قصه ای که با آن قد کشیدم:)
7 کتاب
هری پاتر | قصهای که نه خوانده شد، نه دیده شد… بلکه زندگی شد
بعضی قصهها نوشته نمیشوند،
بلکه در لابهلای سالها، آهستهآهسته نفس میکشند.
نه چون جادوییاند، بلکه چون خود زندگیاند—زندگی با همهی درد، با همهی عشق، با همهی امید و همهی تلخی.
برای من، هری پاتر فقط یک مجموعه نبود.
یک جهان بود، یک پناهگاه.
از کودکی، وقتی هنوز دنیای واقعی شکل نگرفته بود، من در دنیای هاگوارتز قد کشیدم.
با هری بزرگ شدم…
وقتی اولین بار عصای جادوییاش را گرفت، قلب من هم جرقه زد.
وقتی فهمید "انتخابهایمان ما را میسازند"، فهمیدم که من هم میتوانم قهرمان زندگی خودم باشم.
با رون خندیدم.
با آن خندههای بیدلیل، با آن شیرینی ساده و بیتکلفش.
با گافهاش، با تپقهاش، با صداقت بیمرزش…
همراهیاش، به من یاد داد که وفاداری گاهی از تمام قدرتها ارزشمندتر است.
با هرمایینی جنگیدم.
برای حق، برای حقیقت، برای دانستن بیشتر.
او تنها دختری نبود که همهی جوابها را بلد بود…
او نوری بود در دل تمام سؤالها.
با فرد و جرج خندیدم تا اشک ریختم.
تا آن لحظه که یکیشان دیگر نخندید…
و دلم ترک برداشت.
با سیریوس بغض کردم.
با آن مردِ آزادیخواهِ محکوم، که قلبش هنوز برای رفاقت میتپید.
او مثل یک ستاره بود؛ پرنور، ولی دور… و خیلی زود خاموش.
با لوپین درد را لمس کردم.
زخمی همیشگی، اما روحی شریف، محجوب، معلمی که مهربانیاش از جنس آغوش مادرانه بود.
با دراکو تردید را شناختم.
او نه ضدقهرمان بود، نه دشمن…
بلکه پسری گمشده در دنیایی خاکستری.
با هاگرید یاد گرفتم بزرگ بودن به قلب است، نه قد.
او مهربانترین هیولای دنیاست.
و با اسنیپ…
آه، اسنیپ.
با اسنیپ، فداکاری را فهمیدم. عشق خاموش، عشقی که فریاد نمیزند.
مردی که همه فکر کردند بیرحم است، اما در قلبش عشقی پنهان بود که تا آخر عمر، از یاد نبرد.
همانکه تنها یک کلمه گفت، اما آن کلمه، کتاب را تکان داد:
Always.
و من؟
من هر سال این قصه را زندگی میکنم.
نه یک بار، نه دو بار…
بارها و بارها،
چون با هر بار دیدن، بخشی از خودم را پیدا میکنم.
من با هاگوارتز بزرگ شدم.
من با وردها، با جغدها، با معجونها و طلسمها… و با دوستی.
من با این قصه نفس کشیدم.
و هنوز هم هر بار که قطارِ سکو ۹ و سهچهارم به راه میافتد، دلم پر میکشد.
هنوز هم وقتی صدای بانو مکگونگال را میشنوم، یا نگاه جدی دامبلدور را میبینم، حس میکنم خانه برگشتهام.
هری پاتر برای من پایان ندارد.
او قصهی شبهای بارانی،
صدای آرامبخش کودکیام،
پناه دلم در طوفان نوجوانی،
و حالا… چراغی در مسیر آیندهست.
هاگوارتز، هنوز هم خانهام است.
و همیشه خواهد بود.
aram
6 روز پیش
1