violet sorrengail

violet sorrengail

بلاگر
@aram_library
عضویت

خرداد 1403

68 دنبال شده

129 دنبال کننده

                A dragon without a rider is a tragedy. A rider without a dragon is dead.
              
rubika.ir/aram_library
knoockturnAlley

یادداشت‌ها

نمایش همه
violet sorrengail

violet sorrengail

6 روز پیش

        ★ 𓂃.
من معمولاً سمت این سبک کتاب‌ها نمی‌رم. راستش هیچ وقت فکر نمی‌کردم یه رمان بتونه انقدر عمیق توی وجودم نفوذ کنه.
خب این کتاب چیزی فراتر از انتظارم بود.
کتابی بود که نه فقط خوندمش، بلکه تک‌تک لحظه‌هاشو حس کردم، انگار خودم با فرانکی روی صحنه رفتم، باهاش گریه کردم، باهاش بزرگ شدم.
هر فصلش واقعا یه تاثیر به خصوصی روم گذاشت.
بارها وسط خوندن ایستادم، به سقف خیره شدم و فکر کردم: «این جمله دقیقاً داره با من حرف می‌زنه.»
و واقعا هرچقدر جلوتر میرفت بیشتر می‌فهمیدم که هیچ‌چیزی توی این کتاب اتفاقی نیست؛  هر شخصیت یه جوری به اون یکی گره خورده.
و وقتی رسیدم به آخر… همون لحظه‌ای که همه‌چی کامل شد و همه‌ی تکه‌ها به هم وصل شدن، فهمیدم چرا این کتاب اینقدر متفاوت و عمیقه.
غمگین بود، بله. 
سنگین بود، قطعاً.
و از اون غمایی داشت که دلت می‌خواد تجربه کنی، چون می‌دونی چیزی داره بهت اضافه میکنه.
برای من، این کتاب فقط یک داستان نبود، یک نقطه‌ی عطف بود. تجربه‌ای که هیچ‌وقت از یادم نمی‌ره.
      

48

        مجموعه‌ی تاریخ اعماق زمین از سوزان کالینز واقعاً یه تجربهٔ عمیق و عجیب برام بود. 
یادمه چهار سال پیش هم یه نگاه کوتاه بهش انداخته بودم، سی صفحه خوندم و خوشم نیومد، گذاشتمش کنار. اون موقع اصلاً فکر نمی‌کردم یه روز دوباره برگردم سراغش.
ولی رسیدیم به تابستون دو سال پیش دورانی که از شدت بی کتابی مجبور شدم بهش پناه ببرم  وقتی چهار جلد اولشو از کتابخونه برداشتم، اصلاً نمی‌دونستم قراره با چه چیزی روبه‌رو بشم. 
مجبور بودم خودمو وادار کنم که جلد اولشو بخونم. سی صفحه خوندم، هیچی، پنجاه صفحه خوندم، باز هم هیچی، صد صفحه هم تقریبا معمولی بود… ولی وقتی رسیدم به صفحهٔ ۱۵۰، کم‌کم داستان داشت برام جون می‌گرفت. هنوز حوصله‌م یه جورایی سر می‌رفت، ولی یه حس عجیب داشت دامن‌گیرم می‌شد… و وقتی به صفحهٔ ۱۶۰ رسیدم، وای خدااا… قلبم  براش پر کشید واقعا! 
خیلی ازش خوشم اومد، مثل این بود که وارد یه دنیای تازه شدم که نمی‌خوام ازش بیرون بیام.
از همون لحظه بود که با تک‌تک شخصیت‌ها زندگی کردم. خندیدم، گریه کردم، دل‌م می‌خواست باهاشون برقصم، فریاد بزنم، گریه کنم، بخندم… هر اتفاقی که براشون می‌افتاد، با تک تک وجودم حس می‌کردم. هر جلدش یه دنیای جدید بود و من توش غرق می‌شدم. شخصیت‌ها برام زنده بودن؛ واقعاً احساس می‌کردم که دارم باهاشون نفس می‌کشم و هر قدمشون رو همراهیشون می‌کنم.
این مجموعه بهم یاد داد یه داستان چقدر می‌تونه واقعی و زنده باشه. هر جلدش پر از احساس، خنده، گریه، هیجان و حتی لحظات طاقت‌فرسا بود، ولی همین‌ها بودن که باعث شدن عاشقش بشم. حتی الان که یادش می‌افتم، دوباره دلم می‌خواد پرواز کنم تو اون دنیا، بخندم، گریه کنم، هیجان داشته باشم و با شخصیت‌ها زندگی کنم.
و خیلی ناراحتم که اینقدر بهش کم توجهی شده. به جای اینهنه کتاب چرت و پرت که الکی ترند شدن چرا اینجور کتابا دیده نشن؟


