( کمی خطر افشا ی داستان)


-کاش در مورد قصه ی ازدواج اشرف سادات و اینکه چه مسیر و چالش هایی رو برای یادگیری علوم دینی در اون زمان طی کرده بود  اطلاعات بیشتری داشتیم.  اوایل کتاب اشرف سادات می خواد‌ وارد حوزه بشه و تاییدیه رو می گیره انگار. اما در فصل بعد اون تحصیلات دینی اش رو تمام کرده و تصمیم داره در خونه اش کلاس تشکیل‌بده.

- در  چند قسمت به لباس های اشرف سادات یا لیلا و بقیه اشاره میشه. برای من که در اون زمان نبودم باور پذیر نیست که مثلا روسری ابریشمی اون موقع بوده باشه یا راحت روسری و مانتوی رنگی می تونستند بپوشند؟  یا بعضی عبارات، دغدغه ها یا لحن ها برای من شبیه حرف های خانم های این سال هاست نه خانم های دهه ی ۵۰. نمی تونستم باور کنم اون زمان هم همین طور بوده صحبت ها. این ممکنه از نقص اطلاعات من باشه. بیشتر سوال هست برام تا نقد.

-لحن و متن کتاب، فانتزی ساز یا صورتی نیست. هرچند  چند جای محدود به نظرم  روی لبه ی باریکی از مرز واقعیت و جذاب کردن غیر واقعی حرکت می کنه. اما امکان داره  کمی حول شخصیت جلال فانتزی ایجاد بشه.  

-اما اگر کسی از آقایون این کتاب رو می خوندند (که به نظرم توصیه میشه) اونچه‌ که خانم ها از همسرشون انتظار دارند، خصوصا‌ خانمی که یک مسیر علمی،دانشگاهی یا فرهنگی رو برای کارش انتخاب کرده، به کلیات  رفتار ها و کارهای جلال نزدیکه. 

      

2

        نصیحت کردن یک خصوصیت اخلاقی خوب و نشانه ی خیرخواهی معمولا محسوب میشه. اما گاهی نصیحت کردن های ما  در یک مکان و زمان اشتباه اتفاق می افتند یا اینکه اصلا وجهی ندارند و اشتباه اند. نصیحت کردن (زبانی، در نقش دانای کل و ناجی ظهور کردن) همیشه بهترین راه حل نیست. گاهی ما فقط داریم ساده ترین و بی دردسر ترین راه رو برای بهبود اوضاع انتخاب می کنیم و بار  یک تصمیم گیری  یا مکالمه ی درست,اثربخش و پیچیده رو از روی دوش خودمون بر می داریم. قبل از شروع هر نصیحتی، شاید لازمه ببینیم برای رضای دل خودمونه این حرف یا بهبود واقعی شرایط؟
این کتاب در مورد همین موارد نصیحت اشتباه  بیشتر به عنوان یک مشکل در رهبری سازمان ها صحبت می کنه. اما می تونه از جنبه ی شخصی هم کمک کننده باشه. 
 کتاب بررسی می کنه که:

تله ی نصیحت چطور به ضرر سازمان تموم میشه؟
 چرا ممکن هست در تله ی  نصیحت گیر کنیم؟
چه موقعیت هایی هیولای نصیحت رو فعال می کنند؟
با چه سوال هایی از اینکه  در تله ی نصیحت کردن گیر کنیم خودداری کنیم؟

اوایل کتاب جذاب تر بود. اواخرش یکم خسته کننده و تکراری شده بود. اما نکات خوبی ازش یاد گرفتم. 


⭕️خطر افشای محتوای کتاب⭕️

عمده ی بحث کتاب این هست که شتاب کردن در نصیحت کردن می تونه باعث بشه شما مشکل رو اشتباه تشخیص بدید و راه حل اشتباه بدید. عاملیت فرد و احساس تعلقش نسبت به کار رو کاهش بدید و در نهایت خلاقیت سازمانتون رو کاهش بدید.

تله ی نصیحت این هست که شما در مثلث منجی، قربانی یا شکنجه گر گیر کردید و دارید نقش راه حل بده، کنترل کن یا مراقبت کن رو بازی می کنید. پشت این ها معمولا این هست که شما فکر می کنید از بقیه بهترید.  در حالی که لزوما اینطور نیست. 

در نتیجه سعی کنید نصیحت  کردن رو  عقب بندازید. بیشتر کنجکاوی کنید تا اصل مشکل رو تشخیص بدید و مطمئن بشید تشخیص تون درسته. سریع نرید راه حل بدید.و توی این کار مداومت داشته باشید.  