      

12

        پسری در برج یکی از کتاب‌هایی بود که سه سال پیش خوندم و از همون موقع واقعاً عاشقش شدم. داستان دربارهٔ پسری به نام ادیه که با مادر افسرده‌اش زندگی می‌کنه و با اتفاقات عجیب و خطرناک شهرش مواجه می‌شه، خیلی برام جذاب بود. وقتی اولین بار خوندمش، حس کردم وارد یه دنیای تاریک و پرهیجان شدم، یه دنیا با وایب آخرالزمانی که هم ترسناک بود و هم هیجان‌انگیز.
ادی برای من شخصیتی فراموش‌نشدنی بود؛ شجاعتش، مسئولیت‌پذیریش و نحوهٔ مقابله با مشکلات، باعث شد واقعا تحسینش کنم و داستان برام واقعی تر به نظر بیاد. بعضی صحنه‌ها قلبم رو به تپش می‌نداخت و باعث می‌شداضطراب و هیجان رو همزمان تجربه کنم.
این کتاب نه فقط یه داستان ماجرایی، بلکه یه تجربه بود؛ تجربه‌ای که یادم داد حتی در شرایط سخت، شجاعت، امید و مسئولیت‌پذیری می‌تونه مسیر زندگی رو تغییر بده. هنوز هم وقتی یادش می‌افتم، وسوسه می‌شم دوباره برم سراغش و اون دنیای آخرالزمانی و هیجانش رو از نو تجربه کنم.
      

12

        ۵ سال پیش این کتابو خوندم، وقتی ۱۰–۱۱ سالم بود، و باید اعتراف کنم که جذابیتش برای من غیرقابل توصیفه. هنوز وقتی به اون حس و شور و هیجانی که اون موقع داشتم فکر می‌کنم، دلم می‌خواد دوباره برم و از نو تجربه‌ش کنم. 
داستان یه جورایی نزدیک به ژانر ترسناکه، ولی نه کاملاً ترسناک؛ شاید اون موقع برای بچه‌های هم‌سن و سال من کمی استرس‌آور بود. یادمه بعضی صحنه‌ها قلبم سریع می‌زد و واقعاً حس استرس و نگرانی رو تجربه می‌کردم. پایان کتاب اما خیلی متفاوت بود؛ اونقدر تاثیرگذار بود که باعث شد گریه کنم و هنوز بعد از این همه سال، وقتی یادش میفتم، احساساتم دوباره زنده می‌شه.
با این کتاب، نه تنها با یک داستان مواجه شدم، بلکه با حس و تجربه‌ای روبه‌رو شدم که نشونم داد چقدر ادبیات می‌تونه قلب و ذهن یه کودک رو تحت تأثیر قرار بده. با گذشت این همه سال، هنوز هم حس می‌کنم این کتاب یه جایی در دل من داره که نمی‌تونه فراموش بشه و همیشه وسوسه‌ام می‌کنه که دوباره به اون دنیای پرهیجان برگردم.
      