سعی کنید مسیر ذهنتون رو بررسی کنید. چی میشه که شروع به نصیحت کردن می کنید؟ چه موقعیت هایی نصیحت کردنتون رو فعال می کنه؟ کمبود زمان؟ فردی که ازتون کوچیک تره یا بزرگ تره؟ اشتباه های متعدد؟ یا....

چند سوال برای رو به رو شدن با این موقعیت ها معرفی می کنه ( مثل اینکه بپرسید مشکل اصلی شما چیه؟  و دیگه چی؟ توقع دارید من چه کمکی به شما بکنم؟   آیا مکالمه مون مفید بود یا نه؟ البته خود این  مکالمه هم کمک می کنه فرد خودش مشکلش رو متوجه بشه و نیازی به اینکه شما نجاتش بدید پیدا نمی کنه، و توصیح میده چطور یه رهجو ( معادل mentee) ممکنه جواب اشتباهی به این سوالات بده. مثلا خیلی کلی صحبت کنه، داستان سرایی کنه، مشکل رو به افراد دیگه ربط بده یا چیزی که آسون به نظر می رسه رو تعریف کنه و شما رو زود قانع کنه. 


سعی کنید بعد از هر مکالمه ی مربی گری، عملکردتون رو ارزیابی کنید و اینکه چه چیزی رو در موقعیت مشابه متفاوت انجام میدید؟ 

برای یک رهبری خوب،سعی کنید خودتون هم رهجوی خوبی باشید و برای یادگیری  آسیب پذیر باشید. 

      

25

        تا قبل از این، نتونسته بودم  متوجه بشم که چرا زبان مادری اهمیت داره.  اولین باره که دارم این مفهوم رو بهتر درک می کنم. و اینکه هر زبان با خودش یک فرهنگ رو هم به همراه میاره.

مفهوم دیگه ای که بیشتر برام ملموس شد: قسمتی از غنای هر زبان، به سواد اون ملت بر می گرده. هر چه قدر ملتی در یک شاخه از علم/فرهنگ/هنر  عمیق تر شده باشند، کلمات بیشتری برای توصیف مفهوم های مختلف پیدا می کنند و به غنای زبان اون ها اضافه میشه. اینطور میشه که بقیه ی زبان ها از اون زبان کلمات بیشتری قرص می گیرند. پس زبان هم نشونه ی قدرت اون ملت میشه و هم توسعه ی علم و فرهنگ، ضامن بقای اون زبان.

از یه جایی به بعد از کتاب، شکوه زبان انگلیسی برام کمتر شد. انگار واضح تر و واقعی تر بهش نگاه می کردم. بابت لحظه هایی که برام زبان خیلی مهمی بوده (و در واقع شاید  فهمیدن اینکه یه جایی در عمق وجودم شاید نسبت به زبان مادری خودم اهمیت کمتری قائل بودم)  احساس بدی بهم دست داد. (این در تضاد با ضرورت یادگیری و تسلط به زبان انگلیسی نیست.)

حرف آخر: ما کلمه ی چین رو بارها در این کتاب می بینیم اما من فلسطین رو هم می دیدم....


***خطر فاش شدن داستان***

با وجود همه ی خوبی های کتاب، من یه فاز همه ی سفید پوست ها بد اند و همه ی رنگین پوست ها خوب و یه فاز حق به جانب بودن هم از کتاب احساس می کردم. آزاردهنده نبود اما بود.

جاهایی از کتاب از خودم می پرسیدم آیا شیوه ی نویسنده یا مثلا  کارهای هرمس  رو درست می دونم؟  در اسلام نظر ما در مورد کارهای مشابه این چی می تونه باشه؟

قسمت های آخر کتاب ذهنم رو به چالش کشید و ذهنم درگیر همون مفهومی شد که در زیرعنوان کتاب آورده شده: ضرورت یا عدم ضرورت اعمال خشونت و مسائلی که حول اون شکل می گیره مثل اینکه هدف وسیله رو توجیه می کنه یا نه؟

سوال اینه آیا آخرین تصمیم  رابین درست بود؟  



      

24

        نسبت به کتاب های اخیر آقای ضابطیان بیشتر دوستش داشتم. انگار سفر به ژاپن نسبت به سفر های قبلی  با خروج بیشتری از منطقه ی امن همراه بود و این روایت بهتری رو رقم می‌زد. سهم مشاهده به سهم پیش فرض ها  بیشتر می شد و انگار به چالش کشیده شدن  به واسطه ی سفر به یک کشور خیلی متفاوت تر  به روایت ها شکل سفرنامه  بیشتری می داد و از جنبه ی راوی که  زندگی معمولی رو عمدتا روایت می کنه خارج می شد. از کتاب لذت بردم و دلم نمی خواست تموم بشه.

گاه گداری یک سری کنایه های سیاسی بین متن هست که دوستش نداشتم و اگر نبود بهتر بود.

یک جایی از گوشه ی ذهنم در کتاب های آقای ضابطیان هنوز دنبال تجربه ی مجدد لذتی ام که از  خوندن مارک و پلو بردم. 

جا به جایی مداوم بین توکیو، اوساکا و بقیه ی شهر ها یک مقداری گیج کننده بود. یعنی یک روایت مربوط به توکیو بود مثلا، بعد می رفتید اوساکا، بعد دوباره چند روز بعد توکیو مثلا. 

بعضی از  موارد رو قبلا توی صفحه های ایرانی های مقیم ژاپن دیده بودم و برام جدید نبود. از دوباره خوندنش خسته نمی شدم اما اگر نکات جدید تری هم بین مطالب بود بهتر بود. بعضی موارد رو هم با اینکه قبلا شنیده بودم, توی کتاب توضیحات بیشتری در موردشون دیدم.

یک قسمتی از فصل  یکی مونده به آخر یک مقدار برای نوجوان ها و  کودکان (اگر خواستند بخونند البته😅)مناسب نیست. اگر به عنوان والد این کامنت رو می خونید، در نظر داشته باشید.
      

1

        کاش سری‌کتاب های عاشقانه ی کلاسیک هیچ وقت تموم نمی شدند. 

نکاتی که در مورد "ربکا" به نظر من اومدند:

یکی از نکات جالبش برای من تغییر لحن شخصیت اول (که تا آخر کتاب اسمش رو نمی فهمیم ) بود.
از حدود فصل دوم تا یک قسمتی از کتاب، لحن گوینده لحن یک آدم تازه وارد و خام و هراسان هست. اما لحن فصل اول و لحن کتاب از اونجایی که ماکس بهش میگه یک شبه بزرگ شدی، لحن دیگه ایه. این رو قبل از خوندن این جلمه متوجه میشید. 
لحنی که شما رو یاد فصل یک می اندازه. 

خیلی ناگهانی تمام شد. درست جایی که کشش داستان در اوج بود و منتظر ادامه اش بودم. برگشتم و یک بار دیگه قسمتی از فصل های اول رو دیدم تا  مرور کنم که چه اتفاقی افتاد. به نظرم  بی وفایی به بقیه ی کاراکتر ها بود که سرنوشت اون ها رو ندونیم. اما از طرفی سبکی  از ترس و ابهام قصه بود. 

صحنه ها خنثی یا سرد و خاکستری اند. اما به نظرم ترسناک به اون شدت نبود. جدیت داستان در مقابل گرمای بقیه ی قصه های کلاسیک  برای من تازگی داشت و طعم  جدید و جالبی بود. 

تریلر فیلم هیچکاک و  نتفلیکس رو دیدم.  برداشتی که از شخصیت ها با توجه به کتاب کرده بودم شبیه برداشتم از تریلر فیلم نبود. تصمیم  گرفتم فیلم اش رو نبینم.

شاید کتاب نوجوان نباشه.  البته همون طور که یکی از دوستان نوشته بودند نگارش اون تمیز و بدون جزئیات غیر ضروریه. 
      

20

        از یه لحاظ شبیه بقیه ی کتاب های حوزه ی رشد فردیه. توصیه هایی شبیه کتاب های کار عمیق و اصل گرایی رو برای مثال می تونید توش ببینید. اما  از جنبه هایی هم متفاوته. 

مهم ترین تفاوتش، همون طور که توی عنوان هم مشخصه توجه بیشتر به احساسات در محیط کاریه. اینکه احساسات مون  از قبیل خشم، ناراحتی، خستگی، احساس تعلق نکردن، سردرگمی اضطراب رو هم قسمتی از معادله حساب کنیم و چطور باهاشون رو به رو بشیم. احتمال میدم کتاب های کمی به این قسمت از کار کردن هم توجه کرده باشند. 