13

        می‌تونم همین الان بشینم و گریه کنم.😭🙏🏻
 واقعاً نمی‌دونم قراره چطور دو یا سه سالِ پر از بی‌خبری رو تحمل کنم. فکر کردن به اینکه توی این فاصله چه بلایی سر شخصیتا میاد و نویسنده قراره چه کابوس یا معجزه‌ی تازه‌ای سر راهشون بذاره، مو به تنم سیخ می‌کنه.
این مجموعه برای من چیزی فراتر از یه کتابه. انگار بخشی از زندگی روزمره‌م شده:))
خیلی از مجموعه‌ها اینطوری‌ان که جلد اول می‌ترکونه و همه‌چی عالیه، و بعد کم‌کم افت می‌کنن، هیجانشون می‌خوابه و آدم و یه جورایی دلسرد می‌کنه. 
ولی این مجموعه دقیقاً برعکسه
هر جلدش از قبلی محکم‌تر، عمیق‌تر و هیجان‌انگیزتر بوده.
جلد سوم؟ به جرئت می‌گم یکی از نفس‌گیرترین تجربه‌های کتابخونی عمرم بود. هر فصلش برای من چندتا سکته‌ی ریز داشت. یه جاهایی انقدر غافلگیر شدم که چشمامو از روی صفحه کندم، نفس کشیدم، بعد دوباره برگشتم بخونم. صحنه‌های نبرد، خیانت‌ها، کشف رازها، و البته مرگ … همه‌ش مثل پتک خورد به روحم.
ولی در عین حال، این همون چیزیه که باعث می‌شه عاشق این مجموعه باشم: واقعی بودنش. 
اینکه نویسنده نمی‌ترسه شخصیتای مهم رو قربانی کنه، داستان رو به بی‌رحمانه‌ترین شکل پیش ببره، و ما رو مجبور کنه طعم اشک و خشم و امید رو هم‌زمان بچشیم.
برای همین نمی‌تونم بی‌نظیر بودنش رو درست توصیف کنم. فقط می‌تونم بگم این کتاب مثل یه طوفانه؛ طوفانی که هم ویران می‌کنه، هم پاک می‌کنه، هم دوباره می‌سازه. و من با تمام قلبم آماده‌ام دوباره وسط این طوفان قدم بذارم… 
حتی اگه مجبور باشم تا ۲۰۲۷منتظر بمونم:)))))
      

19

        برای من شعله‌ی آهنین یه تجربه‌ی کامل‌تر و سنگین‌تر و پرهیجان تر از جناح چهارم بود😭😭
 این جلدش از همون صفحه‌های اول، دیگه نمیره سر وقته  مقدمه‌چینی و این داستانا مستقیم میره سر اصل مطلب میره وسط میدون خطر، بازی‌های سیاسی و تصمیم‌هایی که می‌تونه مرگبار تموم بشه. ریتم سریع‌تره، تنش بیشتره و پایان هر فصلش یجوری تموم میشه که از شدت استرس نمیتونی نری فصل بعدی
تو جلد قبلی عاشق لیام شدم ، و تو این جلد… آریک (همون کم) و ریدوک تبدیل شدن به شخصیتای مورد علاقم:)))
و اما چیزی که واقعاً منو شگفت‌زده کرد، خود ویولت بود. راستش من معمولاً از شخصیت‌های دختر توی کتابا خوشم نمیاد ...
کم پیش میاد باهاشون ارتباط بگیرم. ولی تو این جلد، احساسات ویولت انقدر واقعی و ملموس بود که انگار خودم بودم. هر تردیدش، هر ترسش، هر شجاعتش و هر ناراحتیش رو با گوشت و پوست حس می‌کردم. بعضی جاها واقعاً یادم می‌رفت دارم کتاب می‌خونم، حس می‌کردم دارم تو اون لحظه‌ها زندگی می‌کنم.
و میرسیم به پایان کتاب:))
 یه ضربه‌ی نهایی که حتی بعد از بستن جلد ، هنوزم ذهنمو درگیر کردهه. 😭😭😭
 بی صبرانه منتظر خوندن جلد سومم:))))😭
      