 تفاوت دیگه از لحاط لحنه؛شاید چون کتاب رو دو خانم نوشتند یا شاید به خاطر سبک ترجمه باشه.  کتاب به زندگی واقعی نزدیک تره و کمتر جملات  خشک و بی روح اند. یه روحیه ی قوی و زندگی توی کتاب مشخصه و از خشکی محیط اداری به دوره. با وجود اینکه در مورد محیط اداری هست.

کتاب خوش خوانی هست اما ازش انتظار یک کتاب عمیق رو نداشته باشید. صحبت ها توصیه وار هستند. (البته توصیه های خوب و کاربردی.) و اگر کتاب های دیگه ای از این سبک خونده باشید،ممکنه بخشی از نکاتش تکراری باشند براتون.  

در مجموع اما کتاب خوبی بود. 
      

5

        شده تا به حال فکر کنید چرا توی بعضی شغل ها هیچ هدفی نیست؟ آورده ی فلان شغل برای جامعه دقیقا چیه یا فردی که فلان شغل رو انتخاب کرده دقیقا چه معنایی توی اون شغل می بینه که داره انجامش میده؟ این لحظه هایی که از فردی می پرسین شغلت چیه اما نمی تونه دقیقا عنوان شغلی یا کارش رو توضیح بده؟ یا متوجه نشید چرا بعضی‌ کارهای اداری-اجتماعی می تونه سریع تر و راحت تر انجام بشه اما نمیشه؟

و بعد از همه ی این ها فکر کنید ایرادی که دارید می گیرید الکیه. یک قسمت از کار کردن همینه که زجر آوره و لزوما هم کار کردن قرار نیست حس معنا یا... داشته باشه.

نویسنده، این موضوع رو بررسی می کنه. تعریف شغل مزخرف چیه، چرا وجود داره، چه آسیب هایی به افراد می زنه، چه عوامل اقتصادی و سیاسی باعثش شدند و چرا ما همچنان به انجام این شغل ها ادامه میدیم. در پایان هم  یک راه حل پیشنهاد میده اما  نباید ذهن رو فقط حول همین راه حل محدود کرد. 

نویسنده در لندن استاد دانشگاه بوده و جامعه ی مورد بررسی اش عمدتا آمریکا و انگلیس هست. جاهایی شاید تند بره  اما عمده ی حرف هاش ملموسه و ذهن آدم رو مشغول می کنه و می فهمید فقط شما نبودید که حس می کردید بعضی شغل ها مزخرف اند یا توی شغل خودتون بعضی کارها و روال ها هیچ معنایی ندارند. 

از اون کتاب هاست که آرزو می کنید کاش نویسنده هنوز زنده بود و می شد هنوز نظریه ها و نقدهاش رو شنید. 
      

26

        شاید اگر جین آستین یا خواهران برونته تجربه های اجتماعی  و تجربه های "کار و بار" ی بیشتری داشتند و شاید اگر کتاب هاشون رو  در سنین بالاتری نوشته بودند، احتمالا رمان های بیشتری شبیه میدل مارچ داشتیم.میدل مارچ رمانیه که پختگی رو توش حس می کنید و زندگی فقط حول عشق خلاصه نمیشه. 
***
بر خلاف رمان های رایج، کتاب فقط یک شخصیت اصلی نداره. شخصیت اصلی کتاب داروتیا است اما در واقع قصه ی  زندگی سه زوج  احتمالی (=۶ نفر) محوریت داستانه و در کنارش زندگی  آدم های مختلفی که به زندگی این ۶ نفر گره خورده (و  اشاره ی به زندگی این آدم های مرتبط هم خیلی مختصر نیست.) شبیه کشیدن نقشه ی یک شهر می مونه‌ و مشخص کردن موقعیت آدم هاش و اینکه با چه خطوط و ارتباط هایی به هم متصل شدند. این وسط بعضی از این نقطه ها پر رنگ ترند.
***
همونطور که در بقیه ی نظرات بود، جلد دوم خیلی سریع تر پیش میره و کشش بیشتری داره. 
***
به نظرم می اومد  شخصیت رازمند و لیدگیت  نسبت به بقیه ی شخصیت ها، پردازش بیشتری داره و قابل لمس تره  و شخصیت داروتیا و لادیسلا خامی هایی داره که کمی دور از دسترسشون می کنه یا توی تصوری که ازشون  میشه، تکه های گمشده ای هست. 
***
خوندنش ارزشمنده و به نظرم باعث میشه توی انتخاب رمان های بعدی تون سخت گیر تر بشید وقتی می بینید میشه اینقدر عاقلانه تر  و واقعی تر رمان نوشت. 
      

23

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.