17

        «جناح چهارم» یکی از اون کتاب‌هایی بود که وقتی تموم شد، حس کردم خودمم از یه جنگ برگشتم.
یه دنیای فانتزی پر از اژدها، رقابت، مرگ، و البته عشق… ولی هیچ‌کدومش تقلّبی یا سطحی نبود. همه چیز واقعی حس می‌شد.
از بین همه‌ی شخصیتا، لیام و از هنه بیشتر دوست داشتم:))
آروم، وفادار، قابل اعتماد، بدون سر و صدا ولی همیشه حاضر.
اون آدمی بود که حتی اگه یه جمله هم نمی‌گفت، حس می‌کردی کنارت ایستاده، و فقط با بودنش، امنیت می‌آورد.
واقعاً از ته قلبم عاشقش شدم.
ازون شخصیتا شد که  بعد از کتاب هم تو ذهنم موند.
بعد از اون، ترین رو خیلی دوست داشتم.
یه جور سکوت هوشمند داره. نه اهل پُز دادن، نه اهل حرفای قشنگ.
ولی حضورش پررنگه و کم‌کم می‌فهمی که چقدر عمیق و قابل اعتماده.
دوست دارم تو جلدهای بعد بیشتر بشناسمش.
و در نهایت، زیدن.
اون رابطه‌ای که بین وایولت و زیدن شکل گرفت، واقعاً یکی از بهترین کاپل‌هایی بود که توی داستان‌های فانتزی دیدم.
نه فانتزی مسخره، نه عاشقانه‌ی سریع.
یه رابطه‌ی پرتنش، پرشور، و پر عشق.
جوری که آدم حس می‌کنه این دو نفر واقعاً لیاقت همو دارن.
وایولت هم شخصیتیه که خیلی باهاش حال کردم.
ضعیف نیست، حتی اگه بدنش آسیب‌پذیره. ذهنش قویه، دلش قرصه، و از اون شخصیت‌هاست که رشدشو حس می‌کنی و بهش افتخار می‌کنی.
در کل، جناح چهارم برای من فقط یه رمان نبود، یه تجربه بود.
از اون کتاباست که نه‌تنها داستانشو، که آدم‌هاشو هم با خودت می‌بری تو دنیای واقعی.
      

62

        تمومش کردم. سنگدل از مریسا مایر.
و راستش؟ دلم می‌خواد نویسنده‌شو بکشم. جدی می‌گم.
با دستای خودم بندازمش توی همون سوراخ خرگوش و تا تهش دنبال‌ش برم تا یه جا گیر کنه و نتونه فرار کنه.
چون هنوز دارم می‌سوزم. هنوز نفسم سنگینه. هنوز باورم نمی‌شه جست مرد…
و اون لعنتی‌ترین بخش ماجرا اینه که همه‌چیش تقصیر کاترینه.
ب نظرم  کاترین لیاقت جست رو نداشت.
از همون اول نداشت. جست می‌جنگید، جست صادق بود، جست دوست داشت،
اما کاترین؟
کاترین مردد بود، ترسو بود، مغرور بود، و وقتی باید می‌فهمید که اون پیتره لعنتی یه جبرواک تو زمینش نگه میداره و این موضوع خییییلی ضایع بود فقط داشت بهکدو فکر میکرد!
اگه ذره‌ای عقل داشت، هیچ‌کدوم از این فاجعه‌ها اتفاق نمی‌افتاد.
جست می‌تونست زنده بمونه. می‌تونست بخنده، برقصه، عاشق باشه…
و از همه بدتر؟ من دلم برای هاتا سوخت.
اون کلاه‌دوزِ دیوانه که تنهاش گذاشتن… که دید دنیا  عزیزشو ازش گرفت…
و ریوِن. اون کلاغ وفادار...
سنگدل اسمشه؟
نه… باید می‌ذاشتن اسمشو:
حماقتی که یک عشق رو نابود کرد.
و حالا من موندم و یه دلِ شکسته، و یه دلقک که دیگه نمی‌خنده،
و یه دختر که خودش خواست ملکه‌ی بی‌قلب‌ها بشه.
🖤🥀

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

22

        گاهی یه کتاب رو نه صرفاً با چشم، که با قلبت می‌خونی. کلمه‌ به کلمه‌اشو حس می‌کنی، نفس به نفسش با شخصیتاش زندگی می‌کنی، و آخرش، وقتی می‌رسی به نقطه‌ی پایان...
خودت دیگه اون آدم قبل نیستی.
به امید دلبستم برای من دقیقاً همچین کتابی بود.
راستش رو بخواین، نمی‌دونم دقیقاً باید بذارمش تو لیست "کتاب‌های خونده‌شده" یا نه. چون من این کتابو نه با لذت، نه با اشتیاق، بلکه با یه جور زجر عجیب، با کندی، با بغض، و با وسواس فکریِ لعنتی خوندم. تا صفحه‌ی ۳۵۰ پیش رفتم. هر صفحه‌ش برام سنگین بود، نه به خاطر نثر یا زبان، بلکه به خاطر مفاهیمی که درونش جریان داشتن.
این کتاب بیشتر از اینکه داستان بگه، روایت زندگیه. روایت درد، روایت عشق، روایت مرگ.
یه جور اعترافه. یه اعتراف بلند از آدمایی که هیچ‌وقت فرصت حرف زدن ندارن.
خواندنش باعث شد توی یه ریدینگ اسلامپ بزرگ بیفتم. مدت‌ها نتونستم سمت هیچ کتابی برم.
نه چون بد بود؛ بلکه چون زیادی واقعی بود. زیادی درد داشت. زیادی شبیه زخم‌هایی بود که نمی‌خواستم بهشون فکر کنم.
با اینکه تا صفحه ی  ۳۵۰ خوندم، وسواسم اجازه نداد بی‌سرانجام بذارمش کنار. صفحه‌های آخر رو فقط ورق زدم، به امید اینکه ته قصه رو بفهمم. با اینکه قبلاً بخش‌هایی برام اسپویل شده بود، اما اون لحظه‌ها…
بازم قلبم شکست.
یه شکست بی‌صدا ولی عمیق.
انگار آخرین تکه‌ی امیدی که به داستان داشتم، همون‌جا جا گذاشته شدم.
اگه بخوام خلاصه کنم؟
این کتاب برای کسایی که دنبال یه داستان ساده و سرگرم‌کننده‌ن، کتاب مناسبی نیست.
اما اگه دنبال یه تجربه‌ی سنگین، تلخ، واقعی و انسانی هستی…
اگه می‌خوای با یه کتاب مواجه بشی که نه فقط ذهنت، بلکه روانت رو درگیر کنه…
اون‌وقت، این کتاب منتظر توئه.
      

12

        این کتاب... از اون مدل قصه‌هاست که باورت نمی‌شه قراره تموم بشه.
از همون صفحات اول، یه جور حس تهدید نرم زیر پوست داستان جریان داره، و هر چی جلوتر می‌ری، اون تهدید تبدیل می‌شه به خفقان.
نویسنده باهوش‌تر از اونیه که فقط یه معما بسازه—اون یه تله‌ی روانی طراحی کرده. کاری می‌کنه که کم‌کم بفهمی کی پشت ماجراست، اما نکته اینجاست: حتی وقتی می‌فهمی، نمی‌تونی کنار بکشی.
چون داستان انقدر تند، نفس‌گیر و بدون وقفه جلو می‌ره که حس می‌کنی هر لحظه ممکنه یه فاجعه واقعی رخ بده.
اگه مثل من عاشق تکنولوژی باشی، بیشتر از بقیه با این کتاب درگیر می‌شی.
چون چیزی که روث ور نوشته، فقط یه تریلر معمولی نیست؛ این یه هشدار خونسرده، درباره‌ی دنیایی که داریم با چشم خودمون به سمتش می‌ریم—جایی که هوش مصنوعی، امنیت، و حقیقت توی هم گره می‌خورن.
واقعاً تحسین‌برانگیز بود.
از اون کتاباست که تموم می‌کنی ولی ذهن‌ت ولش نمی‌کنه.
و راستش... هنوز که هنوزه، وقتی بهش فکر می‌کنم یه جور ترس قشنگ توی دلم راه می‌افته.
      

36

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

Harry Potter and the Deathly Hallows 1Harry Potter and the half-blood princeHarry Potter and the Order of the Phoenix

قصه ای که با آن قد کشیدم:)

7 کتاب

هری پاتر | قصه‌ای که باهاش زندگی کردم و میکنم. برای من، هری پاتر فقط یک مجموعه نبود. یک خونه بود، یک پناهگاه. از بچگی، وقتی هنوز دنیای واقعی رو درک نمیکردم ، در دنیای هاگوارتز قد کشیدم. با هری بزرگ شدم… وقتی اولین بار چوب دستی شو گرفت، قلب منم جرقه زد. وقتی فهمید "انتخاب‌هایمان ما را می‌سازند"، فهمیدم که منم می‌توانم قهرمان زندگی خودم باشم. با رون خندیدم. با آن خنده‌های بی‌دلیل، با آن شیرینی ساده و بی‌تکلفش. با گاف‌هاش، با تپق‌هاش، با صداقت بی‌مرزش… همراهی‌اش، به من یاد داد که وفاداری گاهی از تمام قدرت‌ها ارزشمندتر است. با هرمایینی جنگیدم. برای حق، برای حقیقت، برای دانستن بیشتر. اون فقط یه دختری نبود که همه‌ی جواب‌ها را بلد بود… اون نوری بود در دل تمام سؤال‌ها. با فرد و جرج خندیدم تا اون لحظه که یکی‌شون دیگر نخندید… و من دلم ترک برداشت و اشک ریختم:) با سیریوس بغض کردم. با اون مردِ آزادی‌خواهِ محکوم، که قلبش هنوز برای رفاقت می‌تپید. اون مثل یک ستاره بود؛ پرنور، ولی دور… ولی این ستاره خیلی زود خاموش شد. با لوپین درد رو لمس کردم. زخمی همیشگی، اما روحی شریف، محجوب، معلمی که مهربانی‌اش از جنس آغوش مادرانه بود. با دراکو تردید رو شناختم. او نه ضدقهرمان بود، نه دشمن… بلکه پسری گمشده در دنیایی خاکستری بود... با هاگرید یاد گرفتم بزرگ بودن به قلبه، نه قد. اون مهربون‌ترین هیولای دنیاست. و با اسنیپ… آه، اسنیپ. با اسنیپ، فداکاری رو فهمیدم. عشق خاموش، عشقی که فریاد نمی‌زند. مردی که همه فکر کردن بی‌رحمه، اما در قلبش عشقی پنهان بود که تا آخر عمر، از یاد نبرد. همون‌ که تنها یک کلمه گفت، اما اون کلمه، کتاب رو تکون داد: Always. و من؟ من هر سال این قصه رو زندگی می‌کنم. نه یک بار، نه دو بار… بارها و بارها، چون با هر بار دیدن، بخشی از خودم را پیدا می‌کنم. من با هاگوارتز بزرگ شدم. من با وردها، با جغدها، با معجون‌ها و طلسم‌ها… و با دوستی. من با این قصه نفس کشیدم. و هنوز هم هر بار که قطارِ سکو ۹ و سه‌چهارم به راه می‌افته، دلم پر می‌کشه. هنوز هم وقتی صدای بانو مک‌گونگال را می‌شنوم، یا نگاه جدی دامبلدور را می‌بینم، حس می‌کنم به خونه برگشته‌م. هری پاتر برای من پایان ندارد. اون قصه‌ی شب‌های بارانی، صدای آرام‌بخش کودکی‌، پناه دلم در طوفان نوجوانی، و … چراغی در مسیر آیندست. هاگوارتز، هنوز هم خانه‌م است. و همیشه خواهد بود.

38

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